ساختنِ فیلم عظیم کارِ ما نیست که نیست. نباید زور زد. البته اینجا نشستن و پنبهی فیلم را زدن، سادهترین کارِ ممکن است، اما خب نمیشود نگفت که به رغم زحماتِ فراوانی که برای از آب در آوردن فیلم کشیده شده، فیلم چیزِ خوبی از آب در نیامده. نه داستانش، نه آدمهایش و نه حتی جلوههای ویژهاش. نگاه کنید به سکانس سپاه ابرهه که چقدر مصنوعی ساخته شده است. آن پرستوها، فیلها که رم میکنند و آن پادشاه سپاه که چقدر مصنوعی پا به فرار میگذارد. فیلم منسجم نیست. تکه پاره است. ما همه چیز را میدانیم. هیچ چیز جدیدی به ما عرضه نمیشود. هیچ شخصیتِ درست و حسابیای وجود ندارد که ما را پای فیلم نگه دارد. همه خشک و بیروح و کلیشهای.
وقتی جاوید متوجه میشود نامزدش مهتاب، مانند گذشتهی تاریکش، چندین کیلو جنس، متعلق به یک گروه خطرناک را در ماشینی که با آن به مسافرت آمدهاند، جاساز کرده تا برای آخرین بار بتواند از این راه پولی در بیاورد، خودش را قربانی میکند و بعد از گیر افتادن در ایست بازرسیِ بین راه، خودش را صاحب جنسها معرفی میکند. او به زندان میافتد اما چون مقدار جنسهای کشفشده در ماشین، خیلی کمتر از آن چیزی بوده که مهتاب میگفته، بعد از سه سال از زندان آزاد میشود. حالا آن گروه گنگستری و خطرناک به دنبال او هستند تا باقی جنس را که گمان میکنند پیش اوست، پس بگیرند … ارجاعات کوچک داستان به « گناهکاران » بامزه است: سرهنگ تدین را لحظهای در زندان میبینیم و کمی بعدتر، در چاپخانهی ظفر، آگهی ترحیم سومین سال درگذشت سروان روانگرد را مشاهده میکنیم که هر دوی اینها پلیسهای فیلمِ قریبیانِ پدر هستند. قریبیان پسر، با این کُدها، فاتحهی خیر و خوشی را میخواند و البته با پایانِ داستان، همه چیز را به مراتب سیاهتر هم میکند تا دنیایی خلق شود پر از نیرنگ و دشمنی و از پشت خنجر زدن. قهرمانِ کمحرف و خشنِ داستان که به سبک قهرمانان فیلمهای اکشنِ آمریکایی، با خالکوبی روی بازویش، نزدیک به صد بار هم میتواند شنا برود، آدم تنهاییست که همه به او نارو میزنند؛ ۳۶۰ درجه، دُورش را سیاهی فرا گرفته است. قریبیان پسر، تلاش کرده فضای فیلمهای جنایی ـ گنگستری خارجی را ایرانیزه کند که تا حدی هم در این کار موفق شده است. فقط ای کاش در آن صحنهی هتل، صدای گزارشگر کُشتی، جناب عامل، شنیده نمیشد که بدجوری فضا را بهم میریزد!
روایت زندگی یک زن، توسط کفشهایش … یک فیلم به شدت معمولی و خستهکننده که مثلاً قرار است از زاویهی متفاوتی روایت شود؛ اینجا فقط کفشها هستند که دیده میشوند. فیلم ایدهی جالبی دارد اما خب، این ایدهی جالب، روایتِ جالبی را هم طلب میکند که در « ۳۱۶ » خبری از آن نیست. روایت یک زندگی به شدت معمولی ( خودِ راوی هم تأکید میکند که داستانِ شاید پیشپاافتادهای باشد و اینگونه منتقدین را خلع سلاح میکند! ) با کمی چاشنی نوستالژیبازی و کمی پیچ و تابِ گاه بامزه، نتیجهاش فیلمیست که به محضِ پایان، از یادش خواهیم برد.
در جایی بیمکان و بیزمان، مردی تنبل و کچل، توسط مادرش از خانه رانده میشود تا به دنبال زندگی خود برود و ازدواج کند. مردِ پرخور و تنبل، وارد شهری میشود که همه خودشان را به خواب زدهاند. ورود او به شهر برای تهیهی غذا، با قومی قدرتمند به نام داسداران مواجهش میکند که بر مردم آن دیار حکومت میکنند … قرار است بازخوانی جدیدی باشد از قصه حسن کچل. فیلم فضای خوبی دارد؛ طراحی صحنه و لباسها و دکوپاژهای کارگردان، همگی فضایی را منتقل کردهاند که کمتر در سینمای ایران شاهدش بودیم. اما خب، مشکل باز هم برمیگردد به داستانِ کند و خستهکننده و گاهی گنگ اثر که جاهایی حتی آزاردهنده میشود. و البته پایانی ناگهانی و بیمقدمه که باورنکردنیست. اما بهرحال همین فضای خاص اثر و فیلمبرداری خوبش ( فضلی اصلاً فیلمبردار است و این فیلم را هم خودش فیلمبرداری کرده ) باعث میشود یک بار دیدنش بیرزد.
حسین مرادی، کارگر کارخانهی کشتیسازی در آبادان، از طرف رئیس کارخانه مأمور است برای تعدیل نیرو، به قید قرعه، چند نفری را اخراج کند که همین موضوع موجب عصبانیت یکی از کارگران میشود. چند روز بعد، دو نفر به خانهی حسین هجوم میآورند و موجب زخمی شدن خودش و همسرش میشوند. حسین که آدم محجوب و سربهزیریست نمیخواهد ماجرا را پیگیری کند اما خانواده اصرار دارند بفهمند این حمله کار چه کسی بوده … این فیلم نه برای گروه هنر و تجربه بلکه برای اکران عمومی هم فیلم خوبیست؛ تر و تمیز، جمع و جور با داستانی که میتوان دنبال کرد و خسته نشد. اصل و اساس مضمون فیلم دربارهی خوبی کردن و انسان بودن است. حسین چنین آدمی ست؛ مردی که از خواستههای خودش میزند تا برای دیگران کاری بکند. او تمام زندگی از آبادان بیرون نرفته و درست زمانی که بچههایش بلیط رفتن به هند را برای او میخرند، مهاجمین به خانهاش حمله میکنند و ورق برمیگردد. کارگردان به خوبی از پس تصویر کردن فضا برآمده و بازیگران غیرحرفهای را درست کنار هم چیده و از آنها بازی گرفته و دیالوگهای خوبی هم در دهانشان کاشته. اگر رابطهی مرد مهاجم با حسین و خانوادهاش بیشتر مشخص میشد، نقش بیشتری در داستان بازی میکرد و مقدمهچینی برای معرفیاش شکل میگرفت، پایان فیلم و اینکه حسین از مرگ مغزیِ او دچار عذاب وجدان میشود، تأثیرگذاری بیشتری داشت. اما در هرحال در همین حد هم فیلمیست که از دیدنش پشیمان نخواهید شد.
احسان بعد از بیست و پنج سال، نزدِ خانوادهی همرزم سابقش، داوود میآید تا خبرِ پیدا شدنِ پیکر او را به مادرش بدهد اما ابراهیم با این قضیه مخالف است و نمیخواهد اجازه بدهد در آستانهی سفر کربلا، این خبر به گوش مادرِ پیر داوود برسد … در خوشبینانهترین حالت، این فیلم باید یک کار بیست، سی دقیقهای میشد. داستان به هیچ عنوان گنجایش یک کار بلند را ندارد. کشمکش بین احسان و ابراهیم، برای گفتن یا نگفتن خبر به مادر شهید، در همان اوایل فیلم به شدت در جا میزند و بارها و بارها تکرار میشود بدون اینکه چیزی پیش برود. این میان قرار است در لفافه، عشق پنهانی هم بین احسان و ریحانه، خواهر داوود، وجود داشته باشد که این عشق هم باورپذیر نیست، چرا که نه ریحانه و نه احسان آدمهای باورپذیری از آب در نیامدهاند. ریحانه که علناً تا انتهای فیلم فقط ماتم گرفته و هیچ کاری نمیکند. احسان هم منفعلتر و تختتر از آن است که اصلاً حتی بتوانیم اصرار او به گفتنِ واقعیت را باور کنیم. به نظر میرسد نقطهی مرکزی داستان، نقطهای که قرار است عامل پیشبرندهی درام باشد، منطقِ لازم را ندارد. همانطور که ذکر شد، نه تنها نمیتوانیم این اصرارِ احسان برای گفتن واقعیت به مادر شهید را باور کنیم، این را هم نمیتوانیم بپذیریم که چرا بنیاد شهید که قرار است مراسم استقبال از شهدا را برگزار کند، نمیتواند چند روزی کارش را عقب بیندازد. در داستان عنوان میشود که آنها همه چیز را تدارک دیدهاند و کارِ خودشان را خواهند کرد. اما این توجیه است تا اینکه دلیلِ محکمی باشد برای پیشبرد داستان. اینگونه است که ضربالاجلِ تعیین شده برای درام، که قرار است قلابی باشد برای گیر انداختن مخاطب، آنقدرها هم که به نظر میرسد، بحرانی و غیرقابل حل نیست. فیلم به قابلِ پیشبینیترین شکل ممکن هم به پایان میرسد.
یک فیلم عجیب و غریب و به شدت تجربهگرایانه از داوود نژاد که دیگر حالا دست خودش را هم از پشت بسته است در تجربهگرایی! نظر خاصی دربارهی فیلم ندارم و نمیتوانم سه بخشِ متفاوتِ آن را کنار هم قرار بدهم. بخش اول معرکهی مردِ مارگیر، بخش دوم کشمکش طولانی مادر و پسر و بخش سوم هم خودافشاگری کارگردان. اینکه قرار بوده چه حرفی زده شود و قصد داوودنژاد چه بوده را کاری ندارم. نگاه کردنِ فیلم هر چند در وهلهی اول خستهکننده و بی سر و ته به نظر میرسد، تجربهی جالبیست، مخصوصاً کشمکش بین پسر و مادر که طبق معمول از اقوام داوودنژاد هستند و به نظر میرسد دیالوگهایی که بیان میکنند، هیچ فیلمنامهی از پیشنوشتهشدهای نداشته. داوودنژاد تمامِ عوامل پشت صحنهی سینما را از بین برده و خودش است و خودش و یک موبایل که کل فیلم را با آن تصویربرداری کرده است.
فیلمهای دیگر داوودنژاد در « سینمای خانگی من »:
ـ نیاز ( اینجا )
ـ کلاس هنرپیشگی ( اینجا )
ـ نازنین ( اینجا )
قاتل شبحمانند، به شهر کوچک تگزارکانا برمیگردد و همزمان با نمایش فیلمی ترسناک که از ماجرای سالهای قبل او در همین شهر ساخته شده، شروع به کشتن آدمها میکند … کارگردانی فیلم چندین و چند پله جلوتر از فیلمنامهی آشفته و به شدت مغشوشش است. اگر ساختار سرحال فیلم نبود، مطمئناً باید میرفت در میان فیلمهایی که نباید دید. آخرش نفهمیدم قضیه چیست و قاتل کیست و انگیزهاش چیست. داستان به شدت پراکنده است و توانایی ندارد خودش را جمع و جور کند. اما دو صحنهی قتل در آن هست که به دیدنش میارزد.
جی، جوانی اسکاتلندیست که برای یافتن معشوقهاش به سمت غرب میرود. او در این راه با یک مرد کمحرف و خشن برخورد میکند که میخواهد در ازای دریافت پول، محافظش باشد. آن دو همراه هم به غرب میروند … اگر میخواهید یک وسترن متفاوت ببینید این فیلم پیشنهاد خوبیست. تضادِ نام فیلم با صحنهی پایانی که کشتهشدگانِ در طول داستان را پشت سر هم میبینیم، تضاد جالبیست که خبر از غربی میدهد همچنان وحشی و ناآرام. عجیبترین لحظهی فیلم هم جاییست که رُز، خیلی ساده، در هیاهوی تیراندازی با یاغیها، جی که مرارتهای زیادی کشیده تا به او برسد را مورد هدف گلوله قرار میدهد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. تازه بعد از جان سپردنِ جی درست جلوی چشمانش است که متوجه میشود این پسر همان معشوقهی قدیمیاش است. مک لین، اولین فیلم بلندش را با تسلط کامل میسازد. نماهایی فوقالعاده از طبیعت که همیشه در پسزمینهی آدمهای داستان دیده میشود، فیلمهای وسترنِ کلاسیک را به یاد میآورد.
با فیلم عجیب و غریبی مواجهیم. فیلمی به شدت ضدروایت و مرموز. فیلمی که روزمرگیِ یک خانواده را در حین حرکات، دیالوگها و نگاههایشان به نمایش میگذارد و به همان اندازه، به اشیای دور و برِ این خانواده هم اهمیت میدهد و همینطور به سگ و گربهشان. آنقدر که اشیا و حیوانات در این روزمرگی مهم هستند، آدمها نیستند. تمام فیلم در محیطِ محدودِ آشپزخانهای کوچک، یک راهروی تنگ و یک اتاق خواب میگذرد. آدمها دائم میروند و میآیند و حرف میزنند. یک روزمرگی مطلق اما به شدت قابل بحث. کارگردان به زوایای اتاق سرک میکِشد، اشیا را میکاود و از خلالِ روزمرگی محض، به شناختی جدید از آدمها میرسد. انگار همهی زندگی، همین روزمرگیهای به ظاهر خستهکننده است. باید حوصله کنید و فیلم را ببینید. با این سرنخهایی که دادهام، بهتر میتوانید فیلم را درک و هضم کنید. فیلم عجیبیست، عین اسمش.
سازمان سیا خواستار این است که افراد گروه مأموریت غیرممکن به تشکیلات آنها منتقل شود. آنها معتقدند گروه تروریستی « سندیکا » که ایتن هانت و افرادش قصد دارند متلاشیشان کنند، تنها توجیهی هستند برای ادامهی فعالیتهای افراد گروه مأموریت غیرممکن. این در حالیست که ایتن و دوستانش که باور دارند گروه « سندیکا » وجود دارد، هر طور شده میخواهند آنها را پیدا کنند … وقتی در عکسهای پشت صحنهی فیلم، میبینید که تام کروز، بدون بدل، خودش از هواپیمای در حال پرواز آویزان شده است، حساب کار دستتان خواهد آمد. مک کوآری، نه تنها یک فیلمنامهنویس خوب است بلکه اکشنساز فوقالعادهای هم هست و با این فیلم جذاب، خودش را بیش از پیش تثبیت میکند. تام کروز بعد از آویزان شدن از برج خلیفهی دوبی، اینجا با آویزان شدن از هواپیمای در حال پرواز، نشان میدهد که آدم پر دل و جرأت و دیوانهایست که برای ایفای نقشهای اکشن، هیچ ابایی از خطر کردن ندارد. حتی تصورش هم ترسناک است اما تام کروز این کار را انجام داده و باید سکانس مقدمهی فیلم را ببینید تا باورتان بشود. او همچنان و در سنین میانسالی هم جذاب و بیجایگزین است.
فیلم دیگر مک کوآری در « سینمای خانگی من »:
ـ جک ریچر ( اینجا )
آندریاس، که پلیس است، بعد از مرگ ناگهانی نوزادش و در پی آن، ناراحتی عصبی همسرش، تصمیم عجیبی میگیرد؛ او برای اینکه حالِ همسرش را خوب کند، نوزادِ مُردهاش را با نوزادِ یک خانوادهی بزهکار که در شرایط بدی به سر میبَرند، عوض میکند … سوزان بییر ثابت کرده که فیلمنامههای خوبی را برای ساخت انتخاب میکند. او رگ خواب تماشاگر دستش است و تلاش میکند داستانهایی تعریف کند پر از غافلگیریهای اساسی و بزنگاههای اخلاقی که در عین جذاب بودن، سئوالبرانگیز هم هستند. در اینجا عوض کردنِ نوزادِ آندریاس با آن خانوادهی معتاد، دستاویزی میشود برای او تا نشان بدهد آدمها در مواقع حساس چگونه عمل میکنند. مشکل فیلم پایانش است و آن گرهگشایی انتهایی که تنها یک گرهگشایی باقی میماند و ربطِ مستقیمی به داستان پیدا نمیکند.
فیلمهای دیگرِ بییر در « سینمای خانگی من »:
ـ پس از عروسی ( اینجا )
ـ در دنیایی بهتر ( اینجا )
دو کارآگاه پلیس، برای پیدا کردن قاتلی سریالی که دخترهای جوان را به شکل فجیعی میکُشد، به جزیرهای باتلاقی میروند … نماهای معرف و سر پایین از جزیره، که از فاصلهای دور گرفته شده طوری که در وهلهی اول تشخیصِ اینکه داریم به چه چیز نگاه میکنیم سخت میشود، تصاویر حیرتانگیزی از زیبایی و رنگ جلوی چشممان گسترده میکند. اینجا از این فاصلهی دور، همه چیز عین بهشت است. اما … اما وقتی پایین میرویم، وقتی از نزدیک به جزیره و آدمهایش نگاه میکنیم، چیزی جز سیاهی نیست و چه بامسماست نامِ فیلم: جزیرهی باتلاقی. فیلم قدم به قدم گرههای پیشِ روی دو پلیس داستان را باز میکند. آنها به هر کسی که مشکوک میشوند، نکتهی دیگری پیش میآید که شکشان به سمتِ آدم دیگری سوق پیدا میکند و همینطور میروند تا سر نخ ماجرا را پیدا کنند. مشکل فیلمنامه ( کارگردانی عالیست ) این است که تأکیدش روی شناخت پیدا کردنِ یکی از پلیسها نسبت به دیگری در انتهای داستان، در ایدهی اولیهاش نمود چندانی نمییابد و مضمونی را شکل نمیدهد و انگار شاخهای اضافی بر پیکرهی داستان به نظر میرسد. غیر این، همه چیزِ فیلم به جاست و تر و تمیز. یک ماجرای سیاه جنایی که آدمها هر لحظه بیشتر در باتلاقهای خودشان فرو میروند.
مردی ساده و روستایی به شهر میآید تا ازدواج کند. او در هیاهوی بیامان شهر و مردمانِ دغل و حقهبازش گم میشود …کمدی درخشانِ مهرجویی با بازی بینظیر علی نصیریان و عزتالله انتظامی ( که در دو نقش ظاهر میشود و نمیتوانم دلیلش را درک کنم ) دربارهی آدمیست ساده و هالو که کمکم از پیلهی حماقت و سادگی خود بیرون میآید و وارد عمل میشود و برای داشتنِ چیزی که دوست دارد، دست به اقدام میزند.
فیلم های دیگر مهرجویی در « سینمای خانگی من »:
ـ اشباح ( اینجا )
ـ طهران، تهران ( اینجا )
ـ نارنجی پوش ( اینجا )
ـ پستچی ( اینجا )
عباس چاخان که عاشقِ زنی فاحشه به نام بنفشه شده است، تلاش میکند که از عادت چاخان کردنش دست بردارد و رویای زن را که داشتنِ یک سقف است، برآورده کند. اما در این میان ممد دشنه که مسئول اداره کردن فاحشهخانهایست که بنفشه در آنجا کار میکند، مانع بزرگیست … سکانس کشتنِ ممد دشنه، تأثیرگذار از آب در آمده است، به غیر آن، فیلم کند و خستهکننده و زیادهگوست هر چند هنوز هم با فیلمسازی درست و حسابی طرف هستیم که بسیار جلوتر از زمانهی خودش فیلم میسازد.
فیلم دیگر گُله در « سینمای خانگی من »:
ـ زیر پوست شب ( اینجا )
روایت واقعی زندگی یک دوندهی ماراتن به نام یوهان که علاوه بر دویدن، سارقِ تند و تیزی هم هست … یک سارقِ دونده، ایدهی جذابی میتوانست باشد برای هالیوود تا هم از عنصر دونده بودن شخصیت اصلی و هم از سارق بودنش برای هر چه هیجانانگیزتر کردنِ فیلم استفاده کند. اما در اینجا، هایزنبرگ، شاگردِ مدرسهی سینمایی برلین، همه چیز را در نهایت سادگی و به دور از هیجان برگزار میکند. سرقتهای یوهان بسیار سریع اتفاق میافتد و هیچ موسیقی و هیجانی در کار نیست. همچنان که تعقیب و گریزهایش با پلیس هم هیجانی ندارد، همچنان که فرار ناگهانیاش از بازداشتگاه هم خیلی بیمقدمه و بیهیجان است و همچنان که خیلی راحت، از یک پیرمرد، چاقو میخورد و در نهایت در آرامش کامل میمیرد. هایزنبرگ به شدت از هیجان دوری میکند تا مردی را نشان بدهد مصمم برای کاری که انگار هیچ نتیجهای هم ندارد. او فقط دزدی میکند و پولها را در کیسهای جمع میکند. هیچوقت نمیفهمیم برای چه دزدی میکند. انگار هیچ هدفی از این کار ندارد. دویدنهای او و اول شدنهایش هم انگار صرفاً برای خالی کردنِ خودش است. او بعد از پایان یک ماراتن سنگین، به حالِ مرگ میافتد، اما همین که به انتها رسیده و اول شده انگار راضیست. او شخصیتِ مرموزیست که تا لحظهی آخر هم مرموز باقی میماند و در سکوتِ کامل میمیرد.
پنج مرد، به دور از چشم همسرانشان، واحدی مدرن در یک آپارتمان را محلِ زنبارگیهایشان قرار میدهند. آنها قرار میگذارند، همه چیز بین خودشان تا همیشه باقی بماند. اما وقتی یک روز با جسد غرقِ در خونِ زنی در واحد مخفیشان مواجه میشوند، همه چیز عوض میشود … فیلم جذاب شروع میشود و طرح معمایش جالب است اما هر چه به انتها میرویم، حل معما کمی با مشکل مواجه میشود. ریخت و پاشهای داستانی و خردهروایتهای نه چندان محکم و البته پخشِ گیجکنندهی این خردهروایتها در طول فیلم موجب شده، ذهن چندان درگیرِ مسئلهی حل قتل نشود. در نهایت هم معمولاً آن کسی گناهکار است که کمتر از همه به او شک داشتهایم! فیلم خوب و جذاب شروع میشود اما خوب تمام نمیشود.
زندگی بی اوج و فرودِ یک بچهی روستایی، با مرگِ مادر هم همانطور بی اوج و فرود میماند … شهیدثالث در اولین فیلم بلند خود، به زندگی یکنواخت، خستهکننده و بیروح پسر نوجوانِ فقیری میپردازد که هیچ چیزی در زندگی ندارد و احتمالاً نخواهد هم داشت. هیچ اتفاقی در این فیلم رخ نمیدهد، حتی یک اتفاق ساده. حتی مرگِ مادرِ پسر هم ( که از شدتِ طبیعی بودن، تبدیل میشود به یکی از دردناکترین و دهشتناکترین مرگها در تاریخ سینمای ایران )، انگار اصلاً اتفاق نیفتاده است. شهیدثالث به عمد تمامِ انتظاراتِ مخاطبین را به بازی میگیرد و هیچ نشان نمیدهد. هیچ و پوچ.
عروس و داماد خانهای پیشساخته را به عنوان کادوی عروسی میگیرند و میخواهند آن را سرهم کنند اما … فیلم کوتاه صامتی محصول سال ۱۹۲۰ با ایدهای شاهکار و صحنههایی به شدت گیرا و گاه به شدت پستمدرن. مثل آنجا که عروس دارد حمام میکند و صابونش از وان بیرون میلغزد. او میخواهد از وان بیرون بیاید و صابون را بردارد که متوجه دوربین و تماشاگران میشود. لحظهای مکث میکند و بعد دستی جلوی دوربین را میپوشاند و وقتی دست کنار میرود، زن صابون را برداشته و در حال شستن خودش است. این صحنهی فوقالعاده حتی برای زمان ما هم شوککننده است چه برسد برای تماشاگران سال ۱۹۲۰!
یک فیلم کوتاه شش دقیقهای مربوط به سال ۱۹۰۳ که ادوین اس پورتر، با یک ابتکار جالب، برای اولین بار در تاریخ سینما، آن را ساخت. او که فیلمبردار ادیسون بود، صحنههایی از فیلمهای مختلفی که ادیسون برداشته بود و مربوط به واقعیتهای زندگی بودند، را زیر و رو کرد تا به صحنههای مستندی رسید از یک ایستگاه آتشنشانی، زنگ خطری که به صدا در میآید و آتشنشانهایی که خودشان را به محل میرسانند. پورتر فکر کرد اگر یک ایده را هم به این تصاویر اضافه کند، فیلم کاملتری خواهد داشت. پس در کنار تصاویر مستند ادیسون، ایدهی مادر و دختری را اضافه کرد که گرفتار آتش میشوند و آتشنشانها آنها را از مهلکه نجات میدهند. این تصاویرِ ساخته شده، در پی آن تصاویر مستند، کلیتی منسجم را شکل میدهند. اینگونه بود که پورتر اهمیت هنر تدوین در سینما را نشان داد. پورتر از این دستاورد خود در فیلم بعدیاش « سرقت بزرگ قطار »، به شکل پیچیدهتری استفاده کرد: او در آن جا تدوین موازی را بوجود آورد و وقایعی را نشان داد که در یک زمان واحد، در مکانهایی مختلف اتفاق میافتند.
چند دوست، از طریق اسکایپ با هم ارتباط برقرار میکنند و مشغول حرف زدن میشوند که یک کاربر با هویتی نامعلوم، برایشان پیام میفرستد و کمکم همه چیز حالتی تهدیدآمیز پیدا میکند … فیلم ایدهی متفاوت و جذابی دارد؛ کل داستان را از طریق مونیتورِ کامپیوتر یکی از شخصیتها میبینیم؛ جوانها با اسکایپ با هم تماس میگیرند و حرف میزنند. خیلی از دیالوگها به شکل نوشتاری و از طریق چت کردن بیان میشوند و قاب تصویر ( مونیتور کامپیوتر ) به کادرهای مختلفی تقسیم شده که همزمان چند شخصیت را با هم میبینیم و به این شکل، نه تنها ایدهی چند بخشی شدنِ کادر، به عنوان یک فرم ساختارشکنانه استفاده میشود بلکه از ایدهی « زمان واقعی » هم استفاده شده است. که البته مخلوط این دو ایده، به همراه دیالوگهای فراوان، بعد از گذشت چهل پنجاه دقیقه، به شدت سرگیجهآور و خستهکننده و تکراری میشود. در بخشهایی هم داستان، منطقِ درستی ندارد: مثلاً جوانها دیدهاند که دوستشان به شکل فجیعی خودش را از بین بُرده اما لحظاتی بعد، آنها دربارهی اینکه چه کسی به چه کسی خیانت کرده با هم جدل میکنند! در تاریخ سینما، شیطان به انحای مختلف به آدمها هجوم میآورده، چه به جسمشان نفوذ میکرده، چه به شکل موجودی غریب در میآمده و چه راههای دیگر؛ حالا در قرن بیست و یک، شیطان از اینترنت نفوذ میکند! حواستان باشد، از من گفتن!
فیلم گربه عجیب را میخوام ببینم.
نمره تون بهش چنده؟
نمی دانم؛ شاید ۲/۵٫
بنظرتون لیلیا برای همیشه فیلم بدی بود و خوشتون نمیاد یا اینکه خوب بود و شما دوس ندارین؟ چون من با علم بر خوب بودن بعضی فیلما ازش اصلا خوشم نمیاد. مثل wild tales
نمی گویم بد بود، ولی خوب هم نبود. تصویری که از دختر ارائه می شود، تخت و یک بُعدی ست و گاهی به ورطه ی شعارزدگی هم می افتد.
به نظر من که یک فیلم بی نظیر بود.تعلیقی هم که در فیلم وجود داشت از بهترین تعلیق ها بود. بهرحال سلیقست.من تابستون یک فیلم از هیچکاک دیدم که بزور تمومش کردم.هم بدم میاد هم از سلیقه من کاملا دوره.به نام سرگیجه.
امروز هم تلما و لوییز را دیدم که بی نظیر بود.عاشق این فیلم شدم.
فیلم آلمانی گربه کوچک عجیب را دیدم.انتظارم خیلی بیشتر بود.من از فیلم های بدون داستان خوشم میاد اما با این فیلم ارتباط نگرفتم. یکم مادر خانواده مرموز بود و اهنگ فیلم جالب بود.کلا به نظرم ادم های فیلم جالب نبودن.
میشه بگید هدف فیلم چی بود یا شناختی ک بیننده باید برسه بهشون چیه؟
به اندازه ی لازم توضیح داده ام؛ هدف فیلم رسیدن به یک روزمرگی محض بود. چیز بیشتری ندارم بگویم.