بخشی از رمان « آخر خط » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

شاوان نشست و به لوسین چشم دوخت. وقتی با او ازدواج کرده بود، به نظرش قشنگ آمده بود، ولی شاید برای چشم های دیگر، چشم های خبره، او بیش تر از این ها زیبا بود. این چهره بی حرکت، این حدقه های فرو رفته، این دهان بی آب و رنگ، این گونه های استخوانی، سهم او بود. حق دیگران، درخشش مردمک ها و لبخندی بود که وعده سعادت می داد. بدبخت او بود. بدبخت، توهین شده، مسخره، ولی بخصوص محروم و غارت شده. چه زنی را به او پس می دهند؟ شاید یک محلول را. در بهترین شرایط، یک موجود پیر و ضایع شده. آن زن دیگر، آن لوسین زیبا، با طراوت، درخشان، آن لوسینی که او هیچ وقت ندیده بود، حالا هم هرگز نخواهد دید. وقتی دیدن بورلی می رفته چه طوری بوده؟ شاد و سرزنده؟ دو نفری شان چه چیزهایی به هم می گفتند؟ خم شده روی چهره پریده رنگ، دلش می خواست زمزمه کند: (( چه چیزی می گفتین؟ آیا منو مسخره می کردین؟ یا این که قبل از نشستن برای نقاشی، با هم درد دل می کردین؟ با هم ناهار می خوردین، در همون موقعی که من، مثل یه احمق به طرف دیژون در حرکت بودم. بعد چی؟ اون کجا می بُردت. با کی ها روبرو می شدید؟ البته، شب، تو به خونه برنمی گشتی. اون دلش می خواست تو رو به همه نشون بده. کجا؟ ))

لوسین بی حرکت، مثل یک تکه مرمر خوابیده، سکوت و غیبتی غیرانسانی به او عرضه می کرد. نه، شاوان هرگز نخواهد فهمید!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم