(( وقتی به پاریس فکر می کنین، در واقع به عشق فکر می کنین. ))
وودی آلن
پاریس، پاریس است
خلاصه ی داستان: گیل پندر و نامزدش اینز به پاریس آمده اند تا تعطیلات را بگذرانند. گیل فیلم نامه نویسی ست که برای نوشتن اولین رمانش خود را آماده می کند اما به مشکل نداشتن ایده برخورد کرده است. یک شب که او تنها در خیابان های پاریس قدم می زند ناگهان خود را در سال های دهه ی بیست می یابد و در کمال ناباوری با بزرگانی چون همینگوی، بونوئل، دالی و هنرمندانی دیگر روبرو می شود …
یادداشت: اگر تاکنون پاریس نرفته باشید، حتی اگر تاکنون پایتان را از شهرتان هم بیرون نگذاشته باشید، دیدن فیلم آخر وودی آلن بامزه ی تلخ، کاری می کند که خودتان را در آنجا احساس کنید. انگار که سالهاست پاریس را می شناخته اید و رفت و آمد داشته اید. انگار هر سال به پاریس می روید و تجربه ی جدیدی را از سر می گذرانید. همگان و مخصوصاً قشر روشنفکر بر این باورند که پاریس با کافه هایش زنده مانده. کافه هایی که مغزهای بزرگ تاریخ در آن نشسته اند و ایده پردازی کرده اند و دنیایی را به شگفت واداشته اند. فرهنگ کافه نشینی پاریسی در همه جای دنیا فرهنگی شناخته شده است. وودی آلن ما را با این فرهنگ آشنا می کند. او با نگاهی کارت پستالی به پاریس از همان تیتراژ ابتدایی اعلام می کند که قرار است در این فیلم نگاهی جذاب به این شهر انداخته شود. همانطور که مثلا در فیلم “ویکی کریستینا بارسلونا” نگاهش به شهر بارسلون، تماشاگر را مدهوش می کرد. علاوه بر همه ی اینها شخصیت اصلی فیلم، یعنی گیل و ما، با بزرگترین هنرمندان قرن هم آشنا می شویم. عشق ها، تفکرات، ایده ها و صحبت هایشان را می شنویم. مواردی که باعث ایجاد خلاقیت و الهام در گیل می شود تا بتواند رمان خوبی بنویسد و همچنان که در زندگی زمان حالش، کم کم پی می برد که عشقش، که قرار است با او ازدواج کند، مورد مناسبی برای او نیست، در زندگی دوران گذشته اش، عاشق می شود و فضایی پر از ایده و الهام را تجربه می کند. صحنه ی جالبی در فیلم هست که بازگویی اش می تواند جالب باشد: در بین همه ی چهره های مشهوری که گیل با آنها برخورد می کند، لوئیس بونوئل جوان هم دیده می شود. یکبار در یک مهمانی، گیل به او ایده ای می گوید که در واقع فیلم “فرشته مرگ” بونوئل است که بعدها ساخته شد. بعد از اینکه بونوئل ایده ی “چند آدم که ناگهان احساس می کنند نمی توانند از در خانه خارج بشوند” را می شنود، با تعجب از گیل سئوال می کند که چرا نمی توانند از در خارج شوند؟!
از میان دیالوگ ها: گیل: (( من گیل پندر هستم. من با همینگوی و پیکاسو بودم. ))
یادداشتِ “با یک غریبه بلندقد سبزه ملاقات خواهی کرد” فیلمِ دیگری از وودی آلن در همین سایت
ممنون از یادداشت.فیلم بسیار دلنشین و جذابی بود.از همون اول بیننده رو مدهوش پاریس عاشقانه میکنه.اینقد نگو گذشته بهتره،همه اینو میگن.حال رو زندگی کن.
متشکرم.
برای من بهترین فیلم وودی آلن هست.خوندن کتاب پاریس جشن بیکران همینگوی با ترجمه غبرایی و همینطور اشنایی با فیتزجرالد و استاین و دالی و… خیلی تماشای این اثر زیبا و با معنی را لذت بخش تر کرد.
چه نمایشی داشتند ویلسون و کوتیار…به به.
خیلی هم عالی.
اگرچه این فیلم فانتزی از جهاتی نقاط قوت خوبی داشت اما در کل به نظر من در رده فیلم های متوسط مایل به ضعیف وودی آلن قرار می گیره.
البته بهتره نظرم رو اصلاح کنم و بگم متوسط مایل به قوی. چون واقعا بعضی نقاط مثبت فیلم در حد شاهکاره و نمیشه ازش گذشت. در هر صورت فیلمی محسوب میشه که در عین حال لذت بردن از اون حتما شما رو به تامل در لایه های عمیقتر معنا دعوت می کنه و به فکر و تامل وامی داره.
این فیلم شاهکار بود.