کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و سه

کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و سه

  • نام فیلم: تراژدی
  • کارگردان: آزیتا موگویی

قاسم، مردِ فقیر و به ته خط رسیده ای ست که با همکاری شاگردِ سابقش حبیب، تصمیم می گیرد نقشه ای را عملی کند تا از این پس خانواده اش بتوانند زندگی راحت تری داشته باشند. اما وقتی نقشه اش آنطور که فکر می کرد، عملی نمی شود و از سویی دیگر، حبیب هم به او رودست می زند، ماجرا بیش از پیش به قهقرا می رود … این فیلم یک تراژدیِ تلخِ گزنده و اعصاب خردکن ( نه به معنای منفی اش ) است که دلِ هر بیننده را می لرزاند. فیلم از چند داستانک تشکیل شده که به فراخور، روی هر کدام مکث می کنیم. هر چند برخی داستانک ها مانند ماجرای درگیری پژمان و زنِ پدرش، آنقدرها پُر و پیمان نیست ( ناگهان پژمانی که آنقدر از مهشید متنفر بود، تنها در یک سکانس، با او خوب می شود ) اما در عوض چنان مسلط و تراژیک به مهمترین داستانکِ فیلم یعنی رابطه ی قاسم و زینت پرداخته می شود که داستانک های دیگر را هم تحت تاثیر قرار می دهد. قدرت فیلم دقیقاً از رابطه ی قاسمِ بدبخت و مستأصل و زینتِ بیچاره نشأت می گیرد. زینت دلِ خوشی از قاسم ندارد. او قاسم را مسبب این زندگی فلاکت بارش می داند. قاسم کسی بوده که زینت را از ازدواج با موسی دور نگه داشته و موسی همان مردِ کفتربازی ست که در همسایگی آن ها زندگی می کند. در یک صحنه ی زیبا، کبوترِ موسی که در حیاطِ قاسم نشسته، در حالیکه زینت در حال پهن کردنِ لباس ها روی طناب است، به پرواز در می آید و همزمان دوربین هم به سمتِ بالکنِ خانه ی موسی کرین می کند و به او می رسد. این حرکت از زینت به سمتِ موسی، آن نگاه های هنوز عاشقانه، همه چیز را درباره ی گذشته ی این دو نفر بیان می کند. قاسم هم خودش می داند که مسبب بدبختی زینت است. او طی صحنه ای درددل گونه، که با دکوپاژ فکر شده ی کارگردان، تنها در قاب نشسته در حالیکه دوربین هم از او فاصله دارد، موسی را کسی معرفی می کند که بیست سال ازدواج نکرد، در همسایگی اش ماند تا ذلتش را ببیند. قاسم می داند چه کرده. خودش هم در رویارویی با موسی به آن اعتراف می کند و می گوید که من می دانستم که شما همدیگر را می خواستید. کمی جلوتر که قاسم از موسی می خواهد نقشه ی ناکامش با حبیب را دوباره عملی کند، قاسم با بغض جمله ی عجیبی می گوید: (( وای قاسم! چرا کابوست دست از سرِ من برنمی داره؟ چه کردی با زندگی من؟ ))

  • نام فیلم: REC 4: Apocalypse
  • کارگردان: خائومه بلاگوئرو

آنخلا که در قسمت قبلیِ همین سری، در آپارتمانی مملو از زامبی ها گیر کرده بود، توسط گروهی نجات پیدا می کند و وقتی به هوش می آید، خودش را روی کشتی ای وسط اقیانوس می بیند. گروهی پزشک در این کشتی مشغولِ انجام آزمایشی هستند که آنخلا سوژه ی آنهاست … بلاگوئرو که با اولین سری این فیلم ها، در ژانر ترسناک، طوفانی به پا کرده بود، حالا با جدیدترین سری، دوباره بازگشته و داستانِ نسبتاً جذابی را هم روایت کرده که میزانِ آدرنالینش تقریباً هیچ وقت تا انتهای داستان کم نمی شود. تعادل خوبی بین آدم های داستان برقرار است و صحنه های وحشت انگیزش حسابی دلهره آور از آب در آمده اند. به نمره ی بسیار پایینش در سایت های معتبر دقت نکنید، به نظرم یک بار دیدنش می ارزد.

فیلمِ دیگرِ بلاگوئرو در « سینمای خانگی من »

ـ خوابِ عمیق ( اینجا )

 

  • نام فیلم: آدم کُش (Murderer )
  • کارگردان: لی گی ووک

یونگ هوی نوجوان با دختری عصبی و گوشه گیر که به تازگی به شهرشان نقل مکان کرده، آشنا می شود و سعی می کند خود را به هر ترتیبی که شده، به او نزدیک کند. اما دختر بسیار سرسخت و بدقلق است. وقتی دختر به شکلی اتفاقی با پدرِ یونگ هو مواجه می شود، خاطره ای ترسناک از گذشته را به یاد می آورد و متوجه می شود این مرد، همانی بوده که سال های قبل، قصد کشتنش را داشته … اولین فیلم این کارگردان کره ای، چیزِ بدی هم از آب در نیامده است. ماجرای پسری که به گفته ی معلمش و به حکم خونِ خانوادگی، ناخواسته به پدرش می رود؛ پدری که سابق بر این یک قاتل بی رحم بوده. خوبی فیلم این است که سعی نمی کند بیخودی داستانش را کش بدهد. زمانِ کوتاهِ فیلم، مزیتِ بزرگ آن است. فیلمساز می داند که داستانش کشش یک اثر مثلاً نود دقیقه ای را ندارد.

 

  • نام فیلم: آنابل (Annabelle )
  • کارگردان: جان لئونتی

میا و جان زوجی هستند که به زودی قرار است بچه دار شوند. جان برای تزئین اتاق بچه، عروسکی می خرد که همین، باعث آغاز یک سری فعالیت های شیطانی ست! … تلفیقی از عروسکِ شیطانیِ « احضار » و کالسکه ی « بچه رزماری »، آنقدرها هم که به نظر می رسد، مفتضحانه نیست. لااقلش این است که صحنه های دلهره آورِ خوبی در فیلم کار شده که ارزش یک بار دیدن دارد، گیرم همه چیزش از سر تا ته تکراری باشد. داستان در ابتدا می خواهد با نشان دادنِ فرقه های شیطان پرستانه ی خاصی که در دهه ی هفتاد ظهور کرده بودند، مانند فرقه ی چارلز مانسون که موجب کشتارِ ترسناکِ شارون تیت و مهمانانش شد، فکر مخاطب را به این سمت سوق دهد که قتل ها را پای آن ها بنویسیم، اما در ادامه، دوباره همه چیز می رود به سمتِ یک روح شیطانی که علناً هم می بینیمش تا خرافه پرستی، بیش از پیش نزد ملت های دنیا جا باز کند!

 

  • نام فیلم: آنچه در زیر، در بالا (As Above, So Below )
  • کارگردان: جان اریک داودل

اسکارلت دختر جوانِ باستان شناسی ست که با همراهی یک گروه جوانِ دیگر، برای یافتنِ یک گنج باستانی، به میان قبرهای واقع در زیرِ شهرِ پاریس می روند. آنها در آنجا راههایی مخفی پیدا می کنند که به سمت گنج رهنمون شان می کند اما طولی نمی کشد که همه چیز بهم می ریزد … این هم نوه و نتیجه ی « پروژه ی جادوگر بلر » که البته چندان خلف هم نیست! هر چقدر کارگردان در ساختن فضاها و موقعیت های خفقان آورِ گروه موفق عمل می کند، داستان، بسیار سطحی و لوس است. فکر کنید گروه در میانِ لابیرنتی تاریک گیر افتاده که ناگهان مردی ترسناک را جلوی خود می بیند. آن ها متوجه می شوند که این مرد، دوستِ یکی از جوانانِ گروه است که دو سال پیش در همین مکان گم شده بوده. حالا که ناگهان سر و کله اش پیدا شده، خیلی راحت فقط با یک سئوالِ « کجا بودی؟ » سر و ته قضیه هم می آید و مردِ تازه پیدا شده را هم با خود همراه می کنند و هیچ هم از خودشان یا از او سئوال نمی کنند آخر این دو سال، زیرِ زمین چه می کردی؟! یک قسمتِ بی معنای داستان هم آنجایی ست که افراد گروه، اشتباهات زندگی خود را جلوی چشمشان می بینند و دچار احساسات می شوند. صحنه ی پایانی فیلم هم هر چند جالب است اما ربطی به کلیت ماجرا ندارد.

 

  • نام فیلم: پیش از آنکه بخوابم (Before I Go to Sleep )
  • کارگردان: رووان جاف

کریستین هر روز که از خواب بلند می شود، هیچ چیز را به یاد نمی آورد. همسرش بِن، هر روز، کل زندگیِ او را در چند جمله برایش تعریف می کند؛ اینکه او بر اثر حادثه ای، تنها می تواند وقایع یک روز را به یاد بیاورد و وقتی از خواب برمی خیزد، هر آنچه دیروز بر او گذشته را فراموش می کند. کریستین به کمک یک دکتر تلاش می کند اتفاقی که بر او گذشته را به خاطر بیاورد … یک شخصیت حافظه از دست داده ی دیگر هم به جمعِ فراموشکارانِ سینمایی اضافه شد! البته شرایطِ فراموشی این یکی کمی عجیب و غریب تر است: او حافظه ای یک روزه دارد. صبح که از خواب بیدار می شود، دوباره برمی گردد به بیست سالگی خودش. حالا اینکه چرا بیست سالگی، من نمی دانم! بهرحال همسرش مجبور است هر روز ماجرای زندگی شان را برای زن تعریف کند و دکتری هم در ماجرا هست که معلوم نیست از کجا سر و کله اش پیدا شده و می خواهد زن را درمان کند. حالا اینکه چرا اینقدر اصرار به درمان زن دارد هم خودش مجهول است. فیلم آنقدرها که در شروع می نماید، جذاب پیش نمی رود. روند فاش شدنِ واقعیت و اصلاً خودِ آن واقعیت، آنقدرها که باید و شاید درگیرکننده نیست. ضمن اینکه این فراموشی زن، عمقی نمی یابد و نمی توان آن را آنطور که شایسته ی فراموشکارانِ سینماست ( مثل مردِ « ممنتو » ی نولان ) تفسیر کرد.

 

  • نام فیلم: قاضی (The Judge )
  • کارگردان: دیوید دابکین

هنک پالمر، وکیل مدافع تندزبان و زبردستی ست که به خاطر مرگ مادرش پرونده ی جدیدش را رها می کند و به روستای محل زادگاهش می آید. پدر او جوزف پالمر، در آنجا یک قاضی کارکشته است. پدر و پسر رابطه ی چندان صمیمی ای با هم ندارند و این نشات گرفته از گذشته شان است. وقتی جوزف پالمر به قتل درجه ی دومِ یکی از اهالی روستا متهم می شود و بعد از چهل و دو سال قضاوت، اینبار در جایگاه متهم می نشیند، هنک تصمیم می گیرد وکالت او را به عهده بگیرد … یک درام دادگاهی طولانی درباره ی رابطه ی پدر و پسری که اینبار محیط دادگاه را محل کشمکش خود قرار می دهند تا رابطه ی نه چندان خوبشان را سر و سامان بدهند. هنک به زادگاهش می آید و در آنجا تلاش می کند نه تنها با پدرش، بلکه با برادران و معشوقه ی قدیمی اش هم رابطه ی نقشِ بر آب شده ی گذشته را بازیابد. در این مسیر او نسبت به هر کدام از آدم های دور و برش احساس مسئولیتِ بیشتری می کند و سعی می کند دوستشان داشته باشد. او در انتها، دیگر آن آدم خودخواهِ تُند زبانِ ابتدای فیلم نیست. یکی از معضلاتِ فیلم زمانِ بسیار طولانی اش است که خسته کننده می نماید اما رابرت داونی جونیور، در تمام صحنه ها، قدرتمند ظاهر می شود.

 

  • نام فیلم: جنگل کونگ فو (Kung Fu Jungle)
  • کارگردان: تدی چان

بزرگترین اساتید کونگ فو، به دستِ مردی به نام فونگ یو سائو کُشته می شوند. هاهومو که استاد کونگ فو است و البته در زندان به سر می بَرَد، به پلیس می گوید می داند چه کسی این قتل ها را انجام داده. پلیس به هاهومو آزادی مشروط می دهد تا قاتل را پیدا کند …می ارزد اگر کل فیلم را ببینید تا صرفاً برسید به سکانسِ نبردِ تن به تن، وسط بزرگراه. طراحی نفس گیرِ حرکات، و عبور زوزه کشانِ انواع و اقسام ماشین ها از کنارِ شخصیت ها، این صحنه را به یکی از بهترین صحنه های رزمی تبدیل کرده است. مطمئناً عاشقان فیلم های رزمی، از این فیلم لذت خواهند بُرد، مانند من، اما مطمئناً آدم های سخت گیر، احساس پشیمانی خواهند کرد!

 

  • نام فیلم: در دلِ طوفان (Into the Storm )
  • کارگردان: استیون کوآل

یک گروه مستندساز با ماشینی مجهز، تصمیم دارند از بزرگترین گردباد آمریکا فیلم بگیرند؛ گردبادی که به زودی به یکی از شهرهای کوچک خواهد رسید و هر چیزی را در خود فرو خواهد بُرد … شاید به جرات بتوان گفت یکی از خیره کننده ترین جلوه های ویژه ی تصویری از گردبادهایی مهیب را در این فیلم خواهید دید. فضاسازی کارگردان بی نظیر است. قدرت فوق تصور گردباد و خرابی های عظیمی که به بار می آورد، تا عمق استخوان هایتان نفوذ خواهد کرد و دهانتان خشک خواهد شد. چیره دستی عوامل سازنده ی فیلم، در هر چه باورپذیرتر شدنِ لحظاتِ ترسناکی که آدم ها در چنبره ی خشمِ طبیعت اسیر می شوند، به واقع ستودنی ست، گیرم جنبه ی داستانی اثر، آن دوربین دست گرفتن های هر یک از افراد به دلیلی، آن صحبت های احساساتی لحظاتِ آخر عمر رو به دوربین برای ثبتِ حرف ها و آن ساختنِ پس زمینه های قلابی برای آدم ها بلکه کمی بُعد پیدا کنند، چندان موفق از آب در نیامده باشد. فیلم در ژانر فاجعه، یکی از موفق ترین هاست. بهترین لحظه ی فیلم آن جایی ست که مرد مستندساز با ماشین مجهزش، درست وسط گردباد گیر می افتد و همراه با لوله ی مکنده ی آن، به آسمان می رود. آنقدر می رود تا از سرِ لوله مانندِ گردباد بیرون می آید و می بیند که در آسمان است و آفتاب به چشمانش می تابد؛ درست وسطِ گردباد، همه چیز آرام و حتی زیبا جلوه می کند.

 

  • نام فیلم: ناگفته های دراکولا (Dracula Untold )
  • کارگردان: گری شُور

ولاد، برای محافظت از مردمِ شهرِ خود در مقابل ارتش عثمانی، ناچار می شود با یک دراکولا که در غاری تاریک زندگی می کند، پیمان ببندد. ولاد سه روز فرصت دارد تا ارتش تُرک ها را به زانو در بیاورد … تلفیق ساب ژانر دراکولا با ژانر تاریخی، تلفیقِ چندان بدی هم از آب در نیامده. حکایتِ پادشاهی که برای نجاتِ خانواده و مردمش، نیروی مافوق طبیعیِ جناب دراکولا را در خود ذخیره می کند و یک تنه به جنگِ دشمن می رود، با آن ایده ی پایانی اش، که احتمالاً نقطه ی قوت فیلم هم هست، می تواند یک ساعت و نیمی سرگرم تان کند. در اینجا ارتش عثمانی ها ( چقدر هم که هنرپیشه هایش مبتدیانه و الکن تُرکی استانبولی را حرف می زنند و فکر هم می کنند کسی متوجهِ این ضعف نمی شود ) آدم های شرور و بدسیرتی هستند اما تُرک ها مانند ما، که هر کس هر فیلمی می سازد خیال می کنیم قصدش نابود کردنِ ما است، دلیلی نمی بینند که سینه چاک کنند و رگِ گردن بیرون بدهند که (( ای داد و بیداد! به شرف و حیثیتِ ما توهین شد! به تاریخِ ما توهین شد! ما آماجِ حمله های بیگانه ها قرار گرفتیم و همه می خواهند ما را نابود کنند! پس مرگ بر فلان و بهمان! )).

 

  • نام فیلم: اسرار گنج دره جنّی
  • کارگردان: ابراهیم گلستان

مرد روستایی، هنگام شخم زدن زمینش، با چاهی پر از طلا و جواهر مواجه می شود. او که از پیدا کردن این گنجینه، سر از پا نمی شناسد، شروع می کند به فروختن جواهرات و عوض کردن زندگی خودش اما … اما حرص و آز آدم ها تمامی ندارد و گلستان در این اثر فوق العاده اش نشان می دهد که چطور این آدم های دله و ناسیر، به فلاکت می افتند. مرد روستایی، به محض رسیدن به ثروت، همه چیز را از یاد می بَرَد و حتی به زنش هم می گوید که از این بعد باید به او خدمت کند. او دیوانه وار، گاری گاری ضروریات و غیرضروریاتِ زندگی را به سمتِ خانه ی روستایی اش روان می کند و حتی وقتی باران، جنس ها را خیس می کند، او انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، دائم تکرار می کند که باز هم خواهد خرید. گلستان دور و بری های او، مردم روستا را هم آدم های فرصت طلب و حریصی نشان می دهد که یا به فکر خوردنند یا به فکر تلکه کردن از مرد روستایی. روز جشن عروسی و هجوم آن ها به میزِ مفصلِ شام، بیانگر همین موضوع است. حتی آقا معلمی که ابتدای داستان، خیلی موجه جلوه می کند، ناگهان رنگ عوض می کند و سِمَت مشاور مرد روستایی را می گیرد که در واقع برای رسیدن به پول است نه راهنمایی او برای خرج کردن بهترِ. او از واژه های قلمبه سلمبه ای که به عنوان یک آدم باسواد بلد است، استفاده می کند تا از بیسوادی مرد روستایی، به نفع خودش سود ببرد. شاید تنها آدم موجه این داستان، پلیس باشد که نمی خواهد اجازه بدهد قهوه خانه چی و کدخدا از گنجینه ای که زیرِ زمین یافته اند، استفاده کنند. او دائم تکرار می کند که این گنجینه متعلق به همه ی سرزمین است و کسی اجازه ی استفاده از آن ها را ندارد اما حرفش به جایی نمی رسد و زیرِ همان خاک مدفون می شود.

فیلمِ دیگرِ گلستان در « سینمای خانگی من »

ـ خشت و آینه ( اینجا )

 

  • نام فیلم: پرونده ی ۳۹ (Case 39)
  • کارگردان: کریستین آلوارت

امیلی، یک مددکار اجتماعی ست که به پرونده ی بچه های بد سرپرست رسیدگی می کند. یک روز پرونده ی لیلیت به او واگذار می شود که خانواده ای بد سرپرست دارد و از سوی آن ها بسیار آزار می بیند. امیلی درگیر پرونده می شود و تلاش می کند لیلیت را از دست والدینِ بی رحمش نجات دهد … صحنه ی پایانی فیلم، چکیده ی اثر دلهره آوری ست که پرداخت خوبی دارد: امیلی، همراه با لیلیت، این دخترِ عجیب و ترسناک، خودش را به عمق آب ها می اندازد و همزمان یادش می آید که روزی در بچگی اش، مادرِ او هم قصد خودکشی داشته و می خواسته او ( امیلی ) را هم همراه خودش و ماشین به اعماق آب ها بیندازد. این صحنه ی ترسناکی ست که کل زندگی امیلی را تحت تأثیر قرار داده و هنوزم که هنوز است امیلی از بابت این خاطره ی ترسناک، زندگی سر و سامانی ندارد، دوست ندارد مادر باشد و نمی خواهد ازدواج کند. هنگامی که امیلی، خودش، لیلیت و ماشین را، به اعماق آب ها می فرستد، در واقع در اعماقِ روح و روانِ خودش غور می کند. او وارد زیرین ترین لایه ی روانش می شود، خاطره ی ترسناکِ گذشته، آن لحظه ی هراسناک را پیشِ چشم می آورد، با آن رو در رو می شود تا بالاخره رها شود. روبرو شدن با ترس ها، نکته ای ست که در روانشناسیِ مدرن مطرح می شود برای رهایی از آن ها. امیلی هم دقیقاً همین کار را می کند. وقتی از آب بیرون می آید، همه چیز تمام شده است؛ او به اعماق آب ها ( اعماق روانِ خودش ) رفته، با ترسش روبرو شده و حالا رهاست. نورِ خورشیدِ دمِ دریاچه، که امیلی لبِ آن نشسته هم حکایت از پاک شدنِ روح امیلی از ترس های قدیمی و شروعی جدید را دارد. انتخاب رنه زلوگر برای امیلی انتخاب درستی ست. او با آن چهره ی محجوب و شیرین، یک مددکار اجتماعی فوق العاده است، زنی که دوست دارد مادر باشد اما چیزی در ذهنش، در روحش، این اجازه را به او نمی دهد.

 

  • نام فیلم: پلیس پیتون ۳۵۷ (Police Python 357)
  • کارگردان: آلن کورنو

بازرس فروت، پلیسِ میانسال، تنها، خشن و کم حرفی ست که در میانه ی یک مأموریت، عاشقِ دختری به نام سیلویا می شود و دوباره احساس جوانی می کند. اما دیری نمی گذرد که سیلویا که همزمان عاشقِ رئیس پلیسِ شهر ـ پلیسِ بالادستِ فروت ـ هم هست، توسط او به قتل می رسد. حالا تمامِ شواهد حاکی از این است که فروت قاتلِ دختر است … یک فیلم پلیسی – جنایی پر پیچ و خم و جذاب که تا آخرین لحظه آدم را پای خود نگه می دارد. حکایتِ زندگیِ تلخِ بازرس فروت که هر چه پیش تر می رود، بیشتر می رود به قهقرا. آدمِ تک و تنهایی که آشنایی با یک دختر، او را از خود بیخود می کند اما خبر ندارد که نه تنها دختر را از دست خواهد داد، بلکه به خاطرِ رابطه با او، به تنگنای بدی هم خواهد افتاد. صحنه ای که او مجبور است برای پاک کردنِ مدارکِ جرم، تک تکِ خاطراتِ دختر را به دستِ خود بسوزاند، یکی از صحنه های تلخِ فیلم است که تنهایی و بی کسی این آدمِ بیچاره موکد می شود. موش و گربه بازی های او و رئیس پلیس، بدونِ اینکه خبر داشته باشند هر دویشان عاشقِ یک نفر بوده اند و ایده های فروت برای اینکه با شاهدین رودرو نشود مبادا که او را شناسایی کنند، از جذاب ترین بخش های فیلم است. یک فیلمِ به شدت سیاه و غافلگیرکننده از آلن کورنوی کمتر قدر دیده.

فیلمِ دیگرِ کورنو در « سینمای خانگی من »

ـ جنایت عشق ( اینجا )

 

نام فیلم: جاده ی روُلوشنری (Revolutionary Road)

کارگردان: سم مندز

آپریل و فرانک، زن و شوهری هستند که زندگی را بسیار آرام آغاز می کنند اما آپریل که بازیگر تئاتر است و از کار و زندگی خود راضی نیست، فرانک را مجبور می کند که کار و زندگی را ول کنند و به پاریس بروند. جایی که می توانند به دنبال آرزوهای خود باشند … اصلاً فکرش را هم نمی کردم که با فیلمی گنگ و نامفهوم و خسته کننده طرف باشم. لطفاً تنها دقت کنید به ورود آن شخصیتِ دیوانه به زندگی آپریل و فرانک که قرار است حرف هایش، واقعیت هایی درباره ی این زوج را روشن کند و به قول معروف، حرفِ دل آنها را بزند. آنقدر پایه و اساس روایت ضعیف و پر حفره است که تقریباً هیچ چیز سر جای خود قرار نمی گیرد. وقتی تصمیم می گیرند به پاریس بروند و این را با دوستانشان در میان می گذارند، آنها انگار که حسرت زندگی اینها را بخورند، ناراحت می شوند اما پایه و اساس این ناراحتی کاملاً نامفهوم است. اصلاً سئوال اینجاست: داستان درباره ی چیست؟ درباره ی زنی که در خیالات سیر می کند و می خواهد به زندگی رویاهایش پناه ببرد؟ درباره ی مردی که به همسرش خیانت می کند؟ لحظه ای آنها تصمیم به رفتن دارند. لحظه ای دیگر، مرد می گوید که خیانت کرده است. لحظه ای دیگر زن، بچه اش را سقط می کند و اینگونه است که همه چیز پراکنده و نامفهوم جلوه می کند. اما پایان اثر انگار ساز جداگانه ای می زند. بعد از بهم ریختن زندگی این زوج، همسایه ها را می بینیم که دارند غیبت آنها را می کنند و حالا انگار زندگی خودشان را ترجیح می دهند. مضمونی که به هیچ عنوان ربطی به کلیت داستان ندارد و کاملاً مفهوم دیگری را به ذهن می رساند.

فیلمِ دیگرِ مندز در « سینمای خانگی من »

ـ اسکای فال ( اینجا )

 

  • نام فیلم: جایی که پیاده رو به آخر می رسد (Where the Sidewalk Ends )
  • کارگردان: اتو پرمینگر

ستوان مارک دیکسون، به دلیل کتک کاری با ازادل و اوباش تنزیل درجه پیدا می کند. او در آخرین ماموریتش برای یک پرونده ی قتل، به شکلی ناخواسته یکی از مظنونین را می کُشد و بعد صحنه را طوری می چیند که نشان بدهد مظنون به خارجِ شهر گریخته است. اما وقتی او عاشقِ همسرِ طلاق گرفته ی مظنون می شود، همه چیز تغییر می کند … مارک درگیر گذشته اش است. گذشته ای که با پدری خلافکار عجین شده است. او در کسوت پلیس هم حتی با درگیری های بدنی با دزدها و خلافکارها، گذشته ی نه چندان سفیدش را بازنمایی می کند انگار. همین مسئله است که موجب توبیخش می شود. اما او یک بار برای همیشه تصمیم می گیرد زندگی اش را عوض کند. عشقش به مورگان این انگیزه را به او می دهد که قتل را اعتراف کند تا به قول خودش فرجامی مثل یک پلیس داشته باشد. یک فیلم نوآر جذاب که پس زمینه ی شهری سیاه و تاریک و پر سایه، همیشه در آن خودنمایی می کند و داستانی که هیچ وقت از نفس نمی افتد.

فیلم های دیگرِ پرمینگر در « سینمای خانگی من »

ـ بانی لِیگ گم شده ( اینجا )

ـ تشریح یک جنایت ( اینجا )

 

  • نام فیلم: فروید (Freud )
  • کارگردان: جان هیوستون

داستانِ واقعیِ مقطعی از زندگی فروید، مردی بزرگ که روان انسان ها را دگرگون کرد. او سعی کرد به عمق روح آدم ها نفوذ کند در حالیکه جامعه ی آن زمان این را نمی پذیرفت … کسی که درباره ی فروید، آزمایشاتش، تحقیقاتش، شیوه ی روان درمانی هایش و جزئیات دیگر، کتاب خوانده باشد، این فیلم هیچ چیز تازه ای ندارد و کسی مثل من که علاوه بر همه ی اینها، فیلم نامه ی ژان پل سارتر را هم خوانده باشد، دیدنِ این فیلمِ دو ساعته به عذابی الیم تبدیل خواهد شد. هر چند در روانشناسی امروز دیگر خیلی از نظریه های فروید را قبول ندارند و احتمالاً به دلایلی علمی ردش می کنند، اما هر چه که هست، زیگموند فروید تنها انسانی بود که شروع کرد به نفوذ کردن به درونِ انسان ها تا برسد به آن واقعیتی که از چشم همه پنهان است. واقعیتی که در عمقِ وجودِ آدم ها می گذرد و احتمالاً خودشان هم از ان خبری ندارند.

 

  • نام فیلم: فیلادلفیا (Philadelphia )
  • کارگردان: جاناتان دمی

اندی مردی همجنس گراست که در آستانه ی احراز مهمترین شغلِ زندگی اش، به دلیلی واهی، توسط مقامات بالای شرکت، از کار اخراج می شود. اما علت اصلی کارِ آنها، بیماری ایذرِ اندی ست. اندی که متوجه این عمل غیرقانونی روسایش می شود، به وکیل مدافع معروفی مراجعه می کند تا دفاع از او را در دادگاه بر علیه مقامات بالادستش بر عهده بگیرد … تا پیش از دیدن فیلم، هیچ گاه به ذهنم هم خطور نمی کرد که تام هنکس را در نقش یک همجنسگرا ببینم. ترکیب هنکس و باندراس، در نوع خودش بسیار دیدنی ست! واشنگتن در نقش مردی که با همجنسگرایان مخالف است اما تمام تلاش خود را می کند تا اندی را نجات بدهد، همانند بازی بی نظیر هنکس، عالی ست. نگاه های مشکوکِ یکی از شرکای اندی در جایگاه شهود به یکی از مردان هیئت منصفه، به خوبی نشانگر این است که این آدم ها که اینقدر بی رحمانه درباره ی یک آدم نظر می دهند، خودشان در گذشته ای نه چندان دور، تمایلات همجنسگرایانه داشته اند یا احتمالاً هنوز هم دارند. بدتر از آن شریک، شعارهای مرگی ست که مردم جلوی دادگاه بر علیه اندی سر می دهند، بدونِ اینکه مثل اغلب عوام، بتوانند درکِ درستی داشته باشند.

 

  • نام فیلم: میرال (Miral )
  • کارگردان: جولیان اشنابل

میرال دختری ست که در خانه ی اطفال به مدیریت هیندی، بزرگ شده است. دوران اشغال فلسطین توسط اسرائیل است و میرال در حال و هوایی انقلابی، دوست دارد با اسراییلی ها بجنگد اما هیندی، دوست ندارد دختر جوان درگیر این کارها شود … جولیان اشنابل فیلمساز عجیبی ست. فیلم هایی به اندازه ی انگشتان یک دست ساخته اما هر کدامشان فیلم های قابل توجهی بوده اند که بهترینش تا به اینجا شاید « اتاقک غواصی و پروانه » باشد. اینبار اشنابل رفته سراغِ داستانی یکسر متفاوت درباره ی عشق و دوستی و صلح آنهم در سرزمین های فلسطین و اسرائیل. حکایت پر فراز و نشیب دختری به نام میرال، که در بحبوحه ی جنگ میان فلسطین و اسرائیل، با دیدنِ خرابی هایی که سربازانِ اسرائیلی به بار می آورند و ظلم هایی که به مردم بی گناه روا می دارند و البته به دلیلِ وجود شر و شور جوانی در سرش، تصمیم می گیرد دست به کاری بزند، و با دوستانش در گروه مقاومت، جلوی اسرائیلی ها بایستد. اما دو نفر او را از این کار منع می کنند، یکی هیندی، زنی که تمام جوانی و زندگی اش را گذاشت تا بچه های بی سرپرست سرزمین های در جنگ، درست رشد کنند و دیگری ناپدری میرال که با توجه به گذشته اش و خاطره ای که از جنگ دارد، نمی خواهد اجازه بدهد میرال هم آلوده شود. فیلم در قبال اسرائیلی ها یا فلسطینی ها موضعی نمی گیرد و انگار ناگفته تلاش می کند بین آن ها دوستی برقرار کند.

فیلمِ دیگرِ اشنابل در « سینمای خانگی من »

ـ اتاقک غواصی و پروانه ( اینجا )

 

  • نام فیلم: نواختن برای زنده ماندن (Playing for Time )
  • کارگردان: دنیل مان

فانیا فنه لون، یک پیانیست فرانسوی معروف است که با یهودیان، به اردوگاه آشوویتس فرستاده می شود تا سرنوشتی مثل میلیون ها یهودی دیگر پیدا کند. اما در اردوگاه، برای تکمیل گروه ارکستر، به دنبال کسی می گردند که خواندن بلد باشد. فانیا وارد گروه می شود و به خواندن و نواختن پیانو می پردازد. گروه تمام تلاشش را می کند تا برای افسران نازی خسته کننده نشود که مبادا آنها را هم به اتاق های گاز بفرستند … عدم انسجام و بهم ریختگی مضمونی در یک ساعت پایانی فیلم چنان است که انسجامِ ساعتِ آغازینِ آن را به چیزی مثل معجزه شبیه می کند! داستانک های تکه تکه و گاه بی کارکرد، پشت سرِ هم، ردیف می شوند. مثل ماجرای فرار آن مترجم زن و بعد دستگیری اش، مرگِ آلما، رهبر ارکسترِ فانیا به دستِ یکی از زنانِ نازی، عشق دو زن به یکدیگر و در میان گذاشتن آن با فانیا، جدا کردنِ یهودیان و غیریهودیان در اردوگاه و مورد نفرت واقع شدنِ فانیا به خاطر اینکه نیمه یهودی ست و ستاره ی روی لباسش را نصف کرده تا نشاندهنده ی این موضوع باشد و یا درددل های گاه و بیگاهِ زنانِ زندانی با فانیا که سنگ صبور آنهاست. این تکه ها، همینطور کنار هم ردیف شده اند و گاه آنقدر غلیظ و غلو شده هستند که بیشتر خنده دار به نظر می رسند تا تأثیرگذار، مثل ماجرای بچه دوستیِ زنِ نازی، ماندل، و گریه ی او بعد از از دست دادنِ بچه، برای نشان دادنِ این نکته که هر چند او شاید یک نازی باشد، اما بهرحال انسان است، همانطور که فانیا هم در آن اوایل، این را به بقیه ی اعضای گروه ارکستر، گوشزد می کند و البته کسی گوشش بدهکار نیست؛ اینکه ماندلِ بی رحم هم بهرحال یک زن است و یک انسان. فیلم از پسِ فردیت دادن به فانیا به عنوان شخصیتِ اصلی داستان برنمی آید و آنقدر از این شاخه به آن شاخه می پرد که همه چیز را از دست می دهد. همدردی ای هم اگر می کنیم، به خاطر بازی بی نظیرِ ونسا ردگریو است که درماندگی و ترسِ فانیا را با تک تکِ اعضای صورتش، به بیننده منتقل می کند و شاهکار می کارد.

کوتاه، درباره ی چند فیلم

۶ دیدگاه به “کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و سه”

  1. فاطمه م گفت:

    این بخش وبلاگتان را خیلی دوست دارم، برای آدم سختگیری مثل من که حوصله هر فیلمی را ندارد، بسیار مفید است. از معرفی کارگردان اسپانیایی و آثار ترسناکش هم بسیار ممنون.
    اما چرا به فیلمها امتیاز ندادید؟

    • damoon گفت:

      ممنون از شما. اما اینکه چرا امتیاز ندادم، چیزِ عجیبی نیست چون روالِ این بخش اینگونه است؛ همیشه اینگونه بوده. طوری پرسیدید که آدم فکر می کند اولین بار است که به اینجا سر می زنید!

  2. coldplay گفت:

    لطفا چند کتاب خوب راجع به فروید بهم معرفی کنید.

    • damoon گفت:

      کتاب راجع به فروید فراوان است؛ چه آن هایی که خودش نوشته و چه آن هایی که درباره اش نوشته اند. من اما بیشتر کتاب هایی را که خودش نوشته، خوانده ام مثل معروفترین کتابش « تفسیر خواب » که کتاب قطور و البته سنگینی ست و طبیعتاً خواندنش برای کسانی که هیچ آشنایی ای با او ندارند، ثقیل. و یا کتاب « اشتباهات لّپی » که کتاب بسیار جالبی ست و دربرگیرنده ی بخشی از نظریات فروید درباره ی لغزش های زبانی و ارتباط آن با ضمیرناخودآکاه انسان. بهرحال کتاب هایی که او نوشته فراوان است. اما می توانید با کتاب هایی که درباره ی زندگی و افکارش نوشته اند، شروع کنید که مهمترین آن ها « شور ذهن » اروینگ استون است. من در نوجوانی این کتاب را خواندم. الان دیگر نمی دانم نسخه ای از آن پیدا می شود یا نه.

      • coldplay گفت:

        مرسی.حتما باید از فروید کتاب بخوانم.

        راستی ترجمه شما از فیلم Boyhood از باقی ترجمه ها بهتر بود.
        پسرانگی!
        پسربچگی!

        اما پسر بودن. از همه زیبا تر و با مفهوم تره

        • damoon گفت:

          شما لطف دارید اما « پسر بودن » ترجمه ی من نیست، خودم آن را از جای دیگری که الان یادم نیست کجا بود، گرفتم. احساس کردم از بینِ همه ترجمه های موجود، این یکی رساتر است.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم