کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی ده

  •  نام فیلم: احساس(Senso )
  • کارگردان: لوکینو ویسکونتی

حکایت عشق نافرجام لیویا به یک افسر اتریشی به نام فرانتز که حالا دیگر کمی بیش از حد احساسات گرایانه و خسته کننده به نظر می رسد. واقعیتش این است که تحمل کردن فیلم تا آخر، کار سختی ست و به نظرم از شاهکارهای این فیلمساز بزرگ، فاصله ی خیلی زیادی دارد.

  • نام فیلم: استشهادی برای خدا
  • کارگردان: علیرضا امینی

 آقای فتحی، بعد از بیست سال، دوباره به روستای کوهستانی و پر برفش برمی گردد تا به خاطر کارهایی که کرده از مردم حلالیت بطلبد اما اهالی روستا به دلایلی، به راحتی رضایت نخواهند داد … فیلم در ساختن فضای پر برف و کولاکِ مناطق کوهستانی موفق عمل کرده است اما دیدنش حال و حوصله ی زیادی هم می خواهد ضمن اینکه موضوع آنچنان جذابی هم ندارد. داستانی ست یک خطی با ریتمی کُند.

  • نام فیلم: انتقام یک بازیگر(An Actor’s Revenge)
  • کارگردان: کُن ایچیکاوا

 بازیگر زن نمای یکی از معروف ترین تئاترهای سیار کابوکی ژاپن، در صدد انتقام از سران شهری ست که گروهشان به تازگی وارد آنجا شده است. آدم های مهم شهر، در گذشته، پدر و مادر او را کشته اند و حالا او با یک نقشه ی حساب شده، می خواهد انتقام بگیرد … فیلم ایچیکاوا به سبک همان تئاترهای کابوکی، صحنه هایی تئاترگونه دارد که روایتگر بازیگر زن نمای عجیب و غریبی ست که انتقام پدر و مادرش را می گیرد و در این میان، عشق زندگی اش را هم از بین می برد. فیلم گاهی گنگ، گاهی کُند، گاهی خسته کننده و گاهی جذاب است و در نهایت نمی تواند با آثار بزرگ ایچیکاوا مقابله کند.

  • نام فیلم: بانوی زیبای من (My Fair Lady)
  • کارگردان: جورج کیوکر

پروفسور هنری هیگینز، زبان شناس و آواشناس معروف، تصمیم می گیرد دختری فقیر و گل فروش به نام الیزا که حرف زدنش عامیانه و اصطلاحاً لمپنی ست، در طی چند هفته، تبدیل به بانویی متشخص کند تا جایی که دختر بتواند در جمع آدم های معروف و ثروتمند و اسم و رسم دار، جایی برای خود باز  کند … یک موزیکال بامزه و مفرح. فیلم یک ادری هپبورنِ مثل همیشه زیبا و رویایی دارد و یک رکس هریسون فوق العاده. ماجرای دختری که از هیچ به همه چیز می رسد اما این باعث نمی شود ذات مهربان و شعور بالایش، تغییری بکند. او عوض می شود و حتی پروفسور را هم به عشق خود گرفتار می کند.

  • نام فیلم: پرشس(Precious )
  • کارگردان: لی دانیلز

 پرشس دختر سیاهپوست چاق و زشتی ست که زندگی فلاکت باری دارد. او با مادری زندگی می کند که کتکش می زند و پدری دارد که به او تجاوز می کند … اگر طنز ملایم اثر نبود، داستانی که با آن روبرو بودیم، آنقدر تلخ و تکاندهنده می شد که دیگر به این راحتی ها امکان نداشت بتوانیم پایش بشینیم و نگاهش کنیم. هر چند با وجود لحن ملایم طنز و فانتزی هم همچنان فیلم تلخی ست که در برخی قسمت ها، شدیداً اذیت می کند. این لحن، بیشتر به خیالات پرشس مربوط می شود؛ او در آینه، خود را دختر زیبایی می بیند. هنگامی که یک فیلم سیاه و سفید را در تلویزیون نگاه می کند، خودش و مادرش را جای هنرپیشه ها تصور می نمایند و دائماً خودش را ستاره ی بزرگ سینما می بیند که همه برای عکس و امضا گرفتن از او از یکدیگر سبقت می گیرند. ما همراه این خیالات شیرین دختر می شویم و تلخی زندگی او را بیش از پیش حس می کنیم. داستان برای آنکه درباره ی شخصیت منفی داستان، یعنی مادر پرشس، قضاوت نکرده باشد، در سکانسی تکاندهنده با بازی تأثیرگذار و شاهکار مونیکو، در نقش مادر پرشس، به مشکلات و درد دل های او می پردازد. عقده هایی که سال های سال در دلش مانده بودند و حالا در یک لحظه ی خاص سر ریز می شوند تا نشانمان دهند او هم اندازه ی خیلی های دیگر، آدم بدبختی بوده است.

  • نام فیلم: تندر استوایی(Tropic Thunder)
  • کارگردان: بن استیلر

قرار است فیلمی درباره ی حمله ی آمریکایی ها به ویتنامی ها ساخته شود اما بازیگران پرادعایش از بس که اهل حاشیه هستند، زیاد به بازی در فیلم فکر نمی کنند! کارگردان که از سوی تهیه کننده تحت فشار است، تصمیم می گیرد بازیگران را تحت شرایطی واقعی قرار دهد … یک کمدی شلوغ، پر سر و صدا که نود و نه در صد شوخی هایش کلامی ست و در میان این نود و نه درصد، شاید تنها سی درصدش برای مردمان غیرآمریکایی قابل فهم باشد. استیلر حتی از استفاده از شوخی های مهوع هم فروگذار نمی کند. فیلم نگاهی نقادانه دارد به سیستم فیلمسازی و ستاره سازی در آمریکا و  البته به فراگیر بودنِ هالیوود حتی در دورترین نقاط دنیا، از جمله شرق دور می پردازد: ویتنامی ها، با دیدنِ بازیگر فیلم محبوبشان، در حالیکه فکر می کنند او یک سرباز آمریکایی ست که آمده برای کشت و کشتار، گروگان می گیرندش و در عین حال مجبورش می کنند که نقشش را در فیلمِ محبوبشان تکرار کند. البته طبق معمول، وقتی هالیوود به کشور دیگری پا می گذارد و قرار است آنجا فیلم بسازد، مخصوصاً هم اگر فیلم طنز باشد، یک ترورِ ملیتیِ حسابی هم باید انجام بدهد! تایلندی ها وحشی هستند و آمریکایی ها قهرمان! تحمل این فیلم شلوغ پلوغ و پر سر و صدا، آنقدرها در توان من نیست.

  • نام فیلم: جسد(The Body)
  • کارگردان: اوریول پائولو

 جسد مایکا، از سردخانه ناپدید شده و پلیس ها جستجو را آغاز کرده اند. الکس، همسر مایکا، به پزشک قانونی فراخوانده می شود تا مورد بازجویی قرار گیرد. الکس، کسی ست که مایکا را به خاطر معشوقه ی جوانش کشته و حالا از ناپدید شدن جسد او حسابی بهم ریخته است، طوریکه حتی اعتقاد دارد، مایکا در واقع نمرده و او را به بازی گرفته است … فیلم یک تریلر بامزه است که با نشانه هایی که در طی داستان، ایجاد می کند، ذهن بیننده را به سمتی منحرف می کند و در پایان نتیجه ی جالبی می گیرد هر چند که این نتیجه، آنقدرها با عقل آدم جور در نمی آید و کمی بیش از حد ثقیل و باورنکردنی می نماید.

  • نام فیلم: خانه ی مجسمه های مومی( House Of Wax )
  • کارگردان: آندره د تاث

پروفسور هنری جارود، استاد ساختن مجسمه های مومی که دست کمی از نمونه های زنده ندارند، به خاطر شریک حریصش، دچار حریق می شود و همراه مجسمه های مومی اش در آتش می سوزد. اما او که برخلاف تصورِ همه زنده مانده، برمی گردد تا انتقام بگیرد … کارگردانی فیلم، حرف اول را می زند. از سکانس فوق العاده تأثیرگذار آتش سوزی خانه ی پروفسور در همان ابتدای فیلم بگیرید تا باورپذیر بودن گریم وینست پرایس چه در نقش آن موجود دفرمه ای که در واقع همان پروفسور جارودِ بعد از آتش سوزی ست و چه هنگامی که ماسکی که از صورت خودش، روی صورت دفرمه اش کشیده، خُرد می شود و چهره ی واقعی پروفسور نمایان می گردد، در همه ی این لحظات، باورپذیری، حرف اول را می زند. این صحنه های پرداخت شده، باعث می شود وارد داستان بشویم و زندگی مردی را مرور کنیم که به خاطر بی رحمی و حرص دیگران، از یک هنرمندی عاشق زیبایی، تبدیل شود به هنرمندی عاشق خشونت. کسی که دیگر آن زیبایی پرست ابتدای داستان نیست. دفرمه شدن چهره اش در واقع نمادی از خوی وحشیانه ی اوست که حالا نمایان شده است .

  • نام فیلم: در جستجوی عدالت(Seeking Justice)
  • کارگردان: راجر دونالدسون

 ویل جرارد، معلم ساده ی مدرسه، عاشق همسر و زندگی اش است. یک شب یک بیمار روانی به همسر او تجاوز می کند. ویل که از این واقعه پریشان شده با مردی به نام سایمون مواجه می شود که ادعا می کند می تواند متجاوز را به سزای اعمال خود برساند بدون اینکه پای پلیس به میان بیاید. ویل قبول می کند و این سرآغاز درگیریِ او با گروهی زیرزمینی ست که می خواهند عدالت را به شهرِ رو تباهی رفته برگردانند …  داستان برای باوراندن اینکه چرا ویل، به جای مراجعه به پلیس، به حرف سایمون گوش می کند و عدالت را از او می خواهد، مقدمه چینیِ تقریباً خوبی صورت داده؛ ویل عاشق همسر و زندگی اش است. شیمیِ کیج و جونز، به خوبی درآمده تا ما باور کنیم که ویل، دوست ندارد حق همسرش در میان پرونده های فراوان پلیس، راهروهای دادگاه و کاغذبازی های مرسوم حرام شود. در نتیجه به حرف سایمون گوش می کند که ادعا دارد حق متجاوز را کف دستش خواهد گذاشت، در کمترین زمان ممکن. در ادامه ی داستان و با درگیریِ ویل با این گروه زیرزمینی به سرکردگی سایمون، ماجرا کمی سهل انگارانه می شود و هر چند جذابیتِ کار از بین نمی رود اما ساده انگاری های از قبیلِ ورود و خروجِ ویل به انواع و اقسام ساختمان های اداری و غیراداری برای دنبال کردن سر نخ، دیگر زیادی بچه گانه به نظر می رسند و از میزان باورپذیری داستان می کاهند. نیکلاس کیج به خوبی از پسِ نقشِ مردی که زندگی ساده ای دارد و بعد ناگهان گرفتار مهلکه ای عجیب می شود، برآمده است. ویل باید این مرحله ی ترسناک را طی کند تا به تجربه ای جدید در زندگی برسد.

  •  نام فیلم: دوران مهرورزی(Terms of Endearment )
  • کارگردان: جیمز ال بروکس

آرورا، مادری حساس و گوشه گیر و وسواس است که به اِما، دختر کمی خل وضعش، بسیار بیشتر از آنچه که لازم است، توجه می کند. ازدواج اِما، آرورا را در وضعیت بدی قرار می دهد. آشنایی آرورا با مرد همسایه، باعث می شود زندگی کمی روی خوش به او نشان دهد … فیلم ماجرای این مادر و دختر را در طی سالیانی دراز دنبال می کند. آن ها هر کدامشان حساسیت های مخصوص به خود دارند و در زندگی سختی هایی را تحمل کرده اند که روی دیدگاهشان تأثیر گذاشته است. از همان نمای اول که آرورا وارد اتاق اِمای کوچک می شود تا علت گریه ی او را بفهمد و در عین حال نگران است که مبادا دخترش در حال مرگ باشد، متوجه می شویم که قرار است بالاخره بلایی بر سر اِما بیاید. اتفاقی که در پایان هم می افتد و این مادر و دختر، بعد از پشت سر گذاشتن عشق ها و خیانت های فراوان از سوی مردهای زندگی شان، در نهایت از هم جدا می شوند.

  • نام فیلم: رگتایم(Ragtime)
  • کارگردان: میلوش فورمن

 ایام برده داری ست. سیاهپوستی به نام والکر، برای احقاق حق مسلم خود، دست به گروگان گیری می زند … هنوز فرصتی دست نداده تا رمان «گتایم» دکتروف را بخوانم اما از آنجایی که خودِ نویسنده ی رمان، هنگام ساخته شده این فیلم از روی رمانش، چندان راضی نبود، معلوم می شود که فیلم به هیچ عنوان نتوانسته مطالب کتاب را برساند. چیزی که بهرحال نیازی نیست تا حتماً کتاب را خوانده باشید تا به آن پی ببرید. اصلاً با دیدن فیلم خودتان متوجه می شوید که فیلم می خواسته به تمام ماجراهای رمان بپردازد اما با وجود مدت زمان طولانی ۱۵۵ دقیقه اش، نتوانسته به این مهم دست پیدا کند و نتیجه اش شده خرده داستان هایی که به نظر اضافه می آیند و به قامت روایت اصلی، که همان گروگانگیری والکر باشد، نمی نشینند. مثلاً داستان آن کارگردان که بعد از خیانت همسرش، او را ترک می کند و کم کم، بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی افتاده، تبدیل به کارگردان مهمی می شود که فیلم های پرفروشی هم ساخته و حالا یکی از شخصیت های داستان را ستاره ی فیلم هایش کرده، کاملاً بی مورد است. داستان همین ستاره هم  همچنان اضافه و زیادی به نظر می رسد.

  • نام فیلم: رنگ سرچشمه(Upstream Color)
  • کارگردان: شین کاروث

راستش هر چه سعی کردم خلاصه ی داستانی برای این فیلم عجیب و غریب درست کنم، از پسش برنیامدم. این فیلم از آن فیلم های خاصی ست که هر کسی حوصله ی دیدنش را ندارد. داستانی به شدت مبهم که برای علاقه مندانی که عاشق بیرون کشیدنِ مفهوم از آثار هنری هستند، می تواند جالب باشد. من که هر چه سعی کردم از ماجرای خوک و مردی که کارش ضبط کردنِ صداهاست و مشکلِ شخصیتِ اصلی زنِ داستان و قضیه ی کِرم هایی که در بدنِ زن هستند، سر در نیاوردم. مواردی که باعث شد تا پایان پای فیلم بنشینم، یکی همین زیادی عجیب و غریب بودنش بود و دیگری ریتم هجومی و رو به جلویش که بسیار آزاد و رها بود.

  • نام فیلم: زمینی دیگر(Another Earth)
  • کارگردان: مایک کاهیل

سیاره ی دیگری، درست مانند زمین کشف شده که حتی ساکنینش هم ظاهراً نسخه ی دوم هر کدام از آدم های روی کره ی زمین هستند. رودا، دختری جوانی ست که عاشق سفر به سیارات است. او که به خاطر یک تصادف ترسناک، باعث مرگ زن و بچه ی یک موسیقیدان شده، حالا بعد از چهار سال زندانی کشیدن، به خانه ی مرد می آید تا عذاب وجدان این چند سال را با مرتب کردن زندگی مرد، جبران کند … مایک کاهیل، تسلط خودش را بر تمام جنبه های کارش نشان می دهد. او هم فیلم نامه را نوشته ( به همراه بازیگر نقش رودا )، فیلم بردار فیلمش بوده، تدوین کرده و در نهایت کارگردانی کرده. او با نماهایی فوق العاده، اکثراً دوربین روی دست و البته بودجه ای بسیار کم، فیلمی ساخته که از لحاظ بصری بسیار درخشان است. شروع داستان با آن تصادف غافلگیرکننده و ترسناک، ما را دعوت به دیدن فیلمی می کند که با جزئیات خوبی پرداخت شده است. رودا برای رهایی از عذاب وجدانش، وارد زندگی مرد می شود و کم کم رابطه ی عمیقی با او برقرار می کند. مرد پیله ای دور خود تنیده که وظیفه ی رودا بیرون آوردن او از این پیله است. در قمستی از فیلم مرد می گوید از اینکه فکر کند سیاره ی دیگری مثل زمین وجود دارد، چندان خوشش نمی آید. به قول معروف او می خواهد در غار خود باقی بماند و این روداست که با اهدای بلیط سفر به زمین دوم، او  را از غار خود بیرون می آورد و اشتیاق قدیمی اش را به او می بخشد.

۴ دیدگاه به “کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی ده”

  1. ali گفت:

    میشه در مورد سکانس آخرAnother Earth یه کم توضیح بدی.وقتی که خودشو می بینه.زیاد متوجهش نشدم.

    • damoon گفت:

      با اینکه این یادداشت کوتاه درباره ی فیلم را تازه در سایت قرار دادم، اما خودِ فیلم را مدت ها پیش دیده ام و جزئیاتش دیگر آنقدرها در ذهنم نمانده است. اینکه خودش را می بیند، مربوط می شود به کپی اش در سیاره ی دیگری که مشابه زمین است اما اینکه این صحنه چه ارتباط مضمونی ای با کلیت اثر دارد، نکته ای ست که اتفاقاً من هم هنگام دیدن فیلم، نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم.

  2. j گفت:

    سلام. نظرتون راجع به توجه افراطی و بیش از اندازه مجله فیلم و دست اندرکارانش به آثار اصغر فرهادی چیست؟ آیا به نظر شما این وضعیت طبیعی است؟

    • damoon گفت:

      سلام. ماجرا را جنایی نکنیم! « گذشته » بهرحال فیلم استانداردی ست هر چند علاقه ای به آن نداشته باشیم.حالا شاید در « فیلم » مثلاً دو سه مورد نقد، بیشتر از آنچه که “باید”، برایش منتشر شده است. زیاد نباید سخت گرفت.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم