داستانپردازیهای یک ذهنِ بیخطر
خلاصهی داستان: چند جوان، در طی یک شرطبندیِ در ابتدا احمقانه، درگیرِ ماجرایی میشوند که روی تکتکشان اثر میگذارد و در نهایت به سرنوشتی تلخ ختم میگردد …
یادداشت: فیلم میخواهد در دو جبهه ظاهر شود. جبههی اول، پیچ و خمها، غافلگیریها، گرهافکنیها و گرهگشاییهای داستانیست. قصد این است تا مخاطبِ فیلم، سردرگم و گیج شود و احتمالاً از رودستی که داستان به او زده، لبخندی هم بر لبانش بنشیند و از اینکه گول خورده بوده، نه تنها ناراضی نباشد بلکه لذت هم ببرد، که تا یک قسمتهایی اینگونه هم هست اما زیادهرویهای بیجهت و تا حدی متظاهرانه، همه چیز را خراب میکند.
اصولاً فیلم روی ایدهی بازی با مخاطب بنا شده است؛ در طول داستان، در قسمتهایی، میبینیم که جوانها برای فرار از مخمصهی مضحکی که در آن گرفتار شدهاند، مجبورند به پلیس و بقیه دروغ بگویند و مخاطب، این دروغِ آنها را به شکلِ تصویری میبیند. چرا باید این تصاویرِ گذرا و غیرواقعیِ ساختهی ذهنِ جوانها را ببینیم؟ همین تصویری کردنِ داستانپردازیهای جوانها، مدخل مناسبیست تا پیروز، به عنوان آدم اصلی داستان، دانای کل، کسی که نریشنهای فیلم از زبانِ او شنیده میشود، به بیننده کلک بزند. مثلاً در اپیزودِ سوم که قرار است زاویهی دیدِ پیروز را دنبال کنیم، میبینیم که پلیسها، دمِ درِ خانهای که مقتول در آن پیدا شده جمع شدهاند. وقتی گرهگشایی اصلی صورت میگیرد و متوجه میشویم تمامِ اتفاقات، زیرِ سرِ مسعود و پیروز است و در نتیجه اصلاً پلیسی در کار نبوده، پی میبریم که در آن صحنهای که از دیدِ پیروز دیدهایم، در واقع، انگار گولِ او را خوردهایم. آن صحنههای بازسازیشده در ذهنِ جوانها که هر کدام ماجرا را از دیدِ خود، به شکلی پیش میبرند، پیشزمینهای میشود برای ذهنِ بیننده تا آن صحنهی گولزنندهی کاملاً غیرواقعیِ جمع شدنِ پلیسها مقابلِ ساختمانِ محلِ قتل را باور کند و در نگاهی کلیتر، تا بازیِ پیروز با بیننده کامل شود؛ پس در نتیجه، اصولاً مخاطب، گولِ ذهنِ پیروز ( میتوانید بخوانید فیلمنامهنویس ) را میخورد، چه در فراز و نشیبهای داستانی و چه حتی در کلیتِ فیلم به معنای تمامِ چیزهایی که دیده است و شنیده است. و درست همینجاست که همه چیز به باد میرود؛ چگونه؟ وقتی در انتها، در حالیکه پیروز از ساختمان به پایین پرت میشود و میمیرد ( میمیرد؟! )، باز هم نریشنهایش را میشنویم، انگار تمامِ این چیزهایی که دیده بودیم، به نوعی بازیِ پیروز با ما بوده، اصلاً مگر همین که پیروز راویست ( یک راوی « سانست بلوار » گونه! ) اما قاعدتاً نمیتواند از داستانهایی که از زندگی خصوصی جوانها میبینیم ـ هر چند به شکلِ کاملاً مشخص، قسمتبندی و اسمگذاری شده باشند ـ خبر داشته باشد، به معنای این نیست که او فقط دارد برایمان داستانی غافلگیرکننده تعریف میکند و همه چیز از ذهنیت او میگذرد، مثل روحی که دارد داستان تعریف میکند؟ یا شاید هم مثل فیلمنامهنویسی که مخاطب را به بازی گرفته و دارد داستانی پر فراز و نشیب برایش میگوید؟! این رودستِ انتهایی، کمی بیش از حد جلوه میکند و به لحاظ مفهومی با کلیتِ داستان و دنیای فیلم جور در نمیآید: جوانی مثل پیروز، سر به زیر و محجوب و موقر، چرا باید چنین بازیای با تماشاگر آغاز کند و در انتها قرار است از حرفهایش روی جسدِ غرقِ در خونِ خودش، به چه نتیجهای برسیم؟ اصلاً همین که او برای ادب کردنِ مسعود، چنان نمایشی ترتیب میدهد که انگار موجب دیوانگیِ مسعود میشود هم چندان باورپذیر نیست ( به دلیلِ همان شخصیتی که از او سراغ داریم و در طولِ روایت شکل گرفته ) چه برسد به اینکه او بخواهد با تماشاگر، بر سرِ کلیت فیلم، بازی کند. میخواهم بگویم، آن صحنهی پایانی، فیلم را کامل نمیکند، بلکه اتفاقاً به ضررش تمام میشود. انگار پایانِ متظاهرانهایست که فیلمنامهنویس ترتیب داده تا صرفاً مخاطب را غافلگیر کند، وگرنه همانطور که ذکرش رفت، نه ظرفیتِ چنین پایانی در روایت وجود دارد و نه ربطی به جهانِ معنایی اثر پیدا میکند. اینگونه است که برخی از پیچهای داستانی، فقط یک غافلگیریِ صِرف باقی میمانند، همچنانکه مثلاً اپیزودِ آخر و پی بردن به این نکته که پشتِ همهی این اتفاقات، شکوفه قرار دارد هم هیچ کمکی به داستان نمیکند. این پیچ هم صرفاً برای غافلگیری طراحی شده. غافلگیریای که البته پیشبرندهی داستان نیست، بلکه تنها “هست” که باشد. اما جبههی دومی که فیلم قصد دارد در کنارِ پیچ و خمهای داستانیاش به آن ورود کند، زندگیِ بهمریختهی تکتک این جوانان است که در اپیزودهای مختلفی بررسی می شود و اتفاقاً چیزی که فیلم را باز هم یک قدم عقبتر می بَرَد، همین بخش است. داستانهای کلیشهای، نیمبَند و به شدت تک بُعدیای که برای جوانها ترسیم شده، به هیچ کدام از آنها نکتهی خاصی اضافه نمیکند، جز اینکه ما را به این نتایج کلیشهای میرساند که مثلاً: اعتیادِ ماندانا، به گذشتهی تاریک و مادر بیبند و بارش برمیگردد ( و به یاد بیاورید آن فریاد زدنهای به شدت تکراری در تونل را که انگار تبدیل شده به یک موتیفِ ثابت برای نشان دادنِ جوانانِ پُر دردی که میخواهند از زمین و زمان شکایت کنند! ) و یا ورود به زندگی کاوه که جز اینکه برادرش ارث او را بالا کشیده و اینکه کاوه ماشینِ مدل بالای برادر را به در و دیوار میکوبد و از بین میبَرَد، نکتهی خاصی دستگیرمان نمیشود. ما، تنها با داستانهای بارها گفته شده از جوانانی طرفیم که عصیان کردهاند. اینجاست که فیلم، با نتیجهگیریهای اخلاقی باسمهای، قافیه را میبازد و به شدت کم میآورد. فیلم میخواهد در هر دو جبهه، موفق عمل کند اما در نهایت در هر دو بخش، چیزهایی کم دارد. هر چند همین هم در سینمای کمرمقِ ما غنیمتیست.
فیلم را یکم فروردین دیدم.
یه جوری بود,خیلی فیلم بود.
بنظرم ازوناست که باید تو سینما دیده بشه تا ضربه هاش کارساز تر باشه.من خودم چندجا رودست خوردم و خندیدم خصوصا اواخر فیلم به خاطر بازیگر محبوبم.
موضوعاتی که برای زندگی زندگی بچه ها هم درست شده بود خیلی خیلی فیلم بود.خصوصا صحنه ی گوهر خ.ا که کلا ابتدایی که هیچ دبستانی بود.
من چون اصلا انتظار نداشتم این فیلم را به این زودیا ببینم و وقتی فقط به سینما پارس رسیدم دیدم رخ دیوانست خوشم اومد.بعد از تماشایش هم با تلقین و هزار ترفند دیگه به خودم رحم کردم و گفتم ایول حال کردم!
فقط یه چیزی.بنظرم به صابر ابر میومد که تو این فیلم بازی نکنه.کاری هم ندارم که امیر جدیدی و ط.طلاطبایی و گاها ساعد سهیلی هم نقش پررنگتری تو فیلم نسبت به صابر داشتن…!
شد یکم اردیبهشت…
من که نمی خوام باور کنم بهار به ثلث رسید.به همین خاطر امروز نشستم متن جلوه ی گل از آقای قاسم هاشمی نژاد را خوندم که خاطره ای از ۱۳به در سال های دور و سیاه و سفیدش را تعریف می کرد تو همشهری داستان نوروز امسال.جریانات خاطره و نوستالژی و گذر زندگی آدمها هم حسابی قاطی شده بود و چیز خوبی در اومد ازش.
بگذریم.امروز تازه باید اتاقم را هم مرتب کنم!به قول هاینریش بل تو عقاید یک دلقک:من اتاق نامرتب را دوست ندارم اما خودم قادر به مرتب کردن آن نیستم!
البته من یکی هستم.تصمیم گرفتم یکی از کارهای خوب امسالم مرتب نگه داشتن اتاقم باشه.در حدی که اصلا کتاب و لباس ها را پخش و پلا نکنم.به نظرم این اوج درماندگی بشریته که نمی تونه یک اتاق معمولی با ابعاد متداول که از اینورش تا اونورش حدود ۵ قدم می شه را مرتب نگه داره.-که البته من قصد دارم حقوق بشر را برای خودم رعایت کنم.
تو هفته ای که گذشت یک کتاب خوب خریدم بعد از مدت ها.چون کتاب ها را از کتابخونه ورمی دارم.
کتاب “زندگی در پیش رو” از رومن گاری ِ فرانسوی به ترجمه ی لیلی گلستان که به تازگی متوجه شدم مادر گرامی ِ شخص مورد علاقه من یعنی مانی حقیقی هستن.
به همه کسانی که اهل مطالعه هستن-البته من جسارت نمی کنم که خودم را از اهالی مطالعه حساب کنم-این کتاب زیبا را توصیه می کنم.قیمتش هم ۹هزار تومن هست.
سبک کتاب یک جور مثل عقاید یک دلقک یا تنهایی پر هیاهو هست.مومو یا محمد شخصیت اصلی کتاب هست که خودش حرف می زنه و اوضاع را توضیح میده و خیلی جاها هم مناسبه که زیر جملاتش خط کشید.
در هر صورت من به شدت این کتاب را دوست دارم.پایانش هم بسیار عالی بود در حدی که حسابی رفتم تو فکرش …!بعد از این چند ماه که فقط داستان کوتاه می خوندم و البته که دوست هم داشتم,اما این رمان ۲۱۷ صفحه ای چیزی بود که هم خوشخوان و روان بود و هم اینبار برخلاف خیلی از داستان کوتاه ها که خوندم پر بود از جهان بینی و جملات زیر خط کشیدنی!دقیقا مثل همان دو کتاب مذکور.
یک سوال داشتم:
آقا دامون تا جایی که فیلم های جشنواره امسال را دیدید به نظرتون کدوم فیلم از بقیه بهتر بود.هر چند سوال سوال جالبی نیست و می دونم.
چون که “رخ ِ دیوانه” بهترین فیلم شد می گم.آخه درک نمی کنم چه طور این فیلم بهترین فیلم جشنواره۳۳ شد.از دید مردم قابل قبوله اما از دید منتقدین!؟ من فقط همین یه فیلم را دیدم اما مگه میشه ؟ من خودم به مرگ ماهی خیلی امیدوارم.
تو جشنواره ۳۲ من فیلم های ملبورن و ارسال یک آگهی … و همه چیز برای فروش را ندیدم + چند فیلم دیگه اما از بین فیلم هایی که دیدم فیلم برف را از همه بیشتر دوست داشتم.فیلم آقای محمودی و بانو هم از سایرین بهتر بود اما ابتر بود.
من اکثراً فیلم های بخش « نگاه نو » را دیدم. « رخ دیوانه » در بخش « سودای سیمرغ » بود. در تمامِ دوران جشنواره سعی می کنم فیلم های « فیلم اولی ها » را ببینم، چون فیلم های « سودای سیمرغ » دیر یا زود اکران خواهند شد. در نتیجه، اکثر فیلم های هم گروهِ « رخ دیوانه » را ندیدم. اما از بین تک و توکی که دیدم، بهرحال بهتر بود. از بین فیلم هایی که در بخش « نگاه نو » دیدم، « در دنیای تو ساعت چند است؟ »، « خداحافظی طولانی »، « چاقی » و « نزدیک تر » از بقیه بهتر بودند و البته از اغلبِ فیلم های بخش مسابقه ی جشنواره و از جمله خیلی خیلی بهتر از همین فیلم مذکور. در پُستِ مربوط به جشنواره ی سی و سوم، درباره ی فیلم ها و نمره هایم نوشته ام. می توانید مراجعه کنید.
جالبه که بهترین فیلم جشنواره شده بود.فیلمنامش واقعا ضعیف بود.ولی در کل فیلم معمولی و عامه پسندی بود
یه فیلم کاملا بد.
به نظر من چنین فیلمی ارزش هنری نداره. در هر کشوری و در هر دوره ای سبکی از فیلم سازی پرمخاطب و پرفروش میشه. این فیلم هم کاملا از همین موج استفاده کرده و بیننده عامی پسند رو به سینما کشونده.
متاسفانه الان فیلمهایی که حول موضوعات اجتماعی و خصوصا فرهنگی و در گروه سنی جوانان ساخته میشن فروش خوبی دارن. البته زاویه دیدشون منفیه و موضوعاتی رو نشون میدن که روند و فرجام خوشی ندارن.
واقعا نمیدونم چرا عموما فیلمهایی که سرشار از تنش و فشار عصبی، دیالوگهای مبتذل و دوپهلو، فحاشی و روابط دختر و پسر هستن، انقدر پرمخاطب هستن؟!
به نظر من فیلمی که نگاهش به گیشه باشه، عاری از ارزش هنری میشه. فیلمی مثل رخ دیوانه هم با چنین موضوعی، دوام زیادی نخواهد داشت و بعد از چند سال که موضوع فیلم در جامعه سرد بشه، طرفدار و بیننده نخواهد داشت.
فیلم ها ساخته می شوند تا فروش کنند. پس حکم (( فیلمی که نگاهش به گیشه باشه، عاری از ارزش هنری میشه )) به شدت غلط است. در تاریخ سینما، هزاران فیلم بوده اند که هم در گیشه موفق بوده اند و هم ارزش های هنری داشته اند. نگاه به گیشه و ارزش هنری، با هم مغایرتی ندارند. بحث بر سرِ « چه گفتن » و « چگونه گفتن » است.
این گفته شخص من نیست. این حرف یکی از کارگردانان بزرگه که متاسفانه اسمش یادم نمیاد. البته من باهاش موافقم. به قول آقای علیرضا قربانی (خواننده): “هرچه یک اثر پرمحتواتر بشه، با ریزش مخاطب مواجه میشه.”
هر فیلمی برای فروش ساخته نمیشه. چه بسا فیلهای خیلی خوبی که حتی اکران سینمایی هم ندارند. بعنوان مثال دیوید فینچر درمورد فیلم “بنجامین باتن” گفته: “من این فیلم رو برای موفقیت در گیشه نساختم. ” البته در گیشه هم موفق بود! اما سینمای ایران با سینمای کشورهایی مثل امریکا تفاوت زیادی داره. مخاطبش هم فرق میکنه.
در طول تاریخ فیلمهای زیادی بودن که گیشه خوبی نداشتن، اما جزء اثار برجسته تاریخ سینما شدن. فیلمهایی نظیر دیکتاتور بزرگ اثر چاپلین که چند سال بعد از اکران اول به موفقیت دست یافتن.
فیلمی که نگاهش به گیشه باشه، خط و مشی کاریش رو طوری میچینه که با سلیقه مخاطب عامه که اصولا برای تفریح به سالن سینما اومده، همسو باشه. در این راستا فیلمساز مجبوره ساختار بصری فیلم رو مهیج و دارای کشش و بعضا مبتذل برای بیننده تهیه کنه که در این شرایط بسیاری از اصول هنری فدای سلیقه تماشاچی و فروش گیشه میشه. همین موضوع درمورد دیالوگ (چه گفتن و چگونه گفتن) هم صدق میکنه. دیالوگ های سطحی، استفاده از الفاظی که برای تماشاچی جالب و در حد او احساس برانگیز باشه. که خیلی وقتها این دیالوگها بد و دارای بار منفیست. شاید مقایسه فیلم و موسیقی تا حدی روشنگر این موضوع باشه. در سطوح عامه جامعه، موسیقی با ترانه های سطحی و حتی با بار منفی و ضرب آهنگ شاد و تند، بیشترین طرفدار رو داره. حتی اگر خواننده نه صدای خوبی داشته باشه و نه خواننده توانمندی باشه. اما موسیقیهای هنری و آثار برجسته تاریخ عموما کم طرفدار هستند.
نظر و اقبال مخاطب عامه هم هیچ وقت سنگ محک خوب یا بد بودن یک فیلم به حساب نمیاد. حتی به عقیده خیلی از منتقدین و فیلم سازان، جشنواره ها هم معیار مناسبی برای سنجش یک فیلم نیستن. بعنوان مثال در همین جشنواره فجر، بسیار فیلمهایی هستند که اثر اول یک کارگردان شناخته نشده هستند و هنرپیشه معروفی ندارن. با وجود ساختار عالی این فیلمها، متاسفانه موفقیتی پیدا نمیکنن. هم در جشنواره و هم در گیشه، که اصلا اکران هم نمیشوند. فیلمی مثل “بدون مرز” اثر “امیرحسین عسگری”. یک فیلم عالی که با اقبال روبرو نشد. دلیلش هم مشخصه. ناشناس بودن فیلمساز و بازیگر. و نداشتن هیجان و کشش از دید تماشاگر و در نهایت اکران نشدن در سینما.
البته بعضا آثار خوبی هم در سینمای گیشه محور یا اصطلاحا فیلمهای تجاری ساخته میشوند. اما من شخصا امیدوارم به جای اینکه فیلم گیشه محور بشه، مردم اهل هنر بشن.
یک اثر پرمحتوا ( به قول آن آقای خواننده )، اگر خوب ساخته شود، مخاطب را جذب خواهد کرد. هر جای دنیا که باشد. آن کارگردان « بزرگ » هم اگر آنطور که شما حکم صادر کرده اید، چنین جمله ای گفته باشد، یقیناً اشتباه کرده است.
بله. حق با شماست. تمام بزرگان و اهل فن سخت در اشتباهند!
من همچین حرفی زدم؟ بنشینید فکر کنید و ببینید من چه گفتم. مصادره به مطلوب نکنید لطفاً.
تجربه عبثی که هیچکاک در فیلم وحشت از صحنه انجام داد و چوبش را هم خورد یعنی دروغ را تصویر کرد، حالا ابوالحسن داوودی کرده و البته او چوبش را نمی خورد. برای اینکه در آمریکا فیلم نمی سازد و…. بماند! فیلم مثل آب خوردن فراموش خواهد شد.
… که شد!
اتفاقا داستان فیلمش باحال بود
فیلم خوبیه از این جهت که میخواد باحال باشه و نو؛که تا حد زیادی هست!
فیلمنامه ضعف اصلی این فیلمه در شخصیت پردازی و خرده داستانها.
نکات مثبت:موسیقی و جلوه های ویژه خوب و بیست دقیقه اول عالی و تند!
حیف که از ریتم میوفته وگرنه عالی میشد….
سینما به غیر از فیلم کمدی و درام نیاز به داستانهای معمایی(!) هم داره…
در کل فیلم خوبی بود.
بازم از این دست فیلما نیازه ساخته بشه
یه سوال بالاخره پیروز مرد یا نه؟😐
پ چجوری داش فیلمو تعریف میکرد؟