نگاهی به فیلم گریزپا The Escapist

نگاهی به فیلم گریزپا The Escapist

  • بازیگران: برایان کاکس ـ دامیان لوئیس ـ دومینیک کوپر و …
  • فیلم نامه نویسان: دنیل هاردی ـ روپرت وایات
  • کارگردان: روپرت وایات
  • ۱۰۲ دقیقه؛ محصول انگلستان، ایرلند؛ سال ۲۰۰۸
  • ستاره ها: ۴ از ۵

 فرار از زندان

خلاصه ی داستان: فرانک پِری، پیرمردی که در زندان به سر می برد، یک روز، نامه ای از طرف دخترِ معتادش به دستش می رسد که در آن نوشته شده حال و اوضاع چندان خوبی ندارد. فرانک که عاشق دخترش است، تصمیم می گیرد هر طور شده از زندان فرار کند. او برای این کار نقشه ای طراحی و افراد مورد نظر را دور خودش جمع می کند …

یادداشت: اول از همه، به کسانی که فیلم را ندیده اند، توصیه می کنم مطلقاً و مطلقاً این یادداشت را نخوانند و همچنین به همین افراد شدیداً و قویاً توصیه می کنم هر طور شده فیلم را ببینند ( حالا بعدش اگر این یادداشت را نخوانند هم اتفاقی نمی افتد! ). با سابقه ای که از وایات، سرِ فیلمِ « خیزش سیاره ی میمون ها » داشتم، به سراغ این فیلم رفتم چرا که تعریفش را شنیده بودم. « خیزش سیاره ی میمون ها» فیلمی جذاب و روان بود که به هیچ عنوان در طی دیدنش، زمان حس نمی شد. داستانی خطی، جذاب و گهگاه نفسگیر که بیننده را حسابی سرِ شوق می آورد. اما حکایت « گریزپا »، فیلمی که سه سال قبل از « خیزش سیاره ی میمون ها » ساخته شده، حکایت دیگری ست. این فیلم از آن فیلم هایی ست که یقه ی شما را خواهد چسبید و رهایتان نخواهد کرد. داستان های فرار از زندان، در ذاتِ خود جذابند چرا که آدم ها را دچار کاتارسیس می کنند و باعث می شوند آن ها [ تماشاگران ] ـ اگر شخصیت پردازی ها به درستی شکل گرفته باشد ـ با فراری ها همذات پنداری کنند و حتی شده برای لحظه ای، از زندگی یکنواخت خود دست بردارند و آرزو کنند که این فراری ها از چنگ پلیس ها بگریزند و به سلامت به روشنایی برسند. انگار این خودشان هستند که دارند از دستِ چیزهایی در می روند. حالا دیگر فرقی نمی کند این فراری ها چند نفر آدم کشته باشند یا چقدر سرقت کرده باشند، آنها « باید » نجات پیدا کنند. وایات و همکارِ نویسنده اش، در این داستانِ فرار از زندان، دست به تجربه ی دیگری زده اند. در این داستان، شاهد تقدم و تآخر زمانی هستیم. از همان اول، فرار عده ای را می بینیم که توسط زیرنویس به ما معرفی می شوند. ما می دانیم چه کسانی قرار است فرار کنند. سپس به گذشته برمی گردیم و ماجرا را از جایی دنبال می کنیم که پِری تصمیم می گیرد فرار کند. تا انتهای فیلم، این رفت و برگشت ها ادامه دارد. از یک سو پِری آدم های مورد نظر را جمع می کند و نقشه می ریزد و از سوی دیگر، همان آدم ها را می بینیم که در زیرزمین های تاریک و ترسناک، به سمت نور می روند. زیرکی نویسندگان در این است که از دو جهت، ذهن بیننده را درگیر داستان می کنند. از سویی، همانطور که بالاتر هم ذکر شد، ذاتِ جذاب این داستان و افکارِ بیننده در طی روایت و تعلیق ماجرا و این سئوال که (( این ها بالاخره موفق می شوند از زندان فرار بکنند؟ )) باعث می شود ذهن بیننده درگیر شود و از سویی دیگر، بازی نویسندگان در رفت و برگشت های متعدد بین زمان حال و گذشته موجب سئوال هایی می شود که بیننده ناچار است بنشیند تا در یکی از این رفت و برگشت ها به جواب مورد نظرش برسد. به عنوان مثال دقت کنید به خرده داستان لسی، هم بندیِ فرانک که با کشتنِ تونی، مردی نیمه روانی که او را آزار می دهد، باعث می شود در آخرین لحظاتِ فرار، به انفرادی بیفتد. این در حالیست که ما در داستانی که در زمان حال می گذرد، لسی را می بینیم که با بقیه ی گروه در حال فرار است. اینگونه، این سئوال در ذهن بیننده شکل می گیرد که اگر لسی در انفرادی ست، پس چگونه با بقیه ی گروه همراه شد؟ این سئوال در ذهن باقی می ماند تا داستان به گذشته برگردد و بیننده جوابِ سئوال خود را پیدا کند.

 اما این فیلم، وجه دیگری دارد که با همه ی فیلم های فرار از زندان که در تاریخ سینما ساخته شده، متمایزش می کند. ماجرا از این قرار است: با توجه به شیوه ی پاسخگوییِ روایتِ فیلم به ابهاماتِ ایجاد شده در ذهن بیننده، بدنِ خونیِ فرانک، هنگام فرار، علامتِ سئوالی ایجاد می کند که نویسندگان تا پایانِ فیلم از پاسخ به آن طفره می روند. گویی جوابِ این سئوال، برایشان آنقدر مهم است که نمی خواهند به راحتی آن را لو بدهند. حق هم با آنهاست، چرا که وقتی به جواب می رسیم، شوکه می شویم. تازه اینجاست که می فهمیم چه رودستِ شاهکاری از نویسندگان خورده ایم. زیاد بوده اند فیلم هایی که داستانشان از ذهن شخصیت های اصلی روایت می شده و آن شخصیت، با توجه به چیزهای موجودِ دور و برش، داستانِ خودش را پیش می بُرده. مثلاً اگر شخصیت داستان با یک توپ مواجه می شده، آن توپ، به طور حتم، در واقعیتِ زندگیِ آن شخصیت حضور داشته که طبیعتاً این را در پایان می فهمیدیم ( البته اگر قصد کارگردان غافلگیری باشد وگرنه مثلاً در فیلم خوبی مثل « سقوطِ » تارسم سینگ، این تداخل واقعیت در تصورات ذهنی، به موتیفی جذاب برای کلیت اثر تبدیل می شود ) کشف شگفت انگیزی که در پایان « گریزپا » رخ می دهد، ما را با جنبه ی دیگری از این فیلم مواجه می کند که همان وجه تمایزِ این اثر است با سایر آثار اینچنینی. حالا می توانیم داستان فیلم را از زاویه ی دیگری تعریف کنیم:  « گریزپا » داستان پیرمردی ست زندانی که در آخرین لحظات عمرش در زندان، با این خیال می میرد که همراهِ دیگر زندانی ها در حال فرار به سمت آزادی ست. او آنچه را که در زندان دیده، چه قبل ترها و چه در همان لحظاتِ واپسینِ مرگ، در خیالاتِ فرارش وارد می کند و اینگونه ما با داستانِ ذهنی پیرمردی طرف هستیم که با خیالاتش، گریز را بازسازی می کند. در میانه های فرارِ گروه، آنها به زیرزمینی قدیمی می رسند که انگار ایستگاهِ مترو بوده و اکنون متروکه است. فرانک، در میانِ خرابه ها، پیراهنی را پیدا می کند که روی آن سنجاق سینه ی پروانه مانندی دیده می شود. کمی بعد، با کمی دقت، می توانیم همین سنجاق سینه را روی لباس همسرِ فرانک که برای ملاقاتش به زندان آمده، ببینیم. فرانک، با جزئیاتی که دور و برش دیده، داستانِ فرارِ خود را در آخرین لحظات زندگی اش می سازد تا به عشقش، دخترش برسد. نماهای پایانی اثر، جایی که گروه، حالا دیگر در واقعیت، بدونِ حضورِ فرانک در حال گریز هستند، ، علاوه بر اینکه جلوه ای از سیاهی به فرار ( فرار دوباره؟! ) آن ها می بخشد، انگار که آینده ای نامعلوم در انتظار این گروه است، همچنین سیاهیِ خود را در نافرجام بودن زندگیِ فرانک هم می پاشد.

در حال کشیدنِ نقشه ی فرار ...

در حال کشیدنِ نقشه ی فرار …

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم