اندیشهورزیِ ورمکرده
خلاصهی داستان: رباتهای پلیس، که به تازگی وارد کارزار شدهاند، فعالیت را برای خلافکارانِ ژوهانسبورگ تنگ کردهاند. چند خلافکار برای ادامه دادن به کارهای خود تصمیم میگیرند دیان ویلسون، مهندسی که این رباتها را اختراع کرده، بدزدند تا از طریق او بتوانند کلید هدایت آنها را به دست بگیرند …
یادداشت: بلومکامپ از همان منطقهی ۹ نشان داد که نویسنده و کارگردان باهوش و حسابیایست. او با فیلمنامههای پُروپیمان و محکم و البته جلوههای بصریِ بسیار خوبی که به همراه گروهش برای فیلمها در نظر میگیرد، موفق شده خودش را به عنوان یک «تخیلیساز» موفق به جهان سینما معرفی کند. جدیدترین فیلم او هم در ژانر علمی ـ تخیلیست و البته از آنجایی که بلومکامپ همیشه تلاش کرده در فیلمهایش علاوه بر جنبهی سرگرمی، اندیشهها و تفکراتِ خود را هم وارد کند، این جدیدترین کارِ او هم بدون اندیشهورزی نیست. اما مشکلِ کار اینجاست که مضمونهای نهفته در روایتِ داستانی آنقدر زیاد و حجیم هستند که کمکم انگار بر جنبهی سرگرمی میچربند و ذهن را بیش از آنچه لازم است، از داستانِ اصلی منحرف میکنند. دقت کنید که چطور بلومکامپ داستان را به جهتی میکشاند که چپی را مانند بچهای در حال بلوغ نشان میدهد که کمکم اطرافش را میشناسد. او وقتی در محل خلافکارها توسط دیان روشن میشود، مانند بچهها میترسد و گوشهای پنهان میشود. بعد کمکم به اطراف اخت میشود و یاد میگیرد کلمات را تکرار کند. او با شوقی کودکانه به اطرافش دست میکِشد و در خانهی خلافکارها میچرخد و یاد میگیرد که مرد و زنِ خلافکار را مامان و بابا خطاب کند و کمکم از طرف مردِ خلافکار میآموزد که تیراندازی کند و حتی کار به جایی میکِشد که زنِ خلافکار، روی تختی کودکانه، برای چپی داستان میخواند! بلومکامپ با هوشمندی رباتی را به ما نشان میدهد که درست مثل یک انسان، انگار به بلوغ میرسد. قرار است او بین یک زندگی خلافکارانه و بد و یک زندگی درست و حتی هنرمندانه، آنطور که مثلاً دیان او را مجبور میکند نقاشی بکشد، یکی را انتخاب کند و از این راه او نمادی باشد از زندگیِ خودِ انسانها، که میتوانند با قدرتِ خود، از میان بدی و خوبی، یکی را انتخاب کنند. زنِ خلافکار حتی چپی را متوجه درونِ خود میکند تا بلومکامپ به آنچه دربارهی مفاهیم فلسفی میخواهد، برسد. اما وقتی که همین چپی درگیرِ مفهوم مرگ و زندگی و خالق و مخلوق میشود، فیلم علاوه بر مضمونهای فلسفی، به ورطهی مضمونهای مذهبی و اعتقادی هم میافتد که بر پیکرهی اثر بسیار سنگین به نظر میرسد. اینکه چپی به دیان اعتراض کند که اگر قرار بود او را بمیراند، پس چرا خلقش کرد؟، هر چند به خوبی بیانکنندهی قصد اصلی نویسنده/فیلمساز است و نشان میدهد که چطور او میخواهد در پسِ بیانِ یک داستان سرگرمکننده، حرفهای عمیقی هم بزند، که میزند هم، اما مشکل اینجاست که این حرفها بیش از حد ورمکرده به نظر میرسند. مخصوصاً در انتها و زمانی که چپی ذهن خودش و دیان را به جسمِ رباتهای دیگر میفرستد تا همچنان زنده باشند و زندگی کنند، این ورمکردگی کاملاً به چشم میآید. پرداختن به این مفاهیم نویسندگان را از پرداختن به آدمهای واقعی داستان بازداشته است؛ وینسنت مور به عنوان ادمبدهی داستان، هیچ نکتهی خاصی برای ارائه ندارد و آنهمه زوری که برای راهاندازی رباتِ ترسناکِ خود میزند (که چندان هم به آن پرداخت نمیشود)، خیلی راحت به باد میرود و او تنها یک آدمِ بد باقی میماند که «باید» حضور داشته باشد تا درام پیش برود. حتی دیان هم چیز خاصی برای ارائه ندارد و شخصیت او در سطح باقی میماند. شاید بامزهترین و کاربردیترین شخصیتهای فیلم، یولاند و نینجا باشند که با نامهای واقعی خود در فیلم بازی کردهاند و بسیار هم جذاب به نظر میرسند.
فیلم دیگر بلومکامپ در «سینمای خانگی من»:
ـ الیزیوم/بهشت (اینجا)
پاسخ دادن