کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی پانزده

کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی پانزده

  • نام فیلم:Snowpiercer
  • کارگردان: جون هو بونگ

کره ی زمین تبدیل به سرزمین یخ زده و غیرقابل سکونتی شده که هیچ جنبنده ای در آن دیده نمی شود. در میان این برف و یخِ بی انتها، قطاری به سرعت در حرکت است و این حرکتِ به دورِ کره ی زمین، از زمان یخ زدن زمین، سالهاست که ادامه دارد. در این قطار، مردمی زندگی می کنند که تنها انسان های باقی مانده هستند. آن ها از زمان یخ زدنِ زمین، سوار قطار شده اند و همچنان هم در آن ساکنند. قطار به دو قسمت تقسیم شده و طبقه ی فقرا، زیر ستمِ طبقه ی ثروتمندان هستند. در این میان، کرتیس، تصمیم دارد هر طور شده خودش را به قسمت موتورِ قطار و بخش ثروتمندان برساند … متأسفانه، فیلم جدیدِ این فیلمسازِ خوش قریحه ی کره ای، بعد از شاهکارهایی مثل « مادر » یا « خاطرات قتل » که جزو فیلم های محبوب نگارنده هستند، فیلم ضعیفی از آب در آمده که هیچ نشانی از آن فیلم های قدرتمند ندارد. فیلم در ایده و جنبه ی تمثیل گونه اش ـ البته اگر آن سخنرانیِ توضیحِ واضحاتِ ویلفرد را نادیده بگیریم که درباره ی قطار به مثابه دنیا و اینکه این قطار بدون رهبر پیش نخواهد رفت و اینکه اگر شورش هایی شکل نمی گرفت و مردمی نمی مردند توازنِ آدم ها بهم می ریخت و از این قبیل حرف ها، اگر این سخنرانیِ توضیحِ واضحات را نادیده بگیریم ـ فیلم در جنبه ی تمثیلی اش بسیار غنی ست اما مشکلِ بزرگِ کار، ظرفی ست که برای این مظروف در نظر گرفته شده که کوچک است و بدونِ ظرافت و گنجایشِ مظروف را ندارد. ضمن اینکه لحن هجوگونه ی داستان در برخی قسمت ها، مانند قسمت های بازی اغراق آمیز تیلدا سویینتن در نقش وزیر میسون، چندان در قواره ی اثر نمی نشیند و بیشتر مضحک جلوه می کند تا مثلاً بامزه. پارک چان ووک، هموطن جون هوبونگ، هر چند جذاب هالیوود شد اما بهرحال با « استوکر » یک جورهایی گلیمش را از آب بیرون کشید و حالا نگرانِ بونگ هستم که نکند در گردابی غرق شود که نتواند از آن بیرون بیاید. دوست دارم او به کره برگردد و فیلم هایی به زبانِ کره ای بسازد، نه یک کار علمی تخیلی، بلکه یک درام جناییِ درجه اول. ( یادداشتِ « میزبان » و « خاطرات قتل »، فیلم های دیگرِ هو بونگ در « سینمای خانگی من » )

  • نام فیلم : فرانسیس ها (Frances Ha)
  • کارگردان: نوآ بامباک

فرانسیس دختر بی خانمان و بی پولی ست که در آپارتمان دوستش سوفی زندگی می کند و عاشق رقص است. او به شدت سوفی را دوست دارد اما وقتی سوفی تصمیم می گیرد خانه ی دیگری اختیار کند، فرانسیس، سرگردان و بی پول تر از همیشه، دنبال جایی برای زندگی می گردد … راستش به جز ایده ی بامزه ی پایانیِ فیلم، که وجه تسمیه ی نامِ فیلم هم هست و اتفاقاً اشاره ای ظریف هم هست به همان بی خانمانی و آوارگی فرانسیس در طول داستان، نکته ی دیگری از این فیلمِ به نظر من نچسب، دستگیرم نمی شود. اصولاً خودِ این فرانسیس را چندان درک نمی کنم، احساساتش را متوجه نمی شوم و چون به هر حال فیلم روندی شخصیت محور دارد تا داستان محور، این درک نکردن، کلیت فیلم را هم نچسب می کند. بالاخره هم متوجه نمی شوم نوع رابطه ی فرانسیس و سوفی چگونه است؟ حرف حساب فرانسیس دقیقاً چیست؟ دنبال چه می گردد؟ فیلم، تکه تکه، پازل های پراکنده ای از زندگی این دخترِ مثلاً سرخوش را پیش روی بیننده می ریزد و بعد هم معلوم نیست چطوری، ناگهان همه ی تکه ها را سر هم می کند و کار را به آخر می رساند.

  • نام فیلم: نیروی ویژه ۲: دشمنِ خودی (Elite Squad: The Enemy Within)
  • کاگردان: خوزه پادیها

 از قدیم گفته اند: هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. حالا حکایت داستان این فیلم است. فساد تا عمق و پیِ جامعه چنان نفوذ کرده که کلنل ناسیمنتو هر چه می کند تا جامعه پاک شود، نمی تواند از پسش بربیاید. دست هایی که در کارند، همگی ظاهر به صلاحند و در جمع، سنگ کشورشان را به سینه می زنند اما در خفا، تا بُنِ دندان فاسدند. فیلم کمی آشفته و نامتمرکز است اما نشان می دهد که آدم ها به کجاها می توانند برسند.

  • نام فیلم:نینجا: سایه ی اشک (Ninja: Shadow of a Tear)
  • کارگردان: آیزاک فلورنتین

 وقتی همسرِ کیسی کشته می شود، او که استاد هنرهای رزمی ست، تصمیم می گیرد انتقام بگیرد و سرنخِ قاتلین در برمه است … یک داستان بسیار تکراری و سطحی به همراه پرداختی تخت و یک بعدی چه در شخصیت ها و چه در کارگردانی، بدون ذره ای خلاقیت. صحنه های رزمی فیلم هم آنچنان جذاب نیستند اما با اینحال، فیلمی هم نیست که نشود تحملش کرد. می شود تحملش کرد. امیدوارم بتوانید!

  • نام فیلم: خط مقدم (Homefront)
  • کارگردان: گری فلدر

فیل بروکر، مأمور پلیس که وظیفه اش رسوخ در بین باندهای مواد مخدر و فروپاشی آن هاست، در آخرین مأموریتش موجب مرگِ پسرِ رئیس باند قاچاق مواد می شود. سال ها بعد، فیل بروکر که حالا از نیروی پلیس بیرون آمده، همراه دخترش به خانه ای آرام کنار دریاچه ای زیبا نقل مکان می کند اما این آرامش دوام چندانی نمی یابد … فیلم نامه ی این فیلم نچسب را سیلوستر استالونه نوشته که اتفاقاً برای فیلم نامه ی « رمبو » نامزد اسکار شده بود و نقل است که آن فیلم نامه را به طور مشترک ظرف تنها ۱۸ روز نوشته بوده! حالا به نظرم فیلم نامه ی این فیلم را نه تنها ظرف یک روز نوشته، بلکه از آنجایی که دست تنها هم بوده و خودش هم در فیلم بازی نمی کرده، زیاد دقت نکرده که چه می خواهد بکند! جیسون استتهام، که حالا انگار دیگر کم کم دارد در نقش مردانِ یکّه بزنِ سرسختِ خشنِ عنق درجا می زند، اینجا نقش فیل بروکر را دارد که درگیرِ پرونده ای قدیمی می شود اما همانطور که داستان دارد جلو می رود، شما احساس می کنید داستان هیچ هم جلو نمی رود! آنقدر آدم های اضافه و بی کارکرد، مانند شرل، دختری که پای قاتلین را به خانه ی فیل باز می کند، در این داستانِ کم مایه هستند که جز به کارِ درهم برهم کردنِ داستان، کارکردِ دیگری نمی یابند. حتی صحنه های اکشنِ فیلم هم جاندار نیستند و جذابیتی ندارند که لااقل دلمان به آن ها خوش باشد.

  • نام فیلم: بهشت: ایمان (Paradise: Faith)
  • کارگردان: اولریخ سیدل

آنا ماریا، زنی ست به شدت مذهبی که یا مشغول دعا خواندن است، یا شکنجه ی خود جلوی مجسمه ی مسیح برای پاک شدن از گناهان و یا هدایت این و آن، حتی شده به زور. تا اینکه همسر فلج او که یک مسلمان است، بعد از دو سال، به خانه برمی گردد … آنا ماریا نمونه ی آدمی ست که با مذهب مسخ شده و دیگر نمی داند چه دارد می کند. او نه تنها خودش را شکنجه می کند، دائم ورد مذهبی می خواند، عده ای را به خانه دعوت می کند تا با هم دعا کنند، به خانه ی مردم می رود تا زورکی معتقدشان کند و نه تنها نمی تواند با شوهرِ مسلمانش بسازد، بلکه کار را به جایی می رساند که از فرط علاقه ی بیش از حد به مسیح، شبی با او می خوابد! اولریخ سیدل که قبلاً فیلم های چندان خوبی از او ندیده بودم، در این فیلم که قسمتِ دوم از یک تریلوژی ست و من قسمت اولش را هنوز ندیده ام، تا حدودی موفق شده زندگی پر از اضطراب و استرسِ این زنِ چروکیده را نشانمان بدهد. اما دیدگاه سیدل، مثل شخصیتش که ناگهان بی مقدمه از این رو به آن رو می شود تا حدی که بروی مجسمه ی مسیح شلاق می کِشد، چندان عمیق و تأثیرگذار از آب در نیامده است. نه می فهمیم او چرا اینطور شده ( به قول همسرش که به او می گوید تو سابقاً اینطور نبودی ) و نه اینکه چرا ناگهان متحول می شود. شوهر مسلمانِ او هم کارکردی گنگ در داستان دارد، مخصوصاٌ اینکه معلوم نیست بعد از دو سال از کجا آمده و چرا آمده.

  • نام فیلم: بهشت: امید (Paradise: Hope)
  • کارگردان: اولریخ سیدل

ملانی دختر چاقی ست که خانواده اش او را به یک کمپ رژیم غذایی می برند تا در آنجا همراه با دختران و پسران دیگری که برای وزن کم کردن آمده اند، مدتی را سپری کند و به وضعیت نرمال جسمانی بازگردد اما ملانی که دغدغه های یک دختر نوجوانِ در آستانه ی بلوغ را دارد، عاشق دکترِ میانسالِ کمپ می شود … سومین فیلم از تریلوژی اولریخ سیدل، روایت دختر نوجوان چاقی ست که عاشق می شود اما عشقی که چندان هم از مایه های جنسی در آن خبری نیست و بیشتر انگار به نوعی عشق برای او، همدردی و همدلی و در پناهِ کسی بودن معنا می دهد، همچنان که او هر بار دکترِ کمپ را پدرانه بغل می کند در حالیکه ما قبل از آن فکر  کرده ایم، قرار است بین آن ها اتفاقی بیفتد. فکری که دکتر کمپ هم ظاهرا از ذهن می گذراند اما در نهایت وقتی به خواسته اش نمی رسد و مطمئن می شود که نمی تواند برسد، ملانی را از خود می راند. سیدل بسیار خوب نما می چیند، فیلم هایش شیک و تر و تمیز هستند و قابل تماشا اما در نهایت ناپختگی ای در زیربنای داستان هایش وجود دارد که اجازه ی نفس کشیدن به این نمابندی های جذاب نمی دهند. ( یادداشتِ کوتاهِ « چلّه ی تابستان »، فیلمِ دیگرِ سیدل در « سینمای خانگی من » )

  • نام فیلم: اسب های خدا (Horses of God)
  • کارگردان: نبیل عیوش

طارق و حمید، دو برادر هستند که در مناطق زاغه نشینِ مراکش، زندگی ای فقیرانه و پر از تبهکاری را می گذرانند. طارق به خاطر علاقه ی فراوانش به یاشین، دروازه بانِ افسانه ای فوتبال، بین دوستانش به این نام خوانده می شود. سال ها می گذرد، برادرها بزرگ می شوند و  به راهی می افتند که کسی فکرش را هم نمی کرد … فیلم، داستانش را خیلی روان و راحت تعریف می کند و مدت زمان نسبتاً طولانی اش هم خللی در این امر ایجاد نمی کند. حکایت زندگی این دو برادر، با شروعی تکان دهنده که در آن حمید، در آن سن و سال نوجوانی، به نزدیک ترین دوستِ برادرش، نبیل، تجاوز می کند، حکایت بدبختی ها و مصیبت های محیطی ست که این آدم ها در آن رشد یافته اند. البته نه رشد فکری، که رشد قدی و سنی. اما مشکل فیلم نامه این است که هیچ ارتباط تماتیکی بین قسمت های مختلف داستان و اتفاقاتی که بر سرِ طارق و حمید و در برخی قسمت ها نبیل، می رود، وجود ندارد. نگاه کنید صحنه ی تجاوز حمیدِ نوجوان به نبیل را که اگر کارکردی داشته باشد، فقط جنبه ی قرینه گونه اش در سال های بعد و زمانی که صاحب کارِ نبیل در عالم مستی، می خواهد به او تجاوز کند، است بدونِ اینکه دخالتی در داستان و مضمونش داشته باشد. ظاهراً قرار بوده به زندگی نکبت بار این بچه ها سرکی کشیده شود و در نهایت هم وقتی آن ها به دار و دسته ی مسلمانان افراطی می پیوندند، این پیام داده شود که این بچه ها، چگونه بودند و حالا چگونه شده اند و اینکه اینگونه شده اند، ربط مستقیمی به اوضاع بد زندگی شان داشته و جو ناسالمش.

 

  • نام فیلم: پلید (Filth)
  • کارگردان: جان اس بایرد

بروس، کارآگاه پلیسی ست که برای گرفتن ترفیع، دست به هر کاری می زند، از دروغ و تهمت و دزدی تا صفحه گذاشتن پشت همکارانش، بردن آبرویشان و اذیت و آزارشان … راستش فیلم برای یک بار دیدن، فیلمِ بدی نیست. حتی می شود گفت بامزه هم هست هر چند شلخته و گاهی هم سطحی جلوه می کند و حتی با وجود اینکه پایانی گنگ و نامفهوم دارد. بروس، هر کاری که فکرش را بکنید انجام می دهد. آدم پلیدی ست، بد ذات است و این را با نگاههای موذیانه اش به دوربین، به ما تأکید می کند. میزانِ این پلشتی ها، همینطور که جلو می رویم، بیشتر هم می شود اما داستانِ پخش و پلای فیلم، این اجازه را به ما نمی دهد که با او همدردی کنیم. می توانم بگویم فیلم تکه پاره است و داستانک هایش بسیار سرسری چیده شده و به نتیجه ای هم نرسیده. از جمله مثلاً ماجرای قرص های مصرفیِ بروس که معلوم نمی شود علتش چیست و یا اینکه او چرا عضو فراماسونری ست و بر سر زن و بچه اش چه آمده که او حالا تنهاست و اصلاً او که مشغول بررسی پرونده ی یک قتل است، چرا دقیقاً هیچ کاری نمی کند؟!

  • نام فیلم: آدلهاید (Adelheid)
  • کارگردان: فرانتیسک ولاچیل

 یک ستوان چکی، در پایان جنگ جهانی دوم، در خانه ی بزرگ و متروکِ یک آلمانی نازی سکنی می گزیند در حالیکه دختر مردِ آلمانی خانه را ترک نکرده و همچنان سعی می کند خانه را سرپا نگه دارد. ستوان، کم کم علاقه ای نسبت به دختر پیدا می کند … فیلم تأکید می کند که عشق، زبان و مرز و ملیت نمی شناسد و این را با علاقه مندی بین ستوان چکی و دختر آلمانی نشان می دهد. آن ها در حالیکه حرف یکدیگر را هم به سختی می فهمند، کنار هم روزگار می گذرانند. فیلم البته کند است و داستان پر رنگی ندارد. ممکن است وسط های فیلم، خوابتان هم ببرد. مشکلی نیست، انتهای داستان هم بیدار بشوید، خوب است!

  • نام فیلم: آخرین عشق (Last Love )
  • کارگردان: ساندرا نتلبک

 آقای متیو مورگانِ پیر، همسرش را از دست می دهد و سه سال را به تنهایی، در آپارتمانی در پاریس سر می کند و زندگیِ کسل و غمگینی را می گذراند تا اینکه با دختر جوانی به نام پائولین آشنا می شود … دیدنِ فیلمِ « آخرین عشق »، با نامِ دیگرِ « آخرین عشق آقای مورگان »، حوصله ی زیادی می طلبد. کند و کشدار است و همه چیزش، از سر تا ته، قابل پیش بینی. حکایت دگرگون شدنِ زندگی آقای مورگان، علاقه ای پدرانه پیدا کردن به دختری جوان و بامزه که از قضا مربی رقص هم هست، بچه های بی وفای پیرمرد و درک نکردنِ او و در نهایت پسری که بهرحال پدر را می فهمد و تنهایی اش را درک می کند و آخرش هم عاشق دختر رقاص می شود. چیز خاصی در این فیلم پیدا نمی کنید، اگر دنبال چیزی خاصی هستید!

  • نام فیلم: قاتل در شماره ی ۲۱ زندگی می کند (The Murderer Lives at Number 21)
  • کارگردان: هانری ژرژ کلوزو

جزو فیلم های اولیه ی کلوزوست و به سبک آثار آگاتا کریستی؛ جناب کارآگاه وارد هتلی می شود که چند آدم مختلف در آن ساکن هستند و گمان می رود قاتل سریالی باید یکی از اینها باشد. کارآگاه شواهد را کنار هم می چیند تا به نتیجه برسد. فیلم در جاهایی بیش از حد ساده انگارانه و بچه گانه به نظر می رسد در حدی که آدم تصور می کند کلوزو دارد با تماشاگر شوخی می کند که البته خیلی جاها اتفاقاً این کار را هم می کند، مثل اولین مقتولِ هتل که زنی ست جنایی نویس، شبیه آگاتا کریستی! فیلم حتی ذره ای هم نمی تواند مثل داستان های بانوی جنایی نویس باشد.

  • نام فیلم: حقیقت (The Truth)
  • کارگردان: هانری ژرژ کلوزو

دومینیک مارسو، دختر جوان و زیبایی ست که به جرم قتلِ ژیلبر، در آستانه ی مجازات است. او در روز برگزاری دادگاهش، سعی می کند حقیقت را آنطور که بوده، بیان کند اما اطرافیان، شاهدین و اعضای دادگاه، به چشم ناجوانمردانه ای به او نگاه می کنند … چه چیزی برای یک درام دادگاهی بهتر از اینکه متهمش یک دختر زیبا و بامزه و پر شر و شور باشد و در مقابلش تعدادی آدم از کار افتاده ی حسودِ متعصبِ پر عقده؟ چیدنِ این عوامل کنار هم، برای به حرکت در آوردن شاخک های احساسی تماشاگر، کافی به نظر می رسد. در « حقیقت »، دومینیکِ زیبا و جذاب، دختر اهل شور و زندگی و نشاط، نمی تواند یک جا بند شود. اهل بگو و بخند و رفیق بازی ست. حتی گاهی اهل اغوا کردنِ مردهای جوان هم هست و همین رفتارهای شیطنت بارش است که از نگاه دیگران، از نگاه مردان و زنان آن دادگاه احمقانه، نا به هنجار خوانده می شود.  ( یادداشتِ کوتاهِ « کلاغ »، فیلمِ دیگرِ ژرژکلوزو در « سینمای خانگی من » )

۱۱ دیدگاه به “کوتاه، درباره ی چند فیلم، شماره ی پانزده”

  1. فاطمه م گفت:

    قاتل در شماره ۲۱ زندگی می کند احتمالا از داستان معمایی قاتل خانه شماره ۲۱ گرفته شده که یکی از برجسته ترین داستان های پلیسی جهان است. حیف اگر فیلمش خوب درنیامده.

    • damoon گفت:

      فیلم از روی رمانِ استانیسلاس آندره استیمن ساخته شده اما متأسفانه اسمِ رمان را نمی دانم و اطلاعاتی هم نتوانستم از آن پیدا کنم. بهرحال فیلم، فیلم چندان معتبری نیست.

  2. سینا گفت:

    Snowpiercer رو ندیدم ولی سال قبل هم کیم جی ون
    (کارگردان فیلمهای Tale of Two Sisters وI Saw the Devil)
    the last stand رو با بازی ارنولد ساخت که فیلم بدی بود.اینا میان هالیوود معلمو نیست چه بلایی سرشون می یاد.

  3. داود گفت:

    با سلام
    من فیلم آخرین عشق آقای مورگان رو دیدم فوق العاده فیلم تاثیر گذاریست بازی عالی آقای مایکل کین , مکث ها ,نگاه های عمیق و پر معنایش به دختر جوان و داستان فوق العاده ی فیلم که به ظاهر آسون می آمد به قول خودتون ولی پر از حرف بود بسته به این داره که شما چطوری فیلم رو ببینید ؟!
    من یک پیشنهاد دوستانه برای شما دارم اگر هر فیلم رو به عنوان قطعه ای برای اندیشیدن در نظر بگیرید اون موقع می بینید این قطعه ای برای اندیشیدن بیان گر برشی از زندگی واقعی انسانهاست با تمامی ویژگیهایی که می تونن داشته باشن حسرت ها , دردها , فقدان ها , عشق ها ,و ….. و اگر دوربین نگاهتون رو تغییر بدین می بینین که حرف برای گفتن زیاد داره اینکه زندگی جریان داره و برای هیچ کدوم از ما نمی ایسته و کار خودش رو انجام می ده ( اشاره به دیالوگ فیلم ) ولی همین زندگی برای ما لحظاتی رو رقم می زنه که همه چیز رو تغییر می ده که اول نمی دونیم چیه ولی بعدها شاید بفهمیم که چی شده اینکه شکافی در زندگی ما ایجاد می شه و از همون شکاف نور و روشنایی به زندگی شما وارد می شه ( اشاره به دیالوگ فیلم) و این فیلم رسالتش رو به زیبایی انجام داده و اون شکاف لازم رو برای ورود نور و روشنایی به زندگی تکراری و عادتی ما انسانها ایجاد می کنه .
    دلم برای دیدن دوباره فیلم تنگ شده .

    • damoon گفت:

      سلام
      فیلم ها فقط با عبارات زیبا، فیلم نمی شوند …اشارات شما زیبا هستند، اما کافی نیستند و اینکه (( حرف برای گفتن زیاد داشتن )) دلیل بر خوبی فیلم نیست و بالعکس.

  4. shahin گفت:

    in filmo didam{….}nemidoonam,nazare shakhsim ine ke aslan khoob nabood,film hich mohtavaii nadasht faghat akhbari bood ta hessi,ba hich kodoom az naghsha nemishod ons gereft,mese ie tabloie tablighati bood ta ie film

  5. مپرس گفت:

    سلام ممنون به خاطر نقد فیلم یخ شکن امروز معلممون گفته بود نقدش کنید که شما دستتتون درد نکنه مرسی به خازر نقد فیلم وگرنه از نمرم کم میشد^_^

  6. هانیه گفت:

    سلام ممنون از مطالبتون
    من منتقد نیستم هنرش رو هم ندارم ولی ب نظر منم فیلم یخ شکن با اینکه محتوای پیام اجتماعی بود اما ب نظر می رسید نتونستن اون حسی ک فیلم باید ب بیننده منتقل کنه رو درست از آب دربیارن
    من آخر فیلم منتظر ی شوک بیشتر از جریان گیلیام و … بودم و همین طور فکر میکردم نقش ادگار قراره پر رنگتر باشه
    باز هم تشکر از زحماتتون

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم