بِلّیسیموُ!

جشنواره‌ی ملی داستانِ کوتاه « حیرت » ( داستان کوتاه خلاقانه‌ی سال ) مدتی پیش برگزار و داستانِ من از میان چند صد اثرِ رسیده به جشنواره، جزو چهل اثر نهایی برگزیده و قرار شد در سایتِ خودِ جشنواره، به همراه داستان‌های دیگر، منتشر بشود، که شد. این جدیدترین داستانی ست که نوشتم و امیدوارم انتشارِ آن، راه را ـ بالاخره ـ برای انتشار مجموعه‌ی داستان کوتاهم که در نشر نیلا قرار است تهیه شود، باز کند. امیدوارم حوصله کنید، داستان را تا به انتها بخوانید و نظرتان را برایم بنویسید. مثل همیشه، به شدت پذیرای انتقاداتِ اصولی، هستم.

از ( اینجا ) می‌توانید به سایتِ جشنواره بروید و داستانم را که در آن‌جا منتشر شده، بخوانید و همچنین نظراتِ خوانندگان سایت و جواب‌های من به آن‌ها را ببینید ( که در روزهای آینده هم درج نظرات و جواب‌های من ادامه خواهد داشت ). راهِ دوم هم این است که همین‌جا داستان را بخوانید:

بِلّیسیموُ !

(( خراب خانوم! ))

دختر کوچک، این را زیرِ لب گفت. نهایتاً سیزده سال داشت. مثل چوب کبریت، باریک بود و شکننده. چهره‌اش ساده به نظر می‌رسید؛ هر چند با این جمله‌ای که از دهانش بیرون پاشید، دیگر آنقدرها هم نمی‌توانست ساده باشد! فکرش را هم نمی‌کردی که این بچه، آن‌طور خشمگین بشود و آن‌طور داغ کند و فحشی بدهد آن‌طور! همین غیرمنتظره بودنِ حرفش بود که خواهر بزرگ‌تر را از جا پراند. خواهر بزرگ‌تر، بیست و چهار سالش بود. زیبا و آرایش‌کرده؛ حتی در خانه. هیچ شبیه دخترِ کوچک نبود. انگار از یک خانواده نیستند؛ که بودند. دخترِ بزرگ، آشفته شد. آمد به سمت او که روی تخت دراز کشیده بود و با موبایلش ور می‌رفت و پشتش را داده بود به سمتِ دختر بزرگ؛ برگشته بود فحشش را داده بود و دوباره دراز کشیده بود. مثل دختران تازه بلوغ‌یافته‌ای می‌ماند که بعد از زنگِ مدرسه، با مقنعه‌ها و مانتوهای یک شکل و کفش‌های کتانی سفید و کیفی بر دوش، خیابان‌ها را پُر می‌کنند و سر و صدای خنده و حرف‌های سَبُک‌شان، همه جا شنیده می‌شود. دخترانی که می‌خواهند خود را بروز بدهند اما هنوز وقتش نرسیده و انگار خانواده‌هایشان هستند که تعیین می‌کنند کِی وقتش می‌رسد. دخترانی که هنوز اجازه‌ی آرایش ندارند.

(( چی گفتی؟ ))

دختر کوچک، پشت کرده به خواهر، گفت:

(( همونی که شنیدی. برو بیرون از اتاقم. ))

خواهرِ بزرگ، برافروخته، خشکش زده بود. از این‌همه بی‌اعتنایی و گستاخی.

(( تو خجالت نمی‌کِشی بی ادبِ عوضی؟ ))

ناگهان دخترِ کوچک از جا جهید. موبایل را انداخت کنار و روی تخت نیم‌خیز شد. توی صورتِ خواهر جیغ زد:

(( می‌گم برو بیرون دیگه … اینجا اتاقِ منه. ))

(( اون چه حرفی بود زدی؟ ها؟ ))

می‌خواست بترساندش اما دختر کوچک نمی‌ترسید. زل زده بود در چشمانِ خواهرش؛ وقیحانه.

(( دو ساعت واستادی بالا سرِ من. چرا نمی‌ری بیرون؟ حالا دارم می‌بینمش‌ها! الکی واستاده! ))

(( دختره‌ی نفهم! دنبالِ بُرُسم می‌گشتم ))

(( بُرُست توی اتاق من چه کار می‌کنه؟ ))

(( فکر کردم جنابالی بَرِش داشتی ))

(( من چرا بَرِش دارم؟ … دیدی که نیست … برو بیرون … برای چی واستادی بالای سر من؟ جاسوسی کنی؟ مگه خودت اتاق نداری؟ ))

خواهر بزرگ، همچنان حیرانِ این هوچی‌گری بود. چشمانش گشاد شده بودند.

(( دختره‌ی بی ادبِ نفهم … چته تو؟ چی گفتی به من؟ ))

(( همونی که شنیدی ))

خواهر بزرگ، دستش را به علامت تهدید در هوا تکان داد. می‌خواست ثابت کند بزرگتر است. می‌خواست دخترک را به عقب براند.

(( داد نزن بی ادب … برم به مامان بگم چی گفتی؟ ها؟ ))

(( برو بگو … فکر کردی می‌ترسم؟ ))

(( چشممون روشن! دیگه بی‌ادبی رو از حد داری می‌گذرونی ها. ))

دخترِ کوچک، عقب که نمی‌کشید، هیچ، جسارتِ بیشتری هم پیدا کرده بود انگار.

(( بی ادب خودتی ))

خواهر بزرگ، یک قدم دیگر به او نزدیک شد.

(( ببند دهنتو تا نزدم … ))

دخترک اما به شدت برافروخته بود. جیغ کشید:

(( می‌گم برو بیرون. ))

با تمام قدرت جیغ کشید. دختر بزرگ شوکه شد. عقب نکشید. او هم صدایش را بُرد بالا:

(( خفه شو می‌گم … نفهم کثافت ))

دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. می‌بایست بزرگی خودش را یک جوری ثابت می‌کرد. دست بُرد و موهای از پشت بسته شده‌ی دخترک را گرفت و کشید. دختر کوچک جیغ زد. چنگ انداخت. دختر بزرگ صورتش را عقب نگه داشت که چنگ‌های او نگیرد به صورتش. دختر کوچک به رغم جثه‌ی کوچکش، چنان قدرتمند شده بود که با هر تکانش، با هر پرتابِ دستش به سمت دختر بزرگ، او را از راست به چپ و از چپ به راست می ‌بُرد. بالاخره هم موفق شد دست بیندازد و موهای دختر بزرگ را در مُشتش بگیرد. جیغِ دختر بزرگ به هوا رفت؛ جنگِ واقعی درگرفته بود. دختر بزرگ فریاد زد:

(( وحشیِ عوضی … ول کن موهامو ))

(( تو ول کن ))

(( تو گُه می‌خوری اون حرفو به من می‌زنی … کی بهت یاد داد؟ ))

(( خودم یاد گرفتم … به تو چه؟! ))

کشمکش ادامه داشت. کسی پیروز نمی‌شد. فقط گیس‌های یکدیگر را دست گرفته بودند. ناگهان مادر وارد اتاق شد. با دیدن دخترها، چهره‌اش در هم رفت. آمد جلو و فریاد زد:

(( ول کنین همو … این چه وضعیه ))

اول دختر بزرگ ول کرد. دختر کوچک هم عقب کشید. هر دو نفس نفس می‌زدند؛ همچنان آماده‌ی حمله به هم بودند.

(( چه کار دارین می‌کنین شما؟ چیه؟ ))

مادر انگار تاکنون چنین دعوایی ندیده بود؛ که دیده بود. دختر بزرگ، با غیض گفت:

(( دختره‌ی بیشعور ببین چی گفت به من ))

(( چی گفت؟ ))

اما دختر کوچک نگذاشت حرف از دهانِ خواهر خارج شود، خودش پیش دستی کرد. با غیض فریاد زد:

(( گفتم خراب … خانوم اومده واستاده بالا سرِ من … دو ساعته … جاسوسی می‌کنه ))

مادر که آن کلمه را شنید، جا خورد. انگار که اولین بار باشد چنین جمله‌ای می‌شنود؛ که اولین بار بود. آن هم از زبانِ دخترِ کوچکِ « فسقلی »اش؛ همیشه به او می‌گفت « فسقلی ».

(( چی گفتی؟ ))

مادر قرمز شده بود. دختر کمی عقب کشید. خواهر بزرگ که دید حالا مادر هم آمده سمتش، شیر شد:

(( بی ادبِ پررو فحش یاد گرفته ))

مادر آمد بالای سرِ دختر کوچک که حالا بدونِ حرف، رفته بود نشسته بود روی تخت و الکی با موبایلش ور می‌رفت. مادر خم شد و داد زد:

(( این چیزا رو از کی یاد گرفتی؟ راس می‌گه؟))

مادر، زنِ آرام و متینی بود. خیلی کم عصبانی می‌شد. بیشترِ وقتش در آشپزخانه می‌گذشت. غذاهای خوشمزه‌ای می‌پُخت. مخصوصاً وقتی اسپاگتی درست می‌کرد، مرد، همسرش، شوهرش، با دست، بوسه‌ای برای او می‌فرستاد و می‌گفت: (( بلّیسیمو )). به ایتالیایی می‌گفت، که یعنی زیبا و قشنگ و دوست‌داشتنی و این چیزها. یعنی مثلاً می‌خواست بگوید غذایت خیلی خوشمزه است. بعضی شب‌ها که از بیرون می‌آمد سرحال بود. آن شب‌ها همسرش را، زنش را با این کلمه‌ی ایتالیایی مفتخر می‌کرد. در غیر این‌صورت، آن شب‌هایی که حال نداشت، که زیاد هم بودند، این شب‌ها، او را مفتخر نمی‌کرد. حتی شاید سلام هم نمی‌کرد. شوهر ادبیات ایتالیایی خوانده بود و خوش‌قیافه بود. مادر چندان هم نبود. دختر کوچک که حالا، بی‌خیال و جسور، سرش توی موبایل بود، به مادر رفته بود. دختر بزرگ به پدر. او خوش‌قیافه و جذاب بود. دختر کوچک که انگار اصلاً مادر بالای سرش نیست، خیلی خونسرد گفت:

(( همیشه مزاحم منه … مگه خودش اتاق نداره ؟))

(( بی‌شعور می‌گم دنبال بُرُسم بودم … نمی‌فهمی؟ همه‌ش می‌گیریش می‌زنی به موهات ))

(( من به بُرُسِ تو کاری ندارم … ))

دختر بزرگ پرید که:

(( تو اصن غلط می‌کنی بی‌ادبی می‌کنی … خراب می‌دونی یعنی چی؟ از کی یاد گرفتی؟ ))

مادر با دست به دختر بزرگ اشاره کرد که کمی ساکت باشد. دوباره خم شد روی دختر کوچک که همچنان بی‌توجه، به موبایلش خیره بود.

(( دختر با توام .. واسه چی همچین حرفی زدی؟ زشت نیست؟ ))

(( می‌خواست توی اتاقِ من نیاد ))

دختر بزرگ دوباره داغ کرد:

(( می‌زنم دهنتو سرویس می‌کنما … کثافت ))

مادر سرِ دخترِ بزرگ داد زد؛ آرام داد زد:

(( بس کن … فحش نده ))

دختر برآشفته شد. حالا مادر را در جناحِ مقابل می‌دید:

(( به من می‌گی؟!! عجیبه‌ها! ))

مادر آرام گفت:

(( حالا تو بی‌ادبی نکن دیگه ))

دوباره برگشت سمتِ دخترک:

(( چرا این حرفو زدی؟ کی بهت یاد داده؟ ))

دختر کوچک، انگار نه انگار، با بی‌حوصلگی گفت:

(( بابا برین بیرون از اتاق … می‌خوام بخوابم … باید درس بخونم ))

دختر بزرگ دوباره غرید:

(( با اون دخترای لَش گشتی، بهت راه و روش حرف زدن یاد دادن! ))

مادر برگشت سمتِ دختر بزرگ؛

(( تو دیگه بس کن … برو بیرون ))

دختر بزرگ اما حرص می‌خورد. قرمز شده بود. بلند گفت:

(( هیچی بهش نمی‌گی که پررو شده دیگه … امروز به من می‌گه خراب، فردام به تو می‌گه ))

مادر عصبی شد:

(( بس کن … چرت و پرت نگو ))

(( من چرت و پرت می‌گم؟ به جای اینکه دهنشو پُرِ خون کنی … ))

دختر کوچک، که سرش در موبایل بود، بالاخره گفت:

(( بابا برو بیرون ببینم! … دیگه هم توی اتاقِ من نیا ))

دختر بزرگ، با غیض و صدایی که از فرط خشم دو رگه شده بود، گفت:

(( جنابالی هم می‌آی لباساتو از توی کمد من در میاری. فهمیدی؟ ))

این را چنان بلند گفت که صدایش پیچید در خانه. انگار طنین داشت. ناگهان دختر کوچک، با چهره‌ای جدی، چهره‌ای که حالا دیگر نمی‌شد به او  « فسقلی » خطاب کرد، ناگهان از جایش پرید و از اتاق بیرون رفت. خواهر بزرگ و مادر هم پشت سرش. مادر که از اتاق بیرون می‌رفت، ناله‌کنان گفت:

(( کجا می‌ری؟ آشوب به پا نکن ))

اما انگار دخترک چیزی نمی‌شنید. یکراست رفت توی اتاقِ دختر بزرگ. دختر بزرگ خودش را رساند دمِ در:

(( چه کار می‌کنی؟ ))

(( مگه نمی‌گی لباسامو بردارم؟ اینم لباسام ))

و درِ کمد را باز کرد و با خشونت، لباس‌هایی را بیرون کشید. دُمشان را می‌گرفت و می‌کشید و این حرکت باعث می‌شد لباس‌های دیگر هم روی زمین بیفتند و پخش و پلا شوند. دختر بزرگ خودش را دم کمد رساند.

(( نکن این‌جوری … همه چی رو بهم ریختی ))

دخترک ول کن نبود:

(( مگه مشکلت لباسام نیست؟ اینم لباسام … دیگه توی اتاق من نیا جاسوسی ))

مادر بلند گفت:

(( نکنین اون‌جوری ))

حالا دختر بزرگ، شانه‌ی دختر کوچک را گرفته بود و عقب می‌کِشید. نمی‌خواست بیشتر از این آنجا را بهم بریزد؛ کمدی را که با دقت و وسواس چیده بود.

(( نکن بی‌شعور ))

دخترک دست‌بردار نبود. می‌گرفت و می‌کِشید. یک لباس به دستش می‌آمد و لباسِ دیگری پخش زمین می‌شد. دختر بزرگ، گلوی دخترک را از پشت گرفت و او را عقب کشید. دخترک جیغی زد و هر چه لباس در دستش بود روی زمین ریخت. ناگهان با یک جست برگشت و رودروی دختر بزرگ ایستاد و جنگ دوباره آغاز شد. این‌بار، هم موهای هم را گرفته بودند و هم گلوی هم را. می‌خواستند چنگ بزنند به صورتِ هم. ناگهان هر دو پایشان به چیزی گیر کرد و افتادند روی زمین. جیغ می‌کشیدند و چنگ می‌انداختند. مادر، مستأصل، آمد بالای سرشان که جدایشان کند.

(( نکنین … ای خدا … من چه گرفتاری شدم … ول کنین همو ))

اما آن‌ها چیزی نمی‌شنیدند. روی زمین غلت می‌خوردند و چنگ می‌انداختند. مادر، دخترک که روی دختر بزرگ افتاده بود را از پشتِ لباسش گرفت و کشید. بلکه بتواند جدایشان کند. لباس آمد اما دختر چسبیده بود به خواهرش.

(( عوضی ))

(( گُه ))

(( خفه شو ))

همین‌طور یکبند فحش می‌دادند به هم. مادر این‌بار به جای لباس، بدنِ دختر کوچک را گرفت و کشید. دختر جدا شد. مادر تهِ زورش را گذاشت که او را جدا کند. فریادزنان گفت:

(( منو بُکُش از دستِ اینا خلاص کن ))

دختر بزرگ از روی زمین بلند شد. هر دو مثل گاوی که تکه لباسِ قرمزی دیده باشد، آماده‌ی حمله به هم بودند. نفس نفس می‌زدند و حالا عرق از سر و رویشان روان شده بود.

(( دست بردارین … بسه دیگه … ول کنین همو ))

مادر بغضش گرفته بود. به شدت مستأصل به نظر می‌رسید. دختر بزرگ دست برد موهایش را از روی صورتش عقب زد.

(( دختره‌ی کثافتِ وحشی ))

دخترک خصمانه نگاهش می‌کرد:

(( خودتی ))

(( خفه شو ))

(( خودت خفه شو ))

(( دختره‌ی دریده معلوم نیست چه گُهی می‌خوره توی مدرسه … چی بهش یاد می‌دن معلوم نیست … از دهنش لجن می‌ریزه )) ( دختر بزرگ این‌ها را که می‌گفت، انگار از شدت خشم داشت بالا می‌آورد )

(( از تو بهتر یاد می‌گیرم … تو برو خودتو آرایش کن. میمون … صُب تا شب هی آرایش کن ))

(( خفه شو بابا … خفه شو … بی‌ادبِ نفهم … شعورت همینه دیگه … ))

(( فرض کن همینه … از تو بهترم که … زندگیت شده آرایش کردن و لباس خریدن و بیرون رفتن با این و اون ))

(( مامان می‌بینی؟ می‌بینی چی می‌گه؟ ))

(( دروغ می‌گم؟ … تو برو زندگی خودتو درست کن … نذار دهنم باز بشه ))

ناگهان دختر بزرگ مکث کرد. چشمانش از تعجب و خشم، گشاد شده بودند. لحظه‌ای انگار فکر کرد.

(( چی چی؟! دهنت از این بیشترم باز می‌شه مگه؟ ))

(( بله که میشه … فِک کردی حواسم نیست؟ ))

دختر بزرگ آمد چیزی بگوید اما جلوی خودش را گرفت. مادر پرید وسط که:

(( واااای! خسته شدم از دستِ شما … الان زنگ می زنم به باباتون ))

گریه‌اش گرفت. بغض کرد. همین‌طور که از اتاق می‌رفت بیرون، گفت:

(( زنگ بزنم بیاد منِ پدرسگو از دستِ شماها خلاص کنه ))

و رفت بیرون که زنگ بزند. دخترک خیره مانده بود به چشمانِ دختر بزرگ که خیره مانده بود به چشمانِ او. دخترک چشمانش را ریز کرد. این شکلی پیام داد که یعنی: (( من حواسم به همه چیز هست )) یا (( فکر کردی برای خودت! )). دختر بزرگ نفس نفس می‌زد. از خشم.

(( تو منظورت چیه؟ چی می‌خوای بگی؟ ))

دخترک، فوراً جواب نداد. عمداً مکث کرد. بالاخره با لحنی مرموزانه گفت:

(( کور که نیستم خواهر جان! چشم دارم! ))

(( منم چشم دارم! حالا که چی؟ ))

دخترک می‌خواست بازی کند؛ نمی‌خواست به راحتی برود سرِ اصل مطلب. هر چه خواهر بزرگ تشنه می‌شد که بداند، دخترک می‌خواست تشنه‌تر نگهش دارد. خم شد که لباس‌هایش را از روی زمین جمع کند. دختر بزرگ تشنه بود بداند.

(( هوی! جوابِ منو بِده: حالا که چی؟ لالی؟ ))

دخترک هیچ نگفت. لباس‌ها را یکی یکی از روی زمین برداشت و می‌خواست از اتاق بیرون برود که دختر بزرگ، با حرص، دست گذاشت روی شانه‌ی او و هُلش داد. دخترک لحظه‌ای تعادلش را از دست داد اما به سرعت جمع و جور شد. بعد ناگهان برگشت و در یک حرکتِ غافلگیرکننده، دختر بزرگ را هل داد. دختر، عقب عقب رفت و تعادلش بهم خورد و افتاد پای تخت. چشمانش از ترس گشاد شده بودند. از ته گلو ناله‌ای کشید. دخترک، خونسرد و مطمئن، گفت:

(( خونه‌ی پسره خوش می‌گذره؟! ))

دختر بزرگ، با این جمله، انگار روی زمین میخ شده بود؛ بلند نشد. سکوت کرد. دخترک، زهرخند به لب از اتاق آمد بیرون. دیگر صدایی از داخل اتاق شنیده نمی‌شد، دختر بزرگ نیامده بود دنبالش. آمد بیرون و می‌خواست به سمتِ اتاقِ خودش برود که دید مادر، پای تلفن نشسته و شماره می‌گیرد و زیر لب می‌گوید:

(( این چرا برنمی‌داره؟ اااااه! ))

دخترک که دمِ درِ اتاق خود ایستاده بود، بلند گفت:

(( الان داره با اون خراب خانومه حال می‌کنه! ولش کن! ))

دخترک زده بود به سیم آخر؛ امروز شر شده بود …

 

پایان

دامون قنبرزاده

 

 

 

۱۳ دیدگاه به “بِلّیسیموُ!”

  1. coldplay گفت:

    اقا دامون شما زبان غیر انگلیسی هم می دونید؟

    • damoon گفت:

      مطمئناً من خوشحال می شوم از سئوالاتِ خوانندگان، اما فکر نمی کنید این سئوال تان، آنهم در پُستی که با پُست های تا پیش از اینِ « سینمای خانگی من »، تفاوتِ بسیاری دارد و قرار است در آن داستانی خوانده شود و درباره اش حرفی زده شود، کمی بی موقع و به شدت « ضد حال » است؟! مثل این می ماند که شما رودرروی من نشسته باشید و با هیجان از داستانِ جدیدی که نوشته اید یا حتی خوانده اید و یا فیلمی که دیده اید، حرف بزنید و من بعد از تمام شدنِ حرف های شما، با بی خیالی و بی توجهی بپرسم: (( راجر فِدِرر مسابقه ش رو بُرد امروز؟! )). در این وضعیت، شما چه حالی بهتان دست می دهد؟ مطمئناً حالِ خوبی نخواهد بود! بگذریم. اما جوابِ سئوال: من به انگلیسی مسلط نیستم، اما خوب آن را بلدم. اما به زبانِ ترکی استانبولی مسلطم.

  2. ابراهیم سوادکوهی گفت:

    آقای قنبر زاده سلام خسته نباشید.
    از اینکه مجموعه ی داستان کوتاه تون در شرف انتشار است خوشحالم و بهتون تبریک میگم. من منتقد ادبی و سینمایی نیستم ولی از اونجاییکه من هم مثل شما علاقه مند به سینما و ادبیات هستم سعی می کنم نکاتی رو که به ذهنم میرسه بازگو کنم تا شاید به دردتون بخوره.
    اقای قنبرزاده روی املاء خود خیلی حساس باشید تاکید می کنم خیلی حساس باشید چون نویسنده گان نو قلم رو با چماق غلط املایی داشتن سیاه و کبود می کنن.

    میشه با توجیه زبان محاوره ایه متن از کلماتی مثل “اصن” زیر سیبیلی* گذشت ولی:
    “دختر بزرگ، با غیض و صدایی که از فرط خشم دو رگه شده بود، گفت”

    غیظ درست است نه غیض
    .همچنین نگارش و دستور زبان:

    “مادر با دست به دختر بزرگ اشاره کرد که کمی ساکت باشد”

    کمی ساکت باشد یعنی چه مگر ساکت بودن کم و زیاد دارد.

    یا مثلا آرام داد زدن دیگر چیست؟

    از نظر نثر و زبان ارزش های ادبی در نظر شما چیه چون من تقریبا هیچ صنعت ادبی در نوشته ی شما نمی بینم نه استعاره ای نه کنایه ای نه تشبیهی نه ابهامی نه موتیفی هیچی. برخی نوشته ها نیازی به این صناعات ندارن ولی نقاط قوتشون چیزای دیگه ای هست که بماند. حالا من مهم نیستم ولی خودتون می دونید ارزش داستان کوتاه تون چیه یا نقاط قوتش چیه.

    مرسی و ببخشید اگه ناراحت شدین.

    • damoon گفت:

      سلام و ممنون بابت وقتی که گذاشتید. درباره ی املای آن کلمه حق با شماست. اشتباه از من بود. تصحیح می شود. اما ساکت بودن کم و زیاد دارد؛ حرفِ شما در این زمینه را قبول ندارم. ولی درباره ی آرام داد زدن، حق با شماست. می شود اصطلاح درست تری به کار بُرد؛ هر چند این اصطلاح هم لزوماً غلط نیست.
      اما درباره ی خطوط آخر نوشته تان: من منظور شما را از عدمِ وجودِ صنعتِ ادبی نمی فهمم. این استعاره و کنایه و تشبیه و ابهام و غیره، مگر سیب زمینی و پیاز هستند که باید وزن شان را در داستان سنجید و گفت مثلاً در این داستان پنج کیلو استعاره وجود دارد و دو کیلو تشبیه؟! این چیزها در بطن داستان جا خوش می کنند یا نمی کنند؛ جا خوش کردن شان لزوماً به معنای خوب بودنِ داستان نیست، جاخوش نکردن شان هم لزوماً به معنای بد بودنش نیست. این جمله که (( من هیچ صنعت ادبی در نوشته ی شما نمی بینم ))، با عرض معذرت، زیادی خام دستانه است و بی کارکرد. متوجه نمی شوم (( برخی نوشته ها به صناعات نیاز ندارن )) یعنی چه؟ کدام نوشته ها؟ چرا « بماند »؟ خب مثال بزنید تا بلکه از اشتباه در بیایم. اصلاً مگر با ریاضی سر و کار داریم که دو دو تا بشود چهار تا؟! که بیاییم داستانی را بخوانیم بعد حساب کتاب کنیم که: خب، چون در این داستان تشبیه نبوده و مثلاً کنایه نبوده، پس نمره کم می شود و از بیست به شما پانزده تعلق می گیرد؟! این چجور دیدگاهی ست؟! معیارِ سنجش شما غلط است و نگاه تان به ماجرا به شدت اشتباه. و تازه ( به فرضِ درست بودنِ دیدگاهِ شما )، اگر هیچ کدام از این چیزها را در این نوشته نمی بینید، دلیل بر نبودنشان که نیست، هست؟! شما با یک کُل سر و کار دارید که یا از آن خوشتان می آید یا نمی آید. که ظاهراً درباره ی این داستان، شما خوشتان نیامده و چیزی در آن نیافته اید. خب، حرفی نیست. ممنونم. بهرحال قرار نیست و نباید همه از همه چیز خوش شان بیاید. ممنونم از اینکه خواندید و نوشتید و چند جایی من را از اشتباه در آوردید. خوشحالم کردید.

  3. فراز گفت:

    من به عنوان یک خواننده طرز تفکرم را بیان می کنم یک بار دیگه نوشته بودم اما فکر می کنم ارسال پیام را کلیک نکردم امید وارم اینچنین باشد ……در گیری دو خواهر خوب تعریف شده بود و من می توانستم آن را تصور کنم…… البته کمی کوتاهتر بهتر بود …اما کلمه خراب هم خیلی خواهر بزرگتر و مادر سرش گیر داده بودند چرا که ممکن بود چنین کلمه ای بدون منظور و به عنوان یک کلمه ای که از دهن دختر کوچکتر در رفته باشد بیان شده بود و معمولا در خانواده ها در چنین مواردی با یک جمله ( دیگه این حرف بد رو تکرار نکن ) و قول گرفتن برای عدم بیان کلمه زشت بخصوص ،ختم به خیر می شود اما آنها گیر سه پیچ بودند حتما بگو منظورت چیه ؟ ….معمولا در داستانها دعوا برای رسیدن به نتیجه است نه اینکه تعریف دعوا خود داستان باشد مثلا دو نفر سر یک مداد دعوا می کنند و مخاطب دعوا را دنبال می کند تا بفهمد مداد به چکسی و از چه ترفندی میرسد چه کسی بازنده و برنده می شود شاید این گونه نوشته شما تعریف جدید از استفاده از دعوا در داستان باشد یعنی تعریف یک دعوا ، اصل ماجرا بود ..خواهر بزرگتر خودش میدانست چه خبطی کرده است چرا حالا انقدر اصرار می کرد که ماجرا باز شود عجیب بود منطقی این بود که باید زیر سبیلی رد می کرد …این برداشت من بود از این داستان ……۵ از ۱۰٫٫:) …به وبلاگم سر بزنید خوشحال می شم با تشکر

    • damoon گفت:

      ممنون از اینکه خواندید و نوشتید. قضیه این است که این کلمه از دهان دخترِ کوچک « در » نمی رود. او از قصد بیانش می کند و چون رویش پافشاری هم می کند، مادر و خواهربزرگ، بیشتر تحریک می شوند. اما درباره ی خبط خواهر بزرگ: او کاری پنهانی کرده و فکرش را نمی کرده خواهر کوچک خبردار شده باشد. وقتی می فهمد خواهر کوچک خبر دارد، خب شوکه می شود و تلاش می کند بداند آیا خواهر کوچک به او رودستی زده یا واقعاً خبر دارد از چیزی. مطمئناً در آن موقعیت، نمی شود این مسئله را زیرسبیلی رد کرد، چون اتفاقاً طرف راحت تر لو می رود!

      • فراز گفت:

        (خب شوکه می شود و تلاش می کند بداند آیا خواهر کوچک به او رودستی زده یا واقعاً خبر دارد از چیزی. مطمئناً در آن موقعیت، نمی شود این مسئله را زیرسبیلی رد کرد، چون اتفاقاً طرف راحت تر لو می رود!)
        معمولا در این جور موارد آدم خطاکار با احتیاط تر بر خورد می کند و اینگونه جنجال درست نمی کند که پدر و مادرش هم خبردار شوند که اگر لو رفته باشد بتواند با کسی که ماجرا را فهمیده تا می تواند مسالمت کند و اگر او چیزی می داند یک مقدار او را خام کند و حاشا و از این دست ترفندها به خرج دهد نه اینکه اول برای حیثیت و شرف خود آنگونه بر افروخته شود و یک باره بعد از شنیدن حقیقتی که خودش می دانست اینچنین فروکش کند نمی گم به هیچ وجه نمیشود اما خب جای اما و اگر می ماند یک مقدار عجیب است ……….

  4. ماکان گفت:

    سلام جناب قنبرزاده و تبریک بابت موفقیت داستانک خوب شما
    البته من هم مانند بسیاری دوستان نه منتقد هستم و نه یک خواننده بسیار حرفه ای اما همیشه مشتاق خواندن تفکرات و خلاقیت‌های دیگران هستم. در مورد داستان شما هم باید بگویم که جنابعالی با داستانتان به هدف خود، حداقل در مورد بنده دست پیدا کردید. فکر نمی‌کنم برای هیچ نویسنده‌ای، هدفی بالاتر از ایجاد لذت در خواننده وجود داشته باشد. شخصیت‌پردازی خوب دو خواهر و فضاسازی مناسب کشمش و دعوا، نقطه قوت داستان شماست، عاملی موثر در ایجاد حس تعلیق و کنجکاوی و انگیزه‌ای برای ادامه داستان تا انتها. البته به نظر می‌رسد تاکید زیادی بر فضای جنگ میان دو خواهر انجام شده به گونه‌ای که از اصل قصه و اثر غافلگیری بخش پایانی داستان کاسته است. این مورد با توجه به اطلاعات اندک از شخصیت پدر که ظاهرا اصل ماجرا و غافلگیری داستان شما بر دوش او بوده (البته اگر اشتباه نمی‌کنم)، بیشتر نمایان می‌شود. در واقع به نظر می‌رسد، داستان و شخصیت‌های مادر و پدر به نوعی در هیاهوی جنگ دو خواهر گم شده‌اند. شاید واقعا لزومی نبود تا قاعله دعوا به اتاق خواهر بزرگتر هم کشیده شود. و اصلا چه بهتر که به جای این الفاظ خواهر بزرگ و کوچک، اسامی آنها را میدانستیم، کمی خودمانی‌تر! مورد بعدی نحوه قصه‌گویی راوی داستان است. بسیار مناسب‌تر بود که ادبیات راوی قصه کمی روان‌تر و سلیس‌تر بیان می‌شد. حداقل در مورد من، این موضوع صدق می‌کند که مجبور شدم تا برخی جملات را دوبار بخوانم تا کمی مورد قبول واقع شود. البته من مانند آقای سوادکوهی که در بالا نظر دادند، چندان با ساختار نثر فارسی و زبان ارزش‌های ادبی آن‌گونه که یک نویسنده می‌داند، آشنا نیستم و حتی تصور می‌کنم بر خلاف نظر ایشان، در چنین داستانی که ادبیات محاوره‌ای بخش زیادی از آن را تشکیل می‌دهد، چه بهتر که از این جمله‌سازی‌های پیچیده دوری کنیم تا تناسب بهتری میان بخش‌های محاوره‌ای و توضیحات راوی ایجاد شود. وجود بعضی حشو‌ها، قید، صفات یا مکمل‌های اضافی در جمله و ترتیب غیرعادی اجزای بعضی جملات قابل توجه است. همین‌طور اضافه کنید بعضی توضیحات اضافی راوی را (به خصوص جمله آخر داستان).
    بی‌صبرانه منتظر چاپ داستان‌های کوتاه شما هستم و سپاس از شما

  5. karen گفت:

    اول تبریک که جزو برگزیدگان بوده.
    دوم من همین که میام و نظر دارم میزارم. یعنی کارتون رو خیلی قبول دارم.
    ولی این داستان رو دوست نداشتم. راستشش یه نمه برام شبیه کلید اسرار بدون نتیجه گیری بود انگار! یهو آشوب!!!
    به قول فراستی: سو وات؟

  6. rezvan گفت:

    تبریک بابت اینکه داستانتان جز برگزیدگان بوده چون واقعا ارزشش را داشت…اگر یک کلمه بخواهم راجع به”بلیسیمو” بگویم تکان دهنده است…
    مادر توی داستان یک فرد منفعل و بیچاره بود و این به خوبی از استیصالش در کنترل اوضاع مشخص بود…زنگ زدنش به پدر برای رفع مشکل هم گویای همین بود…
    به نظرم همان چند خط درباره ی پدر کافی بود و بیشتر نوشتن از او جذابیت داستان را کم میکرد… می شد کمی بهتر به دختر بزرگ پرداخت…
    دخترک(بهترین جز داستان) شاید در ظاهر سیزده ساله بود اما چیزهای زیادی فهمیده بود از روابط غیر عادی اعضای خانواده اش و زودتر از سنش بزرگ شده بود و این منجر به طغیانش میشود…خونسردی اش در آخر داستان مرا میترساند…
    قسمتی که درباره ی پدر نوشته بودید ،از آن شب هایی که خوشحال بود و از دستپخت زنش تعریف میکرد و خوش قیافگیش ، میشد درباره ی روابطش حدس زد…
    جمله ی آخر دختر که بلند زده شد خیلی خوب بود شاید میشد همین جمله را به آهستگی هم گفت و همان غافلگیری ایجاد شود ، اما این بلند گفته شدن و آشوب بعد از آن (که خواننده آن را نمیخواند اما با توجه به شخصیت ها کاملا حسش میکند)نشانه هوشمندی نویسنده است…
    در کل داستان را خیلی دوست داشتم هر چند به نظرم فضای سیاهی داشت…شخصیت ها خیلی ملموس بودند و واقعا یکی از امتیاز های داستان همین بود…
    نظراتی که مخاطبان در سایت جشنواره داده بودند را خواندم…برعکس تعدادی ازایشان درباره ی خلاقیت داستان، به نظرم یک اثر خلاقانه بود…هرچند درباره ی راوی، بعضی قسمت ها را موافق بودم اما نقاط قوت این داستان از نقاط ضعفش بیشتر و پر رنگ تر است…
    امیدوارم مجموعه ی داستان کوتاهتان زودتر چاپ شود…قلم تان بسیار روان و گیرا ست و انگار ادبیات هم مانند سینما خوب میشناسید…موفق باشید…

    • damoon گفت:

      سلام و ممنون از اینکه وقت گذاشتید و خواندید و نوشتید. داستان را خیلی خوب « حس » کرده بودید. یادداشتِ انرژی بخشی بود. خوشحالم کردید. ممنونم.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم