تا رسیدنِ مرگِ واقعی …
خلاصهی داستان: هارولد جوانیست از یک خانوادهی اعیانی که تفریحات عجیبی دارد. او علاقه دارد دائم خودکشیهای ساختگی ترتیب بدهد و مادرش را بترساند و در تشییع جنازهی آدمهایی که نمیشناسد شرکت کند اما آشنایی او با ماد یک پیرزن سرحال و قبراق زندگیاش را عوض میکند …
یادداشت: تیتراژ آغازین فیلم شروع فوقالعادهایست برای یک کمدی جذاب و موزیکال و جمعوجور که قرار است همزمان هم مفرح باشد، هم طنز و هم پیام اخلاقی بدهد: جوانی که تنها گردن به پایینش را میبینیم، در اتاق قدم میزند، کارهایی میکند، روی یک صندلی میایستد و بعد از انداختن صندلی، پاهایش در هوا معلق میماند؛ شروعی کوبنده که امیدبخش یک فیلم خوب است. اما ادامهی همین صحنه از این هم جذابتر است: زنی وارد اتاق میشود و با دیدن جوان روی حلقهی دار، به جای اینکه فریاد بکشد، خیلی خونسرد روی مبل مینشیند، شماره میگیرد، با دوستش حرف میزند و بعد رو به جوان بالای دار میگوید که دست از این شوخیها بردارد! تازه اینجاست که متوجه میشویم جوان مشغول ادا درآوردن است. فیلم به خوبی موفق میشود با این صحنهی جذاب، هم بیننده را غافلگیر کند، هم بترساند و هم موقعیتی طنز خلق کند که برای ادامهی داستان لازم است. فیلم عمداً از ارایهی اطلاعات دربارهی زندگی پسر سر باز میزند: فقط میدانیم که او از یک خانوادهی ثروتمند است و با مادرش زندگی میکند. تفریحات مرگطلبانهی او مثل شرکت در مراسم تدفین آدمهای غریبه یا خریدن ماشین نعشکش برای اینطرف آنطرف رفتن و یا سازماندهی انواع و اقسام خودکشیهای ساختگی، همچنان که موقعیتهای کمیکی ایجاد میکنند در ذات خود تلخ هم هستند؛ با جوانی طرف هستیم به شدت بدبین و سرد و بیاحساس. انگار ثروت او را به جایی رسانده که دیگر هیچچیز برایش اهمیتی نداشته باشد. البته مادرش هم یک جا از ژن دیوانگیاش میگوید که از پدرش به ارث برده است. پدری که کارهای عجیب و غریبی میکرد و حتی یکبار به جای خریدن سیگار، لخت به میان خیابان رفته بود! بههرحال این جوان مرگاندیش، انگار چیزی در زندگی ندارد و هر آن منتظر مرگ است. کارهای او برای جلبتوجه هم نمیتوانند باشند چون اگر اینطور بود دخترهایی را که مادر برایش به خانه میآورد با آن شوخیهای ترسناک از خود نمیراند. اما این روند تلخِ در عین حال طنزگونه، با حضور پیرزنی شاد و قبراق که انگار از دنیای دیگری آماده است، عوض میشود. پیرزنی که اولینبار او را در مراسم تدفین میبینیم و دومین بار که سر صحبت را با هارولد باز میکند باز هم در مراسم تدفین است. چتر زردرنگ او برخلاف چترهای سیاه خانوادههای داغدار، نشان بارزیست از تفاوتش با آدمهای اطراف و همین تفاوت است که هارولد را بندِ او میکند. پیرزنی آزاد و رها که خیاموار، زندگی را دمی میداند و شروع میکند هارولد را به این بازی جذاب فراخواندن؛ آواز میخواند، پیانو میزند، میرقصد، از دست پلیس فرار میکند و اینگونه است که ماد کمکم عاشق او میشود. عشقی که از نظر خیلیها ممنوع حساب میشود و در صحنهای فوقالعاده که با طنز موقعیت جذابی هم همراه است، این عشق ممنوع به چالش کشیده میشود؛ جایی که کشیش، روانشناس و عموی نظامی هارولد، رو به دوربین از ازدواج یک بچه با یک پیرزن حرف میزنند و در پسزمینهی آنها، روی دیوار پشت هر کدام، عکسی به فراخور موقعیت و شغل مصاحبهشونده نصب شده است: پشت کشیش، عکسی از پدر روحانی اعظم، پشت روانشناس عکس فروید و پشت ژنرال عکس یک ژنرال دیگر! بههرحال هارولد بدون توجه به این حرفها به ماد/زندگی میچسبد و روحیهاش عوض میشود اما چیزی نمیگذرد که ماد میمیرد و حالا نوبت صحنهی فوقالعادهی پایانیست که میخکوبتان کند: صحنهای که از همان سکانس شروع که توضیحش رفت، ما را آمادهاش کرده بودند؛ جایی که هارولد سوار بر ماشینش به سمت درّه میراند و از آن بالا به پایین پرت میشود و با تکهتکه شدن ماشین تصورمان این است که هارولد در نهایت به خاطر مرگ ماد، به مرگِ دلخواهش روی آورده است. اما وقتی دوربین بالا میکشد، هارولد لبهی صخره ایستاده است و موسیقی مینوازد؛ او زندگی را انتخاب کرده است. او باز هم به مخاطب کلک میزند و ادای مرگ را در میآورد با این فرق که این بار دیگر مطمئناً آخرین باریست که صحنهی مرگ را بازسازی میکند … تا مرگ واقعی برسد.
فیلم مضمونی ذاتاً تلخ دارد که اگر طنز ملیحش نبود، هضم کردن آن شاید چندان هم راحت نبود.
پاسخ دادن