بخشی از کتاب « هنر سیر و سفر » اثر آلن دو باتن

فلوبر در بازگشت از مصر، کوشید تا فرضیه هویت ملی‌اش … را تشریح کند: (( در مورد قضیه موطن، یعنی تکه‌زمینی که بر نقشه‌ای قابل تشخیص است و با خطوط آبی یا قرمز از دیگر بخش‌ها جدا شده: نخیر. برای من موطنم جایی است که عاشقش باشم، یعنی مکانی که مرا به رویا می‌برد. که حالم را خوب می‌کند … )) (( من به همان اندازه مدرنم که کهن هستم، همان اندازه فرانسوی که چینی. و تصور کشور زادگاه، یا به عبارت دیگر اجبار زندگی در قطعه‌ای خاک که با رنگ آبی یا قرمز روی نقشه مشخص شده، و نفرت داشتن از آن تکه‌زمینی که سبز یا سیاه است، همیشه کوته ذهنی، و عمیقاً احمقانه آمده. من روحاً با هر موجود زنده‌ای برادرم، همان اندازه با زرافه و سوسمار که با انسان. ))

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: پیش از این در بخش‌های قبلی « تک گویی درونی » ، از کتاب‌های بی‌نظیرِ دوباتن با آن ایده‌های شاهکارشان گفته بودم. « هنر سیر و سفر » هم یکی دیگر از آن کتاب‌های شاهکاری‌ست که دوباتن نوشته و به شدت درگیرکننده است. فقط باید خواند. آن‌هایی هم که مانند نگارنده، سرِ پر شورِ دیدنِ دنیا را دارند، حتماً باید جملاتِ کتاب را بو بکشند.

تکه‌ای که از کتاب انتخاب کرده‌ام، خودش گویای همه چیز است و چه کسی بهتر از فلوبر می‌تواند یک دغدغه‌ی ذهنی را به این خوبی تشریح کند؟ معتقدم میهن‌پرستی، حسی‌ست که از بچگی به شما القاء می‌کنند، به دلایلی که بماند حالا. همین‌جا خیلی شفاف بگویم که خوشبختانه در تمامِ طولِ زندگی‌ام، نه میهن‌پرست بوده‌ام و نه اهمیتی برای این قضیه قایل شده‌ام. ربطی هم به این‌که در کجا زندگی می‌کنم، ندارد. من اگر در آمریکا هم زندگی می‌کردم، مطمئناً هیچ‌وقت وطن‌پرست نمی‌شدم؛ نه یک وطن‌پرستِ میانه‌رو، نه یک شوونیسمِ دو آتشه؛ یعنی یک افراطیِ مُغرض، آن‌چنان که مثلاً در تلویزیونِ خودمان، این قضیه را در حد مهوعی می‌بینیم: جایی که با بَرنده شدنِ فلان تیمِ ورزشی ( و مخصوصاً تیم‌های ورزشی، به دلایلی کاملاً واضح ) آن‌قدر حرف از « افتخار و غرور و میهن » می‌زنند که واقعاً رقت‌انگیز است. و من هیچ‌وقت نفهمیده‌ام چرا باید با بُرد فلان تیم کُشتی و بهمان تیمِ فوتبال، رگِ گردنِ من متورم بشود و دچار « افتخار و غرور » شوم؟ خوشحالیِ آن‌ها، هیچ‌وقت خوشحالیِ من نبوده و نخواهد بود. اصلاً من اگر نخواهم یک عده‌ی دیگر که معلوم نیست که هستند و چه هستند، نماینده‌ی من باشند، چه کسی را باید ببینم؟ این شوونیسمِ جاهلانه، گاه به مرزِ نگاهِ نژادپرستانه‌ای می‌رسد که همه را پَست فرض می‌کند و خودش را بالا دستِ بقیه. تلویزیون در چنین نگاهِ مهوعی، پیشگام است و البته بعد از آن، اغلبِ مردمِ خودمان هستند که اعتقاد دارند: (( هنر نزد ایرانیان است و بس )) و این جمله‌ی به شدت جاهلانه و مضحک که: (( ایرانی‌ها باهوش‌ترین آدم‌های روی کُره‌ی زمینند ))!!! ما اگر فقط به اندازه‌ی نصفِ ادعاهایی که در همه‌ی زمینه‌ها داریم، تلاش‌مان را بیشتر می‌کردیم، قطعاً وضع‌مان بهتر می‌بود. تعصب، چشم‌ها که سهل است، دل‌ها را هم کور می‌کند.

۱۸ دیدگاه به “بخشی از کتاب « هنر سیر و سفر » اثر آلن دو باتن”

  1. مهدی گفت:

    به نظرم می رسد که متعصبانه داعیه دار بی وطنی و یا جهان وطنی هستید. بهتر نیست که کمی به خاک و آبی که از آن رسته اید بیندیشید. من نیز بسان شما از این دو گزاره چندان خوشم نمی‌آید. چرا که در آن‌ها سهمی از واقعیت نمی‌بینم.
    اما به نظرم میرسد که بی مهابا بر مفهوم وطن می‌تازید و بیش از حد آرمان‌گرایانه و تا حدی فانتزی‌گون وطن را اتساع می‌دهید.

  2. فراز گفت:

    بیشتر از تکه ای از کتاب ، ار پی نوشت شما خوشم آمد جانا سخن از زبان ما می گویی …..هیچ وقت از این بردها احساس غرور نکردم و ایضا با باختها، احساس بدی نداشته ام ….فکر می کنم کسایی با این افکار در اینجا عذاب می کشند عذاب!

  3. ماکان گفت:

    پی نوشت شما برام خیلی شیرین بود. من هم دقیقا احساساتی مشابه دارم. یادم میاد تو دوران نوجوانی و دبیرستان حس وطن پرستی مضاعفی رو تو خودم حس میکردم، حتی نژادپرستی. اما وقتی پام به دانشگاه و جامعه باز شد، این دوز وطن پرستی و غلیان و جوش و خروشش کم کم فروکش کرد. نمیدونم به خاطر چی بود، دیدن واقعیت ها، افراط و تفریط ها، سواستفاده ها، سو مدیریت ها، بی اخلاقی و بی فرهنگی ها، نمیدونم شدم یک ملی گرای معمولی. حالا هم حس میکنم از اون ور بوم افتادم. نمیدونم اسمش رو چی میذارین، بحران هویت؟ سرگشتگی؟ تعلیق؟ نبود هویت مستمر؟ نمیدونم ولی الان در مرحله ای هستم که حتی شده از بعضی از این به قول شما پیروزی های فوتبالی، بی تفاوت که هیچ، دلزده شدم.

    • damoon گفت:

      بهرحال هر آدمی، دلایل متفاوتی دارد و لابد یک یا چند تا از مواردی که به درستی ذکر کردید، این حس را در او بوجود می آورند. در موردِ خودم اما، من با ذاتِ این مفهوم مشکل دارم و فکر می کنم چیزی ست که به ما تزریق می کنند، به دلایل بسیار، که خیلی می شود درباره شان حرف زد. پس من اگر در بهترین کشورِ دنیا هم زندگی می کردم، باز میهن پرست نمی شدم. ممنون از شما.

  4. نگار گفت:

    حال آدمی آنجا خوب می شود که چیزی آشنا را به یادش بیاورد. بویی رنگی صدایی و شاید تصویری. چیزی آشنا در گذشته و یا آینده، و تا آنجا که زمینی فکر کنیم آنجا جایی شبیه سرزمین مادری خواهد بود.

  5. نگار گفت:

    از قضا بهتر است شما دقت خود را بیشتر کنید. من دلیل مخالفتتان با نظر خودم را پرسیدم. خودم آنهمه حرف شما را در بالا خوانده بودم که نظر دادم. ظاهرا شما هربار که نظری مخالف می شنوید سریعا حق به جانب می شوید و کمی تا قسمتی توهین می کنید. لااقل برای من که اینطور بوده ست.

    • damoon گفت:

      نگار خانمِ عزیز، این برای من عجیب است که با آنهمه حرفی که در بالا زدم، شما باز دنبالِ دلیل مخالفت من می گردید. من همه چیز را در « پی نوشت » و در جواب به کامنت ها توضیح دادم: میهن پرست نیستم چون میهن پرستی چیزی ست که به شما قالب می کنند به دلایلی که جای گفتنش اینجا نیست و بحثی مفصل می طلبد. حتی اگر خواستید، می شود در جای مناسبی به این دلایل پرداخت. بهرحال اگر احساس کردید لحنم یک جوری بوده، عفو کنید.

  6. مینا گفت:

    اونوقت شما آیا بعد از این قسمت رو هم به یاد میارید که چطور آلن دو باتن سرخوردگیِ فلوبر رو توصیف می کنه، به سرگشتگی اش در اثرِ تلاش های بیهوده اش برای یافتنِ یک وطنِ جعلی، که فقط تصاویرِ اغواگری تو ذهنش ایجاد کرده ان، و به ناکامیِ دائمیِ انسان در راستای یه همچو تلاشی؟ :)) یا فقط تا همینجاش خوندید؟

      • مینا گفت:

        بارک الله، پس مطمئناً خودتون به بچّگانه بودنِ اون “پی نوشت”ای که این همه ام از سرِ غرور و افتخار تو پاسخِ کامنتای بالا بهش ارجاع دادین، آگاهین. (و جالبه که توی اون پی نوشت از مهمل بودنِ “غرور و افتخارِ ملّی” حرف زدین!)
        حرفِ آلن دو باتن در ادامه دقیقاً اینه که فلوبر هرچی سعی کرد نتونست به هیچ کجای دیگه ای، حتّی اون شرقِ افسانه ای، احساس تعلّق بکنه. البته فلوبر انسان بزرگی بود، چراکه با خودش صادق بود. شخصیت داشت، نمی تونست به راحتی رنگ عوض بکنه و نادیده بگیره، و از این لحاظ با آدمای امروزی خیلی فرق داره.
        به هر صورت این وطن نیست که به غرور و افتخارِ من و شمایی که این همه واسه اش طاقچه بالا می ذاریم، نیاز داره، بلکه دقیقاً برعکسه. این وطن بوده که یک عمر از مواهبش استفاده کردیم تا در نهایت بتونیم بشینیم پشت کامپیوتر و باد به غبغبمون بندازیم و تو سرِ مملکت و مردمش بزنیم. البته اونها که جهان وطنند، تا منتهاالیه پشتِ یک همچو لقبِ خوشرنگی پناه می گیرن و عدمِ عزّت نفس شون رو توجیه می کنن، حالا شما رو نمی دونم.

        • damoon گفت:

          نه دوست عزیز… اینطورا هم نیست. من یه کلمه جواب دادم. «مطمئناً» رو از کجا آوردین؟! نمی‌دونستم شما بی‌خیال نمی‌شین، وگرنه بلندبالا جواب می‌دادم! من عاشق کسره‌هاتون شدم! آفرین! وطن منم، نه آسمون و زمین و خاک. بقیه‌شم برام مهم نیست. نه «ایران»، نه «آمریکا»، نه «فرانسه». ضمناً نمی‌دونستم با فلوبر معاشرت دارین. یادم باشه چن تا سوال درباره‌ش ازتون بپرسم. ارادت.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم