ضدحال های سینمایی!

هر کدام از ما، مطمئناً بالاخره در سه چهار موقعیت از ده موقعیتی که شرحش رفته، گرفتار آمده ایم. ده موقعیتی که همگی به شدت واقعی هستند و قابل لمس. ده موقعیتی که می تواند آخر بدشانسی تان باشد، آخر بدبیاری! احتمالاً موقعیت های دیگری هم هستند که شاید از زیر دستانم در رفته باشند. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، می توانید این لیست بدبیاری های سینمایی را ادامه بدهید.

۱ـ  در حال دیدنِ یک فیلم صد و بیست دقیقه ای جذاب و دلخواه هستید که ناگهان در دقیقه ی صد و ده، فیلم به دلیل خش داشتن یا بد رایت شدن، گیر می کند، طوری که لپ تاپ یا دستگاه دی وی دی پلیرتان هنگ می کند. هر کاری می کنید، نمی توانید ادامه ی فیلم را ببینید. حالا شما می مانید و ده دقیقه ی معلق پایانی که نمی دانید چه اتفاقی در آن می افتد! صد و ده دقیقه وقت گذاشته اید و آخرش هم هیچی. داغی که در این موقعیت روی دلِ آدم می ماند، با کمتر چیزی برابری می کند.

 

۲ـ رفته اید دخمه ی یکی از کسانی که به شکل زیرزمینی فیلم می فروشد. همیشه می روید آنجا. در میانِ جعبه ی فیلم ها، ناگهان برخورد می کنید با فیلم مورد علاقه تان که مدت ها بود دوست داشتید ببینیدش. عکسِ قابِ دی وی دی نشان می دهد که فیلم، همان اثرِ مورد نظرتان است. می خریدش و به سرعت می آیید خانه تا تماشایش کنید اما به محض اجرایش متوجه می شوید محتوای دی وی دی آن چیزی نبوده که روی جلد دیده اید؛ یا کلاً یک فیلم دیگری است یا فیلمی ست که شباهت اسمی با فیلم مورد علاقه ی شما دارد و کسانی که رایتش کرده اند، به اشتباه، آن را در قاب دی وی دی مورد نظر شما جا داده اند. دست از پا درازتر، مجبورید منتظر فردا بمانید. اما در مواقع انتظار، اصولاً هیچ وقت فردا نمی شود!

 

۳ـ بیرون دو تا کار مهم دارید. کار اول تان را انجام می دهید و در فاصله ی سه ساعته ای که تا کار دوم مانده و نمی خواهید با این شلوغی و ترافیک به خانه برگردید، تصمیم می گیرید بروید نزدیک ترین سینما تا فیلم ببینید. تا رسیدن به جلوی سینما، آرزو می کنید که ساعت سآنس ها طوری باشد که بتوانید به کارتان برسید، در عین حال فیلم را هم کامل ببینید. آرزو می کنید مثلاً یک ربع دیگر فیلم شروع شود که همه چیز منظم جلو برود. اما وقتی می رسید جلوی سینما، می بینید که فیلم بیست دقیقه است شروع شده. بخواهید برای سأنس بعد هم صبر کنید که دیگر از کارتان می مانید. از آنجایی که بدتان می آید فیلم را از وسط ببینید، نه راه پس دارید نه راه پیش. اینجا از خیر فیلم دیدن می گذرید و می رود کتاب فروشی ای جایی احتمالاً!

 

۴ـ  جشنواره ی فیلم کوتاه برقرار است. شما می خواهید در این شلوغی سأنس ها و فراوانی فیلم ها، به سأنس هایی برسید که بهترین فیلم ها را دارد. به خاطر ناشناس بودن یک دو جین فیلمساز کوتاه از صد کشور جهان، مجبورید با حدس و گمان و شانس جلو بروید و بالاخره یک سأنس را به سأنس های همزمانِ دیگر ترجیح بدهید و دلتان را آرام کنید و بروید فیلم ها را ببینید. اما دقیقاً همان سأنسی که انتخاب کرده اید، بدترین فیلم ها را نمایش می دهد و بعد که بیرون می آیید و از دوستتان می پرسید آن یکی سالن چجور فیلم هایی نمایش می داد، او آنقدر با آب و تاب از فیلم ها تعریف می کند که کاری نمی توانید بکنید جز به خودتان بد و بیراه بگویید و لعنت بفرستید به شانس تان!

 

۵ـ عین همین قضیه ی شماره ی ۴ در جشنواره های فیلم های بلندی مثل فیلم فجر هم ممکن است اتفاق بیفتد؛ دو دل هستید بینِ انتخابِ جدیدترین اثر یک کارگردانِ معروف و اولین فیلمِ یک کارگردان نامعروف. این یا آن؟ این یا آن؟ این یا آن؟ خلاصه آنقدر به مخ تان فشار می آورید تا تصمیم می گیرد بروید جدیدترین اثر کارگردان معروف را ببینید. هر چه نباشد آدم گنده ای ست و مویی سپید کرده در راه هنر. اما فیلم که تمام می شود، از کرده ی خودتان پشیمان هستید. مخصوصاً هم که آنهایی که از سالنی بیرون می آیند که فیلمِ کارگردانِ نامعروف را نشان داده بود، حسابی کیفشان کوک است.

 

۶ ـ شما شارژ اینترنت می خرید و تصمیم می گیرید فیلمی دانلود کنید که مدت ها بود دنبالش می گشتید. با این سرعت حلزونی اینترنت، شما وارد گودِ خطرناک و اعصاب خردکنی شده اید که کمتر کسی جرأتش را دارد. بهرحال شما آدم شجاعی هستید و عاشق فیلم. پس یک فیلم یک ساعت و نیمه را در شش ساعت دانلود می کنید. خوشحال و خندان، فیلم را اجرا می کنید اما متوجه می شوید صدا ندارد! به همین راحتی! شارژتان هم رفته، به همین راحتی!

 

۷ ـ در سالن سینما نشسته اید و مشغول دیدن یکی از فیلم های مهم سال هستید که مدت ها بود منتظر اکرانش بودید. از آن آدم هایی هم هستید که شش دانگِ حواستان باید به فیلم باشد و لحظه ای را از دست ندهید. پس نشسته اید و با دقت نگاه می کنید که در همین لحظه تلفنِ روشنِ در جیبتان زنگ می خورد؛ نگاه می کنید می بینید همان آدمی ست که زندگی تان به او وابسته است که اگر جوابش را ندهید، بند و بساطتان بهم خواهد ریخت. موبایلِ شما سال به دوازده ماه، زنگ نمی خورد و حالا که خورده، بدجوری خورده! پس مجبورید که جواب بدهید و چون آدم با شخصیتی هم هستید نمی توانید توی سالن بنشینید و جواب بدهید و مزاحم بقیه شوید. پس می روید بیرون و جواب می دهید و فیلم هم از دستتان در می رود، مثل ماهی! مجبورید روزهای بعد، دوباره بلیط بخرید و از اول بنشینید به تماشای فیلم و البته این بار باید حواستان جمع باشد که موبایلتان را خاموش کنید.

 

۸ ـ با کلی ذوق زدگی بلیط اینترنتی می خرید؛ یک سأنس مناسب، یک صندلی مناسب. بلیطِ اینترنتی خریدن کِیف دارد؛ اینکه خودت جای خودت را مشخص می کنی، لذت بخش است. کلی فکر می کنید که کدام صندلی را انتخاب کنید که بهترین زاویه را به پرده داشته باشد. خلاصه انتخاب می کنید و جایتان ذخیره می شود. به سینما که می روید و توی سالن، ناگهان می فهمید کسانی که کنارتان نشسته اند انسان های پفک خور هستند و اهل بگو و بخند و شوخی! آن ها دقیقاً آمده اند صندلیِ کناریِ شما را اینترنتی ذخیره کرده اند؛ بله، خریدِ اینترنتی برای همه کِیف دارد، حتی برای پفک خورهای اهل بگو و بخند!

 

۹ ـ هیچ با دوبله موافق نیستید، اما ناچارید یک فیلم قدیمی را که نه از زبانش سر در میاورید و نه زیرنویسی برای آن وجود دارد، به همان شکلِ دوبله شده ببینید. درست در لحظه ای که فیلم به جاهای حساسش رسیده، دوبلورها خاموش می شوند و شما مجبورید سکانس اصلی فیلم را با صدای خودِ بازیگران ببینید؛ حرف هایی که هیچ نمی فهمید. دوبلورها دوباره وقتی شروع می کنند به حرف زدن که دیگر اصل ماجرا را از دست داده اید و دمغید و این اتفاق تا آخر فیلم، درست سرِ سکانس های حساس و مهم، ده بار دیگر هم می افتد و در پایان شما دیگر چروکیده شده اید!

 

۱۰ ـ در سالن نشسته اید؛ منتظر شروع فیلم. سالن گوش تا گوش آدم نشسته ( فکر کنید طرح « سینما سلام » است و فیلم دیدن مفتی ست و می دانید که ملت ما هم عاشق چیزهای مفتی هستند حتی اگر به قول خودشان « کوفت » باشد ) فیلم شروع می شود و پشت سری ها هم شروع می کنند به حرف زدن. یکی شان که قبلاً فیلم را دیده و چون حالا فیلم دیدن مفتی ست دوباره آمده که ببیند، برای بغل دستی اش شروع می کند به تعریف داستان. او با هر صحنه، با اشتیاق از صحنه ی بعدی می گوید و شما هیچ راه فراری ندارید؛ صندلی تان را هم نمی توانید عوض کنید. باید چشمتان به پرده باشد و گوش تان به پشت سری. ناچارید …

۶ دیدگاه به “ضدحال های سینمایی!”

  1. فاطمه گفت:

    سلام، موضوع جالبیه. بد نیست من هم بزرگترین ضد حال سینمایی زندگیم رو بگم: البته نمیتونم این رو در هیچ کدوم از ده دسته بندی ارائه شده قرار بدم هر چند به یکی دو تای اونا نزدیکه(مثلا به مورد ۱ و ۷)؛ سالها پیش که از هیچی خبری نبود و هیچ امکاناتی نبود و دستمون از همه جا کوتاه بود، دیدن بعضی فیلم هایی که از سینما ۴ پخش می شد غنیمت بزرگی بود مخصوصا برای کلاسیک دوستان.
    بله، در یکی از همون شب ها، فیلم “و سپس هیچ کس نبود” رنه کلر بر اساس رمان آگاتا کریستی پخش شد که شاید یادت باشه… من اون موقع اون رمان کریستی رو نخونده بودم و فیلم رو هم دفعه اولی بود که می دیدم، انصافا خیلی جذاب و هیجان انگیز و کاملا باب میلم بود به طوری که حتی نمیشد یه ثانیه اش رو از دست داد. فیلم به اون قسمت های اوجش رسیده بود و شاید بیست دقیقه به پایانش مونده بود که یه دفعه پدرم صدام کرد و ازم خواست در کاری کمکش کنم! نمی دونم چرا هر کاری کردم، نتونستم و دلم نیومد بگم الان نمیشه و باشه برای بعد از فیلم، مخصوصا اینکه کم پیش میومد که از من درخواست کمک داشته باشه… خلاصه صلاح دیدم با سرعت بچسبم به کمک! و البته هر چقدر هم جنبیدم، وقتی کارم تموم شد، دیگه برنامه سینما ۴ هم کاملا تموم شده بود! کم پیش میومد که فیلمی انقدر هیجان انگیز گیرم بیاد و این هم که نصفه نیمه رها شده بود… باز به خودم گفتم عیبی نداره تکرارشو هفته آینده می بینم ولی اتفاقا هفته بعد هم در ساعت تکرارش کلاس داشتم، اونم از اون مواردی که حتما مجبور بودم شرکت کنم و بعد از کلاس هم هرچند بدو بدو به خونه برگشتم، ولی نتیجه اش این شد که به پنج ثانیه آخر فیلم رسیدم که از اونم هیچی نفهمیدم!!
    بعدا این ضد حال رو البته خودم کامل تر کردم و چون دیگه امیدی به گیر آوردن و دیدن فیلم نداشتم، از یکی از دوستام که فیلمو دیده بود، آخرش رو پرسیدم! که البته اشتباه بزرگی بود چون بدجوری توی ذهنم حک شد و چند سال بعد که رمان جذاب آگاتا کریستی رو خوندم، هر کاری کردم، موقع خوندنش آخر فیلم یادم نرفت! و این یه مقدار از لذت این شاهکار رو ازم گرفت هر چند باز هم برام جذاب بود… خلاصه قسمت نبود من نه از این فیلم و نه از رمانش لذت کامل رو ببرم، هر چند بازم هر دوشون رو خیلی دوست دارم…

    • damoon گفت:

      سلام
      عجب ماجرای دراماتیکی بود! ممنون. اگر از من می پرسیدی که ته فیلم چه می شود، عمراً اگر می گفتم. عوضش دی وی دی ارژینال و باکیفیت فیلم را می دادم که ببینی و لذت ببری!

  2. نگین گفت:

    شماره ۱ و ۹ که شما مطرح کردید را بارها تجربه کرده ام اما موردی که از خاطرم هیچ گاه نمیرود مربوط است به وقتی که سال اول یا دوم دبیرستان بودم. سر فیلم سینمایی جمعه عصر شبکه یک بود و قرار بود فیلم هفت دلاور را نشان دهد کلی ذوق داشتم و پدر هم دائم از یول براینر تعریف میکرد. تیتراژ اغاز فیلم بود که زنگ خونه را زدند. دوست صمیمی ام بود امده بود تا با هم هندسه بخوانیم و خواندیم اما چه خواندنی!!! حسرت تماشای فیلم به دلم ماند. چند سال پیش بود که دی وی دی اش را گرفتم و دیدم.

  3. فاطمه م گفت:

    شماره ده را خوب یادم هست البته نمی دونم چه فیلمی بود اما پسر جوانی که جلوی من نشسته بود تمام مدت در حال تعریف و تحلیل لباس بازیگر زن فیلم برای دختر همراهش بود. ده دقیقه آخر طاقتم طاق شد زدم روی شانه اش و گفتم میشه این ده دقیقه آخر دیگه ساکت باشید بلکه از فیلم سر دربیارم؟ ساکت انچنان نگاه پرنفرت و خشمگینی به من کرد که بعد از سالها از فیلم چیزی یادم نمونده اما آن نگاه فراموشم نمیشه.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم