روزنوشت های سی اُمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران – قسمت سوم

روزنوشت های سی اُمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران – قسمت سوم

چیزی که امروز بدجوری همه را اذیت کرد، برنامه ریزی غلط نمایش فیلم ها در سالن شماره ی دو بود. معلوم نبود به چه دلیل، سأنسی که باید یک ساعت و ربع طول می کشیده، نزدیک به سی دقیقه بیشتر طول کشید و همین امر باعث شد تمام سأنس ها تا آخرین لحظه، دچار بهم ریختگی شود و برنامه ریزی را برای بیننده هایی که می خواستند خودشان را با سالن های دیگر هماهنگ کنند، سخت و حتی غیرممکن کند. از یکی از مسئولین سینما که علت این آشفتگی زمانی را پرسیدم، آنقدر به در و دیوار زد که آخر سر خودم پشیمان شدم از سئوالی که پرسیدم و در نهایت هم نفهمیدم علت این بی نظمی چه بود. بهرحال یاد گرفته ایم که در اینجور موارد دندان را بگذاریم روی جگر و حرف نزنیم. من هم گذاشتم و نزدم. البته من تنها نبودم، همه دندان هایشان را گذاشته بودند روی جگرشان! متأسفانه در روز سوم هم آمار فیلم های خوب، از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمی کردند. نمی دانم من بد فیلم هایی را برای دیدن انتخاب می کنم یا آنهایی هم را که نمی بینم، مثل این هایی که می بینم، دچار مشکلات عدیده هستند؟ معضل عمده ای که چه در فیلم های خارجی و چه در فیلم های داخلی ( مخصوصاً در فیلم های داخلی، علاوه بر همه ی مشکلاتِ دیگر ) دیده می شود، معضل نبودِ یک طرح و فیلم نامه ی خوب است. همه ی فیلم ها مشخصاً از این کمبود رنج می برند. این باعث شده سطح فیلم ها نسبت به دوره های گذشته، بسیار پایین تر باشد.

برای شروع رفتم سراغِ بخش مروری بر انیمیشن های جهان. بخش مورد علاقه ام که در دوره های پیش، شاهکارهای بی نظیری از بینشان پیدا می شد که حسابی آدم را درگیر می کرد و طعم دیدنِ آن ها بعد از اینهمه سال، هنوز زیرِ زبانم است. اما متأسفانه، امسال شاهد بدترین و ضعیف ترین فیلم های انیمیشن بودم. نمونه اش این فیلم:

به وسیله ی ریسمان ( ماریان بایارت، فرانسه ): بچه ای به دنیا می آید و شاهد جنگ و خونریزی و کشتار آدم ها به دستِ یکدیگر است. همین! یادم هست آن سال ها در انجمن سینمای جوان که درس می خواندم یکی از تنبل ترین شاگردانِ کلاس، برای فیلمش چنین سوژه ای انتخاب کرده بود! یک فیلم از مُد افتاده ی عقب مانده که به هیچ دردی نمی خورد.

اما یکی دو تا فیلم هم بودند که بد نبودند و می شود درباره شان یک خطی نوشت و از خیرِ صحبت درباره ی باقی انیمیشن ها گذشت که چیزی نیست جز اتلاف وقت و انرژی:

دروزنیک ( پیتر زوانوویچ، لهستان ): فیلم درباره ی یک مرد سوزنبان تنها صحبت می کند که در منطقه ای دورافتاده زندگی می کند و البته آدم مردم آزاری هم هست. هر چند مدت یک بار، قطاری از آنجا رد می شود و مرد هم فقط برای قطار پرچم تکان می دهد و بعد دوباره برمی گردد سرِ روزمرگی خودش. تنها همدم او یک ساکسیفون است که گهگداری می نوازدش. تا اینکه دختری که از آن حوالی رد می شود، با شنیدن صدای ساکسیفون مردِ سوزنبان، کم کم میلی به او پیدا می کند. مرد سوزنبان هم که دختر را دیده، انگار بدش نمی آید به زندگی یکنواخت خود پایان دهد و رویه ی جدیدی پیش بگیرد. اما در صحنه ی آخر می بینیم که دختر ازدواج کرده و داخل همان قطاری نشسته که مردِ سوزنبانِ بی خبر از همه جا، دارد برای حرکتش پرچم سفید تکان می دهد. دختر می رود و مرد دوباره تنها می شود. فیلم خط سیر خوبی دارد اما حیف که پایانش همچین گرفتار نمی کند آدم را!

هنر تاناتیه ( دیوید لی بوزچ، فرانسه ): حکایت مرد جلادی که به کارش عشق می ورزد و نسل اندر نسل جلاد بوده و به قول خودش (( مرگ، زندگیِ اوست. )) او با عشق و علاقه، سرِ مردم را از تنشان جدا می کند تا اینکه یک روز خبر می رسد وسیله ای به نام گیوتین آمده که به راحتی می تواند سر را از تن جدا کند. حالا تاناتیه ی جلاد، از کار بیکار می شود و وقتی همه ی اموال و آلات مرگش توسط دولت ثبت و ضبط می کردد، او که از این موقعیت دچار بحران روحی شده، دست به قتل مأمور دولت می زند و در آخر خودش سرِ خودش را از تن جدا می کند! فیلم داستان خوب و جذابی دارد و نریشن هایی که جلادِ داستان با آن صدای گرفته و باصلابت و با زبان زیبای فرانسوی ادا می کند، جذابیت فیلم دو چندان هم می شود.

اما بخش بعدی که موفق به دیدن فیلم هایش شدم، بخشی بود به نام « دنیای پیرامون/پنج قاره ». تمامِ فیلم های این بخش، غیر از یکی، که در آخر به آن اشاره خواهم کرد، طوری آدم را دپرس می کردند که آدم احتیاج به هوای آزاد پیدا می کرد! مشکل اینجاست که همه ی فیلم ها می خواستند حرف های گنده و قلمبه سلمبه بزنند و مثلاً مفهومی عمیق و فلسفی را در غالب فیلم کوتاه پیاده کنند که شدنی نیست. نتیجه این می شود که چند تا فیلم عنق و نچسب پیدا می شوند که می خواهند کلی حرف بزنند اما در نهایت هم فقط ملال و خستگی به بار می آورند و بس. ملاحظه بفرمایید:

پایان جنگ ( کان جاناتان، فرانسه ): دو مرد در سردابی تاریک گیر افتاده اند و یک زن که تیپ رئیس باند خلافکارها را دارد به آن دو هشدار می دهد که باید اعتراف کنند ( به چی اعتراف کنند؟ آخرش هم نمی فهمیم و لابد فیلمساز اینطوری خواسته فیلمش جهانشمول شود!!! ) بعد دو مرد به سختی در آن سرداب روزگار می گذرانند و حسابی از لحاظ آب و غذا در مضیقه هستند که ناگهان می فهمیم آن دو مرد در واقع یکی بوده اند! یعنی یکی از مردها خیال می کرده دو تاست! یعنی آن مردی که قرار بوده اعتراف کند، در واقع با یکی دیگر که قبلاً در سرداب بوده، دو نفر بودند اما ناگهان می شوند یک نفر! منظورم این است که … آقا بگذریم اصلاً! چه اصراری دارید سر در بیاورید از موضوع؟!

ینکی خوش آمدی ( بنوس دسجاردینس، کانادا ): مرد و زن عربی که مهاجرین غیرقانونی هستند و در یک کانتیر گیر افتاده اند، سعی می کنند با دادن علامت از آنجا بیرون بیایند، چرا که هوای کافی ندارند و زن هم حامله است و اوضاعش وخیم. آن ها با شال قرمز رنگ زن، از توی سوراخی که در بدنه ی کانتینر پیدا می کنند، به بیرون علامت می دهند اما باد می زند و شال روی هوا به پرواز در میاید و پسر نوجوانی که این صحنه را دیده، شال را برمی دارد و به بندر می رود تا کانتینری را که این شال از آنجا بیرون آمده پیدا کند. در همین حال، در اتفاقی موازی، پلیس ها، متوجه حضور مرد و زن در کانتینر می شوند و در آخرین لحظه که زن و مرد دیگر نفس های پایانی را می کشند، سر می رسند و مرد و زن را نجات می دهند و از آنطرف، پسر هم می آید و شال را به زن باز می گرداند. در صحنه ی آخر، زن روی تخت بیمارستان است و مرد، حالا صحیح و سالم، منتظر به دنیا آمدن بچه اش است. یک فیلم کاملاً معمولی و نچسب که البته مثل همه ی فیلم های خارجی خوش ساخت است و فضاسازی بی نقصی دارد. باز هم مشکل نبودِ یک فیلم نامه ی خوب، توی ذوق می زند.

کالسکه ( جایاپراکاش کوروت، هند ): نکته ی جالب این فیلم، هشدار « سیگار برای سلامتی ضرر دارد » بود که هنوز تیتراژ فیلم شروع نشده، این هشدار را با فونتی درشت روی تصویر می بینیم.  بعد کارگردان که انگار راضی نشده به این هشدار و انگار شدیداً به فکر سلامتی بیننده هاست، هر بار که شخصیت مردِ فیلم را در حال سیگار کشیدن می بینیم، این هشدار هم به شکل زیرنویس می آید و به ما یادآوری می کند که سیگار کشیدن مضر است. من که سیگاری نیستم، اما لابد دوستانِ سیگاریِ داخل سالن، که تعدادشان هم کم نبود، همذات پنداریِ بیشتری با این هشدار کرده اند. اما داستان فیلم درباره ی مادری ست که بچه اش را می خواهد جلوی یک کلیسا رها کند اما دو راهبه ی کلیسا این اجازه را به او نمی دهند. مادر می رود اما راهبه ی بزرگتر، پشیمان از کارِ خود، راهبه ی کوچکتر را می فرستد که بچه را از مادر بگیرد. راهبه راه می افتد در خیابان و مادر را پیدا می کند اما دیگر دیر شده است و مادر، بچه را به دست آب سپرده است! فیلم به سبک معروف هندی ها، زوم بک های گل درشت، موسیقی گل درشت، مکث های زیادی و گل درشت روی چهره ی آدم هایش دارد و خلاصه همه چیزش گل درشت است … اما انصافاً سیگار نکشید، ضرر دارد!

حالا می رسم به بامزه ترین و بانمک ترین فیلم امروز جشنواره که حسابی من و بقیه را سرِ ذوق آورد، چرا که نه می خواست حرفِ گنده ای بزند و نه اصرار داشت خودش را دستِ بالا حساب کند. خیلی بانمک، داستانِ جمع و جورش را تعریف کرد و حسابی هم جمعیت را به خنده واداشت:

 تولدت مبارک ( هولگر فریک، آلمان ): مردی در یک جنگل برفی در حال دویدن است که ناگهان شخصی نقاب پوش با اسلحه به او حمله می کند. مرد که ترسیده، پایش می لغزد و روی زمین می افتد. شخصت نقاب پوش، شلیک می کند اما به جای تیر، نوشته ای از لوله ی تفنگ بیرون می آید که تولد مرد را تبریک گفته؛ شخص نقاب پوش، نامزدِ مرد است! مرد که از این حرکتِ زن، ترسیده، ابتدا با او بحث می کند که نباید این کار را می کرد. زن هم می گوید که خواسته او را سورپرایز کند. همینطور که دارند حرف می زنند، پای مرد می لغزد و ناگهان کمرش در چوبی تیز فرو می رود و سرِ چوب، از شکمش می زند بیرون. مرد غرق خون، نمی داند چه باید بکند و زن هم که شوکه شده، سعی می کند مرد را بیرون بکشد اما پای خودش لیز می خورد و اینبار شکم اوست که در ادامه ی چوبی که از شکم مرد بیرون زده، در چوب فرو می رود! حالا شکم هر دو توسط چوب دریده شده است و غرق خونند. آن ها در همان حالت با هم بگو مگو می کنند و بعد دو تایی با تلاش فراوان چوب را از جایش می کنند و در حالیکه به هم متصل هستند، شروع می کنند به قدم زدن در جاده تا شاید کسی پیدا شود و نجاتشان بدهد. فیلم طنر فوق العاده ای داشت همراه با ضرباهنگی تند و حسابی خستگی را از تن بیرون کرد. تشویق و سوت ممتد تماشاگرانِ سالن، نشانگر این موضوع بود.

اما دوباره با رفتن به بخش « زاویه پنهان » و دیدن چند فیلم دیگر، احساس سرخوردگی ام بازگشتی شکوهمندانه داشت:

نگهبان ( جوی دنیل، آلمان ): دنیا رو به زوال است و مردی به تنهایی در ایستگاهی فضایی روزگار می گذراند و بعد شروع می کند به صحبت کردن با یک ربات و بعد هم … واقعاً فیلم بی سر و تهی ست.

انعکاس ( لوییس آرنولد، انگلستان ): دختری که با یک ترفند از مردم کوچه و خیابان اخاذی می کند، در نهایت خودش دچار همان مشکل می شود: دختر هر بار هنگام قدم زدن در خیابان، ناگهان موبایلش را برمی دارد و با شخص فرضی آنطرف خط شروع می کند به حرف زدن و بعد انگار که آن شخصِ فرضی گفته باشد پدرِ دختر در بیمارستان بستری ست، دختر شروع می کند به گریه و زاری تا یک آدمی توجهش جلب شود و برای دختر، که مثلاً آدرس آن حوالی را هم بلد نیست، تاکسی بگیرد و پولِ تاکسی را هم به او بدهد و راهی اش کند. ما نه می توانیم به این دختر نزدیک بشویم و نه این عملش را درک کنیم.

هیولا ( پیر ریچو، لهستان ): این فیلم که اصولاً ساخته شده بود تا بیننده ی بدبخت را دچار استرس کند. یک پسر که از بچگی در جنگل بزرگ شده، حالا مانند حیوانات وحشی می ماند و پیرمردی او را به خانه می برد تا اهلی اش کند. اصلاً نمی شود سر در آورد سر و ته این فیلم کجاست.

مرحمت ( الیزا سوبوتوویچ، لهستان ): زنی همراه بچه اش به شهر دیگر و نزدِ برادر کشیش اش می رود تا رابطه ی گذشته را با او دوباره از سر بگیرد اما برادر که ظاهراً با خواهر مخالف است و به او سرکوفت می زند که او ( خواهر ) اول باید مشخص کند پدر بچه اش کیست، درخواست زن را نمی پذیرد. زن هم دست از پا درازتر، از کلیسا بیرون می آید و بچه اش را در یک رستوران رها می کند.

اما می رسیم به بخش مسابقه ی سینمای ایران و چند فیلم را با هم تیتروار مرور می کنیم:

شربت سینه ( موسی خانزاده پور، تهران ): کوران انقلاب است و دکتر داروخانه دار، در داروخانه اش به چند جوان انقلابی پناه داده تا کارهای ضد رژیم شاه را دنبال کنند. اما زنی هر بار وارد داروخانه می شود و شربت سینه می خواهد. وقتی مکان داروخانه لو می رود، دکتر به زن شک می کند و یک شب او را تا دمِ خانه اش تعقیب می کند تا بفهمد او جاسوس است یا نه. اما متوجه می شود زن نه تنها جاسوس نیست بلکه از بدبختیِ فراوان به جای غذا به بچه هایش شربت سینه می دهد! فیلم می خواهد بدبختی های دوران شاه را نشان بدهد. به پیامش کاری ندارم اما این فیلم از بس شعاری و گل درشت و بی ظرافت است که حسابی روی اعصاب آدم راه می رود.

اندورفین ( رضا گمینی، تهران ): یک مردی که خانه اش مثل سطل آشغال می ماند، و ظاهراً هم کسی را در خانه اش کشته، صبح بلند می شود و هی می خندد. در خیابان می خندد، توی ماشین می خندد، بی دلیل و با دلیل می خندد و همینطور می خندد و می خندد تا فیلم تمام می شود! شنیده بودم کارگردان فیلم در نشستی خبری گفته بوده این داستانی واقعی ست از مردی که جامعه ی اطرافش را با خود هماهنگ نمی بیند ( یا یک چیزی در این مایه ها! ). یکی نیست به این آقای کارگردان بگوید شما وقتی فیلم می سازید، دیگر خودتان که نباید توضیحش بدهید. فیلم، خودش باید توضیح بدهد.

دزدی ( محمد فراهانی، تهران ): قبل از نمایش فیلم، شنیدم که چند نفری منتظرند تا شروع بشود. من هم طبیعتاً کنجکاو شدم ببینم این چه فیلمی ست که اینهمه طرفدار پیدا کرده و از آنجایی هم که قدمت شرکت من در جشنواره، چیزی اندازه ی سنِ خودِ جشنواره است و طبیعتاً تجربه دارم، می دانستم که نباید ذوق زده شوم و باید با خونسردی بنشینم و فیلم را ببینم. فیلم شروع می شود: مادری بچه اش را پای دیوار می گذارد و می رود و منتظر می ماند تا کسی بچه را بردارد. مادر گریه کنان پشت دیوار منتظر می ماند تا اینکه پیرزنی می آید و بچه را می گیرد. زن می زند زیر هق هق اما متوجه می شود بچه هنوز سرِ جایش پای دیوار است. زن به سمت بچه می دود و می بینیم که بچه هست اما سبدی که مادر او را در آن گذاشته بود نیست. مادر، بچه به بغل می رود و بعد پیرزن را می بینیم که پشت دیوار ایستاده و سبد را در دست دارد و بعد با گریه، سبد را می گذارد داخل جوب آبِ وسط کوچه و می رود. یاد جمله ی مهران مدیری در یکی از این کمدی هایش افتادم: (( الان اینکه گفتی یعنی چه؟!!! )) شما چیزی متوجه شدید؟ لطفاً به من خبر بدهید! گفتم که تجربه دارم و ذوق زده نشدم!

چند قدم مانده به … ( عباس آرام مهر، اصفهان ): فیلم در یک نما گرفته شده. دوربین روحانی ای را دنبال می کند که در خیابان راه می رود. هر کسی از راه می رسد، تکه ای به روحانی می پراند و روحانی با خونسردی و ادب جوابِ همه را می دهد تا اینکه می رسد جلوی درِ خانه ای و ما تازه متوجه می شویم کلی ساکِ پُر از مواد غذایی در دست دارد. روحانی آن ها را جلوی در، روی زمین می گذارد و برمی گردد سمتِ دوربین. ناگهان صدای پیرزنی شنیده می شود که از روحانی تشکر می کند و ما تازه متوجه می شویم دوربین، در واقع دیدگاه پیرزن بوده و روحانی داشته به او در آوردن وسایلش کمک می کرده. پیرزن از روحانی تشکر می کند و روحانی هم می رود. فیلم ایده ی جالبی دارد و می خواهد نشان بدهد برخلاف دیدگاه اغلب منفی نسبت به این قشر، آن ها آدم های مهربانی هستند. تلاش کارگردان برای باورپذیر کردن این داستان و فرم اثرش و غافلگیری پایانی اش، بهرحال قابل احترام است.

سرباز و سنگ ( محمد طاهرخانی، تاکستان ): این فیلم هم ایده ی جالبی دارد؛ یک سرباز خارجی روی زمین مین کار می گذارد و با بادکنکی که نزدیک مین ها می کارد، سعی می کند توجه بچه هایی را که آن اطراف مشغول بازی هستند، جلب کند تا ان ها را به سمت مین ها بکشاند و بُکُشد. بچه ها که متوجه بادکنک می شوند با خوشحالی به سمتش می دوند اما در میانه ی راه، بادکنک می ترکد و بچه ها، راهِ آمده را برمی گردند. سربازِ خشمگین، با دوربین نگاه می کند تا بفهمد چه کسی نقشه اش را بهم زده که متوجه می شود، پسری با قلاب سنگ، بادکنک را ترکانده و کارش را خراب کرده. در نمای آخر، سرباز با تفنگ شکاری به سمت پسر هدف گرفته و پسر هم متقابلاً با قلاب سنگش او را هدف گرفته!

دور یا نزدیک ( محمد حمزه ای، تهران ): مردی در خواب اسم زنی دیگر را صدا می زند و روز بعد، همسرش او را می کشاند دادگاه برای طلاق. قاضی وقتی علت طلاق را از زن می پرسد، زن می گوید او اسم زن دیگری را در خواب صدا زده. زنی که به گفته ی خودِ مرد، در گذشته عاشقش بوده. قاضی می گوید مگر آدم به خاطر چنین چیزی طلاق می گیرد؟! زن هم می گوید مرد قول داده بوده که اگر هر وقت در زندگی دلش پیش او نباشد، زن اجازه دارد برود طلاق بگیرد و حالا امروز همان روز است. این را که می گوید، قاضی فوری قبول می کند که آن ها را طلاق بدهد و مرد هم عین ماست می ماند، مثل آب خوردن قبول می کند که زن را طلاق بدهد و همه چیز تمام می شود. فیلم لحنی واقع گرایانه و کاملاً جدی دارد در نتیجه ایده اش به هیچ عنوان قابل هضم نیست که چطور می شود یک قاضی، برای چنین حرف احمقانه ای، به همان سرعت، اجازه ی طلاق را صادر کند؟ اگر مثلاً فیلم طنز بود، شاید چنین عملی را می شد باور کرد، اما در حال حاضر، این فیلم چیزی نیست جز ایده ای به هدررفته و ناموزون با فضای کلی اش.

هیچکاک فقید گفته: (( سه چیز برای فیلم ضروری ست: فیلم نامه ی خوب، فیلم نامه ی خوب و باز هم فیلم نامه خوب. ))

film-kootah-tehran

۸ دیدگاه به “روزنوشت های سی اُمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران – قسمت سوم”

  1. ثابتی گفت:

    ببخشید شما چند سال دارید ؟

  2. محمد گفت:

    به جای غذا شربت سینه میداده؟؟؟؟؟؟!!!!!؟؟؟؟؟!!!؟؟؟!!!!؟؟؟؟!!!!؟؟؟؟!!!!!!

    • نگین گفت:

      این شربت سینه دادن به جای غذا، در خاطرات رزیدنت کودکان از کتاب” روایت یک شغل” چاپ انتشارات همشهری، هم مطرح شده است. رزیدنتی در همین سالهای اخیر!!!

  3. هادی گفت:

    اول سلام . بعدش خسته نباشید . من تقریبا ً همه این فیلمهایی که خلاصه و توضیحی در موردشون نوشته بودید رو دیدم . خیلی از انتقادهاتون به جا بود . اما در مورد دو تا فیلم کمی نظرم باهاتون متفاوته . اول فیلم دزدی . اجرای ایده کمی ضعیف بود ولی مفهوم خیلی واضح بود . زنی که سبد رو دزدیده بود هم میخواسته بچه اش رو سر راه بذاره اما شدت فقر اون به حدی بوده که حتی نمیتنسته سبدی برای بچه تهیه کنه . در مورد فیلم دوم شربت سینه . ایده خوب بوده . اجرا بدلیل فیلم اولی بودن کارگردان جای نقد بسیاری داره اما به نظرم گل درشت بودن و ضمخت بودن اجرا تا حدی با داستان مرتبط بود. حداقل به نظر من .

  4. محمد فراهانی گفت:

    با سلام
    خیلی خوشحالم و خیلی ممنون از شما که حد اقل قصه فیلم را خوب تعریف کردی.
    از شما بعید از که با این همه سال سابقه فیلم دیدن در جشنواره ( حد اقل به ادعای خودتان)
    داستان فیلم را نفهمیده باشید.
    جناب هادی خان ممنونم از اینکه از فیلم بنده دفاع کردید. ولی من همیشه ترجیح میدهم به من حمله ی جانانه ای شود تا اینکه به این بدی از من دفاع شود.
    به هر حال این فیلم اول من بود.
    ادعایی ندارم ولی همین فیلم دزدی در حدود ۲۰ جشنواره بین المللی در بخش مسابقه پذیرفته شده و همچنین ۴ جایزه بین المللی هم گرفته.

    • damoon گفت:

      سلام
      من درباره ی شخصیت شما حرف نزدم که گفته اید (( ادعایی ندارم )). من فیلم را دیده ام و از روی آن نظر داده ام. اینکه جناب هادی قسمت انتهایی فیلم را به درستی تعریف کرده اند، که من متوجهش نشده بودم، باز هم به معنای خوب بودنِ فیلم نیست. و تازه به نظرم در این حالت که جناب هادی گفته اند، فیلم بسیار شعاری تر و بی ظرافت تر هم جلوه می کند. بسیار عالی ست که فیلم تان جایزه گرفته و نوش جانتان، اما باز هم به نظر من، این چیزی را ثابت نمی کند. مطمئن هستم که نقدپذیر هستید و این عالی ست. ممنون.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم