کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی بیست و شش

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی بیست و شش

  • نام فیلم: مد مکس: جاده‌ی خشم (Mad Max: Fury Road )
  • کارگردان: جرج میلر

در آینده‌ای احتمالاً واقعی ( ! )، پیرمردی به نام جو، بر عده‌ای از مردمِ بینوا، به واسطه‌ی داشتن منابع آبی، خدایی می‌کند. وقتی یکی از اعضای گروه ارتش او، زنی به نام فیوریوسا، از دستوراتِ جو اطاعت نمی‌کند، جو و گروهش تصمیم به کشتنِ او می‌گیرند … نمی‌توانم انکار کنم که فیلم جذابی بود. دو ساعت، فقط تعقیب و گریز. نمی‌توانم انکار کنم که زحمت زیادی کشیده شده بود برای جلوه‌های بصری فیلم. خسته نباشند. اما خب نمی‌توانم هم این را انکار کنم که هیچ‌وقت از این فیلم‌های پر سر و صدا و مملو از جلوه‌های بصری و پُر ریخت و پاش خوشم نمی‌آمده. سردرد می‌گیرم. تمام وجودم به هم می‌ریزد.

 

  • نام فیلم: خشمگین هفت (Furious Seven )
  • کارگردان: جیمز ون

گروه همیشگی سریع و خشمگین، این‌بار باید دکارد شاو را پیدا کنند، مردی خشن و خطرناک و انگار نامیرا … جیمز ون، بعد از کلی ترسناکِ خوب، حالا هنرش را در ساخت یک فیلم اکشنِ جذاب و نفس‌گیر هم به رخ می‌کِشد. همه چیز طراحی شده تا کِیف کنید؛ از پَرش ماشین‌ها از داخل هواپیما تا سفر به چهار گوشه‌ی دنیا و دید‌زدن‌های گاه و بیگاه! از سرعت و اکشن و تعقیب و گریز تا صحنه‌های احساسی و اخلاقی. دیگر مگر از یک فیلم آدم چه می‌خواهد؟ منطق داستانی، متناسب با حال و هوای کلی آن است: ماشینِ دکارد شاو، توسط ماشین غول‌آسای دام، کتلت می‌شود اما خودِ شاو، سر و مر و گنده، از لای لاشه‌ی کتلت‌شده بیرون می‌آید، بدونِ حتی یک زخم! فیلم که شروع می‌شود، پایش قفل می‌شوید تا صحنه‌ی آخر تا می‌رسید به صحنه‌ی ناراحت‌کننده‌ای که طی آن، به خاطرِ مرگِ نابهنگامِ پل واکر، قرار است نقش او از ماجرا حذف شود؛ او راهش را از بقیه‌ی گروه جدا می‌کند تا به خانواده‌اش برسد. فیلم به او تقدیم می‌شود.

فیلم های دیگرِ جیمز ون، در « سینمای خانگی من »:

ـ موذی ( اینجا )

ـ موذی: قسمت دوم ( اینجا )

ـ احضار ( اینجا )

 

  • نام فیلم: خطاکاران (Faults )
  • کارگردان: رایلی استیرنز

دکتر انسل راث، روانشناسی که کتاب‌های روانشناسی درباره‌ی کنترل ذهن می‌نویسد، از طرف یک زوج پیر، مأمور می‌شود تا دخترشان کلییر را از دست یک گروه به نام « خطاکاران » که انگار کنترل ذهنِ کلییر را به دست گرفته‌اند، نجات دهد. انسل به خاطر نیاز به پول، قبول می‌کند و دختر را می‌دزدد و در اتاق هتلی حبس می‌کند تا او را با روشی که خود می‌داند، از زیرِ سلطه‌ی گروه خارج کند اما کم‌کم اوضاع جورِ دیگری می‌شود … یک اثر جمع و جور و غافلگیرکننده و جذاب، با چند بازیگر معدود و یک ایده‌ی داستانی خیلی نو و جذاب درباره‌ی عضویت در گروه‌هایی که ادعای دست یافتن به ذهن برتر و توانایی به پرواز در آوردنِ روح و جفنگیاتِ دیگر را دارند. انسل سعی می‌کند دختر را از گروه برهاند اما کم‌کم خودش گرفتار می‌شود. فیلم به سمتِ حال و هوایی ترسناک و وهم‌انگیز می‌رود و در انتها دوباره به همان لحن کمیک ابتدایی‌اش نزدیک می‌شود. من شخصاً جدا از این‌که از فیلم خوشم آمد، عاشقِ تیتراژ پایانی‌اش شدم: تیتراژی در سکوتِ مطلق، فونت‌هایی کم‌رنگ در پس زمینه‌ای سفید. عالی.

 

  • نام فیلم: از پی می‌آید (It Follows)
  • کارگردان: دیوید رابرت میچل

جِی، طی ارتباط با هیو، پسر جوانی که تازه با او آشنا شده، از سوی او مورد هجوم واقع می‌شود. هیوم ادعا می‌کند که دختر مرموزی به دنبالِ اوست و قصدش از رابطه با جِی، انتقالِ توهم‌ها و هذیان‌هایش به اوست. حالا جِی دچار توهماتِ مختلفی می‌شود که طی آن انسان‌هایی ترسناک، که کسی نمی‌بیندشان، به او نزدیک می‌شوند تا بُکُشَندنش. جِی تلاش می‌کند از این اوهام با کمک دوستانش خلاص شود … شروعِ فیلم عالی‌ست؛ حرکتِ بدون قطع و دایره‌وارِ دوربین و دنبال کردن دختری که با دیدنِ چیزی ترسناک، از خانه بیرون می‌دود. شروعی چشم‌گیر برای فیلمی که تهدیدکننده است. موجوداتِ غریبِ فیلم، از راه رابطه‌ی جنسی‌ست که به دیگری منتقل می‌شوند و وقتی جوانِ عاشقِ جِی، از او می‌خواهد که با او رابطه برقرار کند حتی اگر توهمات به او منتقل شود، کشمکش جالبی شکل می‌گیرد. موسیقیِ جذاب فیلم، آدم را یاد فیلم‌های ترسناکِ دهه‌های ۶۰ یا ۷۰ می‌اندازد. عین و ذهن در این داستان به هم پیوند می‌خورند و لحظات جالبی خلق می‌کنند.

 

  •  نام فیلم: ۷۱ (’۷۱)
  • کارگردان: یان دمانژ

در پی حوادث خیابانی سال ۱۹۷۱ بین ارتش انگلیس و مردم ایرلند، گری هوک، سرباز انگلیسی از جوخه‌اش جدا می‌افتد و تا سر‌حدِ مرگ تحت‌تعقیبِ دو نفر از شورشی‌ها قرار می‌گیرد. او با گریختن از دستِ آن‌ها، با نوجوانی ایرلندی آشنا می‌شود که او را با خود به میانِ گروهش می‌بَرَد … سرباز هوک، در جهنمِ ترسناکی گیر می‌کند که یک سرش ارتش انگلیس قرار دارد و سرِ دیگرش شورشی‌های ایرلندی و همه هم به دنبالِ گیر انداختنِ او هستند. رفتارِ آرام او در آغاز فیلم با رفتار خشنش در پایان، که آمده تا پسرش را بگیرد، به خوبی نشان می‌دهد که او چقدر تغییر کرده است. فیلم کمی کند است و دیر راه می‌افتد. بهترین صحنه‌اش هم همان تنش خیابانی بین سربازان و مردم است که کم‌کم بالا می‌گیرد و شدید می‌شود و بعدش هم که دو نفر از شورشی‌ها هوک را تعقیب می‌کنند.

 

  • نام فیلم: جزیر‌ه‌ی ذرت (Corn Island )
  • کارگردان: گئورگی اُواشویلی

یک پیرمرد به همراهِ یک دختر جوان، جزیره‌ای را که به دلیل طغیان رودخانه ایجاد شده و خاک حاصل‌خیزی دارد، مالِ خود می‌کنند تا در آن زندگی کنند و ذرت بکارند … نوشته‌های تیتراژ آغازین، که درباره‌ی تشکیل جزایرِ حاصلخیز بر اثر طغیان رودخانه حرف می‌زند، موجب نمی‌شود که از میزانِ نمادگرایانه بودنِ فیلم کاسته شود. فیلمی کم‌دیالوگ با تصاویری بدیع و چشم‌نواز که البته بی‌شک باید آن را روی پرده دید، نه در تصاویرِ کوچک خانگی. فیلم نرم‌نرم داستانش را روایت می‌کند و در طی آن پیرمرد و دختری را می‌بینیم که با دستانِ خود جزیره را می‌سازند و بارور می‌کنند. سپس دختر عاشق یک سرباز می‌شود و پیرمرد تمام تلاشش این است که دختر را از آسیب‌ها دور نگه دارد اما خبر ندارد که دختر، در حال طی کردنِ مسیر بلوغ است، همچنان‌که ذرت‌ها در حال بزرگ شدن هستند.

 

  • نام فیلم: شکست ناپذیر (Unbroken )
  • کارگردان: آنجلینا جولی

شرح واقعی زندگی لوئیس زامپرینی، قهرمان دوی المپیک، که در طی جنگ جهانی، اسیر ژاپنی‌ها بود و با تحمل شکنجه‌ها و سختی‌هایی وحشتناک، روزگار گذراند … آنجلینا جولی، در مقام کارگردان، مسلط نشان می‌دهد و موفق می‌شود تصاویر خوبی خلق کند. اما ماجرا همچنان ماجرای قهرمان‌پردازی‌ست؛ یک سرباز آمریکایی خالص و مخلص، که جلوی دشمن سر خم نمی‌کند و در نهایت هم پیروز می‌شود. دوئلِ واتانابه، افسر اردوگاه ژاپنی و لوئی، آن‌طور که قرار بوده جذاب باشد، جذاب از آب در نیامده؛ این دو، به عنوان قطب خیر و شر داستان، رو در روی هم قرار می‌گیرند و انگار کششی ذاتی به یکدیگر دارند. واتانابه در همان دیدار اول از لوئی می‌خواهد که به چشمانِ او زل نزند و این سرآغاز جنگِ درونیِ این دو است که البته چندان هم عمیق نمی‌شود. این کشش وقتی عمیق می‌شود که در مفاهیم نهفته‌ی داستان، دو قطبِ ماجرا را یک روی سکه در نظر بگیریم، طوری‌که انگار یکدیگر را کامل می‌کنند مثل ژوکر و بتمن. اما این‌جا قضیه این است که این آمریکایی، خوب است و آن ژاپنی، بد.

 

  • نام فیلم: فوکوس (Focus )
  • کارگردانان: گلن فیکارا ـ جان ریکوآ

نیکی یک جیب‌بُر حرفه‌ای‌ست که گروهی بزرگ را رهبری می‌کند و از راه جیب‌بری به ثروت زیادی رسیده است. آشنایی او با جسی، یک جیب‌برِ دله دزد، مسیر زندگی هر دو را دستخوش تغییر می‌کند … فیلم غافلگیری‌های خوبی دارد، مخصوصاً سکانس فوق‌العاده‌ی شرط‌بندی در استادیوم راگبی، که از یک بازی کوچک به یک شرط‌بندی کلان ختم می‌شود و نفس بُر است. می‌توانید فیلم را زیاد جدی نگیرید. هر چه به انتها می‌رویم، روایت پخش و پلاتر می‌شود و به جاهای لوسی ختم می‌گردد.

 

  • نام فیلم: فونیکس (Phoenix )
  • کارگردان: کریستین پتزولد

نلی، از اردوگاهِ نازی‌ها، جانِ سالم به در می‌برد، در حالی‌که تمام صورتش سوخته است. بعد از عمل جراحی صورت، به شدت دنبال جانی، همسرش می‌گردد و در نهایت او را در یک “بار” پیدا می‌کند. جانی او را نمی‌شناسد اما یک شب پیشنهاد عجیبی به او می‌دهد: چون نلی شبیهِ همسرِ مُرده‌اش است، او را به استخدام می‌گیرد تا شبیه نلی شود تا به ثروتِ هنگفتی که از او باقی مانده دست پیدا کنند … نلی باید نقشِ خود را بازی کند و در این میان، احساساتِ عجیبی را نسبت به شوهرش از سر می‌گذراند؛ از عشقِ فراوان تا شکِ خیانت. البته او آن‌قدر جانی را دوست دارد که نمی‌خواهد باور کند که مرد، مخفیگاهش را به نازی‌ها لو داده، در نتیجه داستانی از خود سرهم می‌کند که طی آن جانی، به شکلی ناخواسته، نازی‌ها را به مخفیگاهِ نلی هدایت کرده است. اما صحنه‌ی پایانی و آوازخواندنِ نلی، آن نگاهِ سرد و خیره‌ی دوستان به او و جانی، حرفِ دیگری می‌زند انگار. نلی مانند نلی آواز می‌خواند و جانی، کم‌کم، هم از روی صدای او و هم از روی شماره‌ای که روی دستانِ او از اردوگاه نازی‌ها به یادگار مانده، متوجه می‌شود که او خودِ نلی‌ست. صحنه‌ی تأثیرگذاری‌ست و پتزولد باز هم موفق می‌شود با فیلمی نرم و آرام، به عمق احساساتِ آدم‌هایش نفوذ کند.

فیلم دیگرِ پتزولد، در « سینمای خانگی من »:

ـ باربارا ( اینجا )

 

  • نام فیلم: دختری که شب، تنها به خانه برمی‌گردد (A Girl Walks Home Alone at Night)
  • کارگردان: آنا لی‌لی امیرپور

در شهری به نام شهر بد، جوانی به نام آرش، که با پدری معتاد زندگی می‌کند، عاشق دختری چادر به سر می‌شود که در واقع یک خون‌آشام است … قدرت فیلم از قدرت بصری کارگردان و فضاسازی‌های خوبش می‌آید و لاغیر. تصاویر سیاه و سفید، نماهایی فکرشده و مکان‌هایی انگار ماکت‌مانند و چیده شده، چشمان بیننده را می‌نوازند و او را دعوت می‌کنند به دیدنِ یک نوع دراکولای جدید که با چادر می‌چرخد و اسکیت‌سواری می‌کند! اما از این فضاسازی خوب که بگذریم، روایتِ به شدت کُند که در اواخر خیلی هم خسته‌کننده می‌شود، دیالوگ‌های الکن و نکاتِ نامفهومی مثل آن گور اجساد و البته داستانِ به شدت تک‌خطی و لختِ اثر، فیلم را عقب نگه می‌دارند. هر چند خودِ فیلم‌ساز می‌گوید که فیلمش باری سیاسی ندارد، ولی بهرحال همه چیز حاضر و آماده است تا دلواپسانِ گرامی دست به کار شوند!

 

  • نام فیلم: نقص ذاتی (Inherent Vice )
  • کارگردان: پل تامس آندرسن

لری معروف به « دُکی » ( دکتر )، کارآگاهی خصوصی‌ست که درگیر پرونده‌ی ناپدید شدن مردی ثروتمند می‌شود و با پیش رفتن در ماجرا، می‌فهمد که همه چیز پیچیده‌تر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کرده … فیلم به دهه‌ی هفتاد آمریکا، دهه‌ی هیپی‌گری و مصرف بی‌رویه‌ی مواد اشاره می‌کند و با طنزی خاص، روایت زندگی مردی هیپی را تصویر می‌کند که تنهاست و بر اثر مصرف حشیش و هروئین، زندگی‌اش انگار چیزی بین واقعیت و خیال را درمی‌نوردد و پرونده‌ی پیش رویش تبدیل به پیچ و خمی غیر قابل مهار می‌شود. نوع روایت داستان، اسم‌های فراوانی که دائم از زبان شخصیت‌ها می‌شنویم و شیوه‌ی اطلاعات‌دهی آندرسن، از آن نکاتی بود که هیچ به مذاق من خوش نیامد و کارم را برای دیدنِ تا پایانِ داستان، سخت کرد.

  • نام فیلم: مگی (Maggie )
  • کارگردان: هنری هابسن

بعد از پخش شدن ویروس خطرناکی که موجب می‌شود آدم‌ها به زامبی تبدیل شوند، شهر در حالت حکومت نظامی فرو می‌رود. دولت، شهروندانی را که دچار ویروس شده‌اند، به قرنطینه می‌برد و می کُشد. مگی، دخترِ وِید هم دچار این ویروس شده اما وِید، به هیچ عنوان نمی‌خواهد دخترش را از دست بدهد. او تلاش می‌کند هر طور شده، مگی را پیش خود نگه دارد … فیلم در تلاش است مسیری جدید در ژانر فیلم‌های ترسناک و ساب ژانر « زامبی »‌ها بگشاید. این‌جا قرار است آرنولد ( بعضی‌ها ممکن است بپرسند: چرا آرنولد؟ و من جواب خواهم داد: چرا آرنولد نه؟! ) در نقش پدری مهربان، از دخترش که در حال زامبی شدن است محافظت کند. ایده‌ی خیلی خوبی در کار است اما نویسنده و کارگردان نتوانسته‌اند به خوبی این ایده را بپردازند و با آن کلنجار بروند. نتیجه‌اش این شده که فیلم بسیار کند و کشدار جلو می‌رود و تازه از نیمه‌ی دومش است که کمی موتورش راه می‌افتد. موتورش راه می‌افتد اما درست در انتها، آن‌جا که باید ضربه‌ی نهایی را بزند، ناگهان می‌ایستد و ما را در میانه‌ی راه جا می‌گذارد: صحنه‌ی پایانی فیلم، بدترین قسمت آن است. هنوز منتظرید چیزی ببینید، فکر می‌کنید ادامه خواهد داشت، اما خبری نیست! فیلم خیلی بی‌مسما تمام می‌شود.

 

  • نام فیلم: دوکِ برگندی (The Duke of Burgundy)
  • کارگردان: پیتر استریکلند

ارتباط قرار کردن با این نوع از فیلم‌ها، برای من که عذابی‌ست الیم. دو زن عاشق هم هستند و کارهای عجیب و غریبی با هم انجام می‌دهند و از طرفی یکی از زن‌ها ظاهراً استاد جانورشناسی‌ست و دائم تصاویری از پروانه‌ها و شفیره‌ها می‌بینیم و صدایشان را می‌شنویم و تصاویرِ سوررئال‌گونه‌ی دیگر که دوست ندارم زیاد به ذهنم فشار بیاورم تا ربطی بین‌شان پیدا کنم. بهرحال شما شاید ببینید، خوشتان بیاید.

 

 

  • نام فیلم: آخرین زن (The Last Woman)
  • کارگردان: مارکو فرری

جیووانی، مردی‌ست خودخواه و مغرور که فقط زمانی به زن‌ها ابراز عشق می‌کند که دچار هوس شده باشد. او با پسر نوزادش زندگی می‌کند و بعد از آشنایی با دختری جوان، او را به خانه می‌آورد تا با او رابطه برقرار کند. رابطه‌ای که کاملاً یک طرفه است و فقط برای نشاندنِ هوس‌هایش … راستش نوشتن از این فیلمِ عجیبِ فرری، بدونِ شکستنِ خط قرمزهای ممیزی، بسیار سخت و البته بی‌مزه خواهد بود. گذشتن از خط قرمزها هم که نتیجه‌اش معلوم است! فقط همین را بدانید که این فیلم در زمانِ ساختش در اکثر کشورهای اروپایی و البته آمریکا با ممنوعیتِ نمایش مواجه شد. فیلم درباره‌ی مردی به نام جیووانی‌ست که فقط به « مردانگی »‌اش می‌نازد. متوجه که شُدید؟! او عاشق « مردانگی »‌اش است به همین جهت همیشه بی‌لباس می‌گردد و حتی پسر نوزادش را هم عادت داده که بدونِ لباس باشد. او حتی « مردانگی » پسرش را هم ستایش می‌کند و آن را با افتخار به همه نشان می‌دهد. بازیِ او با لوازمی که « مردانگی »‌اش را بازنمایی می‌کنند، بسیار هنرمندانه طراحی شده: تفنگ، لوله‌ی تانکی که برای بچه‌اش می‌سازد، سوسیس و … . اما پایانِ کار عجیب است. یک فیلم عالیِ دیگر از فرریِ عجیب.

فیلمِ دیگرِ فرری، در « سینمای خانگی من »:

ـ پُرخوری بزرگ ( اینجا )

 

  • نام فیلم: انسان‌های زیر پله ( The People Under the Stairs)
  • کارگردان: وس کریون

دکستر پسر نوجوانی‌ست که به دلیل فقر خانوادگی مجبور می‌شود به همراه شوهر خواهرش به خانه‌ی صاحبخانه‌ی ثروتمندش که انسان بدی‌ست، دستبرد بزند. آن‌قدر که ورود آن‌ها به خانه آسان است، خروج آسان نیست … وس کریون موفق می‌شود با استفاده از عنصر خانه، لحظات ترسناک و در عین حال خنده‌داری بوجود بیاورد؛ دالان‌های تو در تو، راهروها و اتاق‌های مختلفِ این خانه، زیرزمین و حتی اتاقک‌های پشتِ دیوارهای آن، همه و همه فضایی کلاستروفوبیک می‌سازند تا آدم‌های داستان در آن اسیر شوند و تلاش کنند برای فرار به بیرون. هر چند مدت زمان فیلم کمی طولانی به نظر می‌رسد اما موفقیت فیلم این‌جاست که می‌تواند در همین محیطِ بسته هم داستانش را تعریف کند و به سرانجام برساند. در سینما، هر چه جلوتر آمدیم، شخصیت‌های فیلم‌ها، در محیط بسته‌تر و کوچک‌تری گرفتار شدند …

فیلم دیگرِ کریون، در « سینمای خانگی من »:

ـ جیغ ۴ ( اینجا )

 

  • نام فیلم: ببر سفید (White Tiger)
  • کارگردان: کارن شاه نظروف

سربازی روس بعد از سوختگی شدید در میدان جنگ، گذشته و هویت خود را به طور کامل فراموش می‌کند. نامی روی او گذاشته می‌شود و مسئولش می‌کنند تا یکی از تانک‌های افسانه‌ای ارتش آلمان‌ها را از بین ببرد. تانکی به نام « ببر سفید » که مانند روحِ سرگردانی، ظاهر و غایب می‌شود و هر چیزی جلوی خود را نابود می‌کند … فیلم تا بیست دقیقه‌ی پایانی، جذاب است؛ ایده‌ی بکر داستان، در بستر جنگ جهانی دوم، به همراه صحنه‌پردازی‌های خوب و تأثیرگذار، نوید فیلم تر و تازه‌ای را می‌دهد که از زاویه‌ی جدیدی می‌خواهد به آسیب‌های جنگ نگاه کند. تقابل نایدنوف، سربازی که معجزه‌آسا از مرگ می‌گریزد و این توانایی را پیدا می‌کند که صدای حرف زدنِ تانک‌ها را بشنود، با « ببر سفید »، که معتقدند مانند شبحی ترسناک می‌ماند که کسی نمی‌تواند از بین ببردش و نماد‌ی‌ست از روح پیروزی آلمان‌ها در جنگ، تقابل جالبی از آب در آمده است. فیلم‌ساز با انتخاب نمای نقطه‌نظرِ تانک‌ها، به آن‌ها جلوه‌ای انسانی بخشیده است. اما این ایده‌ی جالب، به سرانجام خاصی نمی‌رسد و مشکل بزرگِ فیلم، که ناتمام جلوه می‌کند، دقیقاً همین است؛ در نهایت آلمان‌ها با روس‌ها صلح می‌کنند و ماجرای نایدنوف و « ببر سفید » انگار بی‌نتیجه می‌ماند.

 

  • نام فیلم: تعقیب کننده (The Chaser )
  • کارگردان: نا هونگ جین

یونگ هو، پلیس سابق سئول که حالا یک فاحشه‌خانه را اداره می‌کند، بعد از ناپدید شدن دو تن از زن‌های آن‌جا، برای پیدا کردن‌شان دست به کار می‌شود. پیگیری او، موجب برخوردش با قتلی روان‌پریش می‌شود که کارش کشتنِ زن‌هاست … یک تریلر جنایی بسیار جذاب و نفس‌گیر درباره‌ی مردی که طی یک ماجرای هولناک، دچار تغییر و تحول می‌شود. او که خودش را مسئول مُردن یک انسان می‌داند، از وقتی که پای ورقه‌ی بیمارستان را به عنوان پدرِ فرزندِ یکی از زنان فاحشه‌خانه امضا می‌کند، انگار واقعاً به پدرِ بچه تبدیل می‌شود و تمام تلاش خود را می‌کند که قاتل را در طی مدت زمان کوتاهی دستگیر کند. این‌که اتفاقی که برای شهردار سئول می‌افتد باید در پسِ ماجرای پیدا کردنِ قاتلِ روانی پنهان شود، نقد تند و تیزی را هم به ساختار اجتماعی و پلیس سئول و مقامات قضایی‌اش وارد می‌کند. فیلم البته در برخی قسمت‌ها بسیار بی‌منطق هم جلوه می‌کند. مثل زمانی که قاتل از زندان آزاد می‌شود و دقیقاً پا به همان مغازه‌ای می‌گذارد که مِی‌جین، زنی که می‌خواست بُکُشدش، در آن پنهان شده است.

 

 

  • نام فیلم: خبرچین (The Informer)
  • کارگردان: جان فورد

جیپو نولان، به دلیل فقر و فلاکت، برای به دست آوردن کمی پول، دوست خودش که تحت تعقیب انگلیسی‌هاست را به آن‌ها لو می‌دهد و از آن به بعد است که عذاب وجدان به سراغش می‌آید … فیلمبرداری بی‌نظیر و فضای مه گرفته و حال و هوای اکسپرسیونیستی‌ فیلمِ اسکاری فورد، علاوه بر بازنمایی فضای ایرلندِ تحت اشغالِ انگلیس، به درونِ پر از آشوب و شک و دودلی و عذاب وجدان شخصیت اصلی‌اش هم نیم‌نگاهی دارد. بازی بسیار باورپذیر ویکتور مک لاگلن که برایش اسکار هم گرفت، به همراه کارگردانی مثل همیشه مسلط فورد، موجب می‌شود بتوانیم با این مرد همدردی کنیم، هر چند که دوستش را لو داده و موجب مرگش شده باشد.

فیلم های دیگرِ فورد، در « سینمای خانگی من »:

ـ موگامبو ( اینجا )

ـ مرد آرام ( اینجا )

ـ مردی که لیبرتی والانس را کُشت ( اینجا )

 

  • نام فیلم: زیفت (Zift )
  • کارگردان: یاور گاردیف

موث بعد از چند سال، از زندان آزاد می‌شود. او پیش از ورود به زندان، الماسی دزدی را در جایی مخفی کرده بود و حالا با آزاد شدنش، همکارِ او اسلاگ به دنبال یافتنِ آن است. موث تلاش می‌کند زودتر از اسلاگ، الماس را بیابد … راستش از اشارات سیاسی فیلم و فضای کمونیستی حاکم بر داستان، چیزی دستگیرم نشد. خودِ داستان هم جذابیت چندانی در من برنینگیخت تا تمام و کمال دنبالش کنم. روی قاب دی وی دی فیلم نوشته شده: (( گای ریچی با تارانتینو ملاقات می‌کند ))! اما خب فیلم نه این تمام بود و نه آن تمام. پایانش هم که از همان اول مشخص بود. حالا باز اگر دوست دارید فیلم را ببینید، جلویتان را نمی‌گیرم!

 

  • نام فیلم: ژنرال (The General)
  • کارگردانان: باستر کیتن ـ کلاید براکمن

جانی، لوکوموتیورانی‌ست که در زندگی‌اش عاشق دو چیز است: نامزدش و لوکوموتیوش به نام ژنرال. یک روز او به شکلی اتفاقی به دل دشمن می‌زند تا دو عشقش را نجات بدهد … طراحی شوخی‌ها، زمان‌بندی‌های مناسب و مهندسی شده، حرکاتِ عجیبِ دوربین ( مثل تراولینگ در راستای قطار در حال حرکت )، لانگ‌شات‌های فوق‌العاده از سربازانِ ارتش و اسب‌ها و ادوات جنگی و بازی فوق‌العاده‌ی باستر کیتن، حاصلش فیلمی‌ست قدرتمند ( هر چند در اواسطش کمی خسته‌کننده ) که در روزگار امروز شاید تنها با تمهیداتِ کامپیوتری و پرده‌ی کروماکی بشود چنین صحنه‌های جذابی را خلق کرد؛ می‌شود خلق کرد اما مطمئناً هیچ‌وقت به ابهت صحنه‌هایی که کیتن خلق کرده، آن هم چیزی نزدیک به نود سال پیش، نمی‌رسد.

 

  • نام فیلم: ژوبیلی (Jubilee )
  • کارگردان: دِرِک جارمن

سفر ملکه الیزابت به دهه‌ی هفتاد انگلیس … یک فیلم به شدت ضد روایت که نگاهی دارد به دهه‌ی هفتاد انگلیس با تمام هیپی‌گری‌ها و آنارشیست‌بازی‌ها و همجنس‌گرایی‌ها. دهه‌ی موسیقی جاز و راک و دیوانه‌بازی‌های خوانندگان روی صحنه. چیز زیادی درباره‌ی فیلم نمی‌شود گفت. فیلم بدی‌ست؟ نه چندان. فیلم خوبی‌ست؟ قطعاً نه.

 

  • نام فیلم: من مادرم را کشتم (I Killed My Mother)
  • کارگردان: اگزاویه دولان

هوبرت، نوجوانی‌ست که با مادرش زندگی می‌کند. اما رابطه‌ی آن‌ها مثل کارد و پنیر است. هوبرت، حتی از مادرش متنفر است و این را مستقیم توی صورت او می‌گوید … اولین فیلم دولان، درباره‌ی رابطه‌ی یک مادر و پسر است با کادربندی‌های بسیار فکرشده و دقیق، که همیشه نیمی از سمت چپ، راست یا بالای کادر خالی‌ست، همراه با نیمچه داستانی که لااقل تا نیمه‌ها، جذاب پیش می‌رود. بعد از نیمه‌ی داستان است که وارد دُورِ خسته‌کننده‌ای می‌شویم و این کشمکش دائمی مادر و پسر، دیگر روندی تکراری به خود می‌گیرد و البته به نتیجه‌ی روشنی هم نمی‌رسد.

 

  • نام فیلم: مامان (Mommy )
  • کارگردان: اگزاویه دولان

استیو پسری‌ست به شدت خشن و بیش‌فعال که دلیلش یک بیماری خاص است. یان، مادرِ او از پسِ نگهداری استیو برنمی‌آید. حتی حضورِ کایلا، همسایه‌ی آن‌ها، که با این مادر و پسر اُخت شده است هم نمی‌تواند رفتارِ غیرقابل پیش‌بینی و گاه حتی ترسناکِ استیو را کنترل کند، هر چند که استیو هم به مادرش علاقه دارد و هم به کایلا … دولان این‌جا هم مانند اولین فیلمش به رابطه‌ی غریب یک مادر و پسر می‌پردازد و تک‌تک نماها پر است از انرژی. بازیگوشی دولان با قابِ تصویر و تنگ و فراخ شدن آن، نشان از حال و احوال زندگی این مادر و پسر می‌دهد که انگار سرنوشتی محتوم در انتظارشان است. صحنه‌ی رویای مادر، که البته بعداً می‌فهمیم این رویایی بیش نبوده، از بزرگ شدن استیو و ازدواج کردن او و غیره، نشان می‌دهد که مادر چه آرزوهای دور و درازی برای فرزندش دارد. آرزوهایی که البته انگار محال به نظر می‌رسند. صحنه‌ی پایانی که مادر مجبور است استیو را به بیمارستان برگرداند بسیار ناراحت‌کننده است؛ مادر در عین حال که نمی‌تواند از پسر دور باشد، نمی‌تواند با او هم سر کند. همچنان که پسر هم با این‌که نمی‌تواند از مادر دور باشد اما در کنارِ او بودن هم جز درگیری و بددهنی و خشونت، چیزی به همراه ندارد. یک رابطه‌ی پر کشمکشِ عجیب.

 

  • نام فیلم: من را ببوس احمق (Kiss Me, Stupid )
  • کارگردان: بیلی وایلدر

ارویل، آهنگ‌سازِ در پی شهرتی‌ست که یک شب دینو، یکی از خوانندگانِ معروفِ کشور را به شکل اتفاقی در خانه‌ی خود می‌بیند و تلاش می‌کند تا او را راضی کند که آهنگ‌هایش را بخرد و اجرا کند. دینو هنرمندِ زن‌باره‌ای‌ست که فقط به زن‌ها توجه دارد و ارویل با علم به این موضوع، پلی، دختری که در کافه کار می‌کند را به جای همسرش می‌گذارد تا دینو با سرگرم شدن با دختر، به آهنگ‌های او هم توجه نشان بدهد … باز هم یک موقعیت عالی و یک داستان بامزه از زوج تمام‌نشدنی دیاموند و وایلدر. داستانی نمکین درباره‌ی هنرمندِ هوس‌بازی که چشمش فقط دنبال زن‌هاست، دختری در کافه که آرزوی یک شب زندگیِ خانوادگی را دارد، مردی در پی شهرت که به زنش مشکوک است و زنِ او که در یک زنجیره‌ی اتفاقات، یک شب را با هنرمندِ مورد علاقه‌اش می‌گذراند. به سبک فیلم‌های استاد، آخرین دیالوگِ فیلم، که از زبانِ زلدا بیرون می‌آید: (( منو ببوس احمق! ))، شنیدنی‌ترین دیالوگ / عکس‌العملی‌ست که در طول فیلم می‌بینیم و می‌شنویم؛ زلدا هر چند همسرش را با دختر در کافه دیده، اما خودش هم یک شب را با خواننده‌ی مورد علاقه‌اش گذرانده و این‌طوری با مرد بی‌حساب شده و حالا می‌تواند زندگی جدیدی را آغاز کند و قدرش را بیشتر بداند.

فیلم های دیگرِ وایلدر، در « سینمای خانگی من »:

ـ پنج قبر تا قاهره ( اینجا )

ـ تکخال در حفره ( اینجا )

ـ زندگی خصوصی شرلوک هولمز ( اینجا )

ـ عشق در بعدازظهر ( اینجا )

ـ آوانتی ( اینجا )

ـ یک، دو، سه ( اینجا )

ـ خارش هفت ساله ( اینجا )

ـ شیرینی شانس ( اینجا )

ـ صفحه ی اول ( اینجا )

 

کوتاه، درباره ی چند فیلم

۱۹ دیدگاه به “کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی بیست و شش”

  1. SiiSii گفت:

    دوست عزیز دیدگاه سینماییت، یا بهتر بگم دانش سینماییت خیلی پایینه. اینو به عنوان یه انتقاد دوستانه بگیر نه تخریب…
    چند سال دیگه خودت متوجه حرفم میشی

    • damoon گفت:

      برای من عجیب است که چرا شما هر وقت می خواهید « انتقاد دوستانه » بفرمایید، سر و کله تان پیدا می شود! بهرحال ممنون بابت ابراز نظرتان که دلیلی هم برایش نتراشیده اید البته. حتماً صبر می کنم تا چند سالِ دیگر، البته اگر تا آن موقع شما را یادم مانده باشد.

      • SiiSii گفت:

        دوست عزیز گفتم من قصدم تخریب نیست، انتقاد می کنم از چیزی که برام مهمه، حتی یه ذره؛ وگرنه وقت و حوصله برای تخریب ندارم…

      • ناشناس گفت:

        🙂 هفت‌سال گذشت، آیا متوجه حرف ایشون شدید ؟!!

        تغییری احساس نمیکنید! (:

        راستی در مورد General موافقم. اوایلش خوب شروع شد ولی اواسطش کمی خسته کننده شد برای من. ولی به هرحال این فیلم هم یک شاهکار دیگر از باستر است.

  2. coldplay گفت:

    عیب ذاتی فقط یک تیتراژ خوب داشت و بس.
    تمرکز یک فیلم سرگرم کننده ی معمولی غیر خوب بود.
    از مدمکس یک تریلر دیدم و بعیده تا ۱۰سال بعد نگاهش کنم!
    مامی را اما می خوام ببینم.

  3. KAKADOO91 گفت:

    درود بر شما
    در مورد مد مکس هیچ چیزی با کامپیوتر ساخته نشده و همه ی تصاویر واقعی هستند و هیچ پرده ی سبز و جلوه های انیمیشنی در کار نیست ،پشت صحنه های فیلم هم موجوده ،تصاویر ابتدا در بیابان های استرالیا فیلم برداری شده اما باران شدید مانع ادامه ی فیلم برداری میشه و باقی در آفریقا فیلم برداری میشه ،حس و حالشون به این خاطر خوب در اومده 🙂

  4. آرش گفت:

    واقعیتی که شبیه مجاز باشد، همان مجاز است؟؟!!

    بهتر بود پیش از نوشتن چنین گزاره ای کمی فکر میکردید.

    • damoon گفت:

      شما هم بهتر بود، اول خوب می خواندید جمله ی من را؛ گفتم « برای من ». نمی دانم چرا ماها عادت داریم فقط حالِ یکدیگر را بگیریم. شما هم فقط وقتی سر و کله تان پیدا می شود که می خواهید یک حالی از طرفِ مقابل بگیرید و ضدانرژی باشید. واقعاً نمی توانید یک بار یک چیزِ مثبت بنویسید؟ اینهمه نکته را ول کرده اید و رفته اید سراغِ یک جمله ی من در کامنت و در جواب به دوستی دیگر. متأسفانه از این به بعد، کامنت های به شدت مخرب و بی معنای شما را منتشر نخواهم کرد. از آدم هایی که فقط منفی می بینند، هیچ خوشم نمی آید. من خودم را در سطحِ شما پایین نمی آورم دوستِ عزیز. موفق باشید.

  5. Sam گفت:

    ممنون بابت سایت خوبت . سایتت با چای و بیسکوییت خیلی مزه میده .
    فعلا فقط در مورد Mad Max.:
    همه فیلمای اکشن لزوما بد نیستن.
    تام هاردی رو بذاری تو سریع و خشن ۷ فیلم یهو میشه god father .

    • damoon گفت:

      چه خوب! ممنون … من کجا گفتم همه ی فیلم های اکشن بد هستند؟! من خودم عاشق فیلم های اکشن هستم، اما اکشن خوب داریم و اکشن بد. « مد مکس » به نظرم از نوع خوبش نیست.

      • Sam گفت:

        به نظرت احترام میذارم . نه چون این جمله باعث میشه متشخص تر بنظر بیام ، بلکه چون با توجه به نوشته هات و …. احساس میکنم انسان صاحب نظری هستی.
        اما مد مکس دقیقا از اون خوباشه .
        توی کدوم فیلم اکشن دیگه ای قهرمان اصلی( اینجا تام هاردی) اینقدر ساکت و بی حاشیه و بی ادعا هست که اینجا؟
        جلوه های ویژه فیلم در هیچ صحنه ای تو ذوق نمیزنه .
        طراحی ابزار و ماشین ها رو نگاه کنین . به کوچکترین جزئیات موشکافانه دقت شده .شاسی ماشین های قدیمی که روی بدنه های ضمخت و مهیب سوار شده در واقع سعی در از بین بردن مولفه ی زمان در مسیر فیلم داره.
        روی هم رفته نمیخوام بگم ۵ ولی کمتر از ۴ به این فیلم دادن مجوز گستاخی به فیلمهای بی سر و ته دنباله داری مثه TRANSPORTER … , وTRANSFORMER .. FAST AND FURIOUS
        و باقی trans ها رو میده.

        • damoon گفت:

          لطف شماست. اما درباره ی فیلم بگویم که طبیعتاً من به زحمتی که برای فیلم کشیده شده، آگاهم و دست شان هم درد نکند، اما خب در کلیت، به نظرم فیلم خوبی از آب در نیامده بود. ضمن اینکه من با فیلم های شلوغ ارتباط برقرار نمی کنم.

  6. قاسم گفت:

    سلام؛واقعا با یادداشتتون درباره مدمکس موافقم؛نیم ساعتشو که دیدم تحمل دیدن بقیشو نداشتم؛گریم و طراحی صحنه و لباس خیلی تهوع آوره(!) نمیدونم چجوری کاندیدا و برنده اسکار شد.تعجب میکنم اینهمه تعریف و تمجدید بیش از حد ازش کردن!

  7. یلدا گفت:

    «آینده ای احتمالا واقعی » رو در مدمکس دوست داشتم!!
    اعتراف می کنم که همیشه به این احتمال فکر می کنم.

  8. raven گفت:

    عزیزم به خودت فشار نیار

  9. سلام گفت:

    فیلم ژنرال واقعا شاهکاره. جذاب.

  10. 小津安二郎 گفت:

    ژنرال فراتر از یک شاهکار.جنبه تاریخی داره.داستان فیلم از یک کتاب اقتباس شده.نویسنده کتاب (سرباز جبهه شمالی آمریکا )در عملیاتی که در فیلم بازسازی شده(سرقت قطار جنوبی ها) حضور داشته.
    کاری که گریفیث(تولد یک ملت)، فلمینگ (بر باد رفته) و هیوستون(نشان سرخ دلیری) نتوانستن انجام بدن. حداقل به خوبی باستر، وقایع جنگ داخلی آمریکا رو بازسازی نکردن.در ژنرال لباس ها،قطار،و کل جزئیات و فضای اون وقایع به خوبی بازسازی شده.حتی منتقدی آمریکایی می گفت: “چهره باستر [نیز] به صورتی هست که گویی از عکس های آن زمان بیرون آمده.”
    والت دیزنی هم بعد ها از کتاب منبع باستر اقتباس کرد.ولی برعکس باستر،داستان از زاویه دید شمالی ها روایت شد.(تقریبا نعل به نعل.)
    در مورد اینکه چرا از نظر باستر ژنرال (حداقل از منظر تاریخی) از بر باد رفته بهتره،باستر گفته بود:”فلمینگ از یک رمان اقتباس کرد ولی من از داستانی واقعی (کتابی مستند)”

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم