اسبها و آدمها
خلاصهی داستان: علی و خانوادهاش از اهالی ترکمن صحرا هستند و شغل اصلیشان پرورش اسب و چابکسواری ست. وقتی یکی از اسبهای مورد علاقهی علی به نام « ایلحان »، سرِ ناسازگاری میگذارد و مسابقاتِ مختلف را یکی یکی از دست میدهد، علی تلاش میکند اسب را آرام کند تا او را به مسابقات برگرداند …
یادداشت: (( آتلان یعنی همیشه با اسب باش ))؛ این جمله به خوبی گویای حال و هوای این مستندِ خوب است. فیلم هر چند مستند است اما با پرداختی به شدت متعلق به سینمای قصهگو، تلاش میکند مخاطب را درگیرِ سرنوشتِ آدمها و اسبها بکند. علی، کسی که نریشنهای فیلم را هم میگوید، در یک سرِ داستان قرار دارد و ایلحان، اسبِ مورد علاقهی او در سرِ دیگر. فیلم دربارهی رابطهی این دو با هم است؛ رابطهای بسیار نزدیک و به شدت احساسی. از همان آغاز، با نریشنهای علی دربارهی زندگیِ مردمِ ناحیهی ترکمن صحرا ـ که از تولد تا مرگ با اسبها سپری می شود ـ و بعد قهرمانیهای ایحان و حال و روزِ اسب در فصلِ جدیدِ قهرمانی کورس، بیقراریهای اسب و بدقلقیهایش، انرژی لازم به تماشاگر تزریق میشود تا برای دیدنِ ادامهی داستان آماده باشد و البته با تعیین ضربالاجلِ مراسمِ عروسی علی ـ که اگر ایلحان در کورس برنده شود، علی میتواند با پولِ جایزه، مراسم عروسیاش را برگزار کند ـ پیچش لازم به داستان داده میشود تا همانند یک فیلم قصهگو، گره لازم افکنده شود و منتظر نتیجهی آن بمانیم. اما این میان، درست مانند یک روایت کلاسیک، یک شخصیتِ خاکستری هم داریم که برادر بزرگتر علی، کریم است. او با بدرفتاری و گاه حتی نامردی، تلاش میکند تا ایلحان را سر به راه کند و در همین راستاست که یک سکانس به شدت پُر تنش و نفسگیر شکل میگیرد: جایی که کریم، که سرِ لج افتاده، ایلحان را به پیست میبرد تا هر طور شده او را برای بیرون آمدن از دپار و شروع مسابقه آماده کند. او به روشهای مختلف و گاه حتی خشونتآمیز تلاش میکند ایحان را مجبور به دویدن کند اما در نهایت شکست میخورد. این سکانس، بیشک نفسبُرترین سکانسیست که در چند سال اخیر در سینمای ایران ساخته شده است؛ کریم هر چه میکند، ایلحان لجوجانه از دپار بیرون نمیآید و تدوینِ پویای این سکانس، آن را دیدنیتر کرده است. نمای فلو از ایلحان که با سری خمیده در کادر ایستاده، به خوبی نشان میدهد این اسب، دیگر آن اسب سابق نخواهد شد. انگار چیزی در درونش تغییر کرده است و « آتلان » موفق میشود بُعدی انسانی به این حیوان ببخشد و همچون آدمها و دغدغههایشان، اسبها را هم به شکلی کاملاً باورپذیر به نمایش بگذارد. روزی که ایلحان را میفروشند، او به سختی سوارِ وانتی میشود که قرار است با آن برود؛ انگار میفهمد که قرار است از علی جدا شود. در طول دیدنِ فیلم به این فکر میکنیم که این اسبِ به شدت باورپذیر، چرا دیگر نمیخواهد مسابقه بدهد؟ چرا دیگر نمیدود؟ چرا بدقلقی میکند؟ از چه چیز خسته شده است که دیگر دوست ندارد قهرمان باشد؟ انگار کاملاً از روی عمد است که نمیدود. انگار از روی عمد است که خودش را عقب میکِشد. او که به قول علی، یک روز سریعترین استارت را بین اسبهای ترکمن داشته، حالا حتی دیگر حاضر نیست از دپار بیرون بیاید و مسابقه را آغاز کند. در فکرِ او چه میگذرد؟
پاسخ دادن