با شانههای پیشافتاده و زانوهای خمیده ایستاده، انگار آمده بود به جایی بجهد. هیکل کوچولوی خپل و درشتی داشت، با سری گنده که موهای کوتاه زرد زبرش از فرق دوگانه سر تا پیشانی باریک سختش روییده بود. بینی پهن نوکبرگشتهای داشت. لبهایش گوشتالو و لوچه بود. چشمانش به دو تکه سنگ مات میمانست. هریت برای اولین بار فکر کرد اصلاً به بچه شش ساله نمیماند، خیلی بزرگتر به نظر میرسید. تقریباً میشود او را با مرد کوتولهای اشتباه گرفت، نه به هیچوجه با یک بچه.
دکتر به بِن خیره شد. هریت هر دو را زیر نظر گرفت. بعد دکتر گفت: «بسیار خب، بِن، حالا برو بیرون. مادرت چند دقیقه دیگر میآید پیشت.»
بِن از جا جنب نخورد. دکتر گیلی باز توی آیفون چیزی گفت. در باز شد و بِن را کشانکشان و غران از جلو چشم دور کردند.
«بگویید ببینم، دکتر گیلی، چه دیدید؟»
سکوت دکتر گیلی توأم با احتیاط و رنجش بود؛ وقتی را که به انتهای مصاحبه مانده بود حساب میکرد. جواب نداد.
هریت که میدانست بیفایده است، اما میخواست این موضوع به زبان بیاید و شنیده شود، گفت: «انسان نیست، هست؟»
توضیح: املای کلمات، فاصلهگذاریها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.
پاسخ دادن