ذهنِ پیچیدهی یک روستاییِ جاهطلب
خلاصهی داستان: عباس برزگر سالهاست که در روستایی کویری، حوالی شیراز، از توریستهای خارجی پذیرایی میکند. او حالا هدفی بزرگ در سر دارد که آنهم احداث شهری بزرگ با مردمانی از نژاد خالص ایلاتیست تا بتواند بیش از پیش کارش را توسعه بدهد. او برای این هدف، حاضر به هر کاری هست …
یادداشت: این مستند جذاب و تکاندهنده، قرار است به ما نشان بدهد، مرز بینِ « تلاش » برای رسیدن به هدف و « هر کاری کردن » برای رسیدن به آن، کجاست. عباس برزگر، این مرد پیچیدهی روستایی، برای رسیدن به هدفش حاضر است هر کاری بکند. به روشی ماکیاولی، همه چیز را فدای رسیدن به آرزوها و جاهطلبیهایش میکند. وقتی حرف از چادرهایی میزند که خودش برپا کرده و آدمهایی که خودش تعلیم داده تا از توریستها استقبال کنند، تمام صورتش از لذت پُرِ خنده میشود. او حتی برای رسیدن به آرزوهایش، میخواهد زوجهای از ایل برای خودش دست و پا کند و چه صحنهی جالبیست آنجا که پشت فرمان نشسته و بسیار جاهطلبانه و عجیب و غریب، از « ملکه » هایی میگوید که انتخاب کرده و قرار است یکی از آنها را به زنی برگزیند؛ یکی که از همه بهتر و زیباتر و اصیلتر باشد، تا بچهای که از او به دنیا میآید، خالص و ناب باشد. وقتی در صحنهای دیگر، او برای اولین بار از دوران سربازیاش حرف میزند که از سِمَتِ یک سرباز صفر که شغلش تمیز کردن دستشوییهاست، به دلیل لیاقت و جربزهای که نشان میدهد، کمکم به سِمَتِ معاون شهردار میرسد، میفهمیم که او روحی نظامی و با دیسیپلین دارد، و حتی میشود پا را فراتر گذاشت و او را دیکتاتوری خواند که روحیهی فرمانروایی دارد؛ همچنان که خودش میگوید از بچگی هم آروز داشت شاه باشد. به یاد بیاوریم صحنهای را که به زور، همسر و فرزندانش را به صف میکند تا از توریستهای خارجی استقبال کنند و برایش مهم هم نیست که همسرش نمیتواند به زبان انگلیسی به توریستها خوشامد بگوید. فیلم پا را فراتر میگذارد و موقعیتِ این خانواده را پیچیدهتر هم میکند: عباس برای رسیدن به آرزوهایش، حتی آرزوهای همسر و فرزندانش را هم به باد داده است؛ پسر دل به کار نمیدهد، میخواهد درس بخواند، میخواهد گیتار بزند، میخواهد شغل دیگری داشته باشد، اما عباس برزگر، گوشش بدهکار نیست.
رسم است که مردمان روستا را مردمانی ساده و بیآلایش بخوانیم و این کلیشهای به شدت خامدستانه است که انگار یک راست از درونِ کتابهای دورانِ مدرسه بیرون آمده است. عباس برزگر، با آن پیچیدگیهای ذهنِ پر از ایدهاش، یک روستاییِ به شدت قابل، عمیق و عجیب و غریب را ترسیم میکند. در قسمتی از فیلم او با قدرت، رو به دوربین اعلام میکند که: (( من باید کیش و مات کنم )). واقعاً چطور میتوانیم مشخص کنیم که آیا او حق دارد چنین بیمحابا، به سمتِ هدفش بشتابد یا خیر؟ وقتی او از فقرِ شدیدش در دوران بچگی و حتی جوانی میگوید، وقتی از عشقِ ناکام دوران نوجوانیاش میگوید ( که هنوز هم موجبِ گریهاش میشود )، وقتی کمبودهای زندگیاش را میشمرد، آیا نمیتوانیم به او حق بدهیم که اینگونه دیوانهوار خودش را به هدف نزدیک کند؟
بسیار عالی بود. ممنون از مطالب خوبتان
ممنونم.
سلام
ممنون از سایت خوبیتون و زحمات شما
عباس برزگر شخصیت جالبی داره که وقتی نگاهش میکنی و به حرفاش گوش میدی جذب کلمات ساده اما ادامه دارش میشی ، تو برنامه ی ماه عسل ۹۴ اومده بود و کلی از خاطراتش و تعریف کرد که جالب بود.
سلام و ممنون از شما.