نمیتوانم به تو عشق نورزم
خلاصهی داستان: دوک رِد، درصدد آنست که کنترلِ جهان را با رباتی مافوق بشری که در حالِ ساخته شدن توسط دکتر لاتون است، به دست بگیرد. ورودِ یک کارآگاه پلیس و برادرزادهاش، کنیچی، دوک را دچار دردسر میکند چرا که کارآگاه به دنبال دکتر لاتون میگردد تا دستگیرش کند …
یادداشت: آیا میتوان این انیمیشن را دید و به یادِ « متروپلیسِ » فریتز لانگِ بزرگ نیفتاد؟ اشارات مستقیم، مانند نامِ فیلم یا آن رباتی که نمادِ شهرِ زیگورات است و عیناً همان رباتِ انساننماییست که در فیلمِ لانگ از آن استفاده شده، و اشارات غیرمستقیم، مانند دنیای طبقهبندی شدهی آن شهر پسامدرنی یا طراحی شهر که بسیار به طراحی عجیب و غریبِ شهرِ لانگ ( با آن ساختمانهای سر به فلک کشیده که جلوی تابشِ نورِ خورشید را هم میگیرند، آن ریلهای شهریِ تو در تو و آن رباتهای انساننمای همه کاره ) شباهت دارد، بیش از آن چیزیست که خیال کنیم عمدی در کار نیست. از این دیدگاه، قیاسِ معالفارق است اگر بخواهیم این انیمیشن را انگشتِ کوچکِ آن فیلم هم فرض کنیم، و حتی اگر بحثِ ادای دِین هم مطرح باشد، باز چیزی عوض نمیشود، چه شاهکار لانگ که حدود نود سال پیش ساخته شده و تقریباً اولین فیلمی بوده که بحثِ رباتهای انساننما را مطرح کرده و راهی جدید در سینمای علمی ـ تخیلی گشوده، فیلمیست به شدت پیشرو و در همهی ابعاد، بزرگ. و تازه آنجا با فیلمی زنده طرف بودیم اما اینجا با انیمیشنی طرف هستیم که میتواند دامنهی تخیلاتش را آنقدر گسترش بدهد که هر چیزی را به تصویر بِکِشد.
همهی این شباهتهای دو فیلمِ همنام را اگر کنار بگذاریم، نکتهی اصلیِ قابلِ بحث، مضمونِ هر دو اثر است. هر چند نگاهِ این انیمیشن به دنیای آینده و تسلط رباتها به انسانها، به اندازهی نگاهِ سازندگانِ فیلمِ لانگ، بدبینانه نیست ( چون بههرحال در این انیمیشین شاهد هستیم که یکی دو جا، آدمها به جلد رباتها میروند و از مهلکهی مرگ میگریزند و یا رباتِ خوبی به نام فیفی وجود دارد که پسرِ داستان، کنیچی، با او رابطهای صمیمی برقرار میکند )، اما در نهایت حرفی که هر دو فیلم به آن اشاره دارند، عشق در میانهی کارزارِ شهریست که انگار همه چیزش آهنی و خشک شده است. رنگآمیزی خاکستری شهر در زمانِ حکمروایی دوک بر اَبَرشهرش، زیگورات، در تقابل با رنگآمیزی شادِ شهر بعدِ از هم پاشیدنِ زیگورات و نابود شدنِ دوک، نشان از تاثیرِ همان عشقی دارد که بینِ کنیچی و رباتِ انساننما یعنی تیما برقرار میشود. صحنهی تأثرانگیز و خیلی خوبِ انتهای فیلم، جایی که کنیچی تلاش میکند تیما را سرِ عقل بیاورد ( کدام عقل؟! ) و او را از صندلی قدرتی که دوک برایش فراهم کرده تا بر دنیا مسلط شود، پایین بِکِشد، با همراهی موسیقیِ بینظیرِ ری چارلز با نام I Can’t Stop Loving You از بهترین لحظاتِ این انیمیشنِ میانه حال است. کنیچی، هر طور شده نمیخواهد اجازه بدهد تیما یک اَبَرربات شود. او انگار میداند تیما هنوز هم میتواند عشق را درک کند. تیما مانند پینوکیویی میماند که به دستِ یک پدر ژپتوی خلافکار ساخته شده است و کمی طول میکِشد تا پی ببرد که انسانی واقعی نیست. کنیچی تلاش میکند به او بیاموزد که او ( تیما ) هم میتواند کسی باشد و هویت داشته باشد. در صحنههای پایانی که تیما، نیمی از صورتش سوخته و امعا و احشای آهنیاش از آنجا بیرون ریخته در حالی که نیمی دیگر، هویتی انسانی و حتی زیبا دارد، همچنان که اشارهی سازندگان به فیلم « ترمیناتور » را به یادمان میآورد، مشخص میکند که تیما حتی میتواند انسان هم باشد. تأکیدِ کارگردان بر ورِ انسانی و زیبای صورتِ تیما، در لحظهای که دارد به اعماقِ شهرِ در حال خراب شدن میافتد، نشان از این ادعا دارد. و همینجاست که اتفاقاً دلِ ما برای تیما میسوزد و همراهی موسیقی شنیدنی ری چارلز هم آتشِ بیشتریست بر این دلسوزی. اینجا هم مانند « مترو پلیس » لانگ، سازندگان اعتقاد دارند در نهایت عشق میتواند نجات دهندهی آدمها باشد.
اما این انیمیشن تلاش میکند با خطوط داستانی مختلف و ایجاد تنوع در پیرنگهایش، به مقصودِ خود که ایجاد سرگرمی و در کنار آن پیامرسانی ست ( طبعاً ایدهآل تمام آثار هنری )، برسد. از آن جمله میشود به ماجرای ورود کنیچی و عموی کارآگاهش به شهر اشاره کرد که برای دستگیری دکتر لاتون انجام میگیرد؛ خط داستانی کارآگاهگونهای که البته چندان به آن پرداخته نمیشود و در میانهی راه به کلی فراموش میگردد. یا ماجرای راک، پسرخواندهی دوک رِد که این خط داستانی هم آنقدرها پرداخت نمیشود. مثلاً نمیتوان متوجه شد چرا با اینکه دوک آنطور راک را از خود میراند، راک همچنان اصرار دارد که دوک بر تختِ سلطنتِ دنیا بنشیند. هر چند تعقیب و گریز بین راک و تیما و کنیچی و فرار آنها از دستِ راک، لحظاتِ هیجانانگیزی را برای این انیمیشن رقم میزند. از سوی دیگر، نویسندگان تلاش کردهاند مضمونی سیاسی ـ اجتماعی را هم وارد خطِ اصلی داستانی بکنند؛ نقشهی دوک رِد برای تسلط به دنیا، شستشوی مغزی شهروندان با صداهایی که دائماً از بلندگوهای شهر پخش میشود و زیگورات را در علم و قدرت و ثروت، بینظیر میخواند، همدستی ارتش با دوک و سرنگون کردنِ رئیس جمهور و همینطور انقلابیون شورشیای که در ابتدا قصدشان آزادی از دستان رباتهاست اما در نهایت گول دوک و همراهانش را میخورند و انقلابشان نه تنها به ضرر دوک نمیشود بلکه به نفعش هم میشود، همه و همه پیرنگهایی ست که به خط علمی ـ تخیلی داستان افزوده شده تا پُر و پیمان جلوه کند. اما در نهایت چیزی که بیشتر از همه به یاد میماند، پیرنگِ عشقِ کنیچی و تیما و راهیست که آنها به سمتِ رستگار شدن و آزادی دنیا و آدمهایش طی میکنند و آن رادیوی قراضه، که همچنان آهنگی خوش ازش به گوش میرسد، نمادی میشود از عشقشان.
خیلی وقته انیمیشن ندیدم.آخریش دو سال قبل به نام مری و مکس بود که شاهکار بود بنظرم.
فیلم ۴ماه ۳هفته ۲روز را تازگی دیدم.واقعا عالی عالی عالی
« چهار ماه، سه هفته، دو روز » از فیلم های محبوب من است؛ مهیب.
اسم انیمیشن که میاد ادم ناخوداگاه یاد میازاکی کبیر میوفته.