کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی بیست و نه

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی بیست و نه

  • نام فیلم: هدیه (The Gift )
  • کارگردان: جوئل ادگرتون

رابین و سایمون به خانه‌ی جدیدشان نقل مکان می‌کنند. هنوز حسابی جاگیر نشده‌اند که سایمون به دوست دوران مدرسه‌ی خود گوردو برخورد می‌کند. گوردو مردی گوشه‌گیر و خجالتی‌ست که تلاش می‌کند با آوردن انواع و اقسام هدیه‌ها، خودش را به این زوج نزدیک کند … فیلم از این می‌گوید که بالاخره یک روز اعمالی که در گذشته انجام داده‌ایم، گریبان‌مان را خواهد گرفت. اتفاقی که برای سایمون می‌افتد. جابه‌جا شدن قطب مثبت و منفی ماجرا در طول روایت، با صبر و حوصله شکل می‌گیرد؛ ابتدا این گوردوست که در مظان اتهام قرار دارد. بعد که گذشته رو می‌شود و رابین می‌فهمد همسرش در جوانی چه بلایی سر گوردو آورده، این سایمون است که می‌رود در قطب منفی ماجرا و این‌بار با گوردویی مواجه می‌شویم که بی‌دست و پاست و زیر سلطه‌ی سایمون. اما در انتها همه چیز پیچیده‌تر می‌شود: نه تنها سایمون بلکه دوباره گوردو وارد قطب منفی می‌شود و این‌بار هر دو مرد هستند که به شکل عجیبی مقصر جلوه داده می‌شوند. گوردو با انتقام ترسناکِ بی‌سر و صدایی که از سایمون می‌گیرد گذشته را جبران می‌کند. فقط ای کاش شک و تردیدی که در دل‌مان انداخته شد ( این تردید که آیا بچه‌ای که از رابین به دنیا آمده متعلق به سایمون است یا گوردو) با آن تصویرِ «مظنونین همیشگی»گونه‌ی آخر (گوردو پانسمان دستش را باز می‌کند، دور می‌اندازد و نشان می‌دهد که زخم و زیلی‌هایش هنگام ملاقات با رابین الکی بوده است)، به یقین تبدیل نمی‌شد؛ به این یقین که گوردو بلایی سر رابین آورده است.

 

  • نام فیلم: من، ارل و دختر رو به مرگ ( Me and Earl and the Dying Girl)
  • کارگردان: آلفونسو گومز ریخون

گرگ با همراهی ارل، تلاش می‌کند فیلمی بسازد که امید به زندگی را در راشل که سرطان دارد و رو به مرگ است، بالا ببرد … یک فیلم بازیگوشانه درباره‌ی فیلم‌های محبوب عمرمان، مرگ و زندگی. گرگ به عنوان راوی داستان، به ما قول می‌دهد که دختر نخواهد مُرد اما واقعیتِ ساده همیشه تلخ‌تر از داستانی حتی شیرین است. ریخونِ مکزیکی که کارش را در سینما با دستیاری بزرگانی مثل اسکورسیزی و نورا افرون و ایناریتو آغاز کرده، با این دومین فیلم بلندش (او کارگردانی چند سریال را هم به عهده داشته است) کم‌کم جای پای خود را به عنوان کارگردانی مستقل و کاربلد محکم کرده است. شاید از آن اسم‌هایی که در آینده بیشتر منتظر فیلم‌هایشان خواهیم ماند.

فیلم دیگرِ این کارگردان، در «سینمای خانگی من»:

ـ شهری که غروب را دچار هراس کرد (اینجا)

 

  • نام فیلم: پشت و رو (Inside Out)
  • کارگردانان: پت داکتر ـ رانی دل کارمن

«شادی»، یکی از احساسات درونِ رایلی، همیشه تلاش می‌کند تا او به رغم تمام مشکلات زندگی، شاد بماند. اما وقتی یک روز بر اثر خرابکاری «غم»، از مرکز فرماندهی مغز رایلی دور می‌افتد، همه چیز بهم می‌ریزد … یک شاهکار فوق‌العاده و پر از احساس و انسانیت، درباره‌ی غم و شادی، دو احساس اصلی انسانی که باید در کنار هم باشند و یکی بدونِ دیگری معنا ندارد. این را «شادی» در انتهای داستان متوجه می‌شود و کاری می‌کند که رایلی کمی هم غمگین شود، گریه کند تا تمام آن جزیره‌هایی که شکل‌دهنده‌ی شخصیت رایلی هستند، دوباره بنا شوند و به کارشان ادامه دهند. فیلم پر است از ایده‌های شگفت‌انگیز و عجیب و غریب که به طرز حیرت‌انگیزی آدم را گرفتار می‌کنند و تا پایان نمی‌گذارند از جای‌تان تکان بخورید.

 

  • نام فیلم: نزدیک تر به لبه (TT3D: Closer to the Edge)
  • کارگردان: ریچارد دی آراگوس

مستندی درباره‌ی مسابقات موتورسواری و موتورسوارانی که به رغم تمام خطرات جانی، دیوانه‌وار به کارشان عشق می‌ورزند … مستند چندان شسته‌رفته‌ای نیست. رفت و آمد بین موتورسواران و نشان دادن زندگی خصوصی‌شان و حرف‌های‌شان خیلی در هم و برهم نشان داده می‌شود و گاهی به نظر می‌رسد تا رسیدن به مسابقه‌ی نهایی، همه چیز بیش از حد کش داده شده است. جدا از این ولی، اطاعات خوبی از زندگی موتورسواران و مسابقات‌شان به بیننده داده می‌شود. کارگردان برای نشان دادنِ سرعت مافوق تصور موتورسواران از ایده‌ای جذاب بهره می برد: دوربین روی جاده و دار و درخت ثابت مانده. پرنده‌ها می‌خوانند و باد ملایمی هم می‌وزد و همه چیز در آرامش و سکوت است. ناگهان یک چیزی با سرعت و صدایی بلند، از جلوی دوربین می‌گذرد و به محض گذشتن، دوباره سکوت برقرار می‌شود. آن چیز، همان موتور و موتورسوارش بوده که آن‌قدر سریع از جلوی دوربین رد شده که تقریباً غیرقابل دیدن است!

 

  • نام فیلم: دنیای ژوراسیک (Jurassic World)
  • کارگردان: کولین تِرِورو

درِ «دنیای ژوراسیک» برای عموم بازدیدکنندگان باز است. اما وقتی یک دایناسور خطرناک، که توسط دانشمندان ژوراسیک و با تلفیق ژن‌های دایناسورهای دیگر خلق شده، از محوطه‌اش فرار می‌کند، جانِ همه‌ی آدم‌های حاضر در پارک به خطر می‌افتد … یک اکشنِ جذاب و هیجان‌انگیز که هم قرار است به این نکته برسد که دایناسورها نیز جان دارند و اهمیت دادن به آن‌ها مهم است و هم در انتها مثل همیشه‌ی هالیوود به داشتنِ خانه و خانواده اهمیت بدهد که این مورد آخری در شخصیتِ کلیر نمود دارد؛ زنی که در ابتدا اهل بچه داشتن و ازدواج و این حرف‌ها نیست اما هر چه از زمان داستان می‌گذرد، او بیش از پیش به بچه‌های خواهرش توجه نشان می‌دهد و در نهایت هم علاقه‌اش به اُوِن را عیان می‌کند و در آخرین صحنه‌ی فیلم هم به قول اُوِن، برای «حفظ بقا»، می‌رود که ازدواج کند! فیلم هم پیام اخلاقی می‌دهد، هم هیجان؛ دیگر چه می‌خواهید؟ ساده‌انگاری‌های داستان را بی‌خیال!

 

  • نام فیلم: داستان واقعی (True Story)
  • کارگردان: روپرت گولد

مایک فینکل، خبرنگار نیویورک‌تایمز، به خاطر گزارش نه چندان درستش از اوضاع کارگران سیاه‌پوستِ زمین‌های کاکائو در آفریقا، از کار اخراج می‌شود. مدتی بعد می‌فهمد قاتلی که زن و بچه‌اش را کشته، با هویت او دستگیر شده است. فینکل به زندان می‌رود تا با قاتل که اسم اصلی‌اش کریستین است، از نزدیک ملاقات کند … فیلم که اولین ساخته‌ی کارگردانش است، با آن دیزالوهایی که از مایک به کریستین می‌زند، می‌خواهد به یک نوع همانندی بین آن‌ها برسد اما از پسش برنمی‌آید. داستان آشفته است. مشخص نمی‌شود چرا کریستین در این‌که قتل خانواده کارِ خودش است یا نه، دروغ می‌گوید. او از این گیج کردن دادگاه به چه نتیجه‌ای می‌خواهد برسد؟ همسر مایک که به دیدار کریستین در زندان می‌آید و او را قاتل می‌خواند، این وسط چه کاره است؟ اصلاً مایک و کریستین چه حسی نسبت به هم دارند و در پایان قرار است چه نکته‌ای برای تماشاگر رو شود؟ … فیلم نمی‌تواند رابطه‌ی به دوستی‌تبدیل‌شده‌ی مایک و کریستین را تصویر کند.

 

  • نام فیلم: دوشیزه‌ی خشونت (Miss Violence)
  • کارگردان: الکساندروس آوراناس

دختری یازده ساله، روز تولدش، خود را از بالکن خانه به پایین پرت می‌کند و می‌میرد. مادر دچار بیماری عصبی می‌شود اما پدرِ مادر، یعنی پدربزرگ دختر ِخودکشی‌کرده، تلاش می‌کند همه چیز را عادی جلوه بدهد در حالی که خودش آدم وحشتناکی‌ست … سینمای یونان خیلی عجیب است. موضوعات به شدت تلخ و تکان‌دهنده‌ای را برای بیننده رو می‌کند و هیچ ابایی هم ندارد که او را ناحت کند. هنوز «دندان نیش» لانتیموس، دیگر فیلمساز یونانی را از یاد نبرده‌ایم و جالب این‌جاست که این فیلم هم از لحاظ تم پدرسالارانه‌اش، شباهت زیادی به هم‌سلفش دارد. در این‌جا هم مرد خانواده به شدت همه‌چیز و همه‌کس را تحت کنترل دارد و کار را تا به جایی پیش می‌برد که حتی به راحتی آب خوردن دختر و نوه‌اش را به مردان دیگر می‌فروشد. فیلم به شدت ناراحت‌کننده و تکان‌دهنده است.

 

  • نام فیلم: انتهای زمین (Finis terrae )
  • کارگردان: ژان اپشتاین

چهار مرد برای جمع کردن آذوقه به جزیره‌ای در چند کیلومتری محل زندگی‌شان می روند و در آن‌جا گیر می‌افتند … اگر سال ساخت فیلم را ندانید و نبینید، هیچ احساس نمی‌کنید که در سال ۱۹۲۹ ساخته شده است. تدوینی پویا و کارگردانی‌ای دینامیک و به شدت قابل توجه باعث شده همه چیز امروزی به نظر برسد. اپشتاین با تلفیق دوربین روی دست و حرکات آهسته و سوپرایمپوز و نمای نقطه‌ی دید و حرکات سرگیجه‌آور دوربین، حس و حال آدم‌های گرفتار آن جزیره‌ی متروک را به خوبی به بینننده منتقل می‌کند.

 

  • نام فیلم: پی وی سی وان (PVC-1)
  • کارگردان: اسپیروس استاتولوپولوس

چند دزد به خانه‌ی یک خانواده‌ی روستایی حمله می‌کنند و دورِ گردن زنِ خانه یک بمب می‌بندند و تهدید می‌کنند اگر پول مورد نظرشان تهیه نشود، بمب توسط کنترل از راه دور منفجر خواهد شد. زن و مرد به همراه بچه‌ها، به دنبال راهی برای خنثی کردن بمب می‌گردند … یک پلان / سکانس نود دقیقه‌ای از سینمای ناشناخته‌ی کلمبیا، داستان تبدیل شدن یک زن به بمبی ساعتی را روایت می‌کند. جغرافیایی که داستان در آن شکل می‌گیرد و دوربین طی حرکتی بدون قطع شخصیت‌ها را دنبال می کند، جغرافیای گسترده‌ای‌ست که فاصله‌ی نقطه‌ی شروع تا نقطه‌ی پایان داستان شاید چندین و چند کیلومتر باشد و همین قضیه کار را برای سازندگان سخت می‌کرده که البته از پسش خوب برآمده‌اند. دیدن فیلم خالی از لطف نیست، هر چند در انتها نکته‌ی خاصی به شما منتقل نکند.

 

  • نام فیلم: چرخ (The Wheel )
  • کارگردان: ابل گانس

سیزیف، مهندس لوکوموتیو، در هنگام حادثه‌ی تصادف قطارها در ایستگاه محل کارش، دختری کوچک را پیدا می‌کند که خانواده‌اش ناپدید شده‌اند. او دختر را به خانه می‌برد و همراه با پسر کوچکش بزرگ می‌کند. سال‌ها بعد، دختر و پسر به تصور این‌که خواهر و برادر هستند، روزهای خوشی را می‌گذرانند. اما سیزیف که غیرت زیادی روی دختر، یعنی نورما، دارد، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد که او با پسرش، الی، بیش از حد شوخی کند … درام قدرتمند و سرگیجه‌آور و چهار ساعت و نیمه‌ی گانسِ نابغه، حکایت سالیانِ درازِ مردی‌ست که از میانِ دود و دوده و لوکوموتیو شروع می‌کند و در میان ارتفاعات سفید برف‌گرفته انگار به رستگاری می‌رسد. گانس با حوصله و دقت، درام درگیرکننده‌اش را آجر به آجر می‌چیند و هیچ ابایی ندارد از این‌که داستان کِش پیدا کند؛ که نمی‌کند. موتیف چرخ، در زندگی سیزیف نقش مهمی بازی می‌کند؛ در وجه داستانی، سیزیف مهندس لوکوموتیوران است و سر و کارش با قطار. نورمای کوچک را هم از زیر چرخ‌های لوکوموتیو پیدا می‌کند و به خانه می‌برد. در وجه تماتیک، چرخ، نمادی می‌شود از زندگیِ او. آخرین جمله‌ای که به زبان می‌آورد این است: (( چرخ‌ها هنوز می‌چرخند )) و این در حالی‌ست که دارد به رقص چرخانِ دختران و پسران شاد روستایی نگاه می‌کند. لوکیشن‌های فیلم همه در مکان‌های واقعی‌ست و این عظمتی به آن می‌دهد که ستودنی‌اش می‌کند. فیلمی که نیروی محرکه‌ی سینما به جلوست؛ همچنان که شاهکار دیگر گانس « ناپلئون » هم این‌گونه است.

 

  • نام فیلم: خوک‌ها و ناوها (Pigs and Battleships)
  • کارگردان: شوهی ایمامورا

کینتا جوانی‌ست از محله‌های فقیرنشینِ شهری در ژاپن. او عاشق هاراکو دختر فاحشه‌ای‌ست که برای گذران زندگی فقیرانه‌اش ناچار است همیشه با ملوانان آمریکایی بخوابد. کینتا که در آرزوی ساختن خانه و زندگی برای هاراکوست، وارد دسته‌ای گنگستری می‌شود … یک کمدی تلخ و گزنده از ایمامورا که با داستانی پُر و پیمان از زندگی تلخ مردمی می‌گوید که راه فراری ندارند. صحنه‌های فوق‌العاده‌ای در فیلم هست که در مرز باریک بین کمدی و جدی حرکت می‌کنند و به شدت تأثیرگذار هستند، مثل صحنه‌ای که خوک‌ها آزاد می‌شوند و گروه گنگستری را زیر دست و پای خود از بین می‌برند.

فیلم دیگر ایمامورا، در «سینمای خانگی من»:

ـ مارماهی (اینجا)

 

  • نام فیلم: رنگ درهم عجیب بدنت (The Strange Color of Your Body’s Tears)
  • کارگردانان: هلن کاته ـ برونو فورزانی

این دو کارگردان انگار فیلم به فیلم، به سبک شخصی خودشان می‌رسند. قبلاً از این دو، فیلم خوب Amer را دیده بودم که فوق‌العاده بود. این فیلم البته به خوبی آن قبلی از آب در نیامده، اما به همان میزان خلاقیت دارد. اثری در میانه‌ی فانتزی و سوررئالیسم با تمهیدات بصری قدرتمند.

فیلم دیگر این دو کارگردان، در «سینمای خانگی من»:

ـ Amer (اینجا)

 

  • نام فیلم: ناپدید شدن به ترتیب شماره (In Order of Disappearance)
  • کارگردان: هانس پیتر مولاند

نیلز دیکمن بعد از کشته شدن مشکوک پسرش، تلاش می‌کند قاتل را بیاید و این تلاش او را مستقیماً به سمت دو باند مخوف قاچاق هدایت می‌کند که با یکدیگر درگیر هستند … سرمای محیط به داستان سرد و شخصیت‌های سرد و ترسناک هم رسوخ کرده است. بدی شخصیت‌ها کارتونی تصویر شده تا بی‌رحمی پرده‌درانه‌ی آن‌ها کمی قابل تحمل باشد. یک چیزی در مایه‌های «فارگو» البته مطمئناً نه به آن خوبی.

 

  • نام فیلم: هری کثیف (Dirty Harry )
  • کارگردان: دان سیگل

هری کالاهان، افسر پلیس سان‌فرانسیسکو، دنبال قاتل سریالی و دیوانه‌ای‌ست که با فرستادن نامه‌های تهدیدآمیز با امضای «عقرب»، می‌خواهد پول کلانی را از شهردار سان‌فرانسیسکو تلکه کند. هری تلاش می‌کند قاتل را گیر بیاندازد … این شخصیتِ خاصِ هری‌ست که فیلم را پیش می‌برد و البته بازی چشم‌گیرِ ایستوود هم در این شخصیت‌سازی نقش عمده‌ای دارد بی‌شک. شخصیتی که از همان لحظه‌ی ورودش به اتاق شهردار و آن نوع خاص حرف زدنِ بی‌خیال و تُندش، می‌توان او را شناخت. در طول داستان، کُدهای ظریفی درباره‌ی زندگی او به تماشاگر داده می‌شود اما هیچ‌وقت روی‌شان تأکید نمی‌شود و این‌گونه زندگی این مردِ سرسخت و خشن، در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند. مثل قضیه‌ی مرگ همسرش که می‌فهمیم بر اثر حادثه‌ای مُرده و نه چیزی بیش از این. هری رازهایی در زندگی دارد که هیچ‌وقت فاش نخواهد شد. همین رازهاست که احتمالاً او را این چنین سرسخت بار آورده است. او البته گهگداری هم با دوربینش، در حالی که منتظرِ قاتل روانی‌ست، درون خانه‌های مردم چشم‌چرانی می‌کند و زن‌ها را دید می‌زند. این‌گونه است که شخصیتی که از او خلق می‌شود بسیار چند بُعدی و جذاب است. این‌که چرا به او لقب « کثیف » داده‌اند، داستانِ جالبی دارد. خودش می‌گوید به این علت است که هر کارِ کثیفی در شهر پیش می‌آید، به او می‌سپارند. یک بار مجبور است مردی را از خودکشی نجات بدهد، آن‌هم با چه خشونتی! بارِ دیگر مجبورش می‌کنند پولی را که قاتل خواسته به دستش برساند و نقش یک مأمورِ حملِ پول را بازی کند. اما در نهایت او این مأموریت‌ها را برنمی‌تابد و خودش قانونِ خودش را پی‌ریزی می‌کند.

 

  • نام فیلم: واقعیت (Reality )
  • کارگردان: کوئنتین دوپو

مردی که می‌خواهد فیلم بسازد، با یک شرط تهیه‌کننده برای سرمایه‌گذاری مواجه می‌شود: او باید ایده‌ای از « درد کشیدن » را برای تهیه‌کننده بیاورد که به شدت واقعی باشد … یک فیلم کمدی « لینچی » که خیال و واقعیت و عینیت و ذهنیت در هم فرو می‌رود و هیچ‌وقت نمی‌توانید سر و ته داستان را به هم وصل کنید. البته این قضیه کاملاً عمدی‌ست و نویسنده/کارگردانِ فیلم با به بازی گرفتنِ تماشاگر، به فضاهای سوررئال پهلو می‌زند. این‌که کدام قسمت داستان واقعی‌ست و کدام خواب و خیال، به هیچ عنوان مشخص نمی‌شود؛ یک تیغ دو لبه که ممکن بود فیلم را به ورطه‌ی ابتذال بکشد که خوش‌بختانه این‌طور نشده است.

 

  • نام فیلم: فیلمبردار (The Cameraman)
  • کارگردانان: باستر کیتون ـ ادوارد سدویک

باستر، برای به دست آوردن دل دختر مورد علاقه‌اش باید از یک صحنه‌ی دعوای خیابانی در محله‌ی چینی‌ها تصویربرداری کند … شاهکار دیگری از این نابغه‌ی کمدی که هنوز هم سرحال و جذاب است. صحنه‌ای که دوربین با حرکتی بدون قطع، باستر را در حرکتی افقی نشان می‌دهد که از راه‌پله‌های چند طبقه از یک ساختمان بالا پایین می‌رود، نه تنها از لحاظ فنی چشمگیر و تکان‌دهنده است بلکه از لحاظ شوخی‌پردازی هم در اوج قرار دارد. شوخی‌های دیگر کیتون مثلاً در رخت‌کن استخر، بی‌نظیر است. فیلم دوربین را به درون شهر آورده و از استودیو خبری نیست که این جهشی بی‌نظیر برای فیلم‌های استودیویی آن زمان است.

فیلم دیگر کیتون، در «سینمای خانگی من»:

ـ یک هفته (اینجا)

 

  • نام فیلم: دروازه‌ی شیطان (Devil’s Doorway)
  • کارگردان: آنتونی مان

لنس، سرخپوستی‌ست که بعد از خدمت در لباس ارتش آمریکا به زادگاه خود برمی‌گردد. او حالا طالب صلح و دوستی‌ست اما پدرِ سرخپوستش در آستانه‌ی مرگ به او می‌گوید که سفیدپوستان هیچ‌وقت نخواهند توانست با سرخپوستان کنار بیایند. لنس اعتقادی به این حرف ندارد، اما وقتی بعد از مرگ پدر، عده‌ای سفیدپوست قصد می‌کنند که زمینِ او را چراگاه گوسفندان خود قرار دهند با تکیه بر این قانون که سرخپوستان نمی‌توانند مایملکی از خود داشته باشند، لنس کم‌کم به نصیحت پدرش فکر می‌کند … یک وسترن داستان‌گوی جذاب با محوریت هم‌دردی با سرخپوستان که از حق مسلم خود نیز محروم‌اند. همان‌طور که پدر لنس در آخرین لحظات زندگی‌اش می‌گوید، زمین برای سرخپوست یعنی مادر و لنس وقتی می‌بیند سفیدپوستان نمی‌خواهند بگذارند او و خانواده‌اش آرام باشند، تصمیم می‌گیرد هر طوری هست از حق خود دفاع کند. نکته‌ی جالب این‌جاست که او با لباس ارتش آمریکا و زیر پرچم آمریکا، برای سفیدپوستان جانش را به خطر انداخته اما حالا که لباس ارتش را درآورده و برگشته که در صلح زندگی کند، کسی او را به رسمیت نمی‌شناسد. وقتی تسلیم ارتش آمریکا می‌شود و در آخرین لحظات، لباس سربازی‌اش را می‌پوشد و به افسر آمریکایی احترام می‌گذارد و روی زمین می‌افتد، می‌فهمیم او همچنان آمریکا را کشور خود می‌داند، حتی اگر مردمش او را از خود ندانند.

 

  • نام فیلم: هر چیز پنهانی (Every Secret Thing)
  • کارگردان: امی برگ

کارآگاه نانسی پورتر و همکارش مأمور رسیدگی به پرونده‌ی مفقود شدن یک بچه‌ی سه ساله می‌شوند. اولین ظن آن‌ها به سمتِ دو دختر نوجوان به نام‌های رانی و آلیس می‌رود که هفت سال از زندگی‌شان را به خاطر یک بازی بچه‌گانه، دزدیدنِ یک بچه برای نگهداری از او و در نهایت کُشتنِ غیرعمدش، در تارالتأدیب گذرانده‌اند … یک درام محکم و سرپا با ایده‌ای جذاب که تا آخرین لحظه هم بیننده را پای خود نگه می‌دارد. حیف است موضوعش لو برود اما باید به همین اکتفا کرد که یک نمای پایانیِ به شدت غافلگیرکننده دارد که تماشاگر را به فکر فرو می‌برد. هر چند منطق این نمای پایانی و شکلی که کارگردان بر سر تماشاگر کلاه می‌گذارد قابل بحث است اما در نهایت غافلگیری را همراه خود دارد و نفوذ می‌کند به عمق وجود یک دختر نوجوان و شرارت‌هایش.

کوتاه، درباره ی چند فیلم

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم