چرا صبح نمیشه؟!
خلاصه داستان: حکایت یک شب تا صبحِ چند خانواده که عشقها و هجرانهایی از سر گذراندهاند …
یادداشت: رسم این است که به دلیل فیلماولی بودن، کمی آسان میگیرند و خطاها و ضعفها را بزرگ نمیکنند. جدا از رسم و رسومات و تعارفات، گاهی وجدان آدم هم به چنین چیزی حکم میدهد اما از سوی دیگر گاهی همین چشمپوشیها نتایج بدتری به بار میآورد، پس نمیشود نگفت که مشکلِ بیداستان بودن، کممایه بودن و به جای آن با حرّافی سوراخها را پُر کردن، قلنبهسلنبه بودن، شعار دادن و پیشی گرفتن مضمون و «حرف» از داستان و ساختار، در این فیلم به شدت توی ذوق میزند. تمام آدمهای فیلم قرار است به نوعی در یک شب، چیزهایی را تجربه کنند؛ با عشقهای قدیمی مواجه شوند، دچار تردید شوند، خودشان و دیگران را محاکمه کنند، عشقهایشان را سربسته نگه دارند و … . فیلم میخواهد به همهی اینها بپردازد اما در واقع به هیچکدام نمیپردازد، نمیتواند بپردازد و همه چیز در سطح باقی میماند. و این در سطح ماندن، در جایجای فیلم دیده میشود، از طراحی صحنهها و لوکیشنهای تخت و دکورمانند (به یاد بیاورید آن انارهای روی طاقچهی خانهی استادِ از دنیارفته را که به سبک فیلمهای عرفانی دههی شصت قرار است نشاندهندهی میزان عرفان و سلوک استاد باشد) تا دیالوگهای پرطمطراق و دهان پُرکن و مصنوعی که وقت و بیوقت از زبان همهی آدمها شنیده میشود که جای خالی داستان و طرح داستانی پُر شود و نمیشود، تا گریم شخصیتها (واقعاً نمیشود آن کلاهگیسی را که با بیذوقی روی سر بابک کریمی کشیدهاند تحمل کرد. ماجرای این کلاهگیسهای نافُرمی که روی سر بازیگران بیمو و کمموی سینمای ایران میگذارند، خودش حکایتیست) و تا بازیهای ناهمگون بازیگران از جمله بازیگر نقش فروغ که مخصوصاً در نماهای بسته ناتوان از اجراست. این ناهمگونی بازیها در اپیزود سامان و گُلی به اوج خود میرسد: جوانهای تازهکاری که در آن اپیزود حضور دارند، میخواهند بیش از حد راحت و روان بازی کنند اما همین نکته باعث میشود کار خراب شود و همهچیز به شدت لوس جلوه کند؛ وقتی بخواهی بیش از حد خودت را جلوی دوربین راحت نشان بدهی اتفاقاً از آن سرِ بام خواهی افتاد و همه چیز مصنوعی خواهد شد. در این میان، بازیگران حرفهای هم چون هیچ دستاویزی برای نقشهای تکبُعدیشان ندارند، با تصنع هر چه تمامتر روی پرده ظاهر میشوند؛ مانند مهدی احمدی که انگار یکراست از شبهای روشن (فرزاد موتمن) آمده و در فیلمهای عاشقانه آرامِ یخزده، مثل همین فیلم یا ارغوان (امید بنکدار و کیوان علیمحمدی) تکثیر شده است. انگار هر جا دنبال نقشهای مرد درونگرای عاشقِ سرد میگردند فقط او به ذهنشان میرسد.
جالب اینجاست که سازندگان فیلم در زمان تولید گفته بودند که این فیلمیست پُر دیالوگ و ممکن است با از دست دادنِ حتی یک جمله، رشتهی داستان از دست مخاطب در برود. همان موقع میشد حدس زد که چه در ذهن سازندگان میگذشته و آن تهدید (!) معنایش چه بوده و همین نشان می دهد که پیریزی فیلم با چه دیدِ غلطی بنا شده است؛ قرار است به سینما برویم تا چیزی «ببینیم» نه چیزی «بشنویم». اگر قرار بود بشنویم، میتوانستیم رادیو را انتخاب کنیم. باز اگر پردیالوگ بودن فیلم از کادر بیرون نمیزد مورد قبول بود، اما در حالتِ فعلی و با این میزان جملههای گندهتر از دهانِ شخصیتها پذیرفتنی نیست. به قول معروف: حرف زیاد است اما گفتنی کم است، و در این فیلم آدمها فقط حرف میزنند. هیچچیز پیش نمیرود و باز هم معضل فیلمنامههای کشدادهشده ادامه دارد. این فیلم هم در بهترین حالتِ ممکن میتوانست یک فیلم کوتاه باشد، یا شاید هم چهار فیلم کوتاه! فیلمنامهنویس تصور کرده همین که مثلاً در آخر یکی از اپیزودها، لیلا (رعنا آزادیور) ناگهان بگوید دخترش در واقع دخترِ امیر (مهدی احمدی) بوده، شوکی به مخاطب وارد میشود. شاید اینگونه بشود اما این شوکی نیست که عمیق باشد چرا که بیننده تا نزدیک به انتها، فقط حرف شنیده و چیزی ندیده. در عین حال نه تنها در هم فرو رفتنِ داستانکها بیسلیقه است و نقاط کاتِ یک اپیزود به اپیزود دیگر، نظم و نسق چندانی ندارد و گاهی که فیلمساز تلاش میکند با تمهیدی بتواند این اپیزودهای به شدت جدا از هم (از لحاظ کنشمندی داستان و نه «حرف» و مضمون) را به یکدیگر بچسباند نتیجهی چندان جذابی شکل نمیگیرد، بلکه همان داستانکهایی هم که تعریف میشود هموزن نیستند؛ به عنوان مثال نگاه کنید به اپیزود سامان و گُلی که به دلیل کمبود مصالح چگونه آغاز میشود: در حالیکه داستان بیتا و استاد یا علی و نوهاش فروغ تا جاهایی پیش رفته، در اپیزودِ سامان و گُلی، تنها شاهد یک «پارتی» کلیشهای هستیم با همان رقص نورها و حرکات نیمچهموزون و موسیقی پرحرارت. تازه بعد از دو بار رفت و برگشت است که داستان آنها آغاز میشود که آن هم با دعوایی بیمقدمه ادامه مییابد؛ دعوایی که آنقدرها جدی هم نیست و حتی با خاطرهی گُلی از ذهنیت منفیاش نسبت به تلفن هم نمیتواند عمقی به دست بیاورد؛ چون باز همچنان «حرف» است و حرف. و اینگونه است که شبِ داستان، برای مخاطب به سختی و مرارت صبح میشود اما برای شخصیتها به راحتی! مخاطب دوست دارد هر چه سریعتر صبح شود …
و اما تمام این حرفها به این معنا نیست که قرار است یک فیلماولی را از فیلم ساختن دلزده کنیم و به گوشهای برانیم که اتفاقاً همین که فیلمی با این همه هنرپیشه سر و سامان داده شده و جمع و جور شده و بهرحال به نتیجهای رسیده است و لحظاتِ خوبی هم در آن پیدا میشود، خودش کار بزرگیست. باید امیدوار بود که در ساخته ی بعدی فیلمساز، با تجربهی بیشتر، نقصها و نپختگیها برطرف شود.
فیلم رو امروز دیدم و به نظرم فیلم خوبی بود با اشکالاتی جزئی.
در مورد مطلبتون هم فکر می کنم نوه ی علی آوا بود نه فروغ.
ممنون اما بهرحال در اصل موضوع هیچ تفاوتی حاصل نمی شود.
سلام
به نظر من نقد شما خیلی دیدنی تر از فیلم بود.
ممنون
سلام و ممنون از لطف تان.
اسم اهنگ در پارتی اول فیلم چیست ؟
dance on the floor
let it rain over me
سلام میشه لطفا اسم اهنگی که موقع دیالوگ “مهربانو کیه آقاجون” پخش میشه رو بگید.
گلهای رنگارنگ شماره ۲۱۷ ب. کاروان. غلامحسین بنان . روح الله خالقی . مرتضی محجوبی
قطعه قبلی هم
گلهای رنگارنگ شماره ۲۶۶.عبدالوهاب شهیدی.
گریه را به مستی بهانه کردم
فیلم بسیار بی معنی
بسیار ضعیف