نگاهی به فیلم بِردمَن Birdman

نگاهی به فیلم بِردمَن Birdman

  • بازیگران: مایکل کیتون ـ ادوارد نورتون ـ اما استون و …
  • فیلم نامه: آلخاندرو گونزالز ایناریتو ـ نیکولاس جیاکوبونه ـ الکساندر دینه لاریس ـ آرماندو بوُ
  • کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو
  • ۱۱۹ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۲۰۱۴
  • ستاره ها: ۳/۵ از ۵
  • این یادداشت روی سایت « آدم برفی ها » منتشر شده است ( اینجا )

 

دلقکِ هالیوودی در لباس بِردمَن

 

خلاصه ی داستان: ریگان قرار است نمایشنامه‌ای را روی صحنه ببرد اما در این راه با مشکلاتِ فراوانی روبروست؛ از مشکلات خانوادگی‌‌‌اش تا گشتن به دنبال بازیگرِ نقش اول. اما از همه مهمتر، صدای درونی اوست که آزارش می‌دهد؛ صدایی که او را به گذشته‌‌‌‌اش می بَرَد، گذشته‌ای که ریگان در آن بازیگر معروفی بود و در فیلم‌های پُر‌‌طرفدارِ ابرقهرمانی در هیبتِ « بردمن » ظاهر می‌شد. این صدای درونی اعتقاد دارد ریگان هنوز هم می‌تواند به دورانِ خوبِ گذشته‌اش برگردد …

 

یادداشت: جدیدترین فیلمِ ایناریتوی هوشمند، فیلمی‌ست یکسره هجو هالیوود، بازیگرانش، منتقدانش و البته در کنار این‌ها، همان نگاه هجوآلود ـ به علاوه‌ی کمی تلخی و گزندگی ـ به آدم‌هایی که دورانشان گذشته و بی‌رحمی سینما گریبانشان را گرفته است. آدم‌هایی که می‌خواهند کسی باشند اما نیستند و آدم‌هایی که می‌خواهند برگردند به دورانِ اوج، اما نمی‌توانند. دوربینِ سیّالِ لوبزکی بزرگ، در پیچ و خم ساختمانِ تئاتر، در تو‌در‌توی راهروهای اغلب تاریکش، آدم‌هایی را دنبال می‌کند که می‌خواهند سری توی سرها در بیاورند. آدم‌هایی که به هیچ‌جا نرسیده‌اند، اما همچنان تلاش می‌کنند برسند. مثل لزلی که به مایک می‌گوید به سختی خودش را به برادوی رسانده و یا جای دیگر که با گریه ـ به خاطرِ حرکتِ شرم آورِ مایک روی صحنه ـ ، به لورا ( معشوقه ی ریگان ) می‌گوید: فکر می‌کند هنوز به هیچ جا نرسیده است. چهره ی رقت انگیزِ او هنگام ادای این جمله و بعد ناگهان کششی ناخودآگاه به لورا و در آغوش گرفتنِ او و کارهای دیگر ( ! ) گویای نگاهِ تند و تیزِ نویسندگان به پشت صحنه ی هنرمندانِ به ته خط رسیده‌ای‌ست که انگار همه چیزشان را در راهِ به دست آوردنِ فردیت، شهرت و « کسی شدن » فدا کرده‌اند. وقتی دخترِ ریگان، صاف زل می‌زند به چشم‌های او و هیچ بودنِ او را به رُخش می‌کِشد ( همچنانکه خودِ ریگان هم در دیالوگ‌های نقشی که روی صحنه ایفا می کند ـ و کنایه‌ای‌ست از زندگی واقعی اش ـ ، چندین بار تکرار می‌کند که “وجود ندارد” ) تازه می‌فهمیم نویسندگان چطور پنبه‌ی هالیوود را زده‌اند! ریگان، بِردمنِ سابق، ابرقهرمانِ سابقِ سینما، حالا دیگر هیچ و پوچ است. خانواده‌اش فروپاشیده و از همه مهم‌تر پیر شده و دیگر جایگاهی در سینما ندارد. حالا به تئاتر روی آورده بلکه خودی نشان بدهد. بلکه بتواند هنرِ واقعی‌اش را بعد از کلی فیلم‌های عظیم، پُر خرج، اکشن و عامه‌پسند بازی کردن، نشان بدهد. اما اجرای جدیدی که قرار است از نمایشنامه‌ی ریموند کارور اجرا کند، به خاطرِ غلیانِ احساساتِ بی موقعِ مایک، بازیگر جدیدی که می‌تواند برایش پولساز باشد، به هدر می‌رود و همه چیز در موقعیت خطیرتری قرار می گیرد … و نویسندگان دقیقاً انگشت خود را روی همین موقعیت می‌گذارند و همه چیز را به سُخره می‌گیرند و کاری می‌کنند که ما برای ریگانِ به ته خط رسیده، دل بسوزانیم. وقتی هم که متوجه می‌شویم تمام آن نیروهای مافوقِ انسانی‌اش، چیزی بیش از خیالات نبوده، بیش از پیش برایش دل می سوزانیم. تازه دستگیرمان می‌شود که چه رودستِ کنایه‌آمیزی از ایناریتو خورده‌ایم؛ وقتی در همان صحنه‌ی اول، ریگان را از پشت می‌بینیم که بین زمین و هوا معلق است و در حالِ گرفتنِ تمرکز، وقتی می‌‌بینیم می‌تواند با حرکتِ دست، اجسام را به حرکت درآورد، پیش خودمان خیال می‌کنیم بهرحال حالا درست است که ریگانِ پیر، دیگر مثل سابق طرفدار ندارد، اما خلاصه نیرویی فرابشری ( یادگاری از بِردمن بودنش؟! ) دارد که می‌تواند کمکش کند؛ اگر بخواهد. و دائم فکر می‌کنیم پس چرا نمی‌خواهد؟! چرا وقتی می‌تواند با قدرت ذهنی‌اش، هنرپیشه‌ای را که دوست ندارد ببیند، ناکار کند، برای وضع آشفته‌ی خودش کاری نمی‌کند؟ این سئوال تا پایان در ذهن باقی می‌ماند تا گره‌گشاییِ نهایی شکل بگیرد و اینجاست که می‌فهمیم خیال و واقعیت در هم فرو رفته است، یکی شده است. اوجِ این نگاه هجوگونه جایی‌ست که بِردمن به ریگان می‌گوید بیا با هم یک بلاک باستر عظیم بسازیم و تماشاگران را دوباره میخکوب کنیم!

حالا دیگر ریگان برای کسی اهمیتی ندارد مگر اینکه بدونِ لباس، در شهر بچرخد و مردم از او فیلم بگیرند و در اینترنت پخش کنند تا همه یادشان بیاید این آدمی که اینطور رقت‌انگیز در شهر قدم می‌زند، قبل‌ترها، ابرقهرمانِ معروفی بوده که توجه جلب می‌کرده. واقعاً دیگر در دورانِ فرامدرنی که می‌شود با یک حرکتِ ابلهانه، سخیف و حتی خفت بار، تمامِ توجه‌ها را به خود جلب کرد و « لایک » گرفت، اجرای پُر دردسرِ تئاتری از روی نمایشنامه‌ی ریموند کارور، چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی حتی دخترِ ریگان، در همان بحث و جدلش با او، نداشتنِ صفحه‌ی فیس بوک را معادل با بی‌خاصیت بودن و هیچ بودنِ ریگان در این زمانه می داند، دیگر از بقیه چه انتظاری می‌شود داشت؟ حالا دیگر دنیا اینطوری‌ست، هر چند ریگان نتواند این را درک کند. اینگونه است که ایناریتو و همکارانِ فیلم‌نامه‌نویسش همچنانکه به آسیب‌های این دورانِ فرامدرن می‌پردازند، به ذاتِ گاهاً بی‌رحمِ سینما هم نیشتر می‌زنند. سینمایی که می‌تواند بدون توجه به احساسات، سابقه و تجربه و فقط به خاطر بالا رفتن سِن و از دُور خارج شدن، تو را کنار بزند و به فراموشی بسپارد؛ سینمایی که تماشاگرانِ بی‌حوصله و « لایک » زده‌اش، دنبال حرف‌های قلمبه سلمبه نیستند. آنها، به قولِ بردمن، تعقیب و گریز و آتش و خون و اکشن می‌خواهند.

اما چرا ایناریتو برای تعریف این داستان، از چنین ساختاری استفاده کرده؟ او با حرکتِ سیالِ دوربینش کاری کرده که به بیننده توهم یک پلان/سکانسِ طولانیِ بدونِ کات دست بدهد و در عین حال، در همین حرکتِ به ظاهر یکنواخت و با زمانی واقعی، زمان داستان تغییر می کند. واقعاً نمی شد با یک دکوپاژ ساده‌تر، داستانِ از کار‌افتادگی ریگان را تعریف کرد که به هیچ رسیده است؟ شاید می‌شد اما مطمئناً به خوبی و انسجامِ این فیلم از آب در‌نمی‌آمد. اگر به اول نوشته برگردید، اشاره شد که آدم‌های داستان، در هزارتوی ساختمانِ تئاتر دائم اینطرف و آنطرف می‌روند. فضای تنگ و تاریکِ راهروها، برخورد آدم‌ها به یکدیگر، انگار فیلم را از ساحتِ واقعیت به ساحتی فراواقعی می بَرَد. به یاد بیاورید آن اتاقکی را که منبعِ موسیقی خاصِ فیلم است که سیاهپوستی آن را می‌نوازد و این قضیه را تازه در میانه‌های فیلم، در میانِ پرسه‌زدن‌های ریگان در پیچ و خمِ راهروها می‌بینیم که بسیار فراواقعی جلوه می کند. در انتهای داستان، وقتی ذهنیتِ ریگان رو می‌شود، وقتی عینیت و ذهنیت او پیشِ چشمِ بیننده گسترده می‌شود، وقتی خیال و واقعیت در هم می‌آمیزد ( و مگر سینما همین نیست؟ ) تازه می توانیم کشف کنیم این حرکتِ سیالِ دوربینِ بدونِ کاتی محسوس، انگار همان ذهنیتِ ریگان است. آن دالان‌های تو در تو، مانند دالان های ذهنیِ او، تاریک است و پر رفت و آمد. در همین ساحت است که می‌توانیم عملیاتِ محیرالعقولِ او را با اشیا ببینیم، می‌توانیم ببینیم از زمین به هوا برخاسته است و کارهای دیگر. انگار کل فیلم در ذهن ریگان به سر می‌بُرده‌ایم. مردی که به گفته‌ی آن منتقدِ از کار افتاده‌ی مُغرض، دیگر نمی‌خواهد « دلقکِ هالیوود » باشد، اما …

 فیلمِ دیگرِ ایناریتو، در « سینمای خانگی من »:

ـ بیوتیفول / ذیبا ( اینجا )

۸ دیدگاه به “نگاهی به فیلم بِردمَن Birdman”

  1. karen گفت:

    سلام، راستش سایت نقدفارسی یه ویدیو گذاشته که توش میگن(دوتا از نویسندهای ایرانی این سایت): چندیننظریه وجود داره (ادعا دارن چند تا مال خودشونه)درباره پایان فیلم. که ریگان آخرش میمیره! یا کل قضیه خوابه! یا ریگان رو سن بعد از تیر زدن میمیره و بقیه رویاست!
    به نظر من که اونا هیچی از نقدفیلم نمیدونن.اصلا چه نیازیه که ما حتما باید بکشیمش تا به رستگاری برسونشمش.
    خیلی برام مهمه نظر شما رو بدونم در این مورد؟

    • damoon گفت:

      سلام
      من آن ویدئو را ندیده ام، در نتیجه نمی دانم چه گفته شده اما اگر نوشته ی من را خوانده باشید، اشاره کرده ام که ایناریتو فیلم را به شکلی پرداخته که انگار همه ی فیلم از ذهنِ شخصیتِ اصلی می گذرد و در نتیجه، حتی عملیاتِ محیرالعقولش هم باورپذیر جلوه می کند. بهرحال هر کسی برداشتی دارد ولی این برداشت ها زیاد هم نباید خارج از متن باشند. ممنون از شما.

  2. coldplay گفت:

    بردمن فیلم خوبی بود برخلاف انتظار و سلیقه ام که معمولا فیلم های پر سر و صدا و شلوغ برام غیر قابل تحملن.اما بردمن انصافا خوش ساخت بود و با مضمون اون هم مضمون و موضوعی تازه و منم از دیدنش لذت بردم و استفاده کردم.اسکار و غیر اسکار هم بماند برای کسانی که به دستشون می رسه و دور همی اهالی هنر را حداقل فارغ از جشنواره کن زیاد جدی نمی گیرم.
    کلا شخصیت هاشم دوست داشتم+نحوه غریب فیلم برداری,پرفکت

    نقد شما هم عالی بود برای این فیلم.برای بعضی فیلم ها همین قدر طولانی بنویسید خیلی خوش به حال من می شه!-ای کاش راجع به فیلم برنده نخل طلای کریستین مونجیو هم نقدتونو بخونم.
    فقط یک سوال کلی دارم.در آخر,توماس ریگان بنحوی به رستگاری و رضایت درونی می رسه.اما دقیقا چرا این اتفاق میفته؟بخاطر پذیرش هیچ بودنش که اتفاقا در نمایش می بینیم یا اینکه مثلا چون در تفکراتش با بردمن غرق شد و با همان حرکات محیرالعقول یک هوایی تازه کرد؟!به نوعی دلیل این قضیه برام جا نیفتاد.
    اینکه گفتید فیلم سعی در نقد بوسه های نمی دانم چرایی پشت صحنه هم دست بکار شد خیلی نظرمو جلب کرد اما خود فیلم هم انگار کم ازین جور صحنه ها کم نداشت.بنظرم رابطه ی مایک و سم خودش هالیوودی بود اما اصلا نه به شکل هجو آمیز لزلی.
    ۳.۵ از ۵

    • damoon گفت:

      همانطور که نوشته ام، داستان انگار در تودرتوی ذهنیِ ریگان می گذرد و منطق داستان، چیزی بین خیال و واقعیت است. بهرحال او آرزویش این است دوباره بِردمن باشد و دوباره محبوبِ مردم. در نهایت هم انگار، به این خواسته می رسد؛ انگار … ممنون از شما.

  3. coldplay گفت:

    بعد از دیدن Birdman فیلم دو اسمه ی ایناریتو,تقریبا فیلم های سال را یک دور زدم؛حداقل آن هایی که فکر می کردم بهتره تا دیر نشده ببینم.
    Boyhood گل سر سبد فیلم ها بود که گاهی با یاد کردن ازش و خوندن مطلبی ازش دلم پر می کشه.
    دومین فیلم بنظر من بردمن بود چون هم محتوای خوبی داشت و هم استادانه ساخته شده بود.
    سومین فیلم هم برای من Nightcrawler بود.فیلمی که خیلی چیزاش سرجا بود و داستان و غافلگیری های زیادی داشت.از محتوایی هم دغدغه ی این مدت من بوده تلویزیون و رسانه.

    بعد از این سه فیلم,درام still alice واقعا زیبا و تاثیرگذار بود و منو متاثر کرد.فاکسکچر را هم بسیار دوست داشتم و بقول ادوارد نورتون ترسی که از فیلمهایی کوبریک سراغمان میاد در این فیلم دیدیم.بازی تقلید هم فیلم بدی نبود و داستان گوی کلاسیک خوبی بود.intereatellar هم از فیلم های مهم ۲۰۱۴ بود که از دیدنش هم لذت بردم و از ساخته شدنش تعجب کردم که چطور فضا را اونطور نشون میدن بدون اینکه رفته باشن(!)اما اصولا از فیلم های این مدلی و شلوغ آنچنان خوشم نیومده تا الآن.

    تو فیلم های غیرانگلیسی هم ساخته آخر داردن از بهترین فیلم هاییه که دیدم و فورس ماژور را هم بسیار دوست دارم.

  4. coldplay گفت:

    جای خالی پست اختصاصی برای ۲۱گرم و بابل در سایت حس میشه.دو فیلمی ک به شدت دوسشون دارم.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم