مدتی را که در شمال گذراندم ( و همچنان تا چند روز دیگر هم خواهم گذراند )، به واسطهی یکی از دوستانم که کارگردانِ تئاتر است، به تمریناتش برای اجرای نمایشنامهی « خدای کشتار » یاسمینا رضا، راه یافتم. هر چند هیچوقت از تئاتر خوشم نمیآمده چندان ( و نمیآید هم؛ به دلایلی )، اما لحظاتِ تمرین را موقعیت خوبی دیدم که تجربه کسب کنم. حتی کمی پا را فراتر گذاشته و تصمیم گرفتم در میزانسن کارگردان هم دخالت کنم و دوستِ عزیزِ ما هم که به من اعتماد کامل دارد، اجازه میداد چیزهایی را تغییر بدهم و حرکات بازیگران را کنترل کنم و مشخص کنم کجا باشند و چطور بگویند و چه بکنند؛ از همان کارهایی که حسابی حال میکنم. خلاصه تجربهی خوبی بود و امیدوارم کار به سلامت به اجرا برسد. اما اینهایی که گفتم، مقدمهچینی بود برای بحثی دیگر.
میخواستم بپردازم به فضای فرهنگسرایی که « تئاتری »های آن شهرِ کوچکِ شمالی، در پلاتوهایش تمرین میکنند و در سالنش، تئاترشان را روی صحنه میبرند؛ فضایی به شدت مسموم، زهرآلود و بیهویت. اجازه بدهید با شکل و شمایلِ خودِ فرهنگسرا شروع کنم که هیچ شبیه یک محیط فرهنگی نیست؛ هشدارهایی متعدد دربارهی حجاب و تابلوهای فراوانِ « امر به معروف و نهی از منکر »، سرتاسرِ دیوارهای بیریختش را پُر کرده و معلوم نیست چرا باید یک محیط فرهنگی، چنین باشد ( البته معلوم که هست در واقع! ). دریغ از عکسِ یک بازیگر یا کارگردان یا حتی یک عکس هنریِ دیگر. با ورود به صحنِ فرهنگسرا انگار وارد غسالخانه شدهاید یا وارد یک حمام شدهاید؛ برهوتِ هنر! هیچ حس و حالی به شما منتقل نمیشود. هیچ احساس خوشی بهتان دست نمیدهد. هیچ فکر نمیکنید که حالا وارد محیطی شدهاید جدا از درگیریها و سیاهیها و مزخرفاتِ کوچه و خیابان. بعد هم که وارد پلاتو بشوید، قضیه بدتر هم میشود؛ محیطی کثیف که چهار تا صندلی شکسته داخلش گذاشتهاند و اتاقک تعویض لباس هم، آنقدر کثیف است و آشفته که آدم حتی دلش نمیآید واردش شود، چه برسد به اینکه بخواهد لباس عوض کند؛ برهوت امکانات! حتی روزهای اولی که میرفتم، کولر هم روشن نبود و بازیگرانِ بیچاره لهله میزدند از گرما. زور و اصرارِ ما بود که سبب شد آقایان بالاخره به فکر راهاندازی کولر بیفتند. یعنی اصلاً برایشان اهمیتی نداشت این قضیه. اما هنوز اینهایی که گفتم، در مقابل چیزی که در ادامه خواهم گفت، هیچی نیست! ماجرای فضای این فرهنگسرا و افکاری که پشتش پنهان است و آدمهایی که آنجا را میچرخانند ( یا نمیچرخانند! )، از سر و شکلِ فرهنگسرا هم دراماتیکتر است. عجیب است. در این یک ماه، چیزهایی که در آنجا دیدم، حرفهایی که شنیدم، تفکراتی که باهاشان برخورد کردم، در طول سی سال زندگیام تجربه نکرده بودم، یک جا! اجازه بدهید یک مثال ملموس بزنم تا به عمق فاجعه پی ببرید: یک روز که رفته بودم آنجا، دیدم در عین ناباوری، عکس چند هنرپیشهی خارجی، از جمله آلن دلون و آل پاچینو و غیره را چسباندهاند به دیوارِ صحنِ ورودیِ سالن، آنهم چقدر بیسلیقه! هر چند میزان سلیقهاش مهم نبود، همین که چسبانده بودند و فضا کمی « هنری » به نظر میرسید، عالی بود. از سرمان هم زیادی بود. کات. روز بعد که واردِ فرهنگسرا شدم، از عکسها خبری نبود. چه شده؟ چه نشده؟ بعد از پرس و جو فهمیدم که آقایانی که در آنجا خودشان را هنرمند میدانند و فکر میکنند خدماتِ زیادی برای هنر مملکت انجام دادهاند و احساس میکنند کارهای هستند، اعتراض کردهاند که مگر ما از این هنرپیشهها چه کم داریم که عکس آنها را میچسبانید و عکس ما را نمیچسبانید؟! فکرش را بکنید! واقعاً همچین چیزی گفتهاند. و تازه این حرفها را چه کسانی زدهاند؟ کسانی که کارشان اجرای تئاترهایی با گویش محلیست که در آن یکی به دیگری لگد میزند و اینطوری خنده میگیرد از تماشاگرِ به شدت سهلپسند و با کمترین میزانِ بهرهی هوشی. معمولاً این نوع تئاترها را در عرض کمتر از یک ماه جمع میکنند و میبرند روی صحنه و پلاتوهای این فرهنگسرا هم به تمامی، در تصرفِ چنین گروههاییست. حالا خودتان حساب بکنید چه آدمهایی با چه تفکراتی در این محیط، به قول خودشان کارِ « هنری » میکنند. اما این فقط یک نمونهی کوچک بود. نمونهها فراوانند؛ کافیست سر بچرخانید تا پشت سر شما در عرض کمتر از یک دقیقه، ده هزار جملهی نامربوط بگویند. جلوی رویت خم و راست میشوند و همین که سر برگردانی، زیرآبت را میزنند به چه شدت هم! از همه بدتر، فوران حرفهای خالهزنکیست که در فضای آن « بیفرهنگسرا » جاریست؛ تا به هم میرسند، از اینکه چه کسی، پشت سر چه کسی حرف زده، از اینکه آن کارگردان چرا فلان ساعت پلاتو را اشغال کرده و ما نه، از اینکه چرا آن بازیگرِ دختر، رفته با آن گروه و با گروه ما نه و … حرف میزنند. اصلاً ولولهایست که بیا و بنگر! به معنای واقعی کلمه، دارند یکدیگر را می دَرَند و چیزی که این وسط گَم است، همانا « هنر » بدبخت است. طبیعیست که در این محیط، چیزی پرورش نمییابد. هنری خلق نمیشود. اتفاقی نمیافتد. همیشه از شهرهای کوچک بدم میآمده و حالا این هم دلیل موجهی بود که بیشتر بدم بیاید. نمیگویم در کلانشهرها، این چیزها نیست، که هست، اما لااقل خوبیاش این است که این حرفها و تفکرات، در میانِ هیاهوهای دیگر، گم میشود و تو چیزی متوجه نمیشوی یا اگر هم بشوی، سرت گرمِ چیزهای دیگر میشود و فراموش میکنی کمی. اما در یک شهرِ کوچک، اینطور نیست. در یک شهرِ کوچک، تا عمق استخوانت این فضاهای آلوده را احساس میکنی. خواهی نخواهی بویش به دماغت میخورد. گریزی هم نیست. حتی اگر بخواهی خودت را دور نگه داری … اما بهرحال فضا سمیست، جامعه سمیست، به شدت هم …
و این بود داستان فرهنگسرای یک شهر کوچک، که اهالیاش در حال دریدنِ یکدیگر هستند. میگذارم آنها همچنان پشتِ هم صفحه بگذارند و از خجالت هم در بیایند و همچنان روی صحنه به هم لگدپرانی کنند. آنها را میگذارم و برمیگردم به کلانشهر که داخلش گُم شوم و خودم را پیدا کنم دوباره.
پینوشت ۱: برنامهی نمایش تابستانی سینماتکِ موزهی هنرهای معاصر تهران شروع شده و مانند دورهی قبل، در این دوره هم در فصلنامهی چهلمِ سینماتک، یادداشتی از من بر فیلم « مطب دکتر کالیگاری » منتشر شده است. برای شرایط عضویت و نحوهی تهیهی فصلنامه، میتوانید به لینک زیر مراجعه کنید. پیشنهادم این است که فیلمها را از دست ندهید، چرا که دیدنشان تجربهی جالبیست و اوقات فراغت تابستانیتان، به بهترین شکلِ ممکن پُر خواهد شد. از من گفتن!
http://www.civa.ir/ViewContent.aspx?PageID=57
پینوشت ۲: کانون فیلمی که تبلیغش را مدتها پیش کرده بودم و قرار بود پا بگیرد و از تیرماه شروع به کار کند، به دلایلی به تعویق افتاد. احتمالاً با فیلمهایی مناسبتر و شرایطی حسابشدهتر و برنامهریزی بهتر، در میانههای مرداد، تبلیغاتِ دُور اول کانون را آغاز خواهم کرد. و خودِ کلاسها، از اول شهریور ، علیالحساب به مدت یک ماه، در « آموزشگاه آزاد سینمایی تهران »، واقع در خیابان دولت، برگزار خواهد شد. جدول کانون و شرایط عضویت را به زودی در « سینمای خانگی من » خواهید خواند.
پینوشت ۳: اسامی داستانهای کوتاهِ مرحلهی نیمهنهایی مسابقهی داستاننویسی خلاقانهی سال، « حیرت »، اعلام شد که داستانِ من « بلّیسیمو »، جزو چهل داستان نهاییست. چهل داستانی که از بین چندصد داستان کوتاه از سراسر کشور برگزیده شدهاند. نتیجهی نهایی البته هنوز مشخص نیست و تا مدتی دیگر اعلام میشود. اما متن داستان، ظاهراً قرار است در سایت جشنواره منتشر بشود که آن زمان میتوانید بخوانیدش. اسامی داستانهای راه یافته به نیمهنهایی را میتوانید از لینک زیر ببینید. داستان من شمارهی ۲۳ است! متن داستان که منتشر شد، در سایت اعلام خواهم کرد.
سایت جشنوارهی داستان خلاقانهی سال
پینوشت ۴: در تدارک ساختِ هفتمین فیلم کوتاهم هستم با نام « بیرون، درون »، که تا چند روز آینده، میروم سراغش. فرایندِ پیدا کردنِ خانهای ویلا که داستان در آن اتفاق میافتد، بسیار طولانی شد اما بهرحال به هر ترتیبی بود، خانه را پیدا کردیم و حالا نوبت فراهم کردنِ مقدمات و تصویربرداریست. امید دارم که چیز خوبی از آب در بیاید. اگر حال و هوایش خوب باشد، کارِ غافلگیرکنندهای خواهد شد در مایههای ترسناک و جنایی.
واقعا که…
وضع دانشگاه ها و فرهنگ سرا ها و موسسه زبان ها و خیلی جاهای دیگه همینه…بقول خودتون حتی تو کلان شهر ها…کاریشم نمیشه کرد.جز زوم نشدن روشون و رد شدن ک خیلی هم سخته یا رفتن ازین مملکت امر به منکری!که آرزو نی کنم این یکی تا چند وقت دیگه بشه…
داستانتون را از کجا باید بخونم؟
اگر ساخت فیلمتون تو شمال کشور هست خیلی دوست دا م من هم بیام و کنار دستتون و یک چیز یاد بگیرم…:(
دیروز فیلم ۱۲سال بردگی را دیدم.بنظرم فیلم خیلی خوبی اومد.بهش ۳.۵/۵ میدم.خیلی تلخ و گزنده بود با پایانی نامتعارف.بردپیت هم حضوری مسیح وار تو فیلم داشت.واجب شد hunger را هم از مک کویین ببینم.شرم که عالی بود.
درباره ی داستان عرض کردم که: هر وقت سایت جشنواره، منتشرش کرد، در اینجا اعلام خواهم کرد که هر کسی دوست داشت، بخواند. فیلم کوتاه را هم در شمال کار خواهم کرد، اما خب به دلیل شرایط فنی خاصِ داستانِ فیلم و محدودیت های صحنه، جز خودم و تصویربردار و بازیگران، کس دیگری نمی تواند و نباید حضور داشته باشد. فقط روزی که قرار است تمرین کنیم، شاید بتوانید باشید. بهرحال شماره ای، ایمیلی، چیزی از خودتان برایم بگذارید که اگر شد، باهاتان تماس بگیرم. لطفاً برای گذاشتن شماره یا چیزِ دیگر از بخش « تماس با من » ( بالای صفحه ) استفاده کنید.
یادداشت زیبایی نوشتید درباره فرهنگستان … نمکین و آتشین.
بسیار ممنون از شما.