درگیری دو خانواده بر سرِ یک اتفاق کوچک بالا میگیرد و همه چیز به آشوب کشیده میشود. اما انگار اینها وقایعیست که در ذهنِ دامادِ داستاننویسِ یکی از خانوادهها میگذرد … یک کمدی شلوغ و دیوانهوار و نفسبُر از فیلمسازی که انگار عمداً خودش را به چالش میکِشد، هجو میکند و به زمین میکوبد. یک داستان در داستانِ بامزه با طنزهای همزمانِ موقعیت و کلامی که زیاد هم نباید همه چیزش را جدی گرفت. پیشنهادِ خودِ فیلم است که زیاد چیزی را جدی نگیریم. وقتی فرهاد، به عنوان نویسندهی داستان میگوید: (( من همیشه از این عمیق بودنِ بیش از حدم مورد اتهام بودم ))، انگار خودِ فیلمساز است که دارد این جمله را میگوید. خلاصه همه چیز در مرز بین واقعیت و خیال و جفنگیات میگذرد و تمام میشود و کمی میخندیم دور هم. توکلی ثابت میکند اگر بخواهد میتواند کمدیِ سرحالی هم بسازد. همهی فیلمسازان چنین قابلیتی ندارند، نمونهی اخیرش « ایران برگر » جوزانی که فیلمی به شدت بی سر و ته و سخیف و ناجور از آب در آمده است؛ بعضیها ذاتشان کمدیساز نیست!
فیلم های دیگرِ توکلی، در « سینمای خانگی من »:
ـ اینجا بدون من ( اینجا )
ـ پرسه در مه ( اینجا )
ـ آسمان رزدِ کم عمق ( اینجا )
ـ بیگانه ( اینجا )
گونتر، مأمور ضدترور و جاسوسیست که به رغم فشار بالادستیها، تلاش میکند دو پرونده را به شکل همزمان جلو ببرد: یکی دستگیری یک مردِ نیمهروس/نیمهچچن که از کشورش فرار کرده و حالا این ترس وجود دارد که عملیات تروریستی انجام بدهد و پروندهی دیگر مربوط میشود به دکتر فیصل عبدالله که به نظر میرسد در پشتِ کمکهای خیرخواهانهاش به گروههای اسلامی، کمک به گروههای تروریستی پنهان است … یک تریلر جاسوسی نسبتاً جذاب با فضای سردِ داستان، روابطِ عقیمِ بین آدمها و یک جاسوسِ به ته خط رسیده و تنها که فقط برای لو نرفتنِ عملیات، به لبانِ همکارش بوسهای میزند، آنهم سرد و مصنوعی. جاسوسی که میخواهد برای بهتر شدن دنیا بجنگد، غافل از اینکه کسانی در بالادست هستند که به دلیل منافع و مصلحتهای خود، این را نمیخواهند. در صحنهی پایانی که سیمور هافمن از اتوموبیلش پیاده میشود و به سمتِ مقصدی نامعلوم میرود، علاوه بر اینکه کارکردی مضمونی دارد، کارکردی فرامتنی هم مییابد انگار: این آخرین فیلمِ اوست.
گروهی مرموز که هر بار خودشان را به لباس یکی از مقاماتِ رسمی کشور در میآورند، افرادی را در رابطه با قتلِ یک دختر، دستگیر میکنند، شکنجه میدهند و از آنها اعتراف میگیرند. رئیس این گروه در شکنجهی قاتلین، به شدت پر خشونت عمل میکند و این رفتارِ او باقی گروه را میآزارد تا اینکه یکی از شکنجهشدگان با پیگیریهایش متوجه میشود این گروه، کاملاَ ساختگیست … فیلمسازِ محبوبِ ما، حالا دیگر یک دوربین دیجیتال برمیدارد و به راحتترین شکلِ ممکن فیلمش را میسازد. انگار چندان برایش هم مهم نیست اگر شلخته به نظر برسد و گاهی دوربین دیده شود و حتی داستانش به شعار تبدیل گردد. اما خب برای ما مهم است. کیم کی دوک فیلمی ساخته دربارهی خشونت و اینکه هر آدمی در درونِ خودش یک دیکتاتور دارد که او را راهنمایی میکند و اگر جلوی آن دیکتاتورِ درونی گرفته نشود، خون به پا خواهد شد. او میگوید ما تکتک مسئول کارهایی هستیم که میکنیم و اینکه صرفِ دستور از بالا برای انجامِ کاری ناهنجار، نباید ما را وادارد که آن کار را انجام بدهیم. خیلی هم خوب. اما روند فیلمنامه از بس دستانداز دارد و گاهی آنقدر بیمنطقی بر آن حکمفرماست و آنقدر هم شاخ و برگهای اضافهی داستانی در آن ریخته شده که زمانِ دو ساعتهی فیلم به سختی سپری میشود. شاید اگر زمانِ فیلم کوتاهتر بود، با اثر بهتری مواجه بودیم. بهرحال هر چند در انتها، همه چیز گنگ و خسته کننده جلوه میکند اما کیم کی دوک، با همان دوربینِ دیجیتالِ سبک، فیلمی ساخته نسبتاً قابل تحمل. مثل همیشه، خشونتهای انفجاریِ شخصیتها، شکنجهها و کتککاریها به شدت باورپذیر و رنجآور تصویر شدهاند.
فیلم های دیگر کیم کی دوک، در « سینمای خانگی من »:
ـ کروکودیل ( اینجا )
ـ پیتا ( اینجا )
ـ افسانه ی واقعی ( اینجا )
ـ موبیوس ( اینجا )
بُرشی از زندگی و دورانِ جنگِ کریس کایل، معروفترین تک تیرانداز آمریکایی که در جنگ عراق، لقب اسطوره گرفت … فیلم جدید آقای ایستوودِ عزیز، هر چند مثل فیلمهای قبلی ایشان، جذاب است، اما تهیست. یعنی به کلیشهایترین و دمدستیترین ایدهها متوسل شده تا نشان بدهد قهرمانش ( قهرمان؟! چطور به چنین آدمی و آدمهایی امثال او، میشود گفت قهرمان؟ ) یک میهنپرستِ واقعی بوده و همچنین نشان بدهد او چه سیری را طی کرده تا به این نقطه رسیده. هر چند در انتها، با نشان دادنِ مشکلاتِ روحی و روانی کریس کایل، قرار است به این نتیجه هم برسیم که (( بله، جنگ بد است )) و این حرفها، اما در نهایت چیزی که عایدمان میشود، یک قهرمانپروریِ راکی و رمبو گونه است که مخصوصاً با نشان دادنِ تیری که از چلهی تفنگِ کایل به سمت ضدقهرمانِ داستان، رها میشود، جنبهای سطحی هم به خود میگیرد. این سطحیگونگی را البته در همان آغاز فیلم هم میتوانیم ببینیم: فلشبکهایی که به گذشتهی کایل زده می شود ( اینکه پدر سختگیر و مذهبیاش، او را با خود به شکار می برد و تحسینش میکند ) تا اینگونه مثلاً برسیم به عمق این شخصیت، بسیار کلیشهای و سطحی هستند، هر چند اگر در واقعیت، ماجرا همینگونه بوده باشد.
کلانتر یک شهرِ کوچک، به شدت دنبال به دام انداختنِ یک خانوادهی قاتل است؛ خانوادهای که قتلهای زیادی انجام دادهاند و همچنان هم به کارهای شنیعشان ادامه میدهند … راب زامبی، فیلمی ساخته درخورِ اسمش! یک اثر ترسناک با قسمتهایی حالبهمزن که حسابی از پسِ اذیت کردنِ تماشاگر برآمده است. شخصیتها چندان کارآمد نیستند به همین دلیل، انتهای فیلم، جایی که تصویر روی پدر و پسر و دخترِ گلوله خورده ثابت میشود و بعد تیتراژ پایانی روی حرکتِ اوجگیرندهی دوربین در جادهای انگار بیانتها، نوشته میشود طوریکه انگار قرار است سرانجامِ این سه آدمِ دیوانه را نمادین کند، در چارچوبِ کار نمینشیند و اصلاً برایمان مهم هم نیست. مهم، خلقِ همان صحنههای چندشآوری ست که زامبی از پسش برآمده است و البته یک نکتهی خوبِ دیگرش این است که با اغماض توانسته زیر و رو شدنِ کلانتر را مناسب تصویر کند؛ کلانتری که انگار در پایان یکی میشود مثل جنایتکارانِ مخوفِ فیلم.
فیلم دیگر جنابِ زامبی، در « سینمای خانگی من »:
ـ اربابان سلم ( اینجا )
زامبیها حمله کردهاند و گروهی از مردان، قصد گریختن از مهلکه را دارند … فیلم هر چه به سمتِ انتها میرود، ریخت و پاشتر و نامتمرکزتر میشود. اما چهل و پنج دقیقهی ابتداییاش، بسیار گیرا و جذاب است. آنهم نه به دلیل داستانش ( که در واقع داستانِ خاصی در کار نیست ) بلکه به دلیل فضاسازیِ خوب و باورپذیر کارگردان با همراهی فیلمبرداری جذاب و گریمهای عالی و تدوین نفسگیر اثر با چاشنی ایدههای متفاوتی از قبیل تأمینِ سوختِ ماشین از طریق خونِ قابلِ اشتعالِ زامبیها و البته کمی هم طنازی مخلوط در دیالوگها.
نیک، جوانیست که برای مصاحبه با جیل گودار، بازیگر معروف سینما، انتخاب شده است. اما وقتی درست در شبِ مصاحبه، مردی مرموز به روی سیستم کامپبوترِ نیک میآید، با او ارتباط برقرار میکند و وارد موبایلِ جیل میشود، نیک میفهمد واردِ ماجرای پیچیدهای شده است … ساختار فیلم، اینکه تمام تصاویر از درونِ دوربینِ وبکمِ لپ تاپِ آدمها پخش میشود و حرکتِ دوربین از روی یک پنجرهی بازِ درونِ دسکتاپ به درونِ پنجرهی دیگر، جایش را به تمهید کات داده است، موجب جذاب شدنِ چند دقیقهی ابتدایی فیلم میشود اما هر چه جلوتر میرویم، داستان چنان ابعادِ پیچیده ( پیچیده به معنای منفیاش ) و به شدت فراواقعی به خود میگیرد که سر در آوردن از آن غیرممکن مینماید. آخر استفاده از تکنولوژی و این حرف ها هم حد و اندازهای دارد خلاصه! همینطوری که نمیشود مثل آب خوردن، فقط با در دست داشتنِ چند سرورِ گیرم قدرتمندِ کامپیوتر، آسمان و زمین را به هم دوخت. خلاصه اینکه همان دقایقِ جذابِ ابتدایی کافی هستند تا این فیلم، در مرزِ باریکِ فیلمی که اصلاً به دردِ دیدن نمیخورد و فیلمی که بالاخره میشود یک جورهایی تحملش کرد، قرار بگیرد. حالا دیگر تصمیم با خودتان.
جرج بیلی، افکار بزرگ و آرزوهای طول و درازش را با ماندن در شهرِ کوچکِ بچگیاش، با کمک به این و آن، با ازدواج کردن و بچهدار شدن تاخت میزند اما به سبب مشکلی بزرگ، دچار ناامیدی عمیقی میگردد. فرشتهها در آسمان، با مرور زندگی او، تلاش میکنند نجاتش بدهند و کاری کنند که قدر همه چیز را بداند … یک فیلمِ به شدت انسانی، تمیز و عالی. فیلمی در ستایش زندگی، زنده بودن و امید داشتن. شنیدهاید میگویند « قدر عافیت را کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید »؟ داستانِ جرج دقیقاً همین است. او دلسرد میشود، ناامید میشود، از دور و برش خسته میشود. او میخواسته دنیا را بچرخد، میخواسته کارهای بزرگ بکند اما هر بار فرصتش را به دیگری داده. او موجب پیشرفت بقیه شده اما خودش همانجایی که بود، مانده و حالا از همه چیز خسته شده. فکر میکند چه زندگی پوچی داشته اما کاپرا، این انسانِ والا، اینطور فکر نمیکند. او به امید، ایمان دارد. فرشتهی فیلم ( بخوانید خودِ کاپرا ) با گرفتنِ همه چیزِ جرج، به او ثابت میکند که همان زندگی کوچک هم میتوانسته زیبا باشد. ثابت میکند که اتفاقاً جرج چقدر باعثِ بهتر بودنِ حال و اوضاعِ اطرافیانش شده و اگر به دنیا نیامده بود، اطرافیانش حالا چه اوضاعی داشتند. ثابت میکند که هر چند جرج ممکن است دورِ ماه طناب نینداخته باشد، اما آنقدر کارهای خوبی برای بقیه کرده که میتواند سرمشق بقیهی “انسان” ها باشد.
فیلم دیگر کاپرا، در « سینمای خانگی من »:
ـ یک شب اتفاق افتاد ( اینجا )
برزو تمام وقتش را در بازی سه قاپ با دوستانش میگذراند. گاهی میبَرَد و گاهی میبازد و اینگونه، زندگیاش در دورِ باطلی طی میشود. اما با ناراحتی همسرش مریم از این وضع، او تصمیم میگیرد دست از قمار بِکِشد اما هنوز یک بازیِ دیگر باید انجام بدهد … اولین فیلمِ زکریا هاشمی، که در سال ۱۳۵۰ ساخته شده، بسیار خام و مبتدیانه است، چه در فیلمنامه و چه در اجرا. از روندِ کشدارِ داستان بگیرید که خیلی خیلی کوتاهتر از این چیزی که هست میتوانست باشد تا برسید به صحنههایی که سایهی دوربین همیشه جلوی چشممان رژه میرود و البته آن سبیلهای بسیار مصنوعی هنرپیشهها که به شدت توی ذوق بیننده میزند. فیلم چیزِ خاصی برای گفتن ندارد و پایانش از همان ابتدا هم معلوم است. اما آیا فیلمیست که به کل باید نادیدهاش گرفت؟ فکر نمیکنم.
وقتی مَشتی سرابی، نانوای خوش نامِ محل، با هما، دخترِ جوانی که گاهی برای خریدن نان به مغازهاش میآید، آشنا میشود و تصمیم میگیرد با او ازدواج کند، زندگیاش زیر و رو میشود … رمان محمد علی افغانی را نخواندهام اما مطمئن هستم که سیر وقایع، تحول شخصیتها و جزئیاتِ دیگر، حتماً چندین سر و گردن از این فیلم، که حالا دیگر به شدت تصنعی به نظر میرسد، بالاتر است. فیلم در زمینهی کارگردانی بسیار آماتوریست؛ بازیها، دیالوگها، دکوپاژها و غیره. داستانِ حالا دیگر تکراریِ یک حاجیبازاریِ خوش نام که گرفتارِ هوسِ دورانِ سالخوردگی میشود و زندگیاش را پای همین هوس به باد میدهد، با ضعفِ مفرطِ کارگردانیِ فیلم، بسیار نپخته و دمِ دستی به نظر میرسد. رمان با تصویر کردنِ تابو شکنی هُما در پوشیدنِ لباسهای باز و رفتنش به کوچه و خیابان، در پیِ زدنِ حرفهای اجتماعی و سیاسیست اما در فیلم، این جنبه هیچ نمودی پیدا نمیکند و تابوشکنیِ هُما و افتادنِ مردانِ هوسباز به دنبالش ( که بسیار هم گل درشت تصویر میشود ) هیچ تأثیری در قبل و بعدِ داستان نمیگذارد و هیچ ارجاع فرامتنیای را هم موجب نمیشود. تنها چیزی که میشود از حال و هوای فیلم درک کرد، که مستقیماً از رمان آمده، وضعِ بدِ زنان در جامعهای به شدت عقب افتاده است که مردان به راحتیِ آب خوردن، زنِ دیگری میگیرند و تازه وقتی ناراحتیِ زنِ اول را میبینند، برای دلجویی به او میگویند برود در آشپزخانه و غذا بپزد چون که همچنان اوست که زنِ خانه است! من نمیدانم در رمان، بحث چند همسری و توسری خور بودنِ زنان جامعهی ایران، به چه شدت و حدتی تقبیح شده است ( و آیا اصلاً تقبیح شده است یا نه؟! ) اما در این فیلم، تقبیحی نمیبینیم!
نویسنده ای به نام مایکل، در هتلی در پاریس، مشغول نوشتن رمان خودش است در حالیکه رابطهای احساسی هم با دختری جوان برقرار کرده. در رم، مرد تاجرِ تنهایی به زنی ایتالیایی علاقهمند میشود که دخترش پیش آدمهای باجگیر، گروگان گرفته شده است و در نیویورک زنی به نام جولیا، تلاش میکند تا بچهاش را ببیند … هر چند هگیس با نشانهی کوچکی مثل ورود جولیا که در نیویورک به سر میبرد اما در بخشی از داستان وارد اتاق مایکل که در پاریس سکنی گزیده، میشود، میخواهد سرنخی به بیننده بدهد تا پایانِ داستانش را پیریزی کند اما نه تنها بیننده ( حتی یک بینندهی پُر دقت هم ) نمیتواند اتفاق افتادن این سه داستان در سه شهرِ مختلف را از هم تمیز بدهد، بلکه این ایده کمکی نمیکند تا بپذیریم که همه چیز در ذهن مایکل میگذشته. همه چیز در انتها گیج کننده و مبهم به نظر میرسد و هگیس با دستِ خودش، تمام شاخههای داستانیاش را آنگونه به فنا میدهد. در واقع برای چنین پایانبندیای، چینشِ درستی در داستان صورت نگرفته که بیننده در آخر به جای لذت بردن، توی ذوقش نخورد و این پایان را به مانند یک رودست خوردن نبیند.
داستان عشقِ یک ستوان ارتش و یک دخترِ خوانندهی اُپرا که پایان تلخی دارد … حدیث نامکرر عشق که با یک دوئلِ ناجوانمردانه، در دورانی که دوئل کردن برای حفظ شرف و اعتبار، رسم بود، به پایان تراژیکی میرسد. عاشقانِ داستان در آن دنیا ( برای کسانی که آن دنیا را باور دارند! ) به وصل هم نائل میشوند در نهایت. حالا دیگر دیدنِ فیلم کمی خستهکننده است اما نکتهی قابل توجه، بازیهای به شدت باورپذیر و خوبِ بازیگران است که وقتی بدانیم فیلم در سال ۱۹۳۳ ساخته شده، این قضیه بیشتر در چشم میآید.
فیلم دیگر افولس در « سینمای خانگی من »:
ـ نامه ی زن ناشناس ( اینجا )
فرانکی که به تازگی از زندان آزاد شده، سراغ برادرِ جوانش جیمز میرود تا باز هم او را به یک سرقت بزرگ از بانک تشویق کند. جیمز اما نمیخواهد به دورانِ بدِ گذشتهاش برگردد … نمیشود گفت فیلم خیلی بدیست. خستهتان نمیکند، گاهی جذاب هم میشود حتی و ریتم خوبی دارد اما بزرگترین نقصانش برمیگردد به صحنهی سرقت که باید مهمترین بخشِ فیلم باشد: این سکانس کمی غیرمنطقی به نظر میرسد. مثلاً در حالیکه کلی پلیس بانک را محاصره کردهاند، جیمز به جای اینکه حواسش به گروگانها باشد، برادرِ زخمیاش را در آغوش گرفته و گریه میکند و تازه گروگانها هم بدونِ اینکه کسی بالای سرشان باشد، همانطور دراز کشیدهاند، انگار نه انگار که خیلی راحت میتوانند از بانک بیرون بروند! بازی برودی، در نقش برادر زجرکشیدهای که برادر کوچک را به سختی بزرگ کرده، عالیست. صحنهای که او به برادر کوچک دربارهی تجاوزی که در زندان به او شده، میگوید، فوقالعاده است.
منوچهر، مرد میانسالیست که به آلمان میرود تا بعد از گذشتِ سالها، پسرش حمید را ببیند. حمید در آلمان ازدواج کرده و بچه دارد. وقتی منوچهر پا به خاکِ آلمان میگذارد تازه آنجا متوجه میشود ماجرا آنگونه که فکر میکرده نیست؛ حمید قصد آشتی با او را ندارد و اصلاً از آمدنِ او خبر هم ندارد … فیلم روندی قابل پیشبینی را طی میکند؛ الگوی سفر برای تغییر رابطهی پدر و پسر که البته با پایان فیلم احساس میکنید این رابطه پادرهوا رها شده است. اما دو صحنهای که دوربین، در هر دو بار منوچهر را دنبال میکند، صحنههای خوبی هستند: اولی جایی که او از آژانس مسافرتی بیرون میآید و کلی راه را پیاده قدم میزند تا خودش را به همسرِ پسرش برساند و عقدههایش را خالی کند و دیگری جایی که باز هم دوربین پشتِ او، راهروهای پیچ در پیچِ بیمارستان را طی میکند تا او بالاخره با حمید روبرو شود. اما همانطور که اشاره شد، پایانِ داستان به شدت پادرهواست و البته موتیفِ چمدان هم که میآمد به بار مضمونِ اثر کمک کند، بیحاصل میماند. نکتهی منفیِ دیگر هم به پوشش بازیگرِ زنِ آلمانی فیلم برمیگردد که چیزی در حد فاجعه است. او را طوری پوشاندهاند که ظاهراً برای پخش تلویزیونی مناسب باشد اما آنقدر توی ذوق میزند که حد ندارد. اگر مونیکا بلوچی را هم آنطور لباس برایش انتخاب میکردند، به هیچ تبدیل میشد! این طراحی لباس از آدم خوشذوقی مانند مانی حقیقی خیلی بعید بود.
فیلم دیگر حقیقی، در « سینمای خانگی من »:
ـ پذیرایی ساده ( اینجا )
قصهی یک عشق در شهری مدرن … فیلم مانند یک مستند ( این فیلمساز گمنام، فیلمهای مستندِ کوتاهِ زیادی در زمان خود ساخته )، در شهر مدرنی مثل نیویورک، میچرخد و از گوشه و کنار آن، تصاویرِ نابی به نمایش میگذارد؛ شهری در دههی بیست میلادی ( چیزی نزدیک به نود سال پیش ) با چهرهای به شدت پیشرفته: خط مترو، تراموا، ساختمانهای بلندِ سر به فلک کشیده، تفریحاتِ گوناگون، پارکهایی پر از انواع و اقسام بازیها و سواحلِ شورانگیزِ دریا و تفریحاتش. دیدنِ این جزئیات، بیش از پیش به من ثابت کرد که ما یک مصرفکنندهی صرف هستیم و بس. شما وقتی در فیلمی متعلق به نود سال پیش، پلهبرقی ببینید و آبسردکن ببینید و مترو ببینید ـ آن هم در حالی که مسافرین، هنگامِ ورودِ مترو، پشتِ خطِ ممنوع ایستادهاند ( و خودتان میدانید که پشت خط ایستادن، هنوز هم که هنوز است برای ملتِ ما معنایی ندارد ) ـ و لولهکشی آب و گاز ببینید ( در منطقهی ما، ماهی دو بار لولهی گاز و آب میترکد، هنوز )، اینها را که ببینید اولاً مطمئن میشوید آنها چه خدمتی در حق ما و زندگی ما کردهاند، دوماً متوجه میشوید آنها هر چیزی که باید، ساختهاند و پرداختهاند.
ستوان برامبل، یک سرباز انگلیسیست که بعد از شکست از ارتش آلمان در مصر، تک و تنها، وارد یک هتلِ نیمهخرابه میشود که گردانندگان آن فرید و موش هستند. آنها برامبلِ بیهوش و زخمی را از دیدِ آلمانیهایی که به هتل میآیند، مخفی میکنند. برامبل بعد از به هوش آمدن، خودش را پیشخدمتِ مُردهی هتل جا میزند و شروع میکند به سرویس دادن به افسرانِ آلمانی که رئیسشان سپهبدی بیرحم و سنگدل به نام رومل است … مثل همیشه، براکت و وایلدر، فیلمنامهای جذاب و پُرکشش نوشتهاند که خشتهایش با دقت زیادی چیده شده و در میانِ این خشتها، دیالوگهایی جذاب و خواندنی ریخته شده تا ساختمانی که شکل میگیرد، بسیار محکم و قابل اعتنا باشد. فیلم در حین جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد اما تقریباً چیزی از آن نمیبینیم، چرا که در تمام مدت در آن هتل هستیم و کشمکش جذابی در چهار سرِ یک مثلث را شاهدیم؛ برامبل، افسر انگلیسی از یک سو، موش، دختر خدمتکار فرانسوی هتل، از سوی دیگر، ستوان آلمانی شویگلر و بالاخره سپهبد روملِ خشن با بازی اریک فن اشتروهایمِ بزرگ. بزنگاههایی که برای پیش بردنِ قصه در نظر گرفته شده، آنقدر جذابیت دارند که بیننده را برای دیدنِ ادامهی کار مشتاق نگه دارند. بزنگاههایی که پشتِ سرِ هم، یکی یکی وارد داستان میشوند و ماجرا را پیچیده میکنند؛ برامبل ناچار میشود خودش را به جای مستخدم مُردهی هتل جا بزند و به افسران آلمانی خدمت کند. کمی جلوتر متوجه میشویم مستخدم هتل در واقع جاسوس آلمانها بوده و حالا برامبل در موقعیت جدیدی قرار میگیرد. کمی جلوتر، ماجرای موش مطرح میشود که در انتظار آمدن سپهبد بوده تا از او برای آزادی برادرِ نوجوانش که در جنگ، اسیر آلمانها شده، طلب بخشش کند تا سپهبد با یک کلمه، او را از زندان آزاد نماید، و … اینگونه است که فیلم، پله پله، با ایجاد گرههایی جدید، داستانش را پیش میبرد و در نهایت با چیرهدستی، داستانها را در هم ادغام میکند و پیامش را به خوبی انتقال میدهد؛ موش، ابتدا تنها به فکرِ آزادی برادرش است اما در نهایت، در یک لحظهی حساس، انگار به گفتهی برامبل میاندیشد که تنها آزادی برادرِ او مهم نیست، بلکه آزادی میلیونها برادرِ دیگر که در اسارت هستند، مهم است، و روی همین فکر، خودش را فدا میکند تا برامبل بتواند نقشهی سپهبد را خنثی و آلمان را از مصر بیرون کند. فیلم بسیار عالی به این نتیجهگیری می رسد.
فیلم های دیگرِ وایلدرِ بزرگ، در « سینمای خانگی من »:
ـ تکخال در حفره ( اینجا )
ـ زندگی خصوصی شرلوک هولمز ( اینجا )
ـ عشق در بعدازظهر ( اینجا )
ـ آوانتی ( اینجا )
ـ یک، دو، سه ( اینجا )
ـ خارش هفت ساله ( اینجا )
ـ شیرینی شانس ( اینجا )
ـ صفحه ی اول ( اینجا )
اَنی و هانا، دو دوست قدیمی هستند که بعد از سالها، دوباره یکدیگر را ملاقات میکنند و خاطرات تلخ و شیرین گذشته را مرور مینمایند … کاری که مایک لی با یک خط داستانیِ بسیار کمرنگ و ساده میکند، مانند کارِ آهنگریست که از یک تکه فلزِ بیروح، با عرق ریختن و چکشکاری و ضربههای متعدد، چاقویی تیز میسازد. مایک لی ماجرای دو دوست، دو زن را تعریف میکند و حال و گذشتهی آنها را در تقابلی معنادار، کنار هم قرار میدهد. گذشتهی آنها، بدریخت و فقیرانه است. خودشان آشفته هستند، اَنی تیک عصبی دارد، روی پوست صورتش اگزما دارد، هانا بددهن و خشن است و البته زشت. گاهی با هم نمیسازند، گاهی برای هم گریه میکنند. وقتی به حال برمیگردیم، همه چیز تغییر کرده است: دیگر از اگزمای انی خبری نیست، از آن تیک عصبیاش هم. هانا حرکات موجهانهای دارد و شیک و تر و تمیز است. آنها یاد گذشتهها میکنند و به فکر فرو میروند. خیلی چیزها عوض شده. برخورد اتفاقیشان با آدمهایی که در گذشته دیدهاند ( و دیدهایم )، که اتفاقاً باعث تعجب خودشان هم میشود، جزوی از قراردادهاییست که مایک لی، با تماشاگر میگذارد تا این برخوردها، ناگهانی و بیمنطق جلوه نکنند. آدمهایی که در زندگی گذشتهی این دو زن بودهاند و حالا آنها هم تغییر کردهاند. یکی مثل ریکی، دانشجوی روانشناسی که به جنون رسیده و یکی مثل آن مردِ فروشندهی املاک که دو زن را به جا نمیآورد و حالا ظاهری موجه دارد در حالیکه وقتی به گذشته میرویم، او را با ظاهری دیگر، با هانا میبینیمش، در عین حال که نیمنگاهی هم به رابطه با آنی دارد. آدمهای دور و بر این دو زن، در گذشتهشان، هیچوقت نتوانستند خوشبختی را برای آنها فراهم کنند و آن سئوالِ آنی، هنگام جدا شدن در ایستگاه قطار، معنا پیدا میکند که: (( آیا خوشبختی واقعی را خواهم یافت؟ )). این زنها، هیچگاه نتوانستند طعم خوشبختی واقعی را بچشند حتی حالا که دیگر رفتاری پختهتر و آرامتر و ظاهراً امیدوارانهتر به خود گرفتهاند. مایک لی، از یک خط داستانی لاغر، مثل همیشه، چنان لحظات گرمی میسازد که واقعاً دیدنی هستند.
فیلم های دیگر مایک لی، در « سینمای خانگی من »:
ـ سالی دیگر ( اینجا )
ـ لحظاتِ کسالت بار ( اینجا )
سفر تفریحی کاتیا و دیوید به هتلی به نام « بیست و نه نخل »، به کابوس ختم میشود؛ کاتیا دچار افسردگی و سوءظن شدید است و دیوید اشتهای سیریناپذیری برای خوابیدن با کاتیا دارد … از بین فیلمهایی که از دومون دیدهام، به نظرم این بدترین فیلمش است؛ گنگ و به شدت متظاهرانه. گنگ بودن البته شاید آنقدرها هم صفت بدی برای برخی فیلمها نباشد اما در اینجا، صفتیست منفی دربارهی فیلمی که خیلی سخت پیش میرود و بیخود کش پیدا میکند، هر چند بدانیم که سینمای دومون، اصلاً به همین شیوه وابسته است. رفتارِ ناموزونِ کاتیا، قهر و آشتیهای هیستریکش، چندان باورپذیر و منطقی از آب در نیامدهاند و گاه به مزرِ مضحک بودن هم میرسند. کاتیا و دیوید، زوج ناهمگونی هستند که وقتی همان اولِ فیلم در استخرِ هتل شنا میکنند و در پسزمینه، صدای آژیر پلیس را میشنویم، میتوانیم پیشبینی کنیم که چه آیندهای در انتظارشان خواهد بود. انتهای فیلم، تجاوز گروهی مرد به دیوید، هر چند تکاندهنده است، اما نچسب به نظر میرسد؛ یعنی مثلاً قرار بوده دیویدی که آن همه کاتیا را آزار داده، به سزای اعمالش برسد؟!
فیلم های دیگر دومون، در « سینمای خانگی من »:
ـ ورای شیطان ( اینجا )
ـ زندگی عیسی ( اینجا )
یاکوب، مردی تنهاست که در یک نوانخانه، بچههای فقیر و بیسرپرستِ هندی را تربیت میکند. او با دریافت نامهای از طرف یکی از مردان ثروتمند دانمارک، چند روزی راهی این کشور میشود تا برای ادارهی بهترِ نوانخانه و بچههایش پولی جور کند. در آنجا، به دعوتِ مردِ ثروتمند به عروسی دخترِ مرد میرود و همانجاست که زندگیاش تغییر میکند … فیلم، داستان مردی را بازگو می کند که در مسیری عجیب و غریب، از تنهایی و محیطی بدوی و پست و فقیر، به خانواده و محیطی مدرن و سرشار از بینیازیها میرسد. روند درامپردازی این فیلم، انگار زیادی غیرقابلباور است؛ یاکوب وارد زندگی یورگن، یعنی همان مرد ثروتمندی که قرار است به او و نوانخانهاش کمک مالی کند، میشود و ناگهان میفهمیم که همسریورگن، هلن، در واقع همسر گذشتهی یاکوب بوده و بعد هم میفهمیم که دختر هلن و یورگن، در واقع دختر یاکوب است. اینگونه است که این مردِ تنها، انگار کمکم خانوادهدار میشود و بعد نویسندگان باز هم مسیر را ادامه میدهند و کار را به جایی میرسانند که یورگن میفهمد که قرار است بمیرد، پس همه چیزش را به یاکوب واگذار میکند! این روند، دیگر زیادی اغراق شده و غیرقابلپذیرش به نظر میرسد. داستانِ اضافه و سطحیای مثل خیانت شوهرِ آنای تازه ازدواج کرده، به طولانی شدن مدت زمانِ فیلم منجر میشود و البته در رفتنِ نخ تسبیح از دستان نویسنده و کارگردان را هم نشان میدهد. فیلم، تأثیر این اتفاق را در هر چهار شخصیت اصلیاش مرور میکند و سعی دارد عکسالعمل هر کدام از آنها را پیگیری کند.
فیلم دیگر بی یر، در « سینمای خانگی من »:
ـ در دنیایی بهتر ( اینجا )
سیسیل و یوآخیم در آستانهی ازدواج هستند که بر اثر تصادفِ ترسناکِ یوآخیم و قطع نخاع شدنش، همه چیز بهم میریزد. یوآخیم، از گردن به پایین فلج میشود. نیلز، دکتری که در همان بیمارستانِ محلِ بستری شدنِ یوآخیم کار میکند، همسرِ زنیست که با ماشین به یوآخیم زده. نیلز، تلاش میکند حالِ بدِ سیسیل را خوب کند و در این رابطه، کمکم هر دو نسبت به هم احساس پیدا میکنند … این هم بلافاصله فیلمِ دیگری از خانم بی یِر! یک درام خانوادگی قدرتمند که داستانی پر تنش را دستمایه قرار میدهد تا به موضوع عشق و خیانت بپردازد. بیحرکت شدنِ یوآخیم، سر آغازِ انحطاطِ رابطهی او با سیسیل است که تا پیش از این، عاشقانه دوستش داشت. بعد از اینکه نیلز خودش را در دلِ سیسیل جا میکند ماجرا آغاز میشود. فیلم سعی میکند به تکتک آدمهای داستانش بپردازد، بدونِ اینکه بخواهد دربارهشان قضاوتی بکند. همانقدر که نیلز را در دل سپردن به سیسیل محق میدانیم، سیسیل را هم در پناه گرفتن در آغوشِ نیلز، محق میبینیم و همانقدر که بهانهجوییها و گستاخیهای یوآخیمِ بیحرکت را درک میکنیم که ناشی از شرایط ناامیدکنندهاش است، همانقدر هم دخترِ نیلز را میفهمیم که چطور آنقدر نگران پدرش است و آنقدر او را دوست دارد که نزدِ سیسیل میرود و تهدیدش میکند که از پدرش دور بماند و البته همانقدر هم به ماری، همسرِ سیسیل حق میدهیم که آن سیلی محکم را به گوشِ همسرش که فهمیده به او خیانت کرده، بزند، که این صحنه، یکی از بهترین و تکاندهندهترین سکانسهای فیلم است که با بازی بینظیرِ آقای میکلسنِ عزیز و استین، به یادماندنی میشود. بی یر، ذهنیات و آرزوهای آدمهای داستانش را با تصاویری کوتاه و گریندار، نمایان میکند. لحظاتی که آنها در اوج ناامیدی، به دنبال امید میگردند، مثل جایی که سیسیل، یوآخیمِ در بندِ تخت و بیحرکت را تصور میکند که دستانش را به سوی دراز کرده و یا جایی که نیلز، تصور میکند که در حال نزدیک شدن به سیسیل و بوسهای بر لبان اوست. آدمهای داستانِ بی یر، به دنبال سرپناهی هستند تا خودشان را در آن مخفی کنند و از گزندِ حوادث دور نگه دارند. هر چند موتور فیلم کمی دیر راه میافتد و با سکانسهای زایدی مثل شوخیهای سیسیل و نیلز در مبلمانفروشی، زمانِ فیلم زیاد میشود، اما با روشن شدنِ موتورش، دیگر توقف نمیکند و تا انتها، با جذابیت و نفس بُر جلو میرود.
هانا بعد از زندگیِ نه چندان پربار با میکی، یک برنامهسازِ تلویزیونیِ عقیم و دچار مالیخولیا، با الیوت ازدواج میکند. الیوت اما به خواهرِ هانا، لی چشم دارد. لی با مرد نقاشِ سردی به نام فردیک زندگی بیشوری را میگذراند. هالی، خواهر دیگر، زنیست بیثبات در عقیده و تصمیمگیری که تنها زندگی میکند و به دنبال بازیگر شدن است … نه تنها نام فیلم، بسیار به « روکو و برادرانش » ( اینجا ) یکی از شاهکارهای ویسکونتی شباهت دارد بلکه در محتوا هم این دو به هم شبیهند، گیریم با داستانی متفاوت؛ همچنان که در فیلم ویسکونتی، روکو، پر رنگتر از بقیهی برادران ترسیم شده بدین جهت که اوست که با مهربانی و معصومیت خود، بارِ مشکلات و گناهانِ برادران دیگر را به دوش میکِشد و اینگونه به فرشتهای میماند که همه را زیر بال و پر خود میگیرد و از خودش میزند تا به بقیه برسد، در « هانا و خواهرانش » هم، همانطور که از نامِ فیلم برمی آید، این هاناست که بارِ مشکلات خواهران دیگرش را به دوش میکشد و اوج مظلومیت را به نمایش میگذارد. زندگی او، در وهلهی اول، تحت تأثیر مردی دست و پا چلفتی و عقیم، به جدایی میکِشد و در مرحلهی بعد، این خواهرانش هستند که زندگیاش را خراب میکنند؛ چه لی که با عشق ورزیدن به همسر دومِ هانا، او را گول میزند و چه هالی که تمام مشکلات خودش را میگذارد به حساب هانا و دائم هم از او پول قرض میگیرد. در سکانس بینظیری که سه خواهر در رستوران نشستهاند و دوربین دورشان میچرخد، به خوبی میتوانیم این مظلومیت هانا را درک کنیم، چه، خودِ لی هم که از رابطه با همسر او عذاب میکِشد، از نگاهش به هانا پیداست که در دل از او عذرخواهی میکند. اینگونه است که صحت ادعایم در شباهت تم این دو فیلم به اثبات میرسد. اما این میان داستان میکی با بازی وودی آلن، ماجرای دیگری دارد؛ داستان میکی، با آن دغدغههای همیشگی آلن در باب جنسیت و مرگ و زندگی، سازی تقریباً جداگانه نسبت به داستانکهای دیگر این فیلم، که سعی دارد به تناسب به زندگی هر کدام از آدمهایش سرک بکشد و مشکلاتشان را نمایش بدهد، میزند.
فیلم های دیگر وودی آلن، در « سینمای خانگی من »
ـ جاسمین غمگین ( اینجا )
ـ رز ارغوانی قاهره ( اینجا )
ـ نیمه شب در پاریس ( اینجا )
ـ با یک غریبه ی بلند قد سبزه ملاقات خواهی کرد ( اینجا )
ـ زلیگ ( اینجا )
خانوادهای برای گذراندنِ تعطیلات، به خانهای ییلاقی میروند و این آغازِ از هم پاشیدنِ آنهاست … مدت زمانِ فیلم طولانیست و داستانِ یک خطیاش جذابیتِ لازم را ندارد. خانه تبدیل میشود به شخصیتِ منفی و کمکم همه چیز به کابوسی تبدیل میشود. روندِ خراب شدنِ رابطهی افرادِ خانواده، البته، خوب به تصویر کشیده شده است و صحنهی انتهایی، جایی که روحِ پیرزن به جسمِ زنِ داستان حلول میکند، تأثیرگذار از آب در آمده است. همچنین صحنهای که پدر و پسر در استخرِ خانه، ابتدا شوخی میکنند و کمکم این شوخی، تبدیل به یک کشمکش جدی میشود هم جزو صحنههای خوبِ فیلم است. اما در نهایت، فیلمیست که به راحتی هم میشود فراموشش کرد.
کاجی، سربازیست که در ارتش ژاپن خدمت میکند. شرایط سخت زندگی در محیط نظامی و رفتارِ خشن و بیرحمانهی بالادستیها با سربازان، همه را به تنگ آورده است. اما وقتی همهی این سختیها با ترفیع گرفتنِ کاجی کمی آرامتر میشود، او ترجیح میدهد به جای استفاده از خشونت، با زیردستانش رفتاری خوب در پیش بگیرد … حکایت کاجی، شخصیت اصلی این فیلمِ طولانی، حکایت مردیست که بر ضد فضای حیوانی جنگ برمیآشوبد. او وقتی ترفیع میگیرد و عدهای سرباز را زیرِ دستان خود تعلیم میدهد، راهی کاملاً متفاوت از آنچه که بر سرِ او آمده، در پیش میگیرد. او خشونت را به تمامی کنار میگذارد و تلاش میکند تا با دوستی کردن، تا با رفتار درست کردن، سربازانش را آمادهی نبرد کند و البته همهی ماجرا هم به همینجا ختم نمیشود؛ او طرفدار زندگیست نه جنگ. وقتی یکی از سربازانش با خشم، به سربازِ دیگری که در آستانهی نبرد به یاد خانه و زندگیاش افتاده، میغرد که: تو باید برای میهن بجنگی، کاجی مداخله میکند و سرباز خشمگین را به آرامش دعوت میکند و ادامه میدهد که: اتفاقاً من هم به یاد نامزدم افتادهام. او سعی میکند به سربازان بیاموزد که جنگ چیزی نیست جز ویرانی. او در طول فیلم، اشتباهاتِ سربازان خودش را به جان میخرد، به جای آنها کتک میخورد و آسیب میبیند اما هیچوقت دست روی سربازان بلند نمیکند و بسیار کنایهآمیز است وقتی که میبینیم در آن بلبشوی تیر و توپ و تفنگ، برای جلوگیری از کشتن آدمها توسط یکی از سربازانش، به او سیلی میزند تا به هوشش بیاورد، تا مانعش شود از اینکه انسانهای دیگر را بکشد. کاجی میخواهد انسان باشد و انسانیت را درس بدهد اما آیا میتواند همه را به راه بیاورد؟ آیا این امکان هست؟ دیدنِ نیمهی اول این فیلمِ ضد جنگ، آدم را یادِ « غلاف تمام فلزی » میاندازد. انگار که کوبریک برای ساختن فیلمش، از این اثر برداشت کرده است؛ در هر دو فیلم، شاهد رفتار حیوانی بالادستیها با سربازان هستیم و در هر دو فیلم هم در نهایت، یکی از سربازان ضعیف و سادهی اردوگاه، دیگر تحمل نمیکند و خودش را میکُشد. نیمهی اول هر دو فیلم در اردوگاه میگذرد و نیمهی دوم در فضای نبرد.
فیلم استوود یک کلاس درس برای فیلم سازان وطنی است.نمیشه منکر تاثیر گذاری بالای فیلم روی مخاطبش شد این فیلم رو مقایسه کنید با قهرمانان جنگی خودمون تو فیلم ها که چقدر کاریکاتوری و بی ریشه هستند حتی مرگشون هم ذره ای روی مخاطب تاثیر نمی ذاره.بدون شک تو تک تیر انداز برای تمام واکنش ها و سکانس های کریس کایل فکر شده حاصلش هم برای من تماشاگرایرانی این است که یک سرباز آمریکای و روش کشتنش را درک می کنم و برایش اشک می ریزم. حالا ببینین این فیلم با تماشاگر آمریکایی و اعضای آکادمی اسکار چکار کرده.
بله، اگر در مقام مقایسه بربیاییم، طبیعتاً حرفی برای گفتن نداریم و نخواهیم داشت؛ حتی اگر مانند من، این آدم ها را « قهرمان » ندانیم.
برای چه این آدم ها رو قهرمان نمیدونید
آژانس شیشه ای رو دیدی ؟؟
بله! دیدم!
من دیگو مارادونا هستم خیلی کمدی جالب و خوبی بود؛بازیها،طراحی صحنه و لباس،موسیقی خوب و مهمتر از همه فیلمبرداری عالی بود.فیلمنامه هم خیلی خوب بود میگن چرا پایانبندیش اینجوریه؛خب هر کی تو موقعیت کارکتر سعید اقاخانی بود تو اون یه لحظه همون هپی اند رو واسش میساخت!
کارگردانی بهرام توکلی هم خیلی خیلی خوب بود؛مخصوصا سکانس طولانی و شلوغ ورود خاله به خانه!!!
دیالوگ بامزه اخرای فیلم و اهنگ غریبه ها در شهر سیناترا هم فیلم رو باحال کرده بود.
حیف که از این کمدی ها خوب استقبال نمیشه.
ممنون
سلام،با اینکه از نظر محتوایی فیلم تک تیرانداز آمریکایی رو قبول ندارم.ولی ایستوود از جان و دل مایه گذاشته و طوری یک ضد قهرمان رو نشون میده که انگار یک قدیس هست.آدمی که میخواد انجام وظیفه کنه و اسطوره نباشه. زندگی خودش رو رها میکنه تا جان هموطنان خودش رو نجات بده!.فیلم بسیار تاثیرگذار هست و همینطور که آقا سینا در کامنت بالا گفتند،کلاس درس برای کارگردان هاست تا بتونن روایت تاثیرگذاری از زندگی اشخاص و قهرمان ها کنند.کماکان بهترین ساخته ایستوود دختر میلیون دلاری و رودخانه میستیک هست.که امیدوارم یه روزی یادداشتی بر اونا بنویسید.با تشکر
سلام و ممنون از شما.