اندر حکایت بی علاقگی به کار، با تمِ کتاب و کتابخوانی!

قبلاً درباره ی بی علاقگی آدم های این مرز و بومِ گل و بلبل به کاری که در حال انجامش هستند در پُستی جداگانه نوشته بودم ( اینجا )، به شکلی کلی، علل این موضوع را گفته بودم و از آن طریق رسیده بودم به اتفاقی که برای خودم افتاده بود که طبیعتاً حال و هوایی سینمایی داشت. خیلی کم برخورد می کنید با کسی که از کارش راضی باشد. حتی جدیداً به این صحنه زیاد توجه کرده ام که وقتی صبح ( یا حتی ظهر ) سوار مترو می شوم، همه ی کسانی که نشسته اند، در حال چرت زدن هستند. حتماً زیاد برخورد کرده اید. بی برو برگرد همه چرت می زنند و حتی بعضی ها هم خر و پف شان هواست. همه کسلند. یکی نداند فکر می کند این بیچاره ها چقدر کار می کنند که اینطور ولو شده اند، اما خودمانیم: خبر داریم که هیچ کس درست کار نمی کند، همه در حال فرار هستند و از چیزی لذت نمی برند. فقط می خواهند « فرار کنند ». اصلاً بگذارید یک مثال دیگر بزنم: در همین مترو، حواستان هست که وقتی درها باز می شود، مردم چطور به سرعت می دوند اینطرف آنطرف؟ پیر و جوان و زن و مرد. همه در حال دویدن هستند. واقعاً متوجه نمی شوم اینهمه عجله برای چیست؟ کجا قرار است برسند؟ چه اتفاق مهمی قرار است بیفتد؟ ده دقیقه اینطرف آنطرف، چه چیزی را عوض می کند؟ در همین خیابان ها، دقت کنید که این ماشین ها چطور عجله دارند. بوق و ویراژ و بد و بیراه. می خواهد برسند. به کجا؟ معلوم نیست! اینطوری ست که هیچ کس آرام و قرار ندارد. همه در حال فرار از آن چیزی هستند که انجام می دهند، بدونِ تأمل، بدونِ آرامش، بدونِ لذت بردن.

حالا دوباره می خواهم این نقد اجتماعی را ربطش بدهم به حال و هوای « سینمای خانگی من » و باز بروم سراغِ اتفاقِ جدیدی که در یکی از کتابفروشی های انقلاب برایم افتاد. اتفاقی که مثل اتفاق پُست قبلی، نگاهِ ملتِ گل و بلبلِ ما را به خوبی انعکاس می دهد؛ همه مثل زهرمار شده اند، تلخ و چرکین. و حالا می خواهم یک گام بروم جلوتر و بگویم: ملتِ گل و بلبلِ ما، بی ادب هستند و بددهن … ماجرا اینگونه است که: رفته بودم دنبال کتابِ « مهمانی تلخ » سیامک گلشیری. جدیداً هم مُد شده که قیمتِ کتاب های چاپ قدیم را، با برچسب هایی که خودشان روی قیمتِ قبلی می زنند، دو سه برابر افزایش می دهند. می گویند این کارِ خودِ ناشرِ کتاب است و نه کتابفروشی ها. اگر اینطور هم باشد، به نظرم نامردی ست … بحثش مفصل است و داستانِ من به این قضیه ربطی ندارد. خلاصه بعد از کلی گشتن، چاپ قدیم کتاب را در یک کتابفروشی پیدا کردم. قیمتِ سه هزار تومانی کتاب را با یک برچسبِ جدید، به هفت هزار و نهصد تومان افزایش داده بودند ( یعنی بیش از دو برابر! ). کتاب را از قفسه برداشتم و به سمتِ صندوقدار آمدم:

من: خودتون برچسب می زنین روی قیمتا؟

این سئوال مدت ها ذهنم را مشغول کرده بود که پیش خود گفتم بالاخره آن را بپرسم از کسی.

آقای صندوقدار: ما نمی زنیم … ناشر می گه بزن. می خری یا نمی خری؟

و چنان این جمله را به زبان آورد که یکّه خوردم. لحنی بد و زننده و بی ادبانه. طوری حرف می زد که انگار رئیسِ کلِ دنیاست و حوصله ی وقت گذاشتن روی چیزهای بی اهمیت را ندارد و اصولاً جواب دادن به منِ مشتری را کاری بی ارزش و کثیف می داند و نباید رویش حتی مکث کند. از آنجایی که عادت ندارم به کسی بپّرم و سعی می کنم همیشه لحن آرامم را حفظ کنم ( که البته این همیشه هم خوب نیست. یادِ جمله ی شاهکاری در مقالات شمس افتادم که آمده: مبالغه می کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض. پندارند که کمال در آن است، نیست. آن که همه لطف باشد، ناقص است … هم لطف باید و هم قهر ) و لبخند بزنم، با آرامشِ آمیخته به لبخند، رو به صندوقدار گفتم:

من: می خرم … شما چقد بداخلاقین!

و این جمله را کمی بانمک گفتم که مثلاً طرف، لبخندی بزند و دلش نرم شود و دست از این نوع صحبت کردنش بردارد. اما اینطور که نشد هیچ، ناگهان طرف با لحنی بدتر و گستاخانه تر برگشت گفت:

صندوقدار: می خوای برات برقصم که خوش اخلاق بشم؟!

من که همینطور هاج و واج مانده بودم، صدای « بیب » دستگاهِ بارکد را شنیدم که قیمت کتاب را ثبت کرد. کتاب را گرفتم و آمدم بیرون. هنوزم که هنوز است حرص می خورم که چرا همانجا جوابش را ندادم.

هیچ کس کارِ خودش را بلند نیست، هیچ کس از کاری که می کند راضی نیست. هیچ کس نمی داند دنبال چیست و چرا …

 

پی نوشت ۱: فردای آن روز، کتاب را در نشر چشمه، با همان قیمتِ سه هزار تومان پیدا کردم که بر میزانِ حرصم افزود!

پی نوشت ۲: حتماً درباره ی « سینما حدس » که در پُستِ مهرماهِ سال قبل درباره اش به اختصار حرف زده بودم، خواهم نوشت! از همین حالا خودتان را آماده کنید!!!

۱۸ دیدگاه به “اندر حکایت بی علاقگی به کار، با تمِ کتاب و کتابخوانی!”

  1. بسیار عالی بود.ممنون از مطالب خوبتان

  2. فاطمه م گفت:

    چقدر بدشانسی اوردید که با چنین کتابفروش بداخلاقی روبرو شدید. متاسفانه بیشتر ادمها به خودشون حق می دهند ناراحتی های شخص لحظه ای اشان را در رفتار و گفتار نشان بدهند تا انجا که به روابط با غریبه ها هم می رسد. حسن رفتار و خودکنترلی و … دیگه از مد افتاده. اما شما درست رفتار کردید.

    • damoon گفت:

      همانطور که نوشتم، ماجرا دیگر از حالت « لحظه ای » در آمده و « دائمی » شده! و باز همانطور که نوشتم، اگر از کاری که می کنیم، لذت ببریم و با عشق انجامش بدهیم، دیگر عصبانیت های لحظه ای نمی تواند مغلوب مان کند. ممنون از شما.

  3. سینا گفت:

    بین اگه من بودم میگفتم این کتاب چرا اینقدر گرونه.خودتون برچسب زدین گرونش کردین (با عصبانیت)اگه حرفی می زد کار به فحش و کتک کاری می رسید.این روزا باید اینجوری باشی وگرنه از زمین و زمان حرف می خوری.
    تو این گرما با این شلوغی ها.انگار مردم از هم متنفرند.کاریشم نمی شه کرد روز به روزم بدتر می شه.فقط راه حلش اینه که مثل خودشون باشی.

    • damoon گفت:

      خب این هم روشی ست! بهرحال هر کس روش خودش را دارد.

      • سمانه گفت:

        آخه آقا سینا بعضی ها هم هستن که اگر راجع به گرونی کتاب باهاشون بخوای بحث کنی میگه خب نخر و از این مدل حرفا اونم با حالت عصبانیت …خود من چند وقت پیش یه کتاب فیلمنامه میخواستم بخرم که قطرش خیلی کم بود و چاپ قدیم بود و قیمت اصلیش هم مناسب بود اما قیمتی که خودشون روی جلد زده بودن بیش از دو برابر بود من به فروشنده گفتم چرا اینقدر گرونه و این کتاب چاپ قدیمه و قطری نداره ، فروشنده هم از خجالتمون حسابی در اومد…با عصبانیت گفت مگه کتاب به قطرشه نمیخوای خب نخر خانوم…والا خب قیمت کتاب یه بخشی به تعداد صفحه و این چیزا بستگی داره من نمیفهمم ملت چرا اعصاب ندارن بخدا…

  4. سمانه گفت:

    البته خود من هم از آن دسته آدم هایی هستم که رشته دانشگاهی ام علاقه اصلی من نیست(ناراضی هم نیستم) اما خب سینما را بیش از هر چیز دیگری دوست دارم و طبق معمول شرایط اجازه نداد بتوانم کنکور هنر بدهم اما به هیچ عنوان دست از علاقه ام نمی کشم و سرسختانه در حال مطالعه ام … به زودی به کلاس های کارگردانی می روم و به همه کسانی که علاقه ام را نادیده گرفتند توانایی هامو اثبات می کنم….بله اینجوریاست.

  5. مجتبی گفت:

    چه جالب !! به نظر من بایستی که آدم چندتا انتشارات رو زیره نظر بگیره و اکثرا بره اونجا !! البته اینم دلیل بر این نمیشه که فروشنده ها چنین برخوردهایی رو با ما داشته باشند !

    انتشارات : ققنوس ! نیلوفر (ارزان و پُر) ! افق (گران و پُر) !! و چمشه که خودتون هم به اون اشاره کرده بودید !

    به هر حال پاینده باشید !

  6. م گفت:

    طهران! تهران! بران!

  7. صنم گفت:

    من شغلم را که البته مرتبط با رشته انشگاهی ام هست چندان دوست ندارم . البته شغل من روابط عمومی است که اگر در سازمانی هنری فرهنگی بود قطعا دوستش داشتم اما اکنون در سازمانی اقتصادی کار در حوزه روابط عمومی را بر عهده دارم . حقوقش خوب است و کارش کم . مرخصی هم راحت می دهند . بنابراین بیشتر وقتم سر کار به مطالعه نقد فیلم و …….می گذرد . البته که صبح ها خسته ام به هر حال . اما می دانم اگر بیکار بودم و می خواستم از راه هنر نان در بیاورم شاید تا الان دوام نیاورده بودم . غر غر های خانواده هم که مزید بر علت . ضمن انکه در خانواده ای ناراضی از وضعیت دختر که قرار است از صبح علی الطلوع با ناراحتی شروع شود اصلا چگونه می شود فیلم دید و کتاب خواند . لااقل سر کار می شود گاهی کتابی چیزی خواند و یا در مسیر طولانی رفتن به سر کار……..

  8. coldplay گفت:

    یادمه یکبار در شرایطی که مردهایی که کنارم وایساده بودن و سوار شدن,دو اتوبوس brt بعدی نصیبم شد چون دلیل یورش به اتوبوس بیچاره را نمی دونستم.
    ما که از خیر خرید کتاب گذشته ایم.بعیده که کتابی بخرم.ترجیح میدم کتاب های مورد نظرم را از کتابخانه شهر وردارم که در شهرمان دوتا هست.مگر چی بشه که کتاب بخرم مثل کتاب زندگی در پیش رو رومن گاری فرانسوی

    حالا هم که هوا کم کم می خواد گرم شه کار تمومه…گرمی هوا رابطه ای مستقیم با اعصاب ادمها(ما ادمها)داره و من یکی همیشه تو تابستون بیشتر هوای اعصابم را دارم…

    باید دریس فیلم اینتاچبل را با مردم بداخلاق آشنا کرد تا همانطور که با اون پسر مو فرفری برخورد کرد و مجبورش کرد نون بخره حالشونو بگیره!!!

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم