از گیلان، با عشق
خلاصهی داستان: گُلی، از فرانسه به ایران میآید تا بعد از سالها به زادگاهش رشت سری بزند. با ورود به رشت، خاطراتِ گذشته دوباره سراغش میآیند و این میان، فرهاد، جوانیست که مانند فرشتهای نگهبان، همه جا گُلی را دنبال میکند؛ فرهادی که از بچگی عاشق گُلی بوده …
یادداشت: درست است که انگار گُلی شخصیتِ اصلی فیلم است، داستان با او شروع میشود و این شرحِ سفرِ او به گیلان، زادگاهش است که خط اصلی داستان را شکل میدهد اما از او مهمتر، این فرهاد است که مورد توجه قرار میگیرد. فرهادی که اینجا دیگر کوهکَن نیست و قرار نیست که دلِ کوه را بشکافد. اینجا فرهاد، مردیست به شدت آرام و متین و سربهزیر و حتی کمی مشنگ که یک عاشق به تمام معناست. او به قول خودِ گُلی، مثل یک « فرشتهی نگهبان » همه جا حی و حاضر است. انگار از غیب سر میرسد و گُلی را همراهی میکند، چه آنوقت که گُلی از اتوبوس پیاده میشود و بعد از چند سال، تازه قدم به خاکِ زادگاهش میگذارد، چه آنوقت که در بازار میچرخد و ناگهان سر و کلهی فرهاد پیدا میشود. فرهاد همه جا هست و انگار همه چیز را میبیند. او در نبودِ گُلی، سالهایی که او در فرانسه بود، پیش مادرِ گُلی ماند و برایش خدمت کرد. وقتی در صحنههای پایانی، آن زمانی که از دورانِ مدرسه حرف میزند ـ دورانی که به جای تختهسیاه، به ردیفِ جلوی خود، جایی که گُلی نشسته بود، خیره میشد ـ با تمامِ وجود این عشق را درک میکنیم و بلکه چشمانمان نمناک هم بشود از اینهمه وفورِ عشق. وقتی او به گُلی میگوید: (( من از هر چی از خودم یادم میآد، همیشه شمام توش بودین ))، این عشق جنبهای اساطیری هم به خود میگیرد، انگار همان فرهاد کوهکَن، گیرم بدونِ تیشه. فرهاد همه کاری میکند تا گُلی راضی باشد و تمام این سالها، فقط و فقط صبر میکند و صبر میکند و به یادِ گُلی میماند و میماند، تا در صحنههای رو به پایان، آنطور خسته و کوفته، روی میزی خالی خودش را جمع میکند تا بخوابد، تا بلکه خستگی اینهمه سال انتظار را از تن بیرون کند اما یادش نمیرود که بگوید اینهمه انتظار و تلاش، ارزشش را داشت.
همهی آدمهای داستان، حسرت عشقهای از دسترفتهی گذشته را میخورند، مثل آقای نجدی، که عاشقِ مادرِ گُلی بوده و هیچگاه به او نرسیده یا حتی مثلِ خودِ گُلی که عاشقِ علی بوده و هیچوقت به او نرسیده و وقتی که بالاخره سری به آرایشگاهش میزند با نگاهی حسرتبار به او مینگرد. حسرت و نوستالژی و غمِ گذشته و البته عشق، پایههای این اثر شیرین و قابل قبول هستند. صفی یزدانیان با سر زدن به جغرافیای سرسبزِ رشت، با آن کوچههای بارانزده و نمناک، آن گلها و درختهای انگار همیشه سبز، آن آرامش در محیط و آن قابهای چوبی پنجرهها، این حس نوستالژی و البته طراوت را به بیننده منتقل میکند. نکته همینجاست که هر چند فیلم دربارهی آدمهایی حرف میزند که حسرت عشقِ از دست رفته را میخورند، اما هیچوقت تلخ نمیشود چرا که همه چیزِ دور و برِ آنها تر و تازه است. بوی باران و خاکِ بارانخورده میدهد و همین تر و تازگیست که به رغمِ تمام تلخیهای گذشته، آنها را هنوز عاشق نگه داشته است، که بیننده را هم در این عاشقی شریک میکند و حسِ خاکِ نمناک شده منتقل میشود.
همه چیز در این فیلم، در بهترین حالتِ خود قرار دارد تا اثری چشمنواز خلق شود؛ از بازیها بگیرید تا فیلمبرداری و موسیقیِ شیرینِ آن؛ مخصوصاً آهنگِ « کی سه » روی تیتراژ پایانی که شنیدنش معرکه است. تصاویری که یزدانیان به کمک فیلمبردارش همایون پایور از حال و هوای رشت میگیرد، مانند تابلوی نقاشیِ زیبایی میماند که به تکتکِ رنگهایش فکر شده است. چه کسی فکرش را میکرد که در صحنهی تلفیقِ پاریس و بندرانزلی، حال و هوای این دو شهر، اینقدر به هم نزدیک باشد؟ چه کسی فکرش را میکرد که بشود ترانهای گیلکی را با لحنی فرانسوی تلفیق کرد؟ چه کسی فکرش را میکرد پسری از بندرانزلی، به دختری از پاریس برسد؟ شاید از این به بعد، دیگر فقط پاریس شهر عشاق نباشد. حالا دیگر بندرانزلی هم شهر عشاق است و دیگر لازم نیست پسر دائم سئوال کند: در دنیای تو ساعت چنده؟ ؛ آنها دیگر یک دنیا دارند.
این فیلم از بهترین فیلم های ایرانی بود که دیدم و حداقل از نظر مضمون و انتقال احساسی,بهترین فیلم عاشقانه تمام زندگی ام.البته من هم همونطور که جناب علی مصفا تو مجله ۲۴ این ماه گفتن فیلم عاشقانه دوست ندارم و به سلیقه ام نمی خوره.اما مگه میشه عشق را نخوام؟مگه میشه لذت و زجر عشق را دوست نداشته باشم؟
فیلم از نیمه به بعد خیلی خوب شد هرچند بعد از یک هفته که از دیدنش تو سینما آزادی می گذره دارم کل فیلم را در ذهنم مرور می کنم و منتظرم dvd بیاد بیرون تا تو پاییز بارونی شمال دوباره ببینمش.
لیلا حاتمی که بنظر من بهترین بازیگر ایرانی هست که سینما به خودش دیده و در این فیلم هم کم نزاشت و خودش بود.علی مصفا اما بسیار نرم و زیبا ظاهر شد و حسابی حظ کردم.خیلی خوشحالم که آقا مصفا را قبل از دیدن فیلم دیدم و چند کلومی باهاشون حرف هم زدم و عکس گرفتم.
صحبت از زیبایی بی اندازه فیلم را بزارم برای مرورهای ذهنی خودم اما در طول فیلم همیشه به یک چیز داشتم فکر می کردم.
اینکه این جور عشق با تمام سختی ها و شیرینی ها انتزاعی اش که گاهی از شیرینی واقعی هم لذیذتر بنظر می رسه؛احتمال خیلی زیاد در همین حال ذهنی باقی می مونه و وصالی در کار نخواهد بود متاسفانه.من دنبال این نبودم که تو فیلم حتی اگه امریکایی هم بود فرهاد و گیله گل به هم برسن اما آِیا اصلا قرار هست همچین عشق هایی به وصال برسن؟اصلا شاید وصالش همیشه در ذهن فرهاد ها بمونه.عشق تا آخر عمر در وجود فرهاد ها بمونه…
می ارزید آخر کار بی نظیر بود.فیلم به شدت روم تاثیر گذاشت و حسابی روم نشست… ای کاش فرهاد و گیله گل به هم برسن…
نرسیدن هم جذابیت های خودش را دارد!
کاملا موافقم.البته امیدوارم خدا این کامنت را نخونه!
این چی بود؟ چه قشنگ بود! 🙂
فیلم بی نظیری که از دیدنش سیر نمی شم…
فقط یک سوال با این همه تعاریف چرا ۳ از ۵؟
۳ از ۵ کم است؟! در سنّتِ « سینمای خانگی من »، اگر خواننده بوده باشید، ۳ از ۵ نمره ی قابل قبولی ست. ضمن اینکه اگر از فیلم تعریف کردم، به معنای این نیست که عاشق فیلم هستم یا بی نقص است.
همواره خوانندتون بودم اما این که از نقص ها در یادداشت حرفی زده نشده این تناقض رو برام به وجود آورد. هر چند این سیستم نمره دادن به فیلم ها همیشه آخرش بیشتر اسباب سردرگمیه تا فایده آن چنانی داشته باشه.
به هرحال ممنون به خاطر این نوشته ی خوب که به اندازه خود فیلم «حال خوب کن» و «دلنشین» بود.
گاهی لزومی نمی بینم به خاطر چیزهای جزئی، باقی جذابیت های فیلم را نادیده بگیرم و هم فیلم را خراب کنم و هم یادداشتِ خودم را. بهتر می بینم فقط درباره ی خوبی های فیلم بنویسم و نمره ی اصلی ام را در ستاره ها اِعمال کنم. ستاره دادن ها در نهایت بیشتر یک نوع بازی احساسی هستند تا مرجع. احساس من در هنگامی که فیلم را در جشنواره دیدم، سه ستاره بود. ممنون از شما. لطف دارید.
فیلمبردار ، حرفه ای شهر رشت را زیبا نشان داد .
مرحبا بِ بازیگران و آقای رضاعی
یه دونه آدم بد دراین فیلم نبود کِ جای بسی خوشحالیست
این ی عشق واقعیِ،مصفا اجازه میده گُلی مسیر زندگیِ خودشُ پیش ببره، و یاد و خاطراتِ گُلی،برای مصفا خودِ عشق میشه،قرار نبوده کنارِ هم باشن
از اون جهت که عشق قابل توصیف نیس
اون حسی که در فرد ایجاد میشه، و جاودانه ست
باعث شده مصفا زندگی رُ متفاوت ببینه و خلاقیت داشته باشه در همه ی زمینه ها، حالا این عشق یه طرفه باشه یادو طرفه فرقی نمیکنه
طرفُ همیشه در قلبت داری، حتی نبود، باش حرف میزنی بعد از مدتی، پیداش میشه، و دیگه مهم نیس اون آدم بخواد در کنارِ تو باشه یا نه، چون توی گوشه ی قلبت همیشه داری ش،و ب شخصِ دیگری فک نمیکنی تجربه ی فوق العاده ایِ
https://www.cinemafromcinema.com/?p=48 نقد زیبای فیلم در دنیای تو ساعت چند است