دنی کالینز، ستارهی موسیقی راک، غرق در مواد مخدر و شهرت و پول، تازه بعد از سی سال پی میبرد که جان لنونِ معروف، نامهای با دستخطِ خودش، برای او نوشته بود که به خاطر بدجنسی تهیه کنندهاش، در تمام این مدت از چشم او پنهان مانده بوده. محتوای سادهی نامه، دنی را دچار تحول میکند. او تصمیم میگیرد تور موسیقیاش را متوقف کند، به خانوادهی پسرش که سالهاست ندیده، بپیوندد و کارِ مهمی برایشان انجام بدهد … فیلم دستمایهی زیادی برای یک اثر زندگینامهای ندارد و در بخشهای زیادی لنگ میزند. اینکه دنی ناگهان با دیدنِ نامهی جان لنون، آنطور از این رو به آن رو شود، کمی زیادی اغراقآمیز است و ناکارآمد، مخصوصاً هم که هنوز شخصیتی برای دنی ساخته نشده که ناگهان تحولش را میبینیم. رابطهی او با مری هم فقط تکرار میشود و به نتیجهی خاصی نمیرسد. پایانبندی فیلم هم به شدت سازی جدا میزند: چرا باید سرطان داشتن یا نداشتنِ پسرِ دنی، برایمان جالب باشد؟ مگر اصلاً داستان حولِ محورِ پسرِ دنی و بیماریاش میچرخید که حالا باید این قضیه در صدر قرار بگیرد؟ شاهبیتِ فیلم، خودِ آل پاچینوست که همچنان میدرخشد، مثل روزهای جوانیاش؛ ترکیبی از شوخطبعی، دلزدگی و نبوغ هنرمندانه.
آدلاین بر اثر حادثهای عجیب، در سن سی سالگی میماند و دیگر پیر نمیشود. دهها سال میگذرد و در حالیکه دخترش پیر شده، او همچنان جوان مانده است و مجبور است هر ده سال، یک بار شناسنامهی خود را عوض کند تا کسی شک نکند. با ورود به سال ۲۰۱۴، او عاشق مردی میشود اما به دلیل موقعیتِ غریبش، سعی میکند به او نزدیک نشود، چون علناً هویتی ندارد … داستانی عشقی با پسزمینهای تخیلی که نتیجهاش فیلمی نصفه و نیمه است که آنقدرها هم جذابیت ندارد. آدلاین پیر نمیشود و دور و بریهایش هر روز پیر و پیرتر میشوند. این درست که آرزوی بشریت، همیشه همین بوده که نمیرد و زنده بماند اما این آرزو در صورت برآورده شدن، چقدر میتواند تازگیاش را حفظ کند؟ آیا خسته نمیشویم؟ آیا مرگِ دور و بریهایمان، ما را به وحشت نخواهد انداخت؟ آیا همه چیز تکراری نخواهد شد؟ البته نباید انتظار داشته باشید که این فیلم، به این سئوالات جواب بدهد، چون اصلاً آنقدرها عمیق و قابل تأمل نیست اما بهرحال از قدیم گفتهاند: کاچی بِه از هیچی!
لئو دمیدوف، افسر ارشد پلیس شوروی، در دوران « مشت آهنین » استالین، تلاش میکند، قاتلی سریالی را پیدا کند که پسربچهها را هدف قرار داده است. اما او برای این کار، راهِ سادهای در پیش ندارد، چرا که در فضای استالینی، همه بر این باورند که هیچ قتلی رخ نمیدهد و نباید بدهد … کتاب جذاب « تام راب اسمیت » یکی از نفسبُرترین کتابهایی بود که در چند سال اخیر خوانده بودم( اینجا ). هر ده صفحهاش، یک غافلگیری حسابی داشت و داستان با انرژی تمام و جذابیت فراوان جلو میرفت. اما متأسفانه فیلم، بسیار سردرگم و آشفته است. حتی منی که کتاب را خوانده بودم، خیلی جاهایش را نفهمیدم. روابط به شدت ضعیف و سرد از آب در آمده، شخصیتها به شدت بیکارکرد هستند و خطوط داستانی چفت و بست محکمی ندارد. حالا اصلاً اینها همه به کنار، چیزی که فیلم را بیش از پیش مصنوعی میکند، این است که شخصیتها به زبان انگلیسیِ آغشته به روسی با هم حرف میزنند! حسابش را بکنید که در زمان استالین، شهروندانِ شوروی، با هم اینچنین انگلیسی حرف بزنند! همین ایدهی مسخره که برای فروش جهانیاش پرداخته شده، فیلم را از آن چیزی که هست هم پایینتر نشان میدهد.
فیلمِ دیگرِ این کارگردان، در « سینمای خانگی من »:
ـ خانه ی امن ( اینجا )
ویوین درخواست طلاق از همسرش را دارد اما همسرش نمیخواهد از او طلاق بگیرد و همین اختلاف، موجب طولانی شدن جلسات دادگاه و گذشت چند سال از زندگی آنها میشود … تمام فیلم در اتاق دادگاه میگذرد و تلاش کارگردانان بر این است تا با فُرمی مدرن و دیالوگهایی جذاب، بیننده را سرپا نگه دارند. طی شدنِ سریعِ ماهها، با میاننویسهایی که روی تصاویر آورده میشود، یکی از تمهیداتیست که نویسندگان در نظر گرفتهاند تا مراحل طولانیِ جلساتِ دادگاه و ظلمی که به ویوین رفته را به بیننده القا کنند. ظلمی که البته با بازی خوب و احساساتبرانگیز رونیت الکابتز ( در نقش ویوین ) که یکی از دو کارگردانِ فیلم هم خودش است، بیشتر روی بیننده اثر میگذارد. نویسندگان تلاش کردهاند با پرداختن به ضعفهای قانون و ظلمی که به زنها در جامعهی اسرائیل میرود، نقبی هم به مسایل مذهبی بزنند و تفکراتِ خشک و منفعتطلبانه و حرصدرآرِ شارعین مذهبی را به چالش بکشند.
حکایت همیشگی سیندرلا با همان کفش شیشهای و شاهزادهای با اسب سفید … انتظارِ دیدنِ چیزِ جدیدی را نداشته باشید. همه چیز همانطور هست که بوده. سعی سازندگان بر این بوده که همان داستان مکرر را با جذابیت تعریف کنند که اتفاقاً موفق هم بودهاند. توجهبرانگیزترین جنبهی فیلم، برای من، بازی فوقالعادهی کیت بلانشت بود که با طنازی خاصی، نقش نامادری بدجنس سیندرلا را بازی میکرد؛ بسیار هنرمندانه. فیلم سرشار از پیام عشق و دوستی و محبت است.
جیمی، در میان آشوبهای کنگو، به همراه گروهش و در پوشش کارهای خیرخواهانه، در عملیاتی مخفیانه، برای دسترسی به معادن غنی این کشور آفریقایی، وزیرِ معادن را ترور و به اجبار آنجا را به مقصد انگلیس ترک میکند. سالها بعد، حالا او تحت تعقیبِ گروهی قرار میگیرد که قصد کشتنش را دارند … از داستانِ به شدت ضعیفش که بگذریم، میرسیم به لحظاتِ به شدت غلوشده و مسخرهای که فیلم را به سراشیبی سقوط میرانند. مثلاً نگاه کنید به صحنهی مست کردنِ فیلیکس، رقیبِ عشقی جیمی و در معرض گلوله قرار دادنِ خودش؛ جیمی چطور یکهو آنگونه مست میشود؟! چرا باید خودش را در معرضِ گلولهها قرار بدهد؟ فقط به خاطر حسادت عشقی و شکست از رقیبش؟ چطور باید چنین چیزی را باور کنیم؟ این وسط سردردِ جیمی قضیهاش چیست؟ چرا باید دچار چنین عارضهای باشد که در میانههای فیلم حتی برایش دلیل پزشکی ( آلزایمر؟! ) هم میآورند؟ لابد دلیلش این است که دقیقاً در قسمتهای حساس، جیمی دچار سرگیجه شود و لحظات را پر التهابتر دنبال کنیم مثلاً! فرار مسخرهی دختر از دست کاکس هم که شاهکارِ نهایی فیلم است: آخر بین صدهزار نفر آدم، چرا دختر باید آنطور از دست یک مردِ میانسال فرار کند؟ چرا کسی کمک نمیکند؟ آنجا محافظ و مأمور ندارد؟ چرا دختر از آنهمه آدم کمک نمیخواهد که جلوی مرد را بگیرند و فریاد نمیزند که در خطر مرگ قرار دارد؟ همه چیز به شدت مصنوعیست و شون پن هیچ به این نقش نمیآید، همچنان که تدوین موازی لحظات گاوبازی با زخم برداشتنِ جیمی هم هیچ جور در نمیآید، چون باقی فیلم ناجور است. حالا با اینهمه ایراد چرا فیلم در بخش « فیلمهایی که نباید دید » قرار نگرفته؟ پیدا کنید پرتقالفروش را!
فیلمِ دیگرِ همین کارگردان، در « سینمای خانگی من »:
ـ ربوده شده ( اینجا )
چند داستانِ در هم آمیخته از زندگی آدمهایی دچار اعتیاد، خیانت و تردید … به نظرم دو نکتهی خیلی خوبِ فیلم، یکی عروسکِ سیدِ انیمیشن « عصر یخبندان » است که در مفهومِ کار مینشیند و جا میافتد و استفادهی خوبی در روند داستان از آن میشود و همچنین پایانبندی خوبی هم برایش در نظر گرفته میشود و دیگری یک هلی شات از شهر در شب که از ماشینِ منیره ( مهتاب کرامتی ) آغاز میگردد و دوباره به خودِ منیره در قسمتِ دیگری از شهر میرسد؛ یک نمای فوقالعاده. غیرِ اینها، فیلم بیخودی پیچ و تاب میخورد. من نمیفهمم چه دلیلی دارد که این داستانکها باید اینطور در هم روایت شوند؟ اگر مثلاً سرراست روایت میشدند، چه اتفاقی میافتاد؟ من همینطوریش هم با فیلمهایی که داستانهای تو در تو روایت میکنند ( آنهم تازه با مدرک و دلیل و در حالیکه فرم و محتوا جور میآید ) مشکل دارم و ذهن تنبلم، حوصلهی پیدا کردنِ سرنخ روایتهای متقاطع را ندارد، حالا این فیلم هم آمده و خیلی بیدلیل و لوس، داستانهایش را تو در تو روایت کرده. داستانهایی که البته شعارزده هستند و بسیار هم سطحی. این یکی چرا نرفته در بخش « فیلمهایی که نباید دید »؟ به پرتقالفروش نیازی نیست! به خاطر همان دو نکتهی مثبت که عرض کردم!
فیلم های دیگرِ کیایی، در « سینمای خانگی من »:
ـ ضد گلوله ( اینجا )
ـ خط ویژه ( اینجا )
میا، برای تز دکترایش دربارهی بیماری آلزایمر، پیرزنی به نام دبورا را انتخاب مینماید که با این بیماری دست و پنجه نرم میکند. ورود او و گروهش به خانهی دبورا، همزمان میشود با بروز رفتارهای ترسناکی از سوی پیرزن. رفتارهایی که گاه حتی توضیحی منطقی هم نمیشود برایشان تراشید … فیلم که به سبک و سیاق خیل عظیم فیلمهای ترسناکی که « مستندنمایی » میکنند، ساخته شده است، بهرحال توانسته گلیم خود را از آب بیرون بکشد. صحنههایی که کارگردان خلق کرده و بازی خوبِ بازیگر نقش دبورا لوگان، عواملی هستند که تا حدی فیلم را از آب و گل در میآورند. هر چند هر چه به سمت انتها میرویم، روایت خستهکننده میشود و تکراری.
داستان زندگی شخصی و هنری روآن لینگ لیو، بازیگر افسانهای سینمای صامت چین که در سنین جوانی خودکشی میکند … باید کمی حوصله داشته باشید تا بتوانید فیلم را تا آخر دنبال کنید. فیلم خستهکننده و کُند جلو میرود و روایت چندان جذابی ندارد. اسامی به شدت شبیه به همِ شخصیتهای داستان، مانع از این میشود که ماجرا را به درستی دنبال کنیم؛ لااقل برای من که اینطور بود. مهمترین نکتهی فیلم، آشنا کردنِ مخاطب با سینمای صامت چین و بازیگران مهمش است و اینکه این سینما چه روندی را طی کرد.
یک جوان مکزیکی، برای مکتوب کردنِ وصیتِ مادرِ رو به احتضارش، باید راهی طولانی را به شهری دیگر طی کند تا وکیلی را بالای سر مادر بیاورد … حالا دیگر دیدنِ این فیلم، بسیار سخت است. بازیهای مبتدیانه، خط سیرِ خستهکنندهی داستان و چفت و بست نه چندان محکمش، فیلم را دارای تاریخ انقضایی کرده که با بهترین ساختههای بونوئل، زمین تا آسمان فرق دارند. فیلم البته طعنههایی به جامعهی آن زمان میزند و شعارهایی سیاسی را هم مطرح میکند که چندان مورد توجه من نبوده و نیست. بهترین صحنهاش هم مربوط به جاییست که اتوبوس در گِل گیر میکند و عدهای از مسافرین تصمیم میگیرند به کمکِ چند گاو، اتوبوس را بیرون بِکِشند اما یکی از مسافرین، که نمایندهی مجلس هم هست، میخواهد با وسایلی امروزی ( آن روزی! ) اتوبوس را بیرون بِکِشد، پس تراکتور میآورد. اما تراکتور خودش در میان گِل میماند و وقتی همه حواسشان به تلاش بیهودهی نمایندهی مجلس میرود، دخترِ کوچکی از میانِ مسافرین، با گرفتنِ افسار گاوها، به راحتی اتوبوس را بیرون میکِشد! طنازی بونوئل، فقط و فقط در همین صحنه جواب میدهد و بس.
فیلمِ دیگرِ بونوئل، در « سینمای خانگی من »:
ـ سوسانا ( اینجا )
هیده تورا ایچی مونجی، امپراتور خاندان ایچی مونجی، یک روز هنگام شکار خوک، به خاطر کابوسی که میبیند، تصمیم میگیرد سلطنت خودش را بین سه پسرش تقسیم کند و از میان آنها، بیشترین اختیارات را به پسر بزرگتر بدهد. این تصمیم، آغازِ یک آشوب است … دیدن دوبارهی « آشوب »، بعد از سالها، هنوز هم تأثیرگذار است. کوروساوای بزرگ، با تصاویر خیرهکننده و عظیمش، بیننده را به زمان ساموراییها و خاندانهای سلطنتی در ژاپن میبَرَد. به زمانهایی که قدرت موروثی بود و از پدر به پسر منتقل میشد. کوروساوا از همان آغاز با تصاویر پر عمقش که در آن آدمها انگار در سیطرهی محیط اطرافشان هستند، با نشان دادن گاه گاهِ آسمانی که ابرها، جلوی خورشید را میگیرند، با دشتهای سرسبزی که آدمها را در آنها ریز میبینیم، با برج و باروهای غولآسایی که همچنان آدمها در کنارشان کوچک به حساب میآیند، با تمامِ این قاببندیهای بینظیرِ فیلمبردارانش، کوچکی انسانها و حقارتشان را بیش از پیش برای بیننده بازنمایی میکند. آدمهایی که به قول یارِ وفادارِ هیده تورا، از وقتی که بوجود آمدهاند، در حال کُشتن یکدیگر هستند و غم و اندوه و رنج و عذاب را بر خوشی و آرامش ترجیح میدهند. آدمها در تمامِ طولِ تاریخ به دنبال قدرت بیشتر بودهاند، لشکرکشیها کردهاند و غارتها کردهاند و کشتارها صورت دادهاند تا شده حتی یک وجب، بیشتر، یک مشت، پُرتر داشته باشند. پس عجیب نیست که وقتی تارو، پسر بزرگ هیده تورا به قدرت میرسد، نه تنها پدر را پایین پای خود و همسرش مینشاند، بلکه از او تعهدی میگیرد که همهی اختیارات تام و تمام مال او باشد. در این میان، همسر تارو، کااِده، نقش مهمی در نابودی خاندان ایچی مونجی بازی میکند، کسی که خانوادهاش توسط همین هیده تورا قتل عام میشوند و قلعهی خانوادهی او، میشود مکان فرمانروایی هیده تورا. کااِده، با زیرکی و گول زدن برادران، مقدمات نابودی بیشترِ هیده تورا را فراهم میکند و به قول معروف، چیزی که عوض دارد، گله ندارد.
فیلم های دیگرِ کوروساوا، در « سینمای خانگی من »:
ـ درسواوزالا ( اینجا )
ـ ابله ( اینجا )
ـ ریش قرمز ( اینجا )
ـ زیستن ( اینجا )
ایتن ادواردز، برای یافتنِ برادرزدهی کوچکِ خود که به دست سرخپوستان کومانچی اسیر شده است، سفری دراز را آغاز میکند. او سرسختانه و خستگیناپذیر، میکوشد ردی از دخترِ کوچک بیابد … صحنهی آغاز و پایانِ فیلم، به زیبایی هر چه تمامتر، با قاببندی بینظیر و استادانهی فورد، مردی را نشانمان میدهد که انگار خانه و زندگی به او نیامده. انگار مجبور است همیشه آواره و سرگردان و خاک و خُلی باشد. صحرا مکان اصلی زندگی اوست و او مردی تنهاست که صحرا را انتخاب کرده و با آن دمخور شده است. او حرف میزند، پای حرفِ خود هم میایستد؛ هر چه نباشد، او جان وین است! از معروفترینهای ژانر وسترن و یکی از بهترین کارهای فوردِ بزرگ، با آن نماهای بینظیر از دشتهای فراخ و چشماندازهای وسیع و تختهسنگهای مهیب …
فیلم های دیگرِ فورد، در « سینمای خانگی من »:
ـ خبرچین ( اینجا )
ـ موگامبو ( اینجا )
ـ مرد آرام ( اینجا )
ـ مردی که لیبرتی والانس را کُشت ( اینجا )
رجینا، زنِ زیبای مردی ثروتمند به نام چارلز، در حالیکه در فکر طلاق از همسرش است، متوجه میشود او به طرز فجیعی به قتل رسیده و پول هنگفتی که از حراج وسایل خانه به همراه داشته، گَم شده است. رجینا، ناخواسته وارد بازی خطرناکی میشود که در آن سه مرد، از دوستان قدیمی چارلز، به دنبال آن پول میگردند … یک کمدی رمانتیکِ جناییِ تر و تمیز و جذاب، با کلی دیالوگهای عالی و خندهدار و موقعیتهای طنزی که هیچ زور نمیزنند طنز باشند اما به شدت هستند. غافلگیریهای پی در پی، آنقدر جذابیت دارند که تا لحظهی آخر هم دست از سر مخاطب برنمیدارند. کری گرانت جذاب است و لحظات کمیک را خیلی خوب شناخته، مثل آن صحنهی فوقالعادهای که با لباس زیر دوش میرود و مسخرهبازی در میآورد و آدری هپبورن، مثل همیشه فریبنده و جذاب و نمکین است. زوجی که هر چند اختلاف سنیشان زیاد است اما به شدت با هم جور در میآیند.
یو لیم، در صدد انتقام از پسرانیست که با تجاوز به دخترش، او را از زندگی ساقط کردهاند … بازی سئون یو، در نقش مادر، اولین نکتهی مثبتیست که موجب میشود، ریتمِ گاه کُند فیلم و البته پایان به شدت قابل پیشبینیاش، کمی قابل تحمل شود. بازی قدرتمندانهی او و گریههای به شدت تأثیرگذارش، به خوبی مادری را بازنمایی میکند که میفهمد قانونِ مملکت در محاکمهی پسرانِ متجاوز، نقص دارد، پس خودش به دنبال انتقام برمیآید. فیلم البته نقبی هم به مشکلات جامعهی کُره ی جنوبی در زمینهی تجاوزهایی که در مدرسههایش به وقوع میپیوندد، میزند و در پایان، آمار تکاندهندهای از این تجاوزات را برملا میکند.
آدمکشی که عاشق میشود! … متأسفانه، کار وای هیچوقت فیلمساز مورد توجهم نبوده و هیچوقت نتوانستهام با فیلمهایش ارتباط برقرار کنم و این فیلم هم البته از این قاعده مستثنا نیست؛ خستهکننده و گنگ. ذهنِ تنبلِ من نمیتواند از روابطِ بین آدمها، از ماجرای آن دو خواهر، از قضیهی این آدمکش و آن شرابی که فراموشی میآورد، سر در بیاورد. تلاش میکند اما نمیتواند …
لی یونگ نام، از سئول به روستایی کوچک منتقل میشود تا در آنجا عهدهدارِ ریاست یک پاسگاه پلیس باشد. همزمان با ورودش، متوجه میشود دختری نوجوان توسط پدرش که بخش عمدهای از ساز و کار روستا در گرو فعالیتهای اوست، آزار میبیند. لی یونگ، تلاش میکند با دختر ارتباط برقرار کند و او را از دست پدر برهاند … مشکل فیلم این است که کمی پادرهواست. یعنی معلوم نیست قرار است دربارهی چه کسی باشد: دربارهی لی یونگ نام و مشکلش در گذشته و اکنون با ناپدرِ سون دُهی یا دربارهی سون دُهی که تحت ستم ناپدریاش است؟ به آخر کار که نزدیک میشویم به نظر می رسد انگار بیشتر سون دُهیست که در مرکزیتِ کار قرار میگیرد. لی یونگ نام، تا انتهای فیلم هم کار خاصی انجام نمیدهد و بیشتر آدم گیج و گولی به نظر میرسد که فقط ناپدری سون دُهی را تهدید میکند، آن هم توخالی. نقشهی سون دُهی برای رهاندن لی یونگ نام از زندان هم هرچند تکاندهنده است اما موجب میشود پلیسهای داستان زیادی زودباور و خنگ به نظر برسند!
غلامعلی خان، درشکهچی معروف شهر، به زینت خانم عشق میورزد اما مشکل، پسرِ زینت، مرتضیست که به شدت با این قضیه مخالف است. اما غلامعلی خان آتوی خوبی در دست دارد تا بتواند مرتضی را راضی کند: دختر او، پوری، قرار است به ازدواج مرتضی در بیاید … فیلم « درشکه چی » ( یا آنطور که در تیتراژ نوشته میشود ” درشگه چی ” )، به رغم زمان طولانیاش ( دو ساعت )، فیلم بامزهایست. برای آن دورانِ سینمای ایران ( ۱۳۵۰ ) فیلم نسبتاً سر و شکلداریست. بازیها خوبند، مخصوصاً بازی خودِ کریمی و مسعود اسعداللهی در نقش مرتضی، داستان خوب روایت میشود و طنازی در دیالوگها و برخی صحنهها، خوب جواب میدهد. هر چند در انتهای داستان، ماجرا بیش از حد تراژدی میشود و هر چند صحنههای اضافهای در طول داستان، تنها وقت پُرکن هستند، اما در نهایت، کریمی موفق شده فیلم بانمکی بسازد که نگاه درستی به قشرِ پاییندستِ جامعه دارد که تعصبات آنها را به چالش میکِشد.
زنِ نویسندهی نابینایی، تلاش میکند با اوضاع خود کنار بیاید … راستش هر چه به مغزم فشار آوردم، متوجه نشدم ماجرا چیست! البته در فیلم ایدههای جالبی هم پیدا میشود از جمله اینکه مثلاً دو شخصیت ( شخصیتهایی که نویسنده در حال نوشتنشان است ) در حال حرف زدن با هم هستند و ناگهان در کات از شخصیت اول به شخصیت دوم، مکان تغییر میکند که این قرار است بازتابدهندهی دنیای ذهنی نویسنده باشد که دائم در حال کلنجار رفتن با خودش است. اما غیر از این، هیچ نکتهی دیگری نمیتوانید در فیلم بیابید. میشود هم ندیدش. میل خودتان است.
فوجیشما، در پی یافتنِ دختر گمشدهاش، شروع به تحقیق از همشاگردیها و نزدیکانش میکند. او کمکم متوجه میشود دخترِ ظاهراً معصومِ او، دنیای عجیب و غریبی داشته … فیلمِ دیگری که از ناکاشیما دیده بودم، یعنی « اعترافات »، کاری فوقالعاده بود. این فیلم هم هر چند نه به قدرت آن، اما بسیار محکم و قابلتوجه است. فیلمی که گاه در سه خط داستانی، روایت میشود و تا نیم ساعتِ نخست، تمرکز کردن روی همهی خطوطش کمی سخت به نظر میرسد، اما بعد از گذشت نیم ساعت، همه چیز دستتان میآید و داستان قلابش را میاندازد؛ روایت مردی که کمکم به شناختِ جدیدی از دخترش میرسد. دختری که بر اثر وراثت، چیزی شده شبیه خودِ مرد و مرد هم این را خوب میداند. ناکاشیما، کارگردانِ کارکشتهایست که انگار خیلی دیر او را شناختم.
فیلمِ دیگرِ ناکاشیما، در « سینمای خانگی من »:
ـ اعترافات ( اینجا )
انریکو کمکم جای خودش را در دنیای زیرزمینی تبهکاران، با اعتماد به نفس، غرور و حس خودبرتربینیای که دارد، باز میکند. او بعد از مدتی تبدیل میشود به رهبر گروه گنگسترها و لقب سزار کوچک را به خود میدهد. حالا تمام پلیسهای شهر و گروههای گنگستریِ رقیب، به دنبال او هستند … روایتی از دنیای گنگستری که در این فیلم شاید برای اولین بار به تصویر کشیده میشود و تمرکزش بروی مردیست کوتاه قد که آنقدر از خودش قدرت نشان میدهد که دیری نگذشته، تبدیل به مردِ مهمی میشود. تلاش فیلمنامهنویس و سپس ماروین لروی و البته قدرت رابینسون و بازی عالیاش، در به تصویر کشیدنِ مردی که عقدههای فروخورده دارد، بسیار جواب داده است. نگاهِ انریکو به جواهرات گرانقیمتِ رئیس گروه تبهکاران در حالیکه هنوز خودش زیردستی بیش نیست، نگاهیست معنادار. نگاهی که در پسِ آن حس برتری، انتقامجویی و قدرتطلبی نهفته است. سرانجام هم وقتی خودش به قدرت میرسد، عین همان جواهرات را به کراواتش وصل میکند و نشان میدهد که از همان ابتدا هم میخواست که رئیس باشد. در پایان فیلم، وقتی که او به حضیض ذلت رسیده و از جایگاهش فرو افتاده، اتفاقاً میتوانیم با او همدردی کنیم. مخصوصاً وقتی که با گلولهی پلیس به زمین میافتد و در لحظاتِ آخرِ نفس کشیدن، به زبان میآورد که باورش نمیشود به این حال و روز افتاده باشد.
فیلمِ دیگر لروی، در « سینمای خانگی من »:
ـ بد ذات ( اینجا )
قرنها پیش، گروه محافظینِ جادهی ابریشم، با کمک ارتش روم، شهر ریگام را بازسازی میکنند و تلاش مینمایند جلوی حملهی دشمنان را بگیرند … فیلم هر چند کمی در روایت لنگ میزند و بیش از حد طولانیست، اما بهرحال اثر نسبتاً جذابیست که دوستی و صلح و صمیمت بین تمام ملتها را میخواهد. جکی چان، این مردِ صمیمی و سالم و جذاب شرقی، همچنان در سنین رو به پیری هم در ورزشهای رزمی، بسیار چالاک نشان میدهد و آدریان برودی هم در نقش منفی داستان، خیلی خوب ظاهر شده است.
وقتی طبیعت بنای ناسازگاری میگذارد، وقتی گاوها دیگر شیر نمیدهند، زنبورها میمیرند و بذرها جوانه نمیزنند، مردم روستا، کمکم دچار مشکلاتِ ترسناکی میشوند که زندگیشان را به خطر میاندازد … سبک فیلم، بیشک، برداشتیست از سینمای منحصر بفرد روی آندرشونِ عزیز، البته نه به عمقِ نگاه و طنازیِ سیاهِ او و همچنین نه به قدرتِ دکوپاژها و فضاسازیِ او. فیلم بدقلقی طبیعت با مردم روستا را به عشقِ از بینرفتهی دختر و پسرِ جوانِ فیلم منجر میکند تا انگار نشان بدهد وقتی پای شکم در میان باشد، عشق و دوستی و محبت، بیمعنا خواهد بود؛ همچنان که مردمِ روستا میافتند به جانِ هم.
ژرژ که رانندهی کامیون است، بر اثر حادثهی رانندگی، نه تنها دوست نزدیکش را از دست میدهد، بلکه خودش هم از لحاظ روحی دچار آسیب جدی می شود طوریکه حتی ازدواجش با اولیویا که بسیار هم عاشقش است، نمیتواند او را درمان کند. ماجرا وقتی پیچیدهتر میشود که اولیویای زیبا، به مردِ دیگری تمایل پیدا میکند … وقتی ما علناً میدانیم اولیویا به مردی که در پمپ بنزین کار میکند، تمایل دارد، دیگر مشکل روانی ژرژ، چندان عمیق جلوه نمیکند. اگر مثلاً در شک به سر می بُردیم که آیا ژرژ واقعاً دربارهی خیانت اولیویا درست فکر میکند یا نه، قطعاً با موضوعِ پیچیدهتری مواجه بودیم تا الان که اولیویا به وضوح به سمتِ پیتری میرود و ژرژ بیچاره هم مجبور است واکنش نشان بدهد. فیلم به نتیجه روشنی ختم نمیشود و ماجرای مشکل روانی ژرژ هم در نهایت پادرهوا رها میشود. اما بهرحال فیلم تر و تمیزیست که یک بریژیت باردوی مثل همیشه بانمک و جذاب دارد.
The age of adaline را دیدم.فیلمی سطحی از سینمای امریکا.
چون ماهواره می داد دیدم وگرنه دانلود همچین فیلمای سطح پایینی جرمه!!!
به ویویان چند میدید از ۵؟من فیلم را دیدم اما دوس نداشتم.فیلم بدی نیست اما حرفش را تو یک صفحه A4می شد خوند و رد شد.
امروز آگهی تسلیت را دیدم.بهش ۳ میدم.دوسش دارم
منتظرم شما هم ببینی
درباره ی « محاکمه ی ویویان آمسالم »: شاید ۲/۵ از ۵٫
« ارسال آگهی … » را در جشنواره ی دو سال قبل دیده ام! یادداشتش هم در اینجا هست. کمی جستجو می خواهد!
ببخشید که سرچ نکردم یا بقول دوستان نسرچیدم…’!!!
پایانش عالی بپد اما من هم نمره ام در حد نمره شماست…
سلام. نظرتون درباره فیلم ” درحال و هوای عشق ” وونگ کار وای چیه؟ به نظرتون مثل بقیه فیلمهایش است؟ البته من سایر فیلمهای این کارگردان راندیده ام. جستجو کردم.ظاهرا چیزی در موردش ننوشته اید.
سلام.
« در حال و هوای عشق » هم از آن فیلم هایی بود که هیچ خوشم نیامد. در « سینمای خانگی من » چیزی درباره اش ننوشته ام چون دیدنش مربوط می شود به سال ها قبل از دایر کردنِ اینجا. حال و هوای کارهای کار واری، تقریباً شبیه هم است و من هیچ دوست ندارمش. با این توضیحِ واضحات که فیلم ها، فیلم های خوبی هستند.
سلام. دارم فیلم باید درباره کوین حرف بزنیم نگاه میکنم. با دیدن نمره خوب شما به این فیلم.
به فیلم معا-کری گرانت و آدری- چند میدی از ۵ ؟ مرسی.
شاید چهار یا حتی چهارونیم…