بِنی و سرِ آلفردو گارسیا
خلاصه ی داستان: دخترِ یک خانواده ی بانفود مکزیکی، باردار شده و پدرِ دختر دست به کار می شود تا مردی که دخترش را باردار کرده، بیابد. بنی، نوازنده ی یک بار، که آلفردو گارسیا، یعنی همان مردِ مورد نظر را می شناسد، تصمیم می گیرد تا در ازای پولی هنگفت، آلفردو را برای پدر دختر بیاورد …
یادداشت: فیلم آدمی را نشانمان می دهد که اگرچه به سراشیبی سقوط می افتد اما انگار رستگار هم می شود. انگار مرگ را قبول می کند تا اصول اخلاقی اش را زیر پا نگذاشته باشد. به دست آوردن سرِ آلفردو، در ابتدا برای او صرفاً کاری ست که می تواند با آن به پول خوبی برسد و زندگی اش را سر و سامانی بدهد اما در طول مسیر، ماجرا جنبه ی دیگری به خود می گیرد؛ آدم های زیادی این میان کشته می شوند که مهمترینشان برای بنی، دوست دخترش است. حالا سرِ آلفردو گارسیا تبدیل به عنصر مهمی می شود که زندگی بنی را عوض می کند. او از سرِ آلفردو استفاده می کند تا به نوعی خودش را به منبع این کشت و کشتارها برساند و از بین بِبَردش. چون حالا دیگر پول برایش اهمیت ندارد و چیزی که مهم است، انتقامِ خون های ریخته شده است.
اما با توجه به منطقی که خودِ فیلم پایه گذاری می کند، یکسری بی منطقی ها، در طول داستان، بسیار آزاردهنده است. مثلاً در صحنه ی پایانی، بنی، به راحتی، پدرخوانده ی مکزیکی را می کُشد و بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، ابتدا با دخترِ پدرخوانده صحبتی می کند و بعد سوار ماشین می شود و تا به درِ خروجی برسد، حتی یک نفر هم به او نزدیک نمی شود که شلیک کند در حالیکه می دانیم دهها تفنگ به دست، سراسر محوطه را اشغال کرده اند.
من هم چند روز پیش این فیلم را دیدم.سم پکین پا را با سگهای پوشالی ،میشناختم. سر الفردو گارسیا را برایم بیاور، ان طور که فکر میکردم نبود. میگویند سم پکین پا کارگردانی ضد زن است!
به شنیده ها اعتماد نکنید! اتفاقاً زن در سینمای پکین پا، جایگاه ویژه ای دارد. بحثش طولانی ست.
سینمای پکینپا پر از آثار بد ولی سکانساهای پایانی بیاد ماندنی