داوود و آیدا بعد از بهم ریختن یک عروسی به خاطر ورود نیروی انتظامی که به دنبال دستگیری داماد کلاهبردار آمده است، به شکلی اتفاقی با هم همراه میشوند و حین فرار گیر مأموران میافتند. آنها در دادگاه برای زندان نیفتادن میگویند زن و شوهر غیررسمی هستند و قاضی هم شرط میگذارد که تا چند ساعت آینده باید با هم ازدواج کنند. این در حالیست که آیدا قرار است با مانی ازدواج کند، به کانادا برود و داوود هم باید با دختری شر و سنگدل به نام آروشا پیمان زناشویی ببندد … قابل توجه دوستان فرهیخته! فیلم مانی حقیقی کمدی بامزهایست که داستانش را خوب تعریف میکند. جاهایی سخیف و آبکی میشود اما در کل دیدنش خالی از لطف نیست. داستانی تکراری که کموبیش خوب پرداخت شده است و اتفاقاً خنده هم میگیرد. انتظار زیادی نباید داشت. همین که یک ساعتونیم فیلمی ببینیم که خستهمان نکند و کمی هم بخنداندمان کافیست. با انتظار پایین به دیدن فیلم رفتم و خب ناامید بیرون نیامدم! خود حقیقی هم مطمئناً انتظار دیگری ندارد.
فیلمهای دیگر حقیقی در «سینمای خانگی من»:
ـ چمدان (اینجا)
ـ پذیرایی ساده (اینجا)
خسرو خوانندهی معروفیست که با همسرش تینا دچار مشکل میشود. تینا معتقد است خسرو با زن دیگری رابطه دارد اما خسرو منکر این ماجراست. بعد از تصادف تینا و به کما رفتن او، خسرو رابطهی عاشقانهای با حنا یکی از طرفدارانش برقرار میکند که در نهایت به یک فاجعه ختم میشود … فیلم علناً دو تکه است. در نیمهی اول داستان را از چند زاویه میبینیم (که معلوم نیست چه علتی دارد) و نیمهی دوم درامی دادگاهیست که با حضور طناز طباطبایی تبدیل میشود به هیس! دخترها فریاد نمیزنند! این دو تکه با هیچ چسبی به هم نمیچسبند همچنانکه سیدی از یک فیلم رنگی شروع میکند و در انتها به فیلمی سیاه و سفید میرسد.
فیلمهای دیگر سیدی در «سینمای خانگی من»:
ـ آفریقا (اینجا)
ـ سیزده (اینجا)
سه دزد وارد خانهای میشوند و اعضای خانه شامل پدر و مادر و دختر را به گروگان میگیرند … یک فیلم سراسر انرژی، پر از اضطراب، شامل ۱۲ برداشت بلند که به شکل حیرتانگیزی ساخت و پرداخت شدهاند. داستان یک خطی فیلم در وهلهی دوم اهمیت قرار دارد. چیزی که برای کارگردان مهم است و اتفاقاً آن را به بیننده هم انتقال میدهد، قدرت هر کدام از این برداشتهای بلند دوازدهگانه است که هر چه بیشتر واقعی جلوه کنند و کاملاً باورپذیر باشند. بازیهای پر از انرژی بازیگران، دکوپاژهای سنجیدهی کارگردان و حرکات پیچیدهی دوربین موجب شده با فیلمی طرف باشیم که حسابی تماشاگر را از لحاظ بصری تحتتأثیر قرار میدهد و سیرابش میکند. سکانس نهایی بینظیر است: قاب به دو قسمت تقسیم میشود. در یک سمت دختر یکی از دزدان را آشولاش میکند و در سمت دیگر پدر که با دزد دیگری سوار بر ماشین است، از عمد به دیوار میکوبد و دزد دوم را از پا میاندازد. بعد دختر به سمت بیرون خانه و پدر به داخل خانه هجوم میبرند، در نهایت به هم میرسند و قابها یکی میشوند. فیلم از لحاظ بصری و تمهیدات کارگردانی به شدت پیچیده است. دوستانی که همیشه از من میپرسند فیلمهای مورد علاقهات را نام ببر و من طاقچهبالا میگذارم، حالا میتوانند یکی از این فیلمهای محبوبم را به چشم ببینند!
ویل و کرا به دعوت دیوید و ایدن به خانهی آنها میروند. ایدن همسر سابق ویل است و آنها بعد از دو سال قرار است یکدیگر را ملاقات کنند. با ورود به مهمانی، ویل با یادآوری خاطرات گذشتهاش در آن خانه و با ایدن، دچار توهماتی میشود که ماجرا را به سمت ترسناکی میکشاند … یک تریلر ترسناک جنایی که از یک جمع سرخوش شروع میشود و کار به جاهای باریک میکشد. فیلم در انداختن تردید به جان تماشاگر که: ویل دیوانه است یا آدمهای آن مهمانی مشکوک هستند، خوب عمل میکند و با آن موسیقی وهمانگیز و صحنههای کوتاه از ذهنیات ویل و نماهای آهسته از مهمانها که از زاویهدید ویل میگذرد، تا لحظهی آخر دستش را رو نمیکند. در پایان هم البته توضیح چندانی در رابطه با ماجراهایی که بر سر ایدن و دیوید آمده، یا علت حضور آن زن و مرد بیگانه نمیدهد و همین باعث میشود فضای کار عجیب و غریبتر باشد، در عین اینکه میتواند ایراد فیلم هم باشد! اما بهترین لحظهی فیلم پایانش است؛ درست نمای پایانی …
گروه «افشاگر» گروهی چهار پنج نفره در یک روزنامهی محلی هستند که قرار است موضوعی جنجالی را تیتر اول روزنامهشان بکنند؛ انحراف جنسی کشیشها و تجاوز آنها به کودکان در طی چند دههی اخیر. این گروه برای به اثبات رساندن حرفش راهی سخت در پیش رو دارد … فیلم ریتم مناسب و جذابی دارد و تلاش کرده آدمهای زیاد داستانش را با توازنی درست در روایت پخش کند و موانع سر راه این آدمها را پلهبهپله سختتر کند تا رسیدن آنها به موفقیت شیرینتر باشد. تلاشی که درست هم از آب درآمده و بیننده ـ مخصوصاً بینندهای مثل من که از فیلمهایی با شخصیتهای زیاد و بدون شخصیتی مرکزی معمولاً لذت نمیبرد و خیلی زود رشتهی داستان از دستانش بیرون میآید ـ را با خود همراه میکند. ماجرای انحرافات جنسی اصحاب دین چیز جدیدی نیست و این فیلم تلاش میکند با فیلمنامهای پروپیمان که به نظرم به حق به خاطرش اسکار میگیرد، پرده از چیزی بردارد که شاید خیلیها را عصبانی کند.
علان آدمکوتولهایست که عاشق گونا است. دختری زیبا و عادی. اما مشکل اینجاست که پدر گونا راضی به این وصلت غیرمعمول نیست. علان برای اینکه نشان دهد میتواند کارهای بزرگی انجام بدهد تصمیم میگیرد به کمک برادرش شیروان به اسپانیا سفر کند و هنگام بازی بارسلونا و رئال مادرید، کفشی را که پدردختر برای رونالدو دوخته، به این بازیکن بدهد … فیلمی غافلگیرکننده از عراق با داستانی بانمک دربارهی آدمکوتولههایی که میخواهند کارهای بزرگ انجام دهند. عاشقانهای غیرمعمول که شاید حسادت آدمهای سالم را برانگیزد که: چرا دختری مثل گونا عاشق آنها نشده است! با فیلمنامهای کارشده که پیداست اصول سید فیلدی را به تمامی رعایت کرده است!
مایکل استون نویسندهی معروفیست که برای سخنرانی به سینسیناتی میآید و شبی را در هتل میگذراند. مایکل که دچار افسردگیست هر صدایی که به گوشش میرسد، مردانه است و در میان تمام این صداهای مردانه، این فقط صدای لیساست که زنانه و ظریف است و این از دیدگاه مایکل تابیدن نور عشق و امید به زندگیاش معنا میدهد … همین که چارلی کافمن عجیب و غریب یک انیمیشن ساخته، به اندازهی کافی کنجکاویبرانگیز است که بتواند مجبورمان کند آب دستمان است زمین بگذاریم و آن را ببینیم. شخصیتهای غریب، افسرده و پر از تناقض دنیای کافمن در این انیمیشن جذاب هم حضور دارند تا کافمن شاید از معدود نویسندگانی باشد که با فیلمنامهنویسی برای خودشان دنیایی شخصی دارند و مهر و امضایشان پای هر فیلمی که باشد اعتبار محسوب میشود. آنومالیسا پر است از آدمهای تنها و داغان و نمیدانم چقدر خصوصیات بیماری افسردگی استون به واقعیت این بیماری نزدیک است. ایدهی دهشتناک شنیدن یک صدای مردانه به جای تمام شخصیتهای زن و مرد داستان یکی از آن ایدههای کافمنی ناب است. آنومالیسا مانند هزارتویی سرگیجهآور میماند که حتی عشق هم راه علاجی برای فرار از آن ندارد. میماند یک سکانس مغازلهی به شدت جذاب که از فیلمهای واقعی هم، واقعیتر و تأثیرگذارتر از کار درآمده است.
آنا دختری که در صومعه زندگی میکند، باید قبل از سوگند خوردن و خودش را وقف کلیسا کردن با تنها خویشاوند زندهاش که خالهی اوست ملاقات کند. آنا از صومعه بیرون میآید تا مدتی را نزد خاله بگذراند. زندگی بهمریخته و دلبخواهی خاله درست نقطهی مقابل زندگی سرد و با ایمان و تارک دنیای آناست. این دو در مسیر پیدا کردن محل دفن پدر و مادر آنا با هم بیشتر آشنا میشوند … فیلم که برندهی اسکار بهترین فیلم خارجی زبان اسکار ۲۰۱۴ شده است، با یک کارگردانی بینظیر، با قابهایی تابلوگونه و ظرافت در دکوپاژها، حکایت همیشگی تقابل ایمان و بیایمانی را به تصویر میکشد. کادرهایی که پاولیکوفسکی با دقت و ظرافت میبندد، همگام با داستان و آدمهایش پیش میآید و مضمون اثر را بیش از پیش برای مخاطب روشن میکند. به عنوان مثال زمانی که آنا برای اولین بار به خانهی خاله میآید، در آشپزخانه شاهد چنین کادری هستیم: آنا پشت میز نشسته و بالای سرش یک تاقچه روی دیوار نصب است و خاله پشت به پنجره ایستاده که نور از آن داخل میآید. این کادربندی هوشمندانه همهچیز را دربارهی این دو زن روشن میکند: اولی خشک و سرد و مذهبی و دومی اهل زندگی و خوشگذرانی. فیلم ریتم کندی دارد اما جذاب پیش میرود.
سه خبرنگار تلویزیون به منطقهای جنگلی و دورافتاده میروند تا از گروهی گزارش تهیه کنند که شهری برای خود ترتیب دادهاند و رهبریشان به عهدهی پیرمردیست که او را «پدر» صدا میزنند. مردم این شهر که نامش را «بهشت» گذاشتهاند، از زندگی در این آرمانشهر راضی هستند و پدر را تا حد پرستش دوست دارند … فیلم از روی ماجرایی واقعی و تکاندهنده گرفته شده است. ماجرای رهبری به نام جیم جونز که ادعای خدایی میکرد و از طریق بلاهت و حماقت تمامنشدنی آدمها، آنها را با خود همراه کرد، به میان جنگلها کشاند و شهری برای خودش ترتیب داد. ظاهراً همهچیز خوب بود و مردم شهر از وجود «پدر» شان راضی بودند و او را دوست داشتند و به حرفهایش گوش میکردند اما وقتی به دولت آمریکا خبر رسید که در این شهر خودمختار، اگر کسی بخواهد از آنجا خارج شود، شکنجهاش میکنند، دولت تصمیم گرفت افرادی را برای سر در آوردن از موضوع به «جونزتاون» بفرستد. نتیجه این شد که نه تنها افرادی که از طرف دولت به «جونزتاون» رفته بودند توسط افراد جونز کشته شدند بلکه به دستور جونز، تمام ساکنین شهر در یک اقدام عجیب و تکاندهنده با خوردن مخلوطی از آب انگور و سیانور خودکشی کردند؛ چیزی بیش از نهصد نفر! و این بزرگترین خودکشی دستهجمعی طول تاریخ بشریت لقب گرفت و آدمها بار دیگر نشان دادند حماقت حد و مرزی ندارد. به هر حال این فیلم تلاش میکند در غالب این ماجرای واقعی، کمی هم دلهرهآمیز باشد که تا حدودی موفق است.
آنخلا دختریست دانشجوی سینما که پایاننامهاش را اختصاص داده به خشونتهای دیداری و شنیداری. او برای دیدن فیلمهای خشن به چما همکلاسیاش رجوع میکند، پسری که کلکسیون فیلمهای خشن و واقعی دارد. وقتی استاد راهنمای آنخلا بر اثر دیدن فیلمی واقعی از شکنجهی یک دختر میمیرد، آنخلا کنجکاو میشود ماجرا را پیگیری کند تا ببیند این فیلم را چه کسی گرفته و چرا … صحنهی پایانی فیلم که آنخلا و چما متوجه میشوند تمام بیماران بیمارستان در حال دیدن خبر تلویزیون دربارهی قاتل دیوانهای که دخترها را تکهتکه میکند و از این کار خودش فیلم هم میگیرد، هستند، طنز سیاه اولین ساختهی آمنابار، فیلمسازی که با چند فیلم اولش طوفان به پا کرد اما حالا انگار آب شده است و رفته است زیر زمین، خودش را نشان میدهد: مردم خشونت را دوست دارند. حتی همین آنخلا که به زبان خودش میگوید از دیدن خشونت متنفر است در حرکتی دیوانهوار قاتل را از پا در میآورد. هر چند زمان فیلم طولانیست و تردیدهایی که دربارهی قاتل واقعی به دل تماشاگر میاندازد بیش از حد به نظر میرسد اما با دیدن اولین فیلم آمنابار بیشتر این سئوال را پیش خود تکرار میکنیم که چرا برخی آدمهای بااستعداد ناگهان ناپدید میشوند در دنیای سینما؟
کادیر مردیست که دو سال مانده به اتمام زمان حبساش، از طرف پلیس مأمور میشود به محلهای که برادرش احمد زندگی میکند برود و آنجا مراقب عملیات مخفی تروریستهایی باشد که ظاهراً رفتوآمد مشکوکی دارند. ورود کادیر به محله سرآغاز اتفاقاتی کابوسمانند است که انگار هیچ جوابی برایشان وجود ندارد … حالا دیگر سینمای ترکیه علاوه بر بیلگهجیلان میتواند به سینماگران دیگری هم اعتماد کند که این توانایی را دارند تا نامش را زنده نگه دارند. آلپر فیلمی سیاسی ساخته که مستقیم و غیرمستقیم اوضاع و احوال کنونی ترکیه و دولتمردان آن را به نقد میکشد. فضای وهمانگیزی که کادیر در آن گیر میافتد، هیچ جواب منطقیای برایش متصور نیست. هر چه به سمت انتها میرویم انگار وارد فضایی سوررئال میشویم. آلپر به عمد به هیچ سئوالی جواب نمیدهد و بیننده را دستازپادرازتر از سالن بیرون میفرستد. یا از این فیلم خوشتان خواهد آمد یا دوست دارید سر به تنش نباشد. حد وسطی نیست.
سلام؛خیلی نقدهای خوبی بود.
پنجاه کیلو آلبالو به نظر من به مراتب بهتر از سالوادور بود و تعجب میکنم که این همه هجمه علیه فیلم صورت گرفته که متاسفانه فکر کنم بیشترش بخاطر اینه که مانی حقیقی فیلم رو ساخته!فیلم دو تا سکانس خیلی زیبا داشت:میدان مین و نخلستات هوس که واقعا خنده دار بود.
با تشکر از شما که از معدود کسانی هستید که نظر منصفانه به پنجاه کیلو البالو داشتید.
اسپات لایت هم فیلم خوبی بود و با ریتم خوب از اول تا آخر بیننده رو با خودش همراه میکنه.
سلام و ممنونم.
Kidnapped واقعا فیلم خوبیه من هم دوستش دارم ولی داستانش چیز خاصی نیست اما کار گردانیش فوق العادست و فیلم بیاد ماندنیه
من فکر می کنم بعضی از کار گردانهای خوب در هالییوود سعی می کنند اگه حرفی برای گفتن نداشته باشند فیلم جدید نسازن چون حق کپی رایتشون هم خیلی قویه کافیه طرف یک فیلم بسازه که فروش خوب داشته یا تو خواننده ها طرف یک آلبوم خوب ساخته باشه تا آخر عمر تامین مالیه دیگه نمیره خودش رو خراب هی آثار درجه دو یا سه بسازه بفرسته بیرون مثلا مسعود کیمیایی اگه همون ۶ یا۷ فیلم خوبش رو فقط ساخته بود الان خیلی مورد احترام تر بود تااین اواخر فیلمهایی ساخته ک زیاد فیلمهای خوبی هم نیست البته با احترام بهش فقط برای مثال گفتم ظاهرا این آقای آلخاندرو آمنابارهم یک فیلم سال ۲۰۱۵ ساخته که منتقدا نظر مثبتی نداشتند
Ida را خیلی دوست دارم.
اسپاتلایت فیلم خوبی بود اما نه در حد خیلی خاص به نظرم.
دریای درون را دوست دارم.
با فیلم حقیقی باید مثل خودش و کم توقع رفتار کرد.من عاشق پذیرایی ساده ام اما قرار نیست ازون فیلما بسازه فعلا انگار.
خشم و هیاهو را ندیدم اما کلا در عجبم ک سیدی از جون فیلمسازی چی می خواد!!!
مغزهای کوچک زنگ زده البته به تعبیر دوستمون آقادامون. اغراق شده است اما میگن محشره.مال همین سیدی است
نقد فیلم اژدها وارد میشود رو نمیخواید قرار بدید؟
نقد که نه، یادداشت کوتاهی مثل همین یادداشت ها آماده کرده ام که در بخش بعدی همین پُست قرارش می دهم.
ida سیاه و سفیده، فرانسیس ها سیاه و سفیده، نبراسکا سیاه و سفیده. چی باعث میشه که این فیلم ها سیاه سفید ساخته بشه؟ سلیقه؟ یا فکری پشتش هست؟ در مورد ida شاید. اما دوتای دیگه چی؟
ممنون از این سئوال خوب. به نظرم یک جایی بحث سلیقه ی بصری کارگردان است که فکر می کند اگر مثلاً فیلمش سیاه و سفید باشد، تأثیر مطلوبی خواهد گذاشت. یک جای دیگر می خواهد مضمونی را به مخاطب القا کند که در راستای مضمون فیلم و در جهت پر رنگ تر کردن آن است. درباره ی فیلم هایی که نام بردید واقعاً ایده ای خاصی ندارم که چرا سیاه و سفید هستند. اما به عنوان نمونه نگاه کنید به فیلم های بلا تار که تا جایی که یادم هست، همگی سیاه و سفید ساخته شده اند که برمی گردد به داستان های تیره و تار و عمداً ملال آور او که با بی رنگ بودن فیلم هایش به شدت همخوان است. مثلاً اگر فیلم هفت ساعته ی «تانگوی شیطان» اش رنگی بود، مطمئناً این اثری که حالا در ذهن می گذارد را نمی گذاشت.
به غیر از نبراسکا, باقی فیلمها و اسب تورین بلاتار را خیلی دوست دارم.سیاه و سفیدی فیلم بعضی وقت ها تو ذهن آدم حک میشه و از یادش نمیره.حتی برف روی کاجها هم شاید اگه سیاه و سفید نبود انقدر برام خاص نبود.
البته جالب اینجاست من کلا هیچ میانه ای با سینمای کلاسیک ندارم(فقط یک فیلم کلاسیک به نام راه های افتخار دیدم ک دوست داشتم.)که فیلم هاشون سیاه و سفیدن اما فیلم های سیاه و سفید این عصر گاهی خیلی بهم می چسبه.
فیلم سیاه و سفید جدید دیگه ای دیدم که خیلی دوسش دارم. Gueros از مکزیک.یک درام غیر داستانی تو مایه های فرانسس ها.
سلام؛خیلی عجیبه که اینهمه جو منفی علیه فیلم پنجاه کیلو البالو راه افتاده!!!گویا همه جلوی فروش رو دوست دارن بگیرن!متاسفانه مطلب توهین آمیزی در سایت مشرق بر علیه مانی حقیقی و این فیلم شده که آبروی نقد رو برده؛پر از توهین.
فکر میکنند هر کسی علیه فیلمی که مردم دوست دارند گارد بگیره خیلی میفهمه!کدام ابتذل؟کدام فساد؟خیلی از شوخیهای این فیلم در صدا و سیما یا سینما هم بوده حالا که نوبت این رسیده شده ابتذال!!!
یا منتقدی میاد از فیلم ده نمکی رسوایی۲ تعریف میکنه و اون رو اثری عارفانه میدونه،نقد منفی علیه این فیلم مینویسه!
میگن این فیلم ارزش سینمایی نداره!پلان پذیرش هتل رو با اون طراحی بامزه ببینید یاد هتل بزرگ بوداپست میفتید چقدر خوب کار شده یا دفترازدواج با رنگ سبز و قاب های بامزه که خیلی خوب کارشده!فیلمبرداری هم خوبه؛رومانتیک میشه،اکشن میشه!مگه بده مردم صد دقیقه فارغ از خستگی روزمره بخندند؟
باز هم از یادداشت خوب شما تشکر میکنم…
تشکر.
فقط خواستم بگم
damoon جان
اواتارت ۱۰۰% منو یاده ژان رنو می ندازه تو فیلم آبی بیکران
:)))) ممنونم. خیلی هم خوب.
آنومالیسا رو دیدم؛خیلی ایده فوق العاده و تکان دهنده ای داشت؛شخص افسرده ای که تمامی صداها مردانه به نظرش میرسه.حتی پسر و همسرش!
خیلی جالب و خوب بود.
انیمیشن هشداری غریب به تنهایی انسانهاست…