متولد ۱۸۹۵
خلاصهی داستان: وقتی کشتی بخار قدیمی آقای ویلیام کنفیلد پدر در مقابل کشتی جدید و مدرن آقای کینگ، حرفی برای گفتن ندارد و در نتیجه همهی مشتریهایش را از دست میدهد، آقای کنفیلد چشم به راه آمدن پسرش میماند تا بلکه آرزوهای دور و درازش را با او جامهی عمل بپوشاند و دوباره به اوج برسد. اما پسر که از شهری دور سر میرسد، تمام آرزوهای پدر نقش بر آب میشود …
یادداشت: میگویند وقتی شش ماهه بود، از پلهها سقوط کرد اما هیچ آسیبی ندید، در نتیجه اسماش را گذاشتند «باستر» به معنای عجیب. همچنین معروف است وقتی دو سالش بود یک بار که داشت به همراه خانواده در خیابان راه میرفت، ناگهان توفانی درگرفت و جریان باد آنقدر شدید بود که باسترِ کوچک را از روی زمین بلند کرد و با خود بُرد (در دو حلقه از فیلمهای معروفاش، از جمله همین فیلم، او با بادی شدید از جا کنده میشود). وقتی خانواده با ترس به دنبال او گشتند، در نهایت، ترسشان به حیرت و کمی بعد خنده تبدیل شد چرا که چند خیابان آنطرفتر، باستر را پیدا کردند که روی زمین نشسته و بازی میکند. انگار سرنوشتِ او از همان ابتدا با خطر کردن و شرایط جسمی را به چالش طلبیدن و دیگران را همزمان به ترس و حیرت و البته خنده واداشتن گره خورده بود. هر چند او بیش از هر چیزی به «صورتسنگی» معروف بود، اما علاوه بر این، به زعم نگارنده، سریعترین و جسورترین کمدین تاریخ سینما هم بود و خطرناکترین و البته واقعیترین شوخیهای کمدی را هم انجام داد. اگر هارولد لوید با یک کلک حیرتانگیزِ سینمایی از ساعت آویزان شد، اگر چاپلین روی طنابی نازک و در فاصلهای نسبت به زمین تعادل خودش را حفظ کرد و با چشمِ بسته، لبهی یک فرورفتگی اسکیتبازی کرد، اگر گاهگداری چیزهای سنگین و سفت به سر و کلهی لورل و هاردی دوستداشتنی فرود آمد و … ، باستر کیتون در همین فیلم، ترسناکترین و خطرناکترین شوخی خودش را به ثمر رساند: شوخی معروفِ افتادنِ دیوارِ خانه در حالیکه کیتونِ بیخبر از همه جا، زیرِ دیوار ایستاده اما با یک محاسبهی دقیقِ جایگاه، قسمتِ پنجرهی دیوار به رویش فرود میآید و جان سالم به در میبَرَد. شوخیهای او همگی دیوانهوار بودند و بسیار هم سخت. یادمان بیاید صحنهای از شاهکار معروفش «جنرال» را که در حالیکه خودش در نوک قطارِ در حالِ حرکت نشسته بود، برای برداشتن تکه چوب بزرگی که روی ریل و چند متر جلوتر افتاده بود، چگونه از پرتاب دقیق و هوشمندانهی تکه چوبِ دیگری که در دست داشت استفاده کرد. شوخیهای او غالباً با یک زمانبندی دقیق و مهندسیشده به سرانجام میرسیدند. و او آنقدر توانایی داشت که در عرض چند ثانیه بتواند چند شوخی ریز و درشت و جذاب و چند حرکت آکروباتیک را به ثمر برساند. در همین فیلم چند شوخی عالی و مسلسلوار در پشتصحنهی تآتری که ویلی (در واقع باید گفت باستر کیتون؛ کمدینها همیشه خودشان هستند، هیچوقت اسم شخصیتهایی که بازی میکنند، مهم نبوده) به خاطر بههمریختنِ زمین و زمان، ناخواسته در آنجا فرود آمده است، شکل میگیرد که دیدنی هستند. از سوی دیگر شوخیها و لحظاتی که مستقیماً به تواناییهای بدنی کیتون ربط پیدا نمیکنند و به کارگردانیِ او و ایدههای کلیاش مربوط میشوند هم کم نیستند: برداشته شدن سقفِ بیمارستان از شدت باد، خرد شدن خانهها، ، روی هوا رفتن با درختی که از ریشه کنده شده و … . فیلم سرشار است از این اتفاقاتِ هیجانانگیز و دیوانهوار و سرگرمکننده و هر چند نمیتوان سهم ریزنر، که فیلمهای چندان مهمی در کارنامهاش نیست را در شکل و فرم نهایی این شوخیها نادیده گرفت اما بیشک این کیتون است که همه چیز را به درستی هدایت میکند. یکبار هارولد لوید در یک مصاحبه از اصطلاحی به نام «جزیره» حرف زد که در فیلمنامهی برخی از کمدیهای آن دوران و همچنین فیلمنامههای خودش استفاده میشد. به شوخیهای گنجانده شده در طول داستان «جزیره» میگفتند. کمدینها ابتدا به این جزیرهها فکر میکردند، که یعنی چه شوخی و حرکتی، باید در کدام قسمتِ فیلم اتفاق بیفتد. بعد که این جزایر در کنار هم ساخته میشدند و در واقع ساختمان اصلی فیلم در میآمد، حالا مینشستند و به راههای ارتباطی بین آنها فکر میکردند؛ اینکه با چه خط و ربطی، به هم متصل شوند و چگونه. به زبان خیلی سادهتر، انگار ابتدا دکمهها را آماده میکردند تا بعداً کتی برایش بدوزند. و اگر این شیوه در فیلمهای کیتون هم پیش گرفته میشد پس بیشک جزیرههایی که او برای فیلمهایش در نظر میگرفت، چند برابر کمدینهای دیگر بود، چه از لحاظ کمیت و اگر از من بپرسید، حتی از لحاظ کیفیت و همانطور هم که ذکرش رفت از لحاظ میزان و درجهی خطرناکبودنشان.
بُنمایهی کمدیهای موفق را تضاد شکل میدهد. این تضاد از همان لحظات اولیهی داستان پایهریزی میشود: کشتی جدید و مدرن آقای کینگ و کشتی قدیمی و از کارافتادهی ویلیام کنفیلد. کینگ نه تنها این «کاخ شناور» را دارد (او به کشتی خودش چنین لقبی میدهد و کشتی بخار کنفیلد را «چیز» خطاب میکند)، بلکه نیمی از شهر هم مال اوست و اینجاست که این تضاد پررنگتر هم میشود. حالا تنها امید پدر به پسر است بلکه بتواند اوضاع را عوض کند. اما وقتی پسر در اولین لحظهی حضورش در فیلم، از قطار پیاده میشود، با آن قیافهی مضحک و شلوار پاچهگشاد و گیتار مسخرهی کوچکی که در دست دارد و کُتی ـ احتمالاً ـ راهراهِ قرمز و مشکی که به تن دارد، بعید به نظرمان میرسد بخاری از او بلند شود! وقتی پدر پسر را با آن ریخت و قیافه میبیند، رابطهی پدر و پسری را کلاً منکر میشود! نکته اینجاست که خودِ ویلی، غافل از دور و برش، بدون اینکه بخواهد و دوست داشته باشد، به راه پدر کشیده میشود: نگاه کنید که چطور ناخواسته موجب به حرکت در آمدن کشتی بخار پدر میشود و آقای کینگ هم از این حرکت بینصیب نمیماند و درون دریاچه میافتد. یا نگاه کنید که چطور به زور پدر، هم سبیلش را میزند و هم کلاهش را عوض میکند و هم لباس دریانوردی میپوشد، در حالیکه هیچکدام از این کارهایش خودخواسته نیست. او بدون اینکه بخواهد و حتی بداند، رنگ عوض میکند: ویلی کوچک و دست و پا چلفتی ناگهان چنان تبحری از خود نشان میدهد که بیا و بنگر … با دیدن آنهمه مهارت و تهور از شخصیتِ ویلی فلکزده تعجب میکنیم؛ تضاد بین آن چیزی که انتظار داریم ببینیم و آن چیزی که در واقع اتفاق میافتد، زیربنای یک کمدی جذاب و پر از انرژی و همچنان تر و تازه میشود. کمدیای که چه در فیلمنامه و چه در اجرای شوخیها ظرافتهایی مثالزدنی دارد. از سکانس آزاد کردن پدر از پشت میلهها به آن شکل مضحک تا ایجاد هیجان برای تماشاگر با تدوین موازی گیر کردنِ شلوار بیلی کوچک لای درِ زندان و همزمان سر رسیدن پلیسها و تا ظرافتهایی مثل دیدن عکسالعمل پدر از ضربهای که به سرِ بیلی میخورد به جای نشان دادنِ خودِ ضربه.
اصلاً کارهای بزرگ را کسانی انجام میدهند که در وهلهی اول هیچ به نظر نمیرسد اینکاره باشند: همین جناب باستر کیتن، با آن صورتِ بیاحساس که حتی در عاشقانهترین، ترسناکترین و یا هیجانانگیزترین لحظات هم هیچ تغییر نمیکند و با آن هیبت ریزه میزه، از کجا میشود فهمید برای خودش یک پا نابغه است؟ … بیخود نیست که نامش را «همزاد سینما» گذاشتند. او متولد ۱۸۹۵ بود یعنی همان زمان که سینما اختراع شد. سرنوشت او از همان ابتدا با سینما گره خورده بود …
فیلمهای دیگر این نابغه در «سینمای خانگی من»:
ـ شرلوک جونیور (اینجا)
ـ یک هفته (اینجا)
ـ فیلمبردار (اینجا)
یه فیلم معمولی بود
بخش اول این مطلب رو کاملا درک میکنم.
همین که تو همین پست فقط یه نفر کامنت گذاشته(که اونم نظرش خیلی کوته بینانه است)خیلی مسخره اس.
اینکه فکر کنی باستر کیتون و لورل-هاردی و ژاک تاتی و چاپلین و هارولد لوید و نورمن ویزدوم و برادران مارکس… دیدن کسر شانه.
چرا؟
چون اونا ذوق هنری و خلاقیت ندارن؟
که داشتن همچین عقیده ای فقط از یه فرد نابینا انتظار میره.
چرا؟
چون فیلماشون بارها(هنوز هم) از تلویزیون ایران پخش شده؟
چهار سال پیش وقتی جوونتر بود(۱۴ سالگیم،)با سینما آشنا بودم،اما نمیتونستم فیلمی رو ببینم،حداقل فیلمایی که دلم میخواد.
چون دسترسی به اینترنت نداشتم.
نلویزیون و ماهواره ام که…هه.
آخر شب کانالای استانی رو بالا و پایین میکردم،همشون سر یه ساعت مشخصی طنزپیشگان پخش میکردن.
شبای جذابی بود که منو با آدمایی آشنا کرد که الان برام خیلی عزیزن.
شبایی که منو با باستر و هارولد لوید آشنا و با استن لورل و الیور هاردی صمیمی تر کرد.
به نظر من درباره ی باستر،قضیه خیلی ویژه تره.
باستر قشنگ جونش رو میذاشت وسط کار،حالا گیریم ژیمناست بوده،یعنی ۱% هم احتمال خطا نبود؟
ورای این،خیلی کمدین ها ممکنه خنده ی خاصشون تبدیل به یه امضا بشه،اما باستر اصلا،حتی یه بار،لبخند زد؟
۲۰ دقیقه ی تاثیرگذار تو سینما زیاد داریم،از ۲۰ دقیقه ی ابتدایی ۲۰۰۱ کوبریک بگیر تا ۲۰ دقیقه ی ابتدایی TWBB اندرسن.
اما One week باستر کلش ۲۰ دقیقه است و تو همین ۲۰ دقیقه به قدری پر از خلاقیت و نبوغه که آدم انگشت به دهان میمونه.(مثل شوخیش با سانسور تو حموم)
حالا اینایی که معتقدن چاپلین دلقک بازیه یا لوده بازیای استن و اولی رو همردیف با لوده بازیای جواد رضویان و شفیعی جم میدونن که…بهتره بگذریم.
من خیلیارو دیدم که با سینمای صامت که هیچ،کلا با فیلم سیاه و سفید مشکل دارن.
فیلمای دوران کلاسیک سینما بماند، کلی فیلم سیاه و سفید تو سینمای مدرن ساخته شدن که خیلیاشون شاهکار بودن.
فیلمای بلا تار و جیم جارموش که گفتن ندارن چون یکی دو تا نیستن.
مگه میشه از Nebraska از پین
The White Ribbon از هانکه
The Man Who Wasn’t There از کوئنها و…گذشت؟
من نباید بابت این غصه بخورم که چرا مردم انقدر به زیبایی های که در اختیارشونه توجهی ندارن و اونا رو پس میزنن و میرن سراغ زشتی هایی که فقط اسم زیبایی دارن(بعضیا همونم ندارن)
چون نه از دست من کاری برمیاد،و نه اینجوری دنیا به جای بهتری تبدیل میشه.(شاید یخورده بشه)
ببخشید بابت پرحرفی،ممنون از شما بابت این مطلب.
ممنون از علاقه و پیگیری شما دوست عزیز … همین باسترها و لورلها برامون میمونن در نهایت …