نگاهی به فیلم ملکه

نگاهی به فیلم ملکه

  • بازیگران: میلاد کی مرام ـ حمیدرضا آذرنگ ـ هومن برق نورد و …
  • فیلم نامه: محمدعلی باشه آهنگر ـ محمدرضا گوهری
  • کارگردان: محمدعلی باشه آهنگر
  • ۱۰۸ دقیقه؛ محصول ۱۳۹۰
  • ستاره ها: ۲/۵ از ۵
  • این یادداشت روی سایت آکادمی هنر منتشر شده است. (اینجا)

جنگ جنگ تا پیروزی؟!

خلاصه ی داستان: سیاوش، که در اواخر جنگ، در مناطق جنگی، به کار دیده بانی و گرا دادن مشغول است، از محل پست خود راضی نیست و علاقه ی شدیدی دارد که کاری مثبت انجام دهد. او به شکلی اتفاقی بویلری بلند را پیدا می کند که مکان دیده بانیِ رزمنده ای بوده که شهید شده و جنازه اش همانجا مانده است. سیاوش که از بالای بویلر، دیدِ خوبی به منطقه دارد، شروع می کند به لو دادنِ مکان عراقی ها به نیروهای خودی. اما ناگهان جنازه ی دیده بانِ قبلی، در مقابلِ سیاوش ظاهر می شود و به او می گوید که این جنگ، نتیجه ای در بر ندارد و دشمنانِ ما هم به اندازه ی ما انسانند …

یادداشت: در نگاه انسانی و خوبِ فیلم هیچ شکی نیست. شاید برای اولین بار است که در سینمای ایران، آنهم در ژانر جنگی ( یا به قولی دیگر، ژانر دفاع مقدس ) با مضمونی طرف هستیم که در آن دو طرفِ جنگ را به نوعی بازنده می داند ( البته فیلم خوبِ “طبل بزرگ زیرِ پای چپ” کاظم معصومی را نمی توان فراموش کرد ).  فیلم تنها سایه ای از عراقی ها را نشانمان می دهد که عملاً کاری نمی کنند و این خودِ ایرانی ها هستند که با بی دقتی ها، کینه های خودشان، باعث مرگِ همرزمانشان می شوند. کارگردان فضایی خلق می کند که با فضای همیشگیِ اینگونه فیلم ها در سینمای ما، متفاوت است. فضایی که بیشتر از آنکه به مدح و ثنای سربازان بپردازد، لحنی جهان شمول به خود می گیرد و می گوید همه ی ما انسانیم. جایی که روحِ دیده بانِ قبلی، به سیاوش می گوید اجازه بدهد، مجروحِ عراقی، از مهلکه جانِ سالم به در ببرد، این پیام، آشکارتر می شود. از صحنه های زیبای فیلم آنجاست که افسر ارشد عراقی ـ که با گراهایی که سیاوش داده، همه ی سربازانش مُرده اند و حالا مجنون شده ـ می خواهد خودکشی کند اما سیاوش که با حرف های روحِ دیده بانِ قبلی، به خود آمده، سعی می کند با گرا دادن به همرزمانش، میدانِ انفجاری دور و برِ افسر ایجاد کند که او را از خودکشی بازدارد. متأسفانه فیلم برای گفتنِ این حرفِ زیبا، همین مضمونِ بازنده بودنِ دو طرف، همین مضمونِ پوچ بودنِ اینهمه هیاهو و اینکه باید به طرف مقابل هم فکر کنیم و خودمان را لحظه ای جای او بگذاریم، اول اینکه بسیار پر لکنت عمل می کند؛ یعنی جدا از حرف های شعارزده ی شخصیت ها و به خصوص روحِ دیده بانِ قبلی، تا رسیدن به دیدگاهِ متفاوتِ سیاوش از جنگ و نجات جانِ عراقی ها به جای نابودکردنشان، مسیری نامیزان را طی می کند. ما دقیقاً نمی فهمیم سیاوش چه زمانی به این نکته پی بُرده که نجات دادن مهم تر از کُشتن است. دوم اینکه ریتم فیلم، تا یک جاهایی، بر خلاف نظر خیلی از منتقدان، بی مورد کُند است و از آن مهمتر هیچ پیشروی ای در داستان صورت نمی گیرد. سوم اینکه کسی مثل من به عنوان یک تماشاگرِ عادی و بی اطلاع از مسائل جنگی و اصطلاحات آن، در مواجه با خیل عظیم واژه های نامأنوسی که طبیعتاً از واقعیت الهام گرفته شده اند، دچار نوعی سردرگمی می شود. حتی در صحنه هایی، موضوع از دست آدم بیرون می آید و فهمیدنِ اینکه این ها درباره ی چه چیز حرف می زنند، کار بسیار مشکلی می شود که همین عاملی ست بر قطع ارتباط بیننده با فیلم، در مقاطعی از داستان و در نتیجه از دست رفتنِ قسمت اعظمی از حس و حالِ آن. چهارم و از همه مهمتر اینکه پایانِ فیلم، با توجه به مضمونی که برای خودش انتخاب کرده، شدیداً نامآنوس است؛ تا یک جایی، قرار بر این است که گفته شود جنگ خوب نیست. ما همه انسانیم؛ خیلی هم خوب، اما چرا ناگهان دوباره در پایان همه چیز عوض می شود، سیاوش مثل فیلم های جنگی دهه ی شصت خودمان می میرد و انگار حرف فیلم تغییر می کند؟ حتماً در واقعیت، عراقی ها، در حالیکه صلح برقرار شده بود، دوباره حمله را آغاز کردند. اما چرا فیلم به این قسمت انتهایی می پردازد و مضمونِ ضدجنگِ خود را به سمتِ دفاع از میهن و شهادت و  این حرف های همیشگی می کشاند؟ چرا تا قبل از اینکه به جنگ انتهایی برسد، کار را تمام نمی کند؟ چرا در مضمون خود دچار تشتت می شود؟ این درست که ممکن است نویسندگان خواسته باشند حرفشان را اینگونه بیان کنند که: (( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم اما اگر ناجوانمردانه به ما حمله شد، باید از خود دفاع کنیم. )) اما آیا گفتن این حرف، در حالیکه نزدیک به صد دقیقه از فیلم می خواهد تماشاگر را درباره ی قسمتِ اول جمله ی بالا مجاب کند ( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم ) و تمامِ کشمکش ها و رفتار و حرف های آدم های داستان هم بر مبنای همین جمله پایه ریزی شده، چیز جالبی می تواند باشد؟ فیلم در پایان به شدت سقوط می کند و حرف خودش را هم به خاطر پرداختن به واقعیت و ادای دین به سربازانی که جان خود را از دست دادند و اسامی شان را هم در تیتراژ پایانی می بینیم، نقض می کند و از آن مفهوم انسانی اش فاصله می گیرد. مفهومی که با پرداخت قدرتمندِ کارگردان از فضای آخر الزمانی منطقه ی جنگی پیوند خورده بود. از یاد بردنِ آن نمای دور از اتوبوسی که روی پل، معلق مانده، کارِ غیرممکنی است.

  جنگ ...

جنگ …

یادداشتِ “بیداری رویاها” فیلمِ دیگرِ کارگردان در همین سایت

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم