قضاوت
خلاصه ی داستان: النا، زنی ست که همراه همسرش دومش در خانه ای بزرگ و مدرن زندگی می کند. او از همسر قبلی اش پسری علاف و بیکار و تقریباً فقیر دارد که دائم چشمش به پولی ست که النا از خانه ی شوهر جدید و ثروتمندش می آورد. پسر النا برای خریدن سربازی پسر خودش، باز هم به مادر روی می آورد و النا هم این مسئله را با شوهر ثروتمندش در میان می گذارد اما با مخالفت او روبرو می شود. وقتی هم که مرد سکته می کند و می خواهد وصیت بنویسد، تمام ثروتش را به دختر خودش که ظاهراً دختری افسارگسیخته است، واگذار می کند …
یادداشت: در هر نمای فیلم، در هر حرکت سنگین دوربین، پختگی و اصالتی دیده می شود که نشان از کارگردانی قوی در پشت کار دارد. فیلم جایی تمام می شود که انتظارش را ندارید. تازه منتظر هستید تا ببینید بالاخره چه می شود که ناگهان تیتراژ پایانی می آید. داستان، بسیار ساده و یک خطی ست. چیزی که این میان مهم بوده، تضاد عمل النا و چهره ی آرام ابتدایی اش است. او برای حفظ پسر آسمان جلش، دست به عملی می زند که به هیچ عنوان از او انتظار نداریم. درست برعکس چیزی که در دختر مرد می بینیم. دختری سرکش و عبوس که حتی وقتی می فهمد پدرش سکته ی قلبی کرده، به عیادتش نمی آید. اما جلوتر که می رویم، تازه متوجه می شویم دختر واقعاً آن چیزی نبوده که نشان می داده و النا با تمام ظاهرسازی اش، آدم بسیار خطرناکی ست. اما وقتی که بدانیم، او این کار را برای حفظ پسرش و خانواده ی پسر انجام داده، آنوقت چه فکری درباره ی او خواهیم کرد؟ آیا کارش درست بوده؟ اخلاقی بوده؟ فیلم به دنبال مطرح کردن همین پرسش است و البته مثل همیشه، هر کس جوابی برای آن دارد.
فیلم رو دیدم و با نظرتون در مورد نوع کادربندی و کارگردانی موافقم. پلانهایی در فیلم وجود داشت که مبهم بود، مثل صحنه تصادف اسب سفید و سوارکار با قطار… و یا پلانهای طولانی از خانه.
در اواخر فیلم انتظار پایانی تلخ داشتم که به نوعی جنایت و مکافات رو تداعی کنه… ولی خیلی غیر منتظره تموم شد. به نظرم فیلم باید چندبار دیده بشه تا کاملا به هدف و منظور کارگردان پی برد… سپاس
تصادف اسب با قطار نماد شکست سنت در برابر مدرنیته و مرگ انسانیت هست
تصادف اسب با قطار نماد شکست سنت در برابر مدرنیته و مرگ انسانیت هست
فیلم کم نظیری بود.چه قاب بندی ها و میزانسن های عالی.موسیقی فیلم هم با اینکه اکثرا یکی بود,هرجا یه حس جدید بهم میداد خصوصا وقتی در تیتراژ پخش شد.
نمی تونم النا را مقصر بدونم,بحث اخلاقیه.شاید فکر کرد جای اینکه دختر ولودیا کلی پول بگیره و خانوادش بدبخت بمونن,بهتر باشه کمی ازون پول به خانوادش برسه…النا مادر بود و زیاد این محبت را نمی شه درک کرد و قضاوتش کرد خصوصا اینکه من پسرم!
دختر ولودیا جذاب بود در ظاهر و باطن. یه جور النا برام نماینده جامعه سنتی و working class بود و دختر,نماینده انسانی که دیسیپلین خودش را داره و کوتاه نمیاد و از اصولش تخطی نمی کنه اما فرق سنگدلی و باج ندادن را هم خوب می دونه.یک upper class واقعی
کارگردان آندری زویاگینتسف
نویسنده اولگ نگین
بازیگران نادژدا مارکینا
موسیقی فیلیپ گلس
فیلمبرداری میخایل کریچمن
تاریخ انتشار ۲۱ می ۲۰۱۱ (جشنواره کن)
مدت زمان ۱۰۹ دقیقه
کشور روسیه
زبان روسی
برندهی جایزهی نگاه ویژه هیئت داوران از فستیول فیلم کن.
نامزد دریافت جایزهی بهترین بازیگر زن از European Film Awards.
داستان فیلم درباره زنی به نام «النا» و مردی به نام «ولادیمیر» است که در سنین بالا به یکدیگر رسیدهاند. هر دو از زندگیهای مشترک قبلی خود دارای فرزندی هستند با خصوصیات اخلاقی مختلف. ولادیمیر مردی ثروتمند و سرد است، برخلاف النا که همسری مطیع و با وسع مالی پایین است. همانطور که مشخص است دغدغههای زویاگنیتسف باز هم مانند فیلمهای قبلیاش است؛ پدری سرد و خشن، زنی مطیع و آرام و فرزندانی که در این زندگی با رابطههای پیچیده هستند. گویی کارگردان با جان و دل این رابطههای سرد و پیچیده را چشیده که مدام در فیلمهایش نشان میدهد اما باز هم برای بیننده جذاب است. زویاگنیتسف ۴۸ ساله به خاطر ۲ فیلم درخشانش یعنی «بازگشت» و «تبعید» در دنیا شناخته شده است. سینمای او همواره در حالی که با میزانسن و دکوپاژش آرامش در آن موج میزند اما ترس و دلهرهای هم به همراه دارد که همراه موسیقی شاهکار قلب بیننده را از جا درمیآورد. زویاگنیتسف با فیلم «بازگشت» ۹ سال قبل در جشنواره فجر حاضر شده و جایزه بهترین فیلم بخش بینالملل را از آن خود کرده بود. النا (نادژدا مارکینا) پرستار سابق و ولادیمیر ثروتمند (آندری اسمیرنوف) زن و شوهر مسنی هستند که ۱۰ سالی است با یکدیگر ازدواج کردهاند و هر کدام از آنها از ازدواج قبلیاش یک فرزند دارد. النا پسری به نام «ساشا» (ایگور اگورتسف) دارد. ساشا از آن دسته آدمهایی است که قادر به حمایت از خانواده خود نیست و با کمکهای مالی النا مادرش زندگی میکند. مادر از حمایت مالیاش ساشا را بینصیب نمیگذارد، حتی حقوق بازنشستگیاش را به پسرش میدهد و گاهی از آنچه متعلق به زندگی دوم او است به فرزندش هدیه میدهد. حالا نوه او در آستانه دوراهی رفتن به خدمت نظام وظیفه و دانشگاه قرار دارد، منتها ساشا خودش دست شکستهای بر گردن مادر است و به صورت طبیعی نمیتواند هزینههای دانشگاه فرزندش را تامین کند. طبیعی است النا به صورت طبیعی دست به دامان ولادیمیر میشود اما ولادیمیر از تقبل هزینه نوه النا سر باز میزند تا اینکه ولادیمیر هنگام شنا در استخر سکته میکند.
دختر ولادیمیر، «کاترینا» (النا لیادوا) به دنبال اباحهگریهای دوره جوانی است. کاترینا از ازدواج دوم و بیتوجهی مالی پدر در رنج است و بیتوجهی پدر در روند سرکشی و خودسرانگی کاترینا کمتاثیر نبوده است. ولادیمیر یکی از روزهایی که به باشگاه ورزشی رفته در استخر به سکته قلبی دچار شده و روانه بیمارستان میشود. ولادیمیر در بیمارستان متوجه میشود زمان باقی مانده عمرش چندان نیست و راه کوتاهی برایش باقی مانده است. او دخترش را میطلبد تا لحظات سرخوشانهای را در کنارش داشته باشد. در این ملاقات رنج دختر در برابر پدر از بیتوجهیهای پدر عیان میشود. پدر النا از آن دسته آدمهای مرفه سرخوشی است که تنها زندگی فردیاش برایش اهمیت داشته و از دیالوگهای دخترک به نظر میرسد در طول سالهای زندگی ولادیمیر تنها چیزی که برایش اهمیت داشته زندگی سرخوشانه و خویشاندیشی فردیاش بوده است. در آن سوی دیگر النا همه دستاورهای زندگیاش را فدای ساشا کرده، او همه آنچه از حقوق بازنشستگی به دست آورده را خرج فرزندش میکند. هر کدام از این زوج میانسال از یک سوی بام افتادهاند؛ یکی از فرط خویشاندیشی و دیگری رنجور از ایثار فراوان. النا قبل از سکته قلبی ولادیمیر از او میخواهد خرج تحصیل نوهاش در دانشگاه را تقبل کند اما پیرمرد از این حمایت مالی به دلیل خودخواهی و تنبلی ساشا سر باز میزند. بعد از انتقال ولادیمیر از بیمارستان به خانه، او تصمیم میگیرد همه اموالش را به دخترش واگذار کند و کاغذ و قلم از النا میطلبد و به وی میگوید فردا برای قانونی کردن وصیتنامهاش وکیلش را خبر کند. وصیتنامه نیمهکاره به انتها نمیرسد و النای خجالتی و مطیع تصمیم میگیرد برای رفاه بیشتر فرزندش ولادیمیر را به قتل برساند تا ساشا و نوهاش زندگی مرفهی داشته باشند. او با توجه به سابقه پرستاری، قرصهایی را به ولادیمیر میخوراند که سبب مرگ او میشود.
۱۰ سال قبل که با فیلم «استعداد آقای ریپلی» (The Talented Mr. Ripley) مواجه شدم، نخستین پرسشی که رهایم نکرد این بود که جنایت ناخواسته «تام رپیلی» (مت دیمون) چرا در آن فیلم مکافاتی همراه نداشت. همیشه قصههای کهن و کهنالگوهای یونانی و هومری باستان در تشریح جنایت یک مکافات را برای فاعل رقم زدهاند. این پرسش حتی ۷ سال قبل زمانی که فیلم «امتیاز نهایی»
(Match Point) وودی آلن را تماشا میکردم سرانجامی نداشت و به خود میقبولاندم که این سیاق، شیوهای تازه است و همه شخصیتهای جنایتکار نباید عاقبت شوم داشته باشند و مدام این سوال با من بود که چرا وودی آلن برای نزدیک نشدن به الگوهای هیچکاکی، رستگاری را برای کریس ویلتون رقم زد. بر همین اساس فیلم «النا» از فضای بیمحابای روشنفکریاش فاصله نمیگیرد و در تعیین عاقبت جنایتکار سعادتی نصفه و نیمه را برایش رقم میزند. اگر در همان صحنه زد و خوردهایی که نوه النا با عدهای اوباش درگیر شدهاند به قتل میرسید فیلم جذابیتهای عامهپسندانهتری پیدا میکرد اما برخلاف همان کلیشهها و الگوهایی که در ذهن نگارنده است، زویاگنیتسف مسیر فیلم را به سوی اندیشمندانهتر و تاملبرانگیزتری میبرد. این یک سیاق نوین است که مخاطب در همه لحظات فیلم به قضاوت و اندیشیدن مشغول است. فیلمساز اثر را به شیوهای ساخته است که مخاطب در آن مشارکتی پایاپای دارد. البته بسیار تاسفبار است که مسئولان سینمای رو به رشد ایران، در اندیشه تداوم این موفقیتهای دست نایافتنی نیستند و نظارتی بر شرایط تولید و اکران این روزهای سـینمای ایران صورت نمیگیرد. به قول معروف سالی که نکوست از بهارش پیداست. بهار سـینمایی که بخـواهد با فـیلم زننده “زندگی خصوصی” آغاز شود، خداوند زمستانش را عاقبت بخیر کند!
اما نوشتن پیرامون فیلمهای دقیق و جزئینگر همچون همین اثر اخیر سینمای روسیه “النا”، کاری بسیار دشوار و نفسگیر است شاید به همین دلیل واضح باشد که نگارنده هنوز که هنوز است جرات نوشتن پیرامون فیلم چندبعدی “جدایی نادر از سیمین” را پیدا نکرده اگرچه شفاها در این زمینه بحثهای فراوانی صورت گرفته است. این در حالی است که شرایط تحلیل در قلم، کاملا شکل متمایز و ویژه ای پیدا میکند و به نوعی منتقد با نوع انتخاب بیان و لحنش در نـگارش نقد، بیتردید خود را روی کاغذ عریان میسازد. همین مـوضوع دسـت منتقد را بیش از پیش مـیبندد البـته وضعیت منتـقدان معلوم الحالی که مراقبت از کلام و قلم خود ندارند کاملا از این موضوع جداست.
درام هولناک “النا” ساخته آندری ژیاگینتسف محصول سال ۲۰۱۱، ماه گذشته در سینماهای آمریکا اکران شد و اکنون نمره ۷٫۴ را در سایت معتبرIMDB به خود اختصاص داده است. این فیلمساز میانسال که در آستانه سن پر فشار پنجاه سالگی است، قطعا برای سینمادوستان ایرانی نامیآشناست چرا که فیلم موفق او ” The Return ” در سال ۲۰۰۳ در جشنواره فیلم فجر به اکران درآمد و اتفاقا سیمرغ هم برنده شد. به هر حال داوران جشنواره وطنیمان در معدود دفعاتی هم درست و منصفانه رای میدهند!
ژیاگینتسف در “النا” با کولهباری از تجربه برگشته است و آنقدر آرام و نعلبهنعل قصه خود را پیش میبرد که با گذشت زمان و تنگشدن فضای فیلمنامه و کاراکترها، نفس مخاطب را در سینه خود حبس میکند و او را به سمت غافلگیری خوفناک سوق میدهد. او این مهم را با تکیه اصولی بر خلق میزانسنهای خلوت و کارشده، فضاسازی استادانه و استفاده هنرمندانه از دوربین بویژه در نورپردازی و قاببندی به عرصه ظهور میرساند.
شاید بنا به گفته یکی از منتقدان فرنگی، داستان فیلم خالی و پیشپا افتاده باشد اما این منتقد غافل است که این نوع روایتِ قطره چکانی از زندگی روزمره آدمی، چنین قصهای می طلبد بعبارتی دیگر قرار نیست در این نوع روایت و پرداخت، اتفاقِ آنچنانی بیفتد بلکه زندگی، بزرگترین اتفاق فیلم است هرچند شکلگیری نقاط عطف فیلمنامه بخوبی منحنی درام این اثر را غنا بخشیده است. عجیب است که برخی از منتقدان اعم از ایرانی یا خارجی تنها با یک عینک آن هم با شیشههای غبارگرفته بدون توجه به نوع روایت و سبک فیلمساز پای تمامی فیلمها مینشینند و این آفت جدی در حوزه نقد محسوب میشود.
“النا” – که در مراسم جشنواره کن پارسال، جایزه ویژه هیات داوران تحت عنوان Un Certain Regard را به خود اختصاص داد- با محوریت قرار دادن زوجی پا به سن گذاشته و حفظ حریم خانواده، اساس قصه خود را پایهریزی میکند و بر خلاف ریتم آرام و محبوسکننده اش، بیملاحظه و بیپروا جنایتی هولناک میآفریند. در واقع فیلمساز با انتخاب خانواده بعنوان عنصر لاینفک جامعه، ضربه و توطئه را بیخ گوشمان و در همین نزدیکی به تصویر میکشد. شخصیت النا با بازی روان نادژا مارکینا بعنوان کاراکتر مرکزی این کانون آرامش انتخاب شده و دغدغه های او جمیعا در ارتباط با پسر بیکار و عیالوارش، سرجی شکل گرفته است. به گونه ای که حتی از خواب برخاستن و جلوی آینه رفتنش هم با اکراه و تحت فشار این دغدغه و وابستگی میباشد. این ملال و اکراه در میزانسنهایی مشابه از نحوه بیدارشدن و تاکید روی تختخواب تکنفره او کاملا هویداست.
در واقع النا و همسر پول دارش، ولادیمیر لحظه ای بهم رسیدهاند که هر یک گذشته ای کاملا متقاوت از یکدیگر دارند. ولادیمیر هم از همسر سابقش تنها یک دختر به نام کاتیا دارد. کاتیا جدا از پدرش زندگی میکند و ظاهرا اهل خوشگذرانی (هدونیسم) است. ولادیمیرِ ثروتمند و نسبتا بیانعطاف با بازی گیرای آندری اسمیرنوف اتفاقا اهل حال و ورزش است و اگرچه شبها جدا از همسرش میخوابد اما بعضا صبحها جبران میکند. وی هرگز حاضر نیست به شرایط مالی پسر النا کمک کند و کاملا نسبت به او بی اعتماد گشته است.
البته این دیدگاه منطقی ولادیمیر با عواطف کورکورانه النا سازگاری ندارد. شاید فیلم بدنبال راه حلی برای آمیختن این دو طرز تفکر باشد که البته بهترین آمیزش شاید همانا تصمیم نهایی آن زن جاافتاده و درشت هیکل باشد. البته مادر را متهم به محبت کورکورانه کردن، شاید کمی دور از انصاف باشد اما به هر روی وقتی مادری، فرزند بیکار و تنبلش را نوازش کند و بر این گناهِ او دامن بزند، دیگر عشق معنایی ندارد. این عشق همانا پرستش کور است چرا که جهت خدایی ندارد.
چه بسا به همین دلیل باشد که جامعهشناس روشنفکر- مرحوم دکتر علی شریعتی عنوان کرده که خدایا به هر آنکه دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است. شایسته تر است که انسان در بهترین حالت حتی در ارتباط مادر و فرزندی، طرف مقابلش را دوست داشته باشد و به غیر خدا عشق نورزد چرا که رسالت عشق همین است. در واقع عشق باید آدمی را به انسانیت، و انسان بودن او را به آگاهی و معرفت برساند. سپس زیر سایه آگاهی و شعور، مسئولیت های زندگی را بپذیرد، ماموریت های خود را به نحو مطلوب به انجام رساند و نهایتا تحت ولایت حضرت حق قرار گیرد.
این سیر و سلوک انسان است که با عشق پروردگار آغاز شده و زیر سایه مقدس آن ادامه مییابد و نهایتا بدان عشق میرسد؛ یعنی مسیری دایرهوار که هرگز متوقف نمیگردد و نقطه شروع و پایان آن مشخص نیست :
اما مسیری که النا در مقام مادر و بعنوان یک زن سنتی و مطیع طی میکند دقیقا ضد عشق است و در اینجاست که مخاطب در مییابد که عشق چقدر پیچ و خم دارد و نمیتوان براحتی آن را توصیف کرد
از طرفی هم سرجی قرار دارد که بدون شناخت، زیر بار مسئولیت شوهر و پدرشدن رفته است. آفت بزرگی که در جامعه ایران هم به وفور یافت میشود و این سخت دردناک است. اگر مجموع فرایند ازدواج را در بُعد جنسی خلاصه کنیم، اصلا ازدواج، مسئولیت نیست و هر فرد بالغی میتواند سریعا ازدواج کند و پشت سرهم بچهدار شود و همچون النای ظاهرا معتقد، آن را تصادف نام بگذارد و یا در بهترین حالت آن را هدیه ای از جانب خداوند پندارد. این طعنه تلخ را تلویحا در فیلم میتوان جستجو کرد.
این در حالیست که دختر ولادیمیر، کاتیا علیرغم ظاهر ناخوش احوالش عمیقا این موضوع را درک کرده است و از اسیر شدن در مسولیتهای تهی از شعور اجتناب میورزد. کلیدی ترین دیالوگ هم درست از زبان او جاری میشود؛ لحظه ای که در بیمارستان خطاب به پدرش میگوید : بچه آوردن در هر شرایطی خودش وظیفه نشناسیه. این به دیدگاه جسورانه فیلمساز برمیگردد و بر این نکته تاکید میورزد که وی چقدر خوب آدم های پیرامونش را میشناسد و توانسته تا حد ممکن از مرزبندی های کلیشهای پرهیز جوید. کاتیا اگرچه لذت گراست (هدونیست) و به قول خودش در سیگار و مشروب و سکس غوطه میخورد اما فهیم است. تفکیک کردن این مرز حساس، معرفت خوبی به مخاطب در بُعد انسانشناسی و در ادامه جامعهشناسی میدهد.
از این جهت است که زنی همچون النا تنها و تنها به هرزگی آن دختر جلوی پدرش اشاره میکند تا او را تحقیر سازد و مردی همچون ولادیمیر بدون هیچ گونه دغدغه مذهبی و انحراف فکری، به ابعاد عمیق و پرمایه وجودی آن دختر و متفاوت بودنش نسبت به دیگران اشاره مینماید.به حق بازی یلنا لیادووا در هیبت این دختر جوان قابل احترام است. او به زیبایی ابعاد یک فرزند قربانیشده را به تصویر میکشد و علیرغم حضور اندک، کاملا بر نقش خود اشراف دارد. نوع نشستن و برخاستن او در بیمارستان و بازی کردنش با سیگار جلوی چشمان پدر از فصلهای درخشان بازی لیادوواست.
حتی تقطیع نمای فوق العاده از حضور النا در خانه شوهر با پوششی معمولی به نمای درازکشیدن کاتیا روی کاناپه خانه خود با پوششی نیمهعریان، در راستای همین مضمون مورد اشاره نگارنده برآمده از اثر است؛ چه بسا پوشش آدمی درست ضد تفکر او باشد!
النا پوششی متین و موقر دارد، برای سلامتی ولادیمیر نذر میکند و کاتیا را هرزه و فاحشه خطاب میکند اما سرانجام تصمیم میگیرد برای آسایش فرزند و خانواده اش، دست به قتل بزند و پاره های تن خود را به خانه فراخ شوهر متوفی بیاورد و بیتفاوت به سرنوشت کاتیای محق، در جستجوی تربیت نوه سومش باشد. اگر مخاطب هوشیار، در مقام قاضی قرار بگیرد، حکم مجازات کدام زن سنگین تر است!!؟
النای جنایتکار و به نوعی دینفروش یا کاتیای تنفروش؟ سوال سخت و سنگینی است که فیلم “النا” در لایههای زیرین خود مطرح میسازد هرچند فرمی آرام و موقر داشته باشد!
البته قتل، تنها جنایت فیزیکی النا محسوب میشود حال آنکه او مرتکب جنایت روانی هم میشود و آن دامن زدن به بیکاری و تنبلی پسرش، سرجی است. این اتفاقات در شرایطی رخ میدهد که اساسا از این زنِ موجه، تصویر سیاهی خلق نمیشود و گویی فضای فکری-روحی این کاراکتر متناسب با فضای موردنظر کارگردان، از فراخی و گستردگی به تنگی منتج میشود. همچنانکه در لحظه ای درخشان در خانه سرجی، این تنگی فضا با قطع برق و تاریکی مطلق عجین میگردد و تناسب معنایی غریبی شکل میگیرد همچنانکه درست در لحظه مرگ ولادیمیر، شعلههای آتش ناشی از سوزاندن وصیتنامه، خبر از آتش نفس ظالم قاتل میداد.
این فرم تکنیکی فیلم باعث شده مفاهیم عمیقی در کنار هم خلق شوند و همین امر لذت تماشای چندین باره آن را مضاعف میسازد. وقتی النا از منزل فراخ همسرش بیرون میزند و با پرسه زدن در خیابانهای مسکو، وارد خانه تنگ آن جوان بی مصرف میشود، این تغییر فضا عمیقا در میزانسن کارگردان خودنمایی میکند و به نوعی فضا تشخص مییابد. گویی همچون فیلم مورد ستایش بهرام توکلی اینجا بدون من، فضا به یکی از کاراکتراهای جدانشدنی اثر تبدیل میشود. این تنگی فضا در مکان خانه سرجی از بالکن و آشپزخانه گرفته تا اتاق نشیمن و حتی راهروهای ساختمان به یکدیگر بدل میگردد و حتی سر تا پای ساکنان آن اعم از این جوان، همسر و فرزندانش و النا را فرا میگیرد. اصلا مخاطب در این مکان آنقدر این آدم ها را نزدیک و دوشادوش هم میبیند که احساس تهوع به او دست میدهد.
این در حالی است که ابدا تصویری زنانه از همسر سرجی دیده نمیشود و چه به لحاظ اندامی و چه از منظر رفتاری گویا از قرابت و نزدیکی بیش از حد با ۳ مرد(شوهر و دو پسرش) بواسطه تنگی فضا برای خودش مردی شده است. چه بسا بچهدار شدن سهل انگارانه او در این شرایط فارغ از جنبه های بیمسئولیتی این پدر و مادر، طعنه دردناک خالق اثر به کمبود فضا باشد که باعث شده این زن و شوهر بیش از حد زیر دست و پای یکدیگر قرار بگیرند. البته این نوع بچهدار شدن بیشتر شبیه تجاوز خودخواسته است تا محصول یک رابطه جنسی سالم و پرلذت!
به هر روی “النا” تلخ و گزنده است و مخاطب خود را به طرز شگفت انگیزی غافلگیر میسازد. وقتی سرجی و خانواده اش به خانه النا نقل مکان میکنند، پر واضح است که تنها موقعیت مکانی خود را تغییر داده اند درحالی که حالِ آنها تغییری نکرده است جز آنکه علاوه بر تنبلی، گناه حرص هم دامن آنها را فرگرفته است
نمای آب دهان انداختن نوه بزرگ النا، ساشا از بالکن خانه ولادیمیر- رفتاری که در نخستین حضور سرجی در بالکن خانه خودشان با همان میزانسن و البته از نمای روبرو دیده شد- و نگاه حسرتبار و عاجزانه او به بازی فوتبال بچه های همسایه، تاکیدی بر تداوم سیر تنبلی و بیعاری نسل سرجی است و نهایتا تصویر غریب از نوزاد تازه متولد شده و تلوتلو خوردن او در رختخواب ولادیمیرِ مرحوم، آنهم در نمایی عمودی (Overhead Shot)، پایان غمبار فیلم و اشاره به حرکت تسلسلوار این خانواده در طمع و زیاده خواهی است و خدا میداند ظهور این نسلِ طماع به کجا ختم میگردد؟
نسلی که از همان بدو تولد در دو گناه از هفت گناه مطروحه در شاهکار”Seven” دیوید فینچر شامل حرص و تنبلی گرفتار آمده است.
آیا راهی را که این پدر و مادر جوان برگزیده اند و در آینده نسل حاصل از این دو نیز احتمالا اختیار خواهند نمود، همان مسیری نیست که سالیان پیش النا و همسرش و همچنین ولادیمیر و زنش پیمودند!!؟
“النا” در عمق نگاه خود در جستجوی پدر و مادری شایسته و وظیفهشناس است که نسلی درخور از خود به یادگار باقی گذارند. بیشک این مفهوم، حسرت فراگیری را عریان میسازد که دامن خیل وسیعی از جوامع بشریت را گرفته است و ژیاگینتسفِ روس بیآنکه از جانب عدهای تنگنظر برچسب سیاهنمایی بر قامت اثرش بنشیند، از صدق دل این آه و فغان را به تصویر میکشد و همچون همتای کمنظیر خود، فرهادی بزرگ قابل ستایش است.