نگاهی به فیلم این زندگی ورزشی This Sporting Life

نگاهی به فیلم این زندگی ورزشی This Sporting Life

  • بازیگران: ریچارد هریس ـ راچل روبرتز ـ آلن بادل و …
  • فیلم نامه: دیوید استوری براساس رمانی از خودش
  • کارگردان: لینزی آندرسون
  • ۱۳۴ دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال ۱۹۶۳
  • ستاره ها: ۳/۵ از ۵

 

مبارزه

 

خلاصه ی داستان: فرانک مچین، معدنچی سابق، حالا با آن هیکل درشت و نخراشیده اش، وارد دنیای راگبی می شود تا شاید از این طریق به ثروت و شهرت برسد. آشنایی او با مردی به نام وِیور، او را وارد این مسیر می کند. مسیری که چندان پایان خوشی ندارد …

 

یادداشت: فیلم فوق العاده ی آندرسون، این فیلمساز معترض انگلیسی، نقبی می زند به زندگی مردی عصیانگر و طالب پیروزی، که اتفاقاً همین روحیه ی سرکش و بی قرار و وحشیانه اش است که در نهایت کار او را به حضیض می کشاند. تسلط آندرسون و البته دیوید استوریِ فیلم نامه نویس، بروی شخصیت های خود، باعث شده شاهد آدم هایی باشیم با پوست و گوشت و خون که می توانیم درکشان کنیم و به همه شان حق بدهیم؛ مارگارتِ سرد و بی روح و ناشاد، در غمِ از دست دادنِ همسرش، همچنان ناراحت است و قصد هم ندارد به این زودی ها از لاکِ خود بیرون بیاید. او وقتی رو به فرانک فریاد می کِشد که همه چیزش را به پای همسرش ریخته و حالا دیگر نمی تواند شخصِ دیگری را دوست بدارد، می توانیم بفهمیم چه می گوید و درک می کنیم که او چرا حالا اینقدر تلخ است و نامیزان. از آن سو، تنهایی فرانک را هم درک می کنیم وقتی که با آن هیبتِ ناموزون و نتراشیده، از مارگارت طلبِ عشق می کند و البته مارگارت وقعی نمی نهد و اینگونه، فرانکی چه در زمینِ بازی و چه در زمین زندگی، شکست می خورد و تنها می ماند. تصاویر آندرسون از تلاشِ طاقت فرسای فرانک در میان آن گل و شل، برای به دست آوردن توپ فوتبال، انگار تلاشی ست برای رسیدن به زندگی، اما تلاشی بیهوده. او وقتی از مارگارت می خواهد که با او خوب باشد و اعتراف کند که به او نیاز دارد، اما مارگارت، مثل سنگ، سخت، جوابی به او نمی دهد، به حیاط می رود و مردم شهر را بی جربزه هایی می خواند که نمی توانند مثل او باشند. فرانک قصد دارد همان زورِ بازوی درونِ میدان را درونِ زندگی اش هم پیاده کند تا به زنِ مورد علاقه اش برسد، اما این کاری ست نشدنی.

روایت فیلم، در دو خط موازی هم پیش می رود؛ در حال و گذشته. زمانِ حال، از جایی آغاز می شود که فرانک در بازی آسیب دیده، دندان های جلویش را از دست داده ( که این ترفندِ خوبی ست تا هنگام رفت و برگشت های خطوط داستانی، بتوانیم فرانکِ گذشته را با فرانکِ حال، تمیز بدهیم ) و انگار دیگر به آخر خطِ همه چیز رسیده، دیگر سوگلی اربابش حساب نمی شود و همیشه تنهاست. در این اثنا، به گذشته هم گریز می زنیم؛ ماجرای کشمکش فرانک و مارگارتِ تلخ را مرور می کنیم و کم کم به این نتیجه می رسیم که فرانکِ بینوا، دارد از دست می رود. با پیش رفتنِ این دو خط داستانی، سیاهی روی زندگیِ او سایه می اندازد. او هر چقدر تلاش می کند تا مارگارت را به دست بیاورد، نمی تواند. او نمی تواند قهرمان بودنِ خود را به مردم ثابت کند. نمی تواند با زور، حقش را بگیرد. او بلد نیست چگونه باید باشد، همچنان که وقتی مارگارت را به آن رستورانِ گرانقیمت دعوت می کند، تا به خیالِ خودش، دلِ زن را به دست بیاورد، آنقدر رفتارِ سبکسرانه و خوک مانندی از خود بروز می دهد که ماگارت را می آزارد.

صحنه های دو نفره ی ریچارد هریس و راچل روبرتز، بی نظیر از آب در آمده است و این دو، در عمق بخشیدن به این شخصیت ها، نقشی حیاتی داشته اند. مخصوصاً راچل روبرتز که با آن چهره ی عبوس و بی خنده و با آن امتناع کردن هایش در جواب دادن به فرانک؛ هیچگاه از او بدتان نمی آید که برعکس، احساسش را از اینکه دیگر نمی تواند، نمی خواهد کسی را دوست داشته باشد، درک می کنید.

 

مبارزه طلبی ...

مبارزه طلبی …

 فیلمِ دیگرِ لینزی آندرسون در « سینمای خانگی من »:

ـ اگر … ( اینجا )

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم