نگاهی به فیلم قصه ها

نگاهی به فیلم قصه ها

  • بازیگران: محمدرضا فروتن ـ فرهاد اصلانی ـ گلاب آدینه و …
  • فیلم نامه: رخشان بنی اعتماد ـ فرید مصطفوی
  • کارگردان: رخشان بنی اعتماد
  • ۸۸ دقیقه؛ سال ۱۳۹۰
  • ستاره ها: ۱/۵ از ۵

 

سینما، بلندگو نیست …

 

خلاصه ی داستان: قصه‌ی چند آدم، با دردها و مشکلات و سیاه‌بختی‌هایشان. آن‌ها از کنار هم می‌گذرند و بدونِ این‌که از وجودِ هم خبر داشته باشند، داستان‌هایشان را تعریف می‌کنند …

 

یادداشت: وقتی هنوز فیلم‌سازانِ ما، تفاوتی بین شعار دادن و سینما نمی‌بینند، نوشتنِ این یادداشت هم کارِ ساده‌ای خواهد بود. انگار فیلم‌سازانِ باسابقه، هنوز در خمِ اولِ کوچه هستند. انگار نه انگار که با چیزی طرفیم به نام مدیومِ سینما که جای بلندگو نیست؛ که سینما بلندگو نیست. اگر بنا بر شعار دادن و انتقاد کردنِ گُل‌درشت و سیلی زدن به صورت مخالفین و بازگوییِ پُر درد و شرحِ مستقیمِ مصائبِ تلخِ آدم‌ها باشد، خب می‌شود بلندگویی دست گرفت، وانتی کرایه کرد و در کوچه و خیابان، شروع کرد به داد و فریاد و پیام‌رسانی. دیگر چرا باید این‌همه خرج کرد و این‌همه وقت گذاشت و انرژی صرف کرد؟ دیگر اصلاً معنای سینما چه می‌شود؟ خانم بنی اعتمادِ عزیز، که شخص مهمی در سینمای ما هستند، در جدیدترین اثرشان، قصد دارند از همه چیز بگویند، می‌خواهند هر چه انتقاد و مخالفت و گیر و گرفت با جامعه دارند، در فیلم‌شان مطرح کنند، می‌خواهند به تمامِ مشکلاتِ جامعه، از سیاسی و اقتصادی تا فرهنگی و اجتماعی، سرک بکشند، ناخنک بزنند و همه چیز را رو کنند. مثال زدن در این رابطه، ساده‌ترین کارِ ممکن است: از زنانِ خیابانیِ تحتِ ستمِ مردان تا دانشجویان ستاره‌دار و از زوج‌های جوانِ عاشقی که از زیر سلطه‌ی پدر و مادر و محیطِ بسته‌ی دور و بر فرار می‌کنند تا حقوقِ کمِ کارگران. اصلاً اگر بخواهم تمامِ مشکلاتی را که در فیلم مطرح شده، در این نوشته ردیف کنم، چندین صفحه‌ای سیاه خواهد شد. حالا شما خودتان حساب کنید یک فیلم نود دقیقه‌ای، مگر چقدر ظرفیت دارد؟ خانم بنی اعتماد، بدونِ در نظر گرفتنِ این‌که با سینما طرف هستیم، سکانس‌هایی طولانی، پر حرف و بی‌دلیل طراحی کرده‌اند که نه تنها چفت و بست درستی با اپیزودهای قبل و بعدِ خود برقرار نمی‌کنند، بلکه به شدت حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برند. مثلاً نگاه کنید به آن زوجِ داخل مترو که از زندگی‌شان حرف می‌زنند و طبق قراردادِ فیلم، قرار است از بینِ حرف‌های بیش از حد طولانی و گاه سرسام‌آورشان، تیرِ مثلاً زهرآلودِ فیلم‌ساز به سمتِ قلبِ جامعه پرتاب شود مگر که از خواب غفلت بیدار شویم! یا نگاه کنید به آن سکانس طولانی و اعصاب خردکنِ داخلِ اتوبوس که کارگرانی که حقوق‌شان عقب افتاده، رو به دوربینِ مستندسازِ داستان، از دردهایشان می‌گویند. اصلاً دیگر از این مستقیم‌تر و گل‌درشت‌تر و سهل‌انگانه‌تر، می‌توانید سراغ بگیرید؟ انگار خانم بنی اعتماد، با طراحی یک مستندسازِ بی‌معنا، در بطنِ داستانی که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش، به جز یکی از آ‌ن‌ها که بهش خواهم رسید، درست و حسابی به بار ننشسته‌اند، خواسته کارِ خودش را راحت کند و حرف‌هایی را که می‌شده با صرف وقت و انرژی و کمی خلاقیت، در بطنِ یک داستانِ جذاب تعریف کرد، با این آقای مستندساز به زبان بیاورد. مستندسازی که مثلاً قرار بوده به نوعی نمادِ چشمِ بیدارِ جامعه باشد و مشکلات را از دریچه‌ی دوربینش نشان بدهد و به مثابه نخ تسبیحی، قصه‌های مختلفِ داستان را به هم وصل کند که این‌طور هم نمی‌شود: او یک جا از داستان هست و ده جا نیست. نه گره‌ای باز می‌کند و نه گره‌ای می‌افکند و نه تأثیری در چیزی می‌گذارد. همچنان‌که باقی آدم‌های داستان هم صرفاً چیده شده‌اند تا شعارهای سازنده‌ی فیلم، تکمیل شود. البته فیلم‌ساز در این میان، فراموش نمی‌کند که فامیلیِ شخصیت‌های خود را هم‌نامِ شخصیت‌های فیلم‌های قبلی‌اش و با همان کادرِ بازیگری انتخاب کند تا این‌گونه مثلاً با ارجاعاتی فرامتنی ( به سبکِ مشرقی‌های جیرانی ) بیننده را به این نتیجه برساند که سرنوشتِ آدم‌های آن فیلم‌ها، حالا به اینجاها کشیده و از پسِ همین ایده، همچنان بیننده را شعارپیچ کند. فیلم برخلاف اسمش، هیچ قصه‌ای ندارد. هر چه هست، سکانس‌های ایستا، طولانی و به شدت خسته‌کننده‌ی آدم‌هایی بدبخت و دردمند و ذلیل است که فقط حرف می‌زنند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند. نمونه‌اش سکانس آخرِ فیلم است که جر و بحث طولانی حامد، آن رانند‌ه‌ی تاکسی ( دانشجوی ستاره‌دارِ سابق بر این! ) و سارا ( آن دخترِ معتادِ خودکشی کرده‌ی سابق بر این! ) به حد تهوع می‌رسد و تازه از پسِ این جر و بحث چه چیزی قرار است بیرون بیاید؟ یک شوکِ تکان‌دهنده؟ بله، اگر منطق و برهان و این حرف‌ها را کنار بگذاریم، شاید پیشنهاد حامد به سارا در حالی‌که می‌داند او چه مشکلی دارد، تکان‌دهنده باشد. اما بیایید واقع‌بین باشیم ـ مثلِ خودِ فیلم که ادعای چنین چیزی دارد ـ : کجا می‌توانیم آدمی را پیدا کنیم که آن‌قدر عاشق باشد که بخواهد با دختری دچار ایدز ازدواج کند؟ چهره‌ی سرد و بی‌حالتِ معادی، کجایش به عاشقان دل‌خسته می‌خورد که تازه بخواهیم آن پیشنهادِ عجیب و غریبش را هم باور کنیم؟ اصلاً مگر شخصیتِ این آدم برای‌مان واگشایی شده که بخواهیم چنین تصمیمِ دور از ذهن و حتی خنده‌داری را قبول کنیم؟ و اصلاً همه‌ی این سئوالات به کنار، آیا قانون اجازه می‌دهد که یک آدم سالم با یک بیمارِ دچار ایدز ازدواج کند؟ شاید خیلی‌ها بگویند خانم بنی اعتماد با این همه سابقه‌ی فیلم‌سازی، می‌دانسته می‌خواهد چه کار کند و اصلاً این لحنِ شعاری، این پیام‌های مستقیم اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، فقط و فقط یک تسویه‌حساب بوده و دقیقاً از رو ی عمد. خب اگر این‌طور است، می‌شود خواهش کرد دفعه‌ی بعد که قرار است چنین فیلم‌های « انتقادی » ای ساخته شود، سازندگانِ اثر، به مخاطب خبر بدهند که قصدشان از ساخت فیلم، تسویه حسابِ شخصی و داد و بیداد بر سرِ بالادستی‌ها و خالی کردنِ حرص‌هاست، که ما بدانیم و نرویم فیلم را ببینیم. خانم بنی اعتماد، آن‌چنان درگیرِ تسویه‌حساب‌های خودشان بوده‌اند که حتی آخرین جملات فیلم را هم به مانیفستِ خودشان اختصاص داده‌اند. جمله‌ی گُل‌درشت و به شدت توی ذوق‌زننده‌ی مستندساز درباره‌ی این‌که هیچ فیلمی در کمد باقی نمی‌ماند و بالاخره راهِ خودش را پیدا خواهد کرد، ضربه‌ی نهاییِ فیلم به بیننده‌ی خسته ( خسته از دیدن و شنیدنِ انواع و اقسام بدبختی‌ها و مشکلات، آن هم بدونِ صرفِ اندکی ظرافت ) است. خانم بنی اعتماد در این فیلم، چنان با انگشتِ اشاره‌شان توی چشم ما فرو می‌کنند که نه تنها از خوابِ غفلت بیدار نمی‌شویم، بلکه کور می‌شویم!

اما در نهایت می‌خواهم برسم به تنها آدم تأثیرگذار و جذابِ داستان که اتفاقاً کسی‌ست که هیچ‌وقت نمی‌بینیمش. مردِ معتادی که فقط سایه‌اش را پشتِ شیشه‌ی کدرِ دربِ ورودیِ بهزیستی می‌بینیم و نقشش را صابر ابر با قدرت ایفا می‌کند. مرد معتادی که آمده دنبالِ همسرش تا دوباره او را به خانه بِبَرد ولی زن از بس از دستِ مرد کشیده که نمی‌خواهد با او برود. ما هیچ‌گاه چهره‌ی این معتاد را نمی‌بینیم اما اتفاقاً او تبدیل می‌شود به به‌یادماندنی‌ترین آدمِ داستان که حسش می‌کنیم. حتی می‌توانیم حالتِ چهره‌ی او ، وقتی منشی بهزیستی صورتِ سوخته‌ی زنش که به دست خودِ مرد سوخته به او نشان می‌دهد، را حدس بزنیم. این یعنی ظرافت. لزومی ندارد همه چیز را توی بلندگو بکنیم و فریاد بکشیم. اتفاقاً همین آدمِ پشتِ شیشه‌ی کدر، از همه بیشتر در یاد می‌ماند و آن آدم‌های بی‌معنای صرفاً مشکل دارِ دیگر، از یاد خواهند رفت. همچون خودِ فیلم که چند ماهی بیشتر زنده نخواهد ماند.

۱۱ دیدگاه به “نگاهی به فیلم قصه ها”

  1. coldplay گفت:

    ای وای
    قرار بود برم این هفته سینما قصه ها ببینم اما با این نمره …

  2. آرش گفت:

    سینما بلندگو نیست سینما جای شعار نیست. این جمله ها خودشان چیست؟ مانیفست صادر نکنید. نام فیلم را توجه کنید “قصه ها” حالا این قصه ها مستقل از یکدیگر باشند مگر اشکالی دارد. شما در جایگاهی نیستید که برای کارگردانی تعیین تکلیف کنید. حتی اگر کارگردانی خواست از مدیوم سینما به عنوان بلندگو استفاده کند باز هم مختار است شما میتوانید از فیلم خوشتان نیاید ولی این اجازه را ندارید که تعیین تکلیف کنید برای کسی. ضمنا فیلم نامه این فیلم جایزه بهترین فیلمنامه ونیز را گرفته جشنواره ای که اعتبارش و هیئت داورانش نشان دهنده اهمیت آن و در نتیجه اهمیت فیلمنامه این اثر می باشد.

    • damoon گفت:

      اولاً اینکه فیلم نامه ی این فیلم به شدت ضعیف و شعاری، جایزه ی بهترین فیلم نامه ی جشنواره ی ونیز را گرفته، دلیل بر اهمیت فیلم نامه اش نیست اتفاقاً. مگر همه ی فیلم هایی که اسکار می گیرند و نخل طلای کن می گیرند و غیره، فیلم های خوبی هستند؟ این نوع نگاه، سطحی و بی پشتوانه است. ما با خودِ فیلم سر و کار داریم نه با جوایزی که گرفته. آدم خودش عقل دارد و سره را از ناسره تشخیص می دهد و نیازی به جوایز برای تایید نظرش وجود ندارد. مگر اینکه آن آدم خودش قدرت تشخیص نداشته باشد. ضمن اینکه من برای “کسی” تعیین تکلیف نکردم؛ درباره ی “فیلمی” حرف زدم. واقعاً تشخیصش اینقدر مشکل است؟ بله، هر کسی مختار است هر کاری بکند ( حتی اگر من مانیفست صادر کنم! می بینید؟ جمله ی شما یقه ی خودتان را هم می گیرد! ) اما این دلیل نمی شود که هر کسی “هر کاری ” بکند! در نهایت، شما از کجا می دانید که من در جایگاهی نباشم که بتوانم تعیین تکلیف بکنم؟! اگر در آن جایگاه باشم، آنوقت چه؟!

  3. آرش گفت:

    مساله همین است.شما در آن جایگاه نیستید. شخص وزیر ارشاد هم در آن جایگاه نیست. فیلمنامه های زیادی هر روز در این کشور مجوز میگیرند و تعدادی هم نه.با فرض محال هم اگر شما جز سیاستگذاران باشید قدرت شما نه چیزی به ارزش فیلمنامه های مجوز گرفته اضافه می کند و نه چیزی از ارزش مجوز نگرفته ها کم.شما در بهترین حالت الان در جایگاه یک منتقد هستید ولی عملا این نوشته شما نقد نیست.شما سخنگوی مخاطبان نیستید که با اطمینان در جایی می گویید که حوصله مخاطب را سر میبرد. من مخاطب در هیچ کجای این فیلم حوصله ام سر نرفت دوستی که همراهم بود هم حوصله اش سر نرفت.پس حکم صادر شده درباره حوصله بر بودن کاملا باطل است. اهمیت جایزه ونیز در هیئت داورانی است که در بینشان آدمهای معتبری هستند و این آدمهای معتبر این فیلمنامه را ارزشمند یافته اند.یعنی کسانی هستند که مخالف شما فکر میکنند که دلیلی ندارد الزاما تصمیمشان مطابق میل همه باشد. مطلق گرایی شما هم تاثیری در نظر کسانی که از فیلم لذت میبرند ندارد.بنابراین حکم مطلق صادر نکنید فیلم به شدت ضعیف و شعاری حکم مطلقیست که شما صادر کرده اید و متاسفانه برای مطلق گرایی خود دلیلی هم نیاورده اید. ( عباراتی مثل چفت و بست نداشتن تنها برچسب زدنهای بی ارزشیست که به کار برده اید)

    • damoon گفت:

      عرض کردم که: قدرت تشخیص، چیزِ مهمی ست … بهرحال شما اگر پسندید، نوشِ جانتان و گوارای وجود، این مشکلِ شماست ( ! ) و به خودتان مربوط است. من دلایل خودم را دارم و نوشتم هم. حالا اگر شما نپسندید، دلیل نمی شود که درست نباشد. غیرِ این است؟!

  4. آرش گفت:

    بله قدرت تشخیص چیز مهمی است.پسندیدن من هم مشکلی برایم ندارد. تنها مشکل موجود این است که شما هنوز هم فکر میکنید دلایلی برای ادعای خود داشته اید. ضمنا جملات اول متنتان را دوباره بخوانید شما درباره همه فیلمسازان ما حکم صادر کرده اید. این کلی گویی آفت نوشته شماست و البته نوشته های بسیاری دیگر که گرفتار این آفتند.

  5. coldplay گفت:

    فیلم را دیروز دیدم.
    باید بگم با گفته تان اگر بخواهیم فیلم را بررسی کنیم کاملا موافقم.
    فقط یک مثال میزنم تا هم موافقتم را اعلام کنم و هم بگویم که من موقع تماشا چطور بودم
    بخش حامد و سارا.
    کاملا درسته که هیچ شخصیت پردازی درست و درمون نداشت و صرفا
    بخاطر وجود دو بازیگر بزرگ,آن بخش با دیالوگ هایی که به زیبایی هرچه تمام از از بازیگرها شنیده میشد جذاب بود.بنظر من فیلم از لحاظ سینمایی و اکادمیک اصلا مورد قبول نبود اما من موقع تماشا حالم خوب بود و ناراحت نبودم.هرچند بخش بابک و نگار و پایین شهرهای کثیف و پلشت تهران را دوست نداشتم.
    در هر حال من با نقد شما موافقم کاملا,کاملا و کاملا اما از انجایی که فیلم را به دید منتقد صرف نمی بینم حوصله ام سر نرفت و حالم خوب هم بود.خصوصا با دیدن پیمان خان بزرگم.

    اقا دامون اصولا در سینما هم فیلمهای پست مدرن داریم؟مثل رمان یا داستان کوتاه؟ و اگر داریم ایا نحوه برخورد منتقد با ان فیلم بر اساس کلاسیک است یا پست مدرن؟ آیا فیلم هایی مثل پذیرایی ساده پست مدرن اند؟ ایا مثلا قصه ها پست مدرن است؟ یا مثلا برف روی کاجها…

    • damoon گفت:

      سینمای پست مدرن، بخش مهمی از تاریخ سینما را اشغال کرده است؛ از فیلم های جیم جارموش و هال هارتلی تا تیم برتون و دیوید لینچ و برادران کوئن و حتی وودی آلن و تارانتینو. فیلم های پست مدرن، ویژگی های خاصی دارند که اشاره به جزئیاتش، در اینجا نمی گنجد ( بعداً اگر خواستید، می شود بیشتر توضیح داد ) اما فیلم هایی که نام برده اید، هیچ کدام از این سبک پیروی نمی کنند. « پذیرایی ساده » یک فیلم مدرن است، نه پست مدرن. « قصه ها » هم به دلیل نوع روایتش، می تواند مدرن باشد ولی « برف روی کاج ها » نه. اصولاً سینمای پست مدرن به دلیل چارچوب هایی که دارد در ایران چندان کارساز نیست. طبیعتاً نحوه ی برخورد منتقد با یک اثر کلاسیک فرق دارد نسبت به نحوه ی برخوردش با یک اثر پست مدرن. این ها هر کدام در چارچوبِ خودشان تعریف می شوند و باید با مصالحِ خودشان بازخوانی شوند. اما در نهایت، چیزی که مهم است، این است که داستانِ خوبی داشته باشیم برای ساختن. اینجور تقسیم بندی ها بیشتر به دردِ منتقدین و نظریه پردازان می خورَد؛ آن هایی که نمی توانند فیلم بسازند!!!

  6. دوست گفت:

    برای قوام وب سایت خوبتان باید با منتقدین نگاه خود نیز با متانت برخورد نمایید. ممنون

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم