کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی دوازده

کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی دوازده

  • نام فیلم: Haunter
  • کارگردان: وینچنزو ناتالی

 راستش به نظرم مشکل اصلی فیلم پیچیدگی بیش از حدش است که آدم را گیج می کند و این البته ربطی به چیره دستی نویسنده و کارگردان در بغرنج کردن داستان ندارد، بلکه از ضعف ناشی می شود؛ ضعف در داستان پردازی و شخصیت پردازی. فیلم هرچند می خواهد راه جدیدی را در آثار ترسناک بپیماید، که انصافاً هم با شروعش این انتظار را بوجود می آورد، اما جلوتر، همه چیز گنگ و تقربیاً بی سر و ته می شود. رفت و برگشت های لیسا به آینده و برگشتش به زمان حال چطور صورت می گیرد؟ در نهایت چه اتفاقی برای خانواده ی لیسا می افتد؟ بالاخره آن ها مُرده اند یا زنده ( در واقع شاید هم معلوم شد و من چیزی متوجه نشدم! )، نتیجه ی قاتل چه می شود و به کجا می رسد؟ چرا لیسا به اولیویا تبدیل می شود و برعکس؟ فیلم هر چند بیش از حد گنگ به نظر می رسد اما یک بار دیدنش حتماً ارزش دارد.

  •  نام فیلم: دیشب (Last Night)
  • کارگردان: مسی تاج الدین

جوآنا و مایکل عاشقانه یکدیگر را دوست دارند تا شبی که در یک مهمانی، مایکل با گرم گرفتن بیش از حد با همکارش، حسادت جوآنا را برمی انگیزد و کدورتی بینشان بوجود می آید. مایکل به مسافرتی کاری می رود و جوآنا با دوست قدیمی اش روبرو می شود و انگار عشق گذشته، دوباره در جوآنا بیدار می گردد. این در حالیست که مایکل، در سفر کاری اش، توسط همان همکارش وسوسه می شود … فیلم بسیار به « چشمان باز و بسته » شباهت دارد. نقطه ی آغازین کشمش بین زن و مرد، با رفتن به مهمانی ست که شروع می شود و درست مثل فیلم کوبریک، اینجا هم زوج ها سعی می کنند از یکدیگر به نوعی انتقام بگیرند. فیلم کند پیش می رود و در جستجوی نشان دادن این است که خیانت چیست و آیا پایبند بودن به زناشویی، مانعی برای دیگر روابط است یا نه. فیلم با صحنه ی جالبی تمام می شود: زن و مرد بعد از گذراندن وقت شان با اشخاصی دیگر و سبک سنگین کردن نوع رابطه شان با خود و دیگران، دوباره به هم می رسند. زن دهانش را باز می کند تا سئوالی بپرسد که کات می خورد به سیاهی و تیتراژ پایانی. زن چه می خواهد بپرسد؟ پایان بامزه ای دارد فیلم.

  •   نام فیلم: بازجویی از یک شهروند دور از سوء ظن (Investigation of a Citizen Above Suspicion)
  • کارگردان: الیو پتری

 رئیس بخش جنایی، مردی به شدت از خود راضی و مغرور، دست به قتل معشوقه اش می زند و از روی عمد، آثاری از خود به جا می گذارد تا نشان بدهد که قاتل خودِ اوست. اما با وجود بارز بودن نشانه ها، کسی نمی تواند او را مقصر جلوه دهد و او هم از همین قضیه لذت می برد … الیو پتری، به همان سبک و سیاق همیشگی خودش، با ایده ای بکر و بدیع، فیلمی عالی ساخته که نشان می دهد چطور حکومت های فاشیستی، از درون پوسیده و از بین رفته هستند. رئیس بخش جنایی، اهل قدرت است. عاشق قدرت است. دوست دارد همه چیز را تحت کنترل خود داشته باشد. دانشجویان را سرکوب می کند ( او طی یک سخنرانی آتشین، فریاد می زند: وظیفه ی ما سرکوبه. سرکوب واکسن ماست. سرکوب تمدنه! )، برای همه ی مکالمات تلفنی شنود می گذارد، آدم های بیگناه را شکنجه می کند تا اعترافِ کاری را که نکرده اند، از زبانشان بشنود. نکته ی عجیب داستان اینجاست که او خودش گناهکار است اما آدم های بی گناه را شکنجه می دهد و لذتی روانی می برد. همچنان که انگار از لو دادن خودش هم به نوعی لذت می برد. او دوست دارد به شکلی لو برود، اما در موقعیتی ابسورد، این اتفاق نمی افتد! دکوپاژِ مثل همیشه سیال و پر تحرک پتری، فضایی کابوس گونه می سازد که آدم هایش تا بُنِ استخوان فاسدند.

  •  نام فیلم: بیا جسیکا را تا سر حد مرگ بترسانیم (Let’s Scare Jessica to Death )
  • کارگردان: جان دی. هنکاک

جسیکا که مشکلی روحی دارد و دائم احساس می کند صداهایی در سرش می شنود، به همراه همسرش و دوست همسرش به خانه ی جدیدشان در منطقه ای جدید نقل مکان می کنند. حضور امیلی، دختر خانه به دوشی که در آنجا زندگی می کند، جسیکا را بیش از پیش دچار اضطراب می نماید. امیلی کم کم با همسر جسیکا گرم می گیرد و این در حالیست که جسیکا همچنان صداهایی در سرش می شنود و به همه چیز مشکوک است … این فیلم ترسناک جمع و جور، هم نامسنجم است، هم داستانش را خوب تعریف نمی کند، هم در خیلی از قسمت ها گنگ است و هم کشدار و خسته کننده می شود. سئوال ها فراوانند: امیلی بالاخره که بود و چه کرد؟ دوستِ همسرِ جسیکا، چه نقشی در داستان داشت؟ چرا با آن ها، اینطرف و آنطرف می رفت؟ جسیکا از آسایشگاه روانی مرخص شده بود؟ چرا صدا در سرش می شنید؟ چرا جسیکا و همسرش ( و البته دوست همسرش ) به خانه ی جدید می آیند؟ فیلم نتوانسته بین توهم و واقعیتِ ذهنِ جسیکا، تعادل خوبی برقرار کند، در نتیجه همه چیز گُنگ و کشدار به نظر می رسد. اما پایان بامزه ای دارد که به یک بار دیدنش می ارزد. اسم فیلم هم گرچه کاملاً بی ربط به داستان است اما از آن اسم های فوق العاده ای ست که در ذهن می ماند.

  • نام فیلم: دل دیوانه ( Crazy Heart )
  • کارگردان: اسکات کوپر

بد بِلِیک، ستاره ی موسیقی کانتری ست که حالا در ۵۷ سالگی، تبدیل شده به آدم دائم الخمر و خوش گذرانی که تنها به اجرای کنسرت های کوچک در بارهای محقر اکتفا کرده و زندگی اش را از این راه می گذراند. در این میان، او عاشق دختری می شود که برای مصاحبه، نزدش آمده … برخلاف تصور، فیلم آنقدرها به مضمون ظهور و سقوط یک ستاره ـ در اینجا ستاره ی موسیقی ـ نمی پردازد. داستان بیشتر از اینکه روی زندگی هنری بد بلیک تمرکز کند، روی زندگی او تمرکز می کند و از این دریچه است که به فراز و نشیب این ستاره می پردازد. فراز و نشیبی که البته آنقدرها عمیق و جذاب نیست. قهر و آشتی های گاه بی معنای جین، دختر مصاحبه گری که عاشق بد بلیک می شود، آنقدر بی مقدمه و ناگهانی ست که بیشتر به ملودرامی آبکی پهلو می زند تا نشان دادن عمق زندگی سقوط کرده ی بد بلیک. شروع فیلم چنین تصوری در من ایجاد کرد که قرار است، کشمکش بین بد بلیک و دوستش تامی را شاهد باشیم ـ این دو که قبلاً با هم یک گروه معروف بوده اند، حالا به خاطر مسایلی از هم  جدا شده اند و تامی، که جوان است و بسیار مشهور، بر خلاف بد بلیک، کنسرت های صدها هزار نفری می دهد و آلبوم هایش میلیونی فروش می رود ـ اما این اتفاق نمی افتد و فیلم کلاً مسیر دیگری را طی می کند که آنقدرها جذاب نیست. اما بدون شک فیلم را باید متعلق به جف بریجز دانست که با آن شکم گنده و هیکل بدفرم و رفتار بی مبالاتش، تصور کاملی از یک آدم به آخر خط رسیده را برایمان تداعی می کند.

  •    نام فیلم: وی اچ اس (V/H/S)
  • کارگردانان: دیوید برانکر ـ برد میسکا و …

مجموعه ای از چند فیلم ترسناک که به شیوه ی مستندنما گرفته شده است. داستانی در کار نیست و فیلم های کوتاه هیچ ربطی به هم ندارند. منظور سازندگان، بیشتر تأثیر گذاشتن روی ذهن مخاطب است با تصاویری گاه تکاندهنده که انصافاً آدم را تحت تأثیر قرار می دهند. سازندگان موفق شده اند با بودجه ای اندک، فیلم هایی موثر بسازند و فضا را به گونه ای جلوه بدهند که بیننده حتی فراموش کند که در حال دیدن فیلم است. تجربه ای غریب و تکاندهنده برای آدم هایی که فیلم های اعصاب خردکن را دوست دارند! درباره ی قسمت دوم این فیلم هم که قبلاً نوشته بودم.

  •  نام فیلم: سقوط (The Fall)
  • کارگردان: تارسم سینگ

حوالی سال ۱۹۲۰، در بیمارستانی در آمریکا، یک بدلکار به اسم رُوی، که به خاطر افتادن از اسب، هنگام بدلکاری در یک فیلم، به شدت مجروح شده، بستری می شود. در عین حال، دختری به نام الکساندریا هم آنجا بستری ست و کم کم بین این دو، دوستی شکل می گیرد. رُوی برای اینکه دختر را مجبور کند تا برایش قرص های مسکن بیاورد، داستانی حماسی از پنج نفر را تعریف می کند که می خواهند از یک پادشاهِ خونخوار انتقام بگیرند … این اولین فیلم از تارسم سینگ هندی بود که دیدم و شدیداً شگفت زده شدم. فیلم پُر است از رنگ و نور و پرسپکتیوهای چشم نواز و شدیداً زیبا و پر وسواس که به شکلی عالی، در تار و پود داستان حماسی ـ عشقی اش جا می گیرد و بیننده را پای تصاویرش میخکوب می کند. داستانی که رُوی برای الکساندریا تعریف می کند در ذهن دخترک، با جزئیاتی که در بیمارستان می بیند ساخته می شود؛ لشکر سیاه و ترسناکِ ضدقهرمان داستان، انگار همان دکترهایی هستند که با لباسی مخصوص به اتاقک اشعه ی ایکس می روند، معشوق قهرمان، یکی از پرستاران آن بیمارستان است و … . اینگونه است که داستانی که دخترک از زبان رُوی می شنود، گهگاه در واقعیت هم رسوخ می کند و مثلاً اگر او هنگام شنیدن ماجرا، عطسه ای می کند، معشوقه ی قهرمانِ نقاب دار هم شروع می کند به عطسه کردن. اینگونه است که واقعیت و داستان در هم می آمیزد و پایانش تبدیل می شود به ارجاعی به زندگی کنونی رُوی و تسلیم شدنِ او در برابر مرگ که با اصرارهای الکساندریا، در نهایت، پایانی خوش، هم برای قهرمان نقاب دار و هم برای رُوی، شکل می گیرد.

 

  • نام فیلم: راه خانه (The Road Home)
  • کارگردان: ژانگ ییمو

یوشنگ که اکنون یک معلم شهری ست، به روستای زادگاهش می آید تا در تشییع جنازه ی پدرش شرکت کند. مادر در غم فراق پدر، غمگین و ناراحت است. غصه ی عشق او و پدرش، آوازه ی اهالی روستاست … یک فیلم کوچک و جمع و جور و عاشقانه از ژانگ ییمو. اثری که باید دید، از دیدن مناظرش لذت برد و همراه با عشق افسانه ای دختر و پسر، کمی اشک ریخت، البته اگر اهل ابن حرف ها باشید!

  • نام فیلم: ویرجینیاسیتی (Virginia City)
  • کارگردان: مایکل کورتیز

قرار است محموله ی هنگفتی از شمش های طلا، برای کمک به جبهه ی جنوبی آمریکا، به فرماندهی کاپیتان اربی، فرستاده شود. محموله ای که می تواند به پیروزی جنوبی ها بر شمالی ها منجر شود. در این میان، کری، یک شمالی که از زندان جنوبی ها گریخته، سعی می کند جلوی این محموله را بگیرد. اینگونه است که کری و اربی رو در روی هم قرار می گیرند و تنها وجه شباهتشان این است که عاشق یک نفرند: جولیا … یک داستان کلاسیک با تمام مختصاتی که از اینچنین داستان هایی انتظار داریم. یک پس زمینه ی سیاسی در داستان وجود دارد که مثلث عشقی، در آن میان شکل می گیرد. ضدقهرمان، در پایان با قهرمان یکی می شود تا بر علیه نیروی شر داستان، مرول، که همفری بوگارت، یار همیشگی کورتیز، بازی اش می کند، قد علم کنند.

  • نام فیلم: ما هنوز به شیوه ی قدیم آدم می کشیم (We Still Kill the Old Way)
  • کارگردان: الیو پتری

 دکتر دهکده بعد از دریافت کردن چند نامه ی تهدیدآمیز، روزی که با دوستش روشو به شکار پرنده می روند، توسط آدم هایی ناشناس به قتل می رسند. پائولو که دوست دکتر دهکده بوده، ماجرا را پیگیری می کند و متوجه می شود، هدف اصلی در واقع روشو بوده نه دکتر. روشو از رازهایی باخبر بوده که برای افرادی خطر داشته … این فیلم پتری، از جایی ضربه خورده که به آن می گویم « افشای بی مقدمه ی رازها ». او هر جا می رود، خیلی اتفاقی با شخصی برخورد می کند و آن شخص از قضا، اطلاعاتی دارد که در پیش رفتن پائولو در پرونده، تأثیرگذار است. ضمن اینکه روند این افشا شدن ها هم جذاب نیست و حوصله را سر می برد. این اطلاعات حالتی مک گافینی دارند تا در طی روایت، ما روی آدمی زوم کنیم که خودش را وارد دنیای فاسدی می کند که راه فراری ندارد. کارآگاه بازی های او، تنها باعث می شود خودش بیشتر و بیشتر فرو برود و آخر سر هم زیر خروارها خاک مدفون شود. بدون اینکه ذره ای برای بقیه مهم باشد حتی برای کسی که فکر می کردیم ( فکر می کرد ) عاشقش است.

  •  نام فیلم: ناگهان بالتازار (Au Hasard Balthazar)
  • کارگردان: روبر برسون

 زندگی یک الاغ و اتفاقاتی که دور و برش رخ می دهد … نمی دانم، حتماً متهم خواهد شد به نگاهی عامیانه و سطح پایین که از آثار هنری چیزی سر در نمی آورد. طبیعی ست که این فرم و ساختار، متعلق است به برسون و این را هم می دانم که هر فیلمی را باید با سبک خودش سنجید. اما با اینحال، این فیلمِ برسون را اصلاً دوست ندارم و تحملش تا پایان برایم به شدت آزاردهنده است. نمی دانم چرا اینقدر گنگ و نامفهوم بود.

  •  نام فیلم: ستاره ای متولد می شود (A Star Is Born)
  • کارگردان: جرج کیوکر

نورمن مین، بازیگر معروف هالیوود، با یک خواننده ی نه چندان معروف به نام استر بلاجت آشنا و عاشقش می شود. او که اجراهای فوق العاده ی استر را دیده، ابراز می کند که او می تواند ستاره ی بزرگی شود. استر که به هیجان آمده، گروه کوچکش را ترک می کند تا در هالیوود مستقر شود … فیلم « آرتیست » میشل هازاناویسیوس، برداشتی ست از این فیلم و خبر ندارم آیا جایی به این قضیه اشاره شده است یا نه. حکایت بازیگر مشهوری که یک خواننده ی خرده پا را تبدیل به بازیگری مشهور می کند و در حالیکه ستاره ی زن رو به اوج می رود، مرد هر روز از میزان شهرت و اعتبارش کم می شود. در اینجا بازیگر مرد به دلیل خودویرانگری از اعتبارش می کاهد و در « آرتیست » به دلیل ورود صدا به سینماست که مرد دچار نزول می شود. پایان دو اثر هم البته فرق های زیادی با هم دارند اما « آرتیست » مشخصاً برداشتی ست آزاد از این فیلم. یک اثر موزیکال و رمانس که چندان با مذاق من سازگار نیست! فیلم بی شک متعلق است به جودی گارلند با آن اجراهای پرانرژی و فوق العاده اش.

  • نام فیلم: دوشیزه ژولی (Miss Julie)
  • کارگردان: الف شوبرگ

ژولی دختر مغرور و خودشیفته ی ارباب، عاشق ژان، یکی از خدمتکاران عمارت بزرگ پدرش است و سعی می کند خودش را به او نزدیک کند اما روحیه سرکش و خودخواهش مانع از آن است که این رابطه را روی پایه های خوبی بنا کند. آن ها خاطرات دوران کودکی شان را برای هم تعریف می کند . ژان مدعی می شود از بچگی، زمانی که در عمارت ارباب بوده، عاشق ژولی بوده … فیلم روایتی ست از یک داستان عاشقانه با سبکی مدرن. هر چند حالا دیگر بازی ها، عکس العمل ها ( نوع غش کردن زن ها در فیلم های قدیمی، از آن صحنه های جالب است: پیشانی را می گیرند و یک وری می شوند و توی بغل مردِ داستان غش می کنند! خیلی اغراق آمیز. حالا قسمت بامزه اش علت غش کردن هاست؛ هیچ دلیل شوک کننده ای در کار نیست. مثلاً در اینجا مردِ داستان دارد زن را می بوسد که یکهو زن بیهوش می شود! طوری بیهوش می شود که انگار پتک خورده باشد توی سرش! بیهوش می شود و چند ثانیه بعد دوباره به هوش می آید، اینش از همه بامزه تر است! ) و جزئیات دیگر چندان قابل تحمل نیست اما ساختار بصری فیلم از لحاظ دکوپاژ، بسیار قوی ست. مخصوصاً وقتی که زمان گذشته و حال با یک پن یا تیلت ساده ی دوربین به هم پیوند می خورند و گاه آدمی از زمان گذشته، که در ذهن یکی از شخصیت هاست و مشغول تعریف کردن خاطره اش، از کنار همان شخصیت می گذرد و داستان در حرکتی سیال و بسیار مبتکرانه به دوران گذشته پیوند می خورد. نخل طلای کن سال ۱۹۵۱ به این فیلم رسیده است.

 

۱۱ دیدگاه به “کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی دوازده”

  1. سینا گفت:

    دوشیزه ژولی نخل طلا نگرفته جایزه برزگ هیئت داوران رو مشترک با فیلم معجزه در میلان (ویتریو د سیزا) گرفته.

  2. نگین گفت:

    این ” ناگهان بالتازار” مرا حسابی از روبر برسون ترسانده است! ایا از ان فیلمساز هایی است که اکثر فیلم هایش خاص است؟ چند بارخواسته ام” جیب بر” را ببینم اما پشیمان شده ام!

    • damoon گفت:

      خب بهرحال سینمای برسون، سینمای خاصی ست. به مذاق هر کسی خوش نمی آید، اما به نظرم « جیب بر » و یا « یک محکوم به مرگ گریخت » و یا حتی « موشت »، نسبت به « ناگهان بالتازار » فیلم بهتری هستند، هر چند به سختی!

    • jack گفت:

      جیب‌بر واقعا خوب بود، از دستش نده!

  3. saeed گفت:

    سلام
    من هر چی گشتم لینک واسه فیلم راه خانه ژانگ ییمو پیدا نکردم. شما لینکشو دارید دانلود کنم؟
    لطف کنید ممنون میشم.

  4. بهار گفت:

    به نظرم فیلم haunter رو شما متوجه نشدی چون همه ی این سوالا تو فیلم جوابش معلوم بود
    قاتل یه بچه ی روانی بوده که مادر پدرشو تو اون خونه کشته و بعد خودش هم اونجا زندگی کرده و مرده ولی روحش هنوز اونجاس و بدن پدر هارو تسخیر میکنه و همرو میکشه
    ارتباط اولیویا و فرانسیس و لیزا هم اینطوری بود که به هر وقت به وسایل هم دست میزدن اون روحا (که بعضیاشون مرده بودن خودشون خبر نداشتن چون بیدار نشده بودن ) با هم ارتباط برقرار میکردن
    تهش لیزا با همشون ارتباط برقرار میکنه
    روح اون قاتل ادگار هم به همون روش خودش نابود میشه و این باعث میشه هیچ کدوم از اون اتفاقا تو زندگی اون افراد طوری باشه که انگار هیچوقت اتفاق نیفتاده و فقط اونا که بیدار بودن متوجه شدن که جریان چی بوده

    خانواده لیزا هم اونجا که میرن سمت نور آرامش پیدا میکنن ولی بعد از این که روح ادگار نابود میشه ، انگار که هیچکدوم از اون اتفاقا تو هیچ زمانی اتفاق نیفتاده و اونا به زندگی عادیشون ادمه میدن.
    رفت و برگشت های لیزا هم تو زمان نیس وقتی به وسایل مثلا اولیویا دست میزنه میره تو بدن اون و چون اولیویا تو آیندس روح لیزا هم تو بدن اون تو آیندس.
    از آینه ها معلومه کجا کدوم به کدومه.

  5. کریگ شوارتز گفت:

    سکانس ماقبل پایانی بازجویی از یک…،اونجایی که آقا ولونته داره خودش رو میکشه که ثابت کنه”آقا من کشتمش”،اون لحظه ای که میاد بیرون تا نفسی تازه کنه،یکهو زنه پدیدار میشه…
    همین یک صحنه جالب و عجیب ثابت کننده ی شگفت انگیز بودن بی و حد و حصر سینمای جناب پتریه.(حداقل از نظر من)
    خیلی جالبه که فیلم وجهه روانشاختی داره ولی بسی چجوری بگم…زیرپوستی و پتری طوره،و در عین حال تا دسته ریالیستیه.
    ممنون از شما.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم