روزنوشت های سی و یکمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران ـ قسمت اول

روزنوشت های سی و یکمین جشنواره ی فیلم کوتاه تهران ـ قسمت اول

امروز تا آمدم به خودم بجنبم و روی غلتکِ فیلم دیدن بیفتم، کل برنامه ی نمایش فیلم ها بهم ریخت. نمی دانم به چه علتی، تمام سأنس ها، با نیم ساعت یا چهل دقیقه تأخیر پخش شد و در نتیجه همینطور زنجیروار، همه ی سأنس ها بهم خورد و همه گیج و حیران مانده بودند که چی به چیست. به همین علت و البته به علت کاری که برایم پیش آمد، امروز نشد که بیشتر از دو سأنس فیلم ببینم؛ با شکم خالی و کمر دردی که همیشه با من است. امروز آنقدر همه چیز بهم ریخت که حتی نتوانستم به قولم به یکی از فیلمسازان مبنی بر دیدن فیلمش در سأنس های رو به آخر جامه ی عمل بپوشانم و خلاصه شرمندگی اش ماند با من که البته از طریق اس ام اس از خجالت ایشان در آمدم. حالا خوشبختانه فیلم ایشان روز شنبه دوباره تکرار می شود. بهرحال پردیس ملت، مکان مورد علاقه ی من، امروز سراسر حال و هوای جشنواره داشت. در طاق ورودی پردیس، فرش قرمزی پهن کرده بودند به همراه پوستر بزرگ جشنواره که مردم می رفتند و با ژست های جالبی آنجا عکس می گرفتند. کار جدیدی که امسال کردند این بود که قبل از ورود، یک کارتِ بارکد دار به دستت می دادند تا هنگام ورود به سالن، کارت ها با دستگاه بارکدخوان خوانده شوند و اینطوری تعداد تماشاگران هر سأنس مشخص شود. کار جدید دیگر این بود که قبل از شروع هر سأنس، یک آقای مجری می آمد و کمی حرف می زد و فیلمسازانی که فیلمشان در آن سأنس پخش می شد را پای میکروفن می خواند که خودشان را معرفی کنند و یک خط درباره ی فیلمشان حرف بزنند. که البته این کار فقط یک بار انجام شد و در سأنس بعدی، انگار یادشان رفت که ادامه بدهند! شاید به خاطر بهم ریختگی سأنس ها بود. نمی دانم. بهرحال کار خوبی ست به شرطی که مجری زیاد شعر نخواند و سأنس هم رأس ساعت شروع شود. اما می روم سراغ فیلم هایی که امروز دیدم.

امروز فقط دو بخشِ مسابقه ی سینمای ملی ایران را دیدم که این فیلم ها بودند:

ـ خیابان خیلی خلوت ( سعید روستایی ): ماشین یک دختر، با ماشین گرانقیمت گل کاری شده ی پسری جوان تصادف می کند. روز عروسی برادر پسر است و او با دیدن صحنه ی تصادف به شدت عصبانی می شود. افسر سر می رسد اما به دلیل اینکه ماشین دختر هیچ صدمه ای ندیده، افسر تصادف را ساختگی تشخیص می دهد و به جای کشیدن کروکی، می رود که افسر مافوقش را بیاورد تا او نتیجه را اعلام کند. با آمدن برادر پسر و دوست پسر دختر، که دختر او را شوهر خود معرفی کرده، همه چیز پیچیده می شود. افسر مافوق می آید و او هم تصادف را ساختگی تشخیص می دهد و ماجرا همینطور گره می خورد. دیالوگ های ظریف، بازی های خوب ( نوید محمد زاده و لیندا کیانی از بازیگران مطرح فیلم بودند ) و طرح بسیار خوب فیلم نامه، باعث شد با اثر خوبی مواجه شویم که حسابی درگیر کننده است. دروغ، تهمت و کنار نیامدن با هم، از مسایل اصلی فیلم است که در پسِ یک داستان باحال به خوبی می نشیند و جواب می دهد. من این فیلم را به عنوان فیلم برتر این سأنس انتخاب کردم و نامش را در صندوق انداختم.

ـ آنتراکت ( مجید فخریان ): یک کار تجربی که ساخته نشدنش بهتر از ساخته شدنش بود! یک پلیس که دندان درد دارد. یک عکاس که عکس می گیرد. پلیس خیلی تصنعی هی تکرار می کند: (( دیگه آروم نمی شه! )) و بعد با عکاس دمخور می شود و از این حرف ها. کلاً منظور فیلمساز را نفهمیدم. خودش هم بعید است متوجه شده باشد!

ـ اندوه ( نجیبه حقانی ): فیلمساز در کار با بازیگر افغانش موفق است. گریه های او خیلی خوب در آمده اند. او نوارِ صدای همسرش که در افغانستان است را می شنود و بعد گریه کنان برای او نواری پر می کند در حالیکه میان یک ساختمان نیمه کاره نشسته و مشخص است که شغل رایج افغان های مهاجرت کرده به ایران را دارد.

ـ جاذبه ( شهریار فراش بیرانوند ): یک انیمیشن بامزه درباره ی گدایی که مثل بادکنک روی هوا می چرخد و از این طریق آدم های مختلفی را می بینیم که هر کدام با او رفتاری در پیش می گیرند.

ـ شوخه ( سلطان عابدی ): یک مستند درباره ی پیرمردی در یکی از روستاهای دورافتاده ی اهواز که بیماران روحی و روانی را با مواجه کردنِ آنها با ترس هایشان معالجه می کند. او ماسک هایی از پوست حیوانات می سازد، بیماران روحی و روانی روستاهای اطراف را در یک جلسه ی خصوصی می بیند، زندگی شان را می پرسد و مانند یک روانشناس از دردهایشان مطلع می شود و بعد در یک لحظه، دستیار ماسک زده اش از گوشه ای بیرون می پرد و بیمار را که از آن ماسکِ به خصوص خاطره ای دارد، می ترساند و اینگونه بیماری فرد را علاج می کند. پیرمرد درست مثل یک روانشناس عمل می کند. اما مشکل کارش اینجاست که دختر خودش دچار ضعف در استخوان های پاست و نمی تواند راه برود. پیرمرد به دنبال راهی ست که دختر را هم از طریق روش خودش معالجه کند اما چگونه؟ فیلم خوبی ست.

ـ برده های بدن ( فاطمه صارمی ): انگشتان پای یک آدم، با هم حرف می زنند و خستگی خود را از اینکه مجبورند برای یک معدنچی ـ یا یک همچین شغلی ـ کار کنند، ابراز می کنند. آن ها با هم به مخالفت برمی خیزند و حتی یکی شان آن یکی را می کشد! سئوال می پرسم که: خب که چه؟!

ـ مردها ـ زن ها ( سید احمد جعفریان ): آدمک های روی تابلوی مردانه ـ زنانه، عاشق هم می شوند! یک فیلم بامزه ی انتقادی.

ـ زندگی کاغذی ( محمد رضا مرادی ): یک کار تجربی با خلاقیتی خوب؛ یک آدمی که از کاغذ روزنامه درست شده، در اتاقی که همه چیزش از کاغذ روزنامه درست شده، زندگی می کند. بعد هم شیر آبِ کاغذی که از آن آب کاغذی بیرون می آید، باز می ماند و مرد را غرق می کند! فیلم حرف خاصی نمی زند اما خلاقیتش خوب است.

ـ ژیلا ( کریم لک زاده ): اما کریم لک زاده. چند سال پیش، اسم او را با فیلم « غم ها و غریزه ها » شناختم و از آن موقع همیشه منتظر فیلم جدید او بودم. « غم ها و غریزه ها » از آن فیلم هایی بود که به شدت من را تحت تأثیر قرار داد و جزو فیلم های کوتاه محبوبم شد. امروز خود کریم لک زاده را دیدم و با او درباره ی « غم ها و غریزه ها » حرف زدم. گفتم آن موقع نتوانستم پیدایش کنم تا با هیجان بگویم که چه فیلم خوبی ساخته و حالا بعد از سال ها که این موقیعت پیش آمده، و چه خوب که پیش آمده، همچنان با همان هیجان باید بگویم که « غم ها و غریزه ها » جزو ده فیلم کوتاه برتر عمرم است بدون شک. تشکر کرد و خلاصه آدرسی رد و بدل کردیم و بعدش هم رفتم که فیلم را ببینم. « ژیلا » فیلم عجیبی ست. دو خواهر که از مشکل بی مویی صورت رنج می برند و کاملاً تاس هستند در حدی که حتی ابرو هم ندارند، به اصرار دوستشان ژیلا، به زنی دعانویس پناه می برند. یک شب، زن دعانویس روی سر و کله ی آن ها چیزی می مالد و می گوید اگر تا فردا صبح حرف نزنند و نوری بهشان نرسد، موهای سرشان در خواهد آمد. دو خواهر، قضیه را شوخی می گیرند و اما در عین حال هم اوامر زن را با جدیتی که ژیلا به خرج می دهد، اجرا می کنند. در همین حیص و بیص، ژیلا که رفته دمِ در تا با همسرش حرف بزند، با دهانی خونی به بالا برگردد. ظاهراً دم در با همسرش که قرار است از او طلاق بگیرد، دعوایش می شود و مرد هم او را کتک می زند. ژیلا علت طلاق از همسرش را خیانت مرد می داند. روز بعد که یکی از خواهرها از خواب برمی خیزد، احساس می کند انگار چیزی روی سرش سبز شده. خواهرِ دیگر اما سر و رویش را شسته و منتظر است تا با هم به دادگاهِ طلاق ژیلا برسند. فیلم همینجا تمام می شود و تماشاگر را در فکر باقی می گذارد. این از آن دست فیلم هایی ست که باید مدتی بگذرد تا به نتیجه برسیم. ژیلا به عنوان شخصیت اصلی داستان، که نام فیلم هم از او می آید، چند دقیقه ی ابتدایی فیلم به عمد دیده نمی شود و فقط صدایش را می شنویم. او خواهرها را به رغم مخالفتشان و جدی نگرفتنِ قضیه ی دعانویس، مجبور می کند که به دستورات زن عمل کنند و حتی شام برای آن ها کله پاچه می پزد، غذایی که دعانویس دستورش را داده. چند باری که خواهرها می آیند زبان باز کنند و حرف بزنند، ژیلا مانع آن ها می شود. او به طور جدی در اعتقادات خرافی خودش غرق شده و انگار در خیالات خودش به سر می برد. همانطور که همسرش را متهم به خیانت می کند. اما چطور می شود که روی سرِ یکی از خواهرها، مو سبز می شود؟ لک زاده فیلمسازی ست که مطمئناً در آینده خیلی از او خواهم شنید.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم