داود مربی تیم ملی فوتبال روستا، بعد از آسیب دیدن سعید، نامزد دخترش رعنا هنگام آخرین مسابقهی فوتبال، بیش از پیش نسبت به ازدواج او و رعنا حساسیت نشان میدهد … وقتی همچنان پیژامه پوشیدن و آن را تا روی گردن بالا کشیدن یا با حولهی حمام به کوچه رفتن، ملاک ساختن یک کمدی باشد، نتیجهاش میشود این فیلم که مانند اسم تویذوقزنندهاش، کمدی دست چندمیست که با دور هم جمع کردن بازیگران طنز تلویزیونی، تلاش کرده داستانی تعریف کند اما مشکل اتفاقاً در این نهفته است که هیچ داستانی برای تعریف کردن ندارد! نزدیک به چهل دقیقه از فیلم میگذرد اما همهچیز دور خودش میچرخد. از یک طرف علاقهی اکبر به خورشید، از طرف دیگر بدقلقی داود و مانعتراشیهای او برای ازدواج سعید و رعنا، خردهداستانهایی هستند که دائم تکرار میشوند بدون آنکه هیچ پیشرفتی در کار باشد. فیلم تلاش میکند با محور قرار دادن فوتبال، جذابیتش را دو برابر کند که در این امر هم ناموفق است.
دوم بهمن ماه ١٣۴٣ کاراگاه حفیظی در جزیرهای در جنوب کشور وارد کشتی بهگلنشستهای میشود تا راز به دار آویخته شدن مردی را کشف کند … در یکی از سایتهای سینمایی، پای مطلبی دربارهی فیلم، یک کاربر اینچنین کامنت گذاشته بود: «فوقالعاده بود فقط یکی به من بگه کلاً چی شد؟!» فیلم از لحاظ بصری، یک سروگردن از محصولات ایرانی بالاتر است. سروشکل بازیگران، رنگولعاب تصاویر و حالوهوای منطقهی بکر جنوب ایران، شمایلی از فیلمهای آمریکایی را به ذهن میرساند. فیلمی که باید روی پرده دید. اما آیا از آن خوشم آمد؟ اصلاً!
فیلمهای دیگر حقیقی در «سینمای خانگی من»:
ـ چمدان (اینجا)
ـ پذیرایی ساده (اینجا)
ـ ۵۰ کیلو آلبالو (اینجا)
حامد وارد یک شرکت بزرگ میشود و بعد از گرفتن قرار ملاقات با رئیس، تصمیم میگیرد طوری حرف بزند که رئیس او را قبول کند. او شروع میکند به تعریف داستان زندگی خودش که: با دوستش میلاد و نامزدش نازی جوانانی هستند بیپول که به هر دری میزنند تا سرمایهای جمع کنند، از حقالسکوت از دخترهایی که در آتلیهی عکاسیشان از آنها عکس گرفتهاند تا خِفت کردن پسرهایی که نازی در نقش یک زن خیابانی آنها را گیر میاندازد … کیایی باز هم رفته سراغ جوانهایی که میخواهند حقشان را از سیستم بگیرند. این بار البته داستان سرگرمکنندهی دیگری در کار است و کیایی با ترکیبی از شوخیهای کلامی (بیشتر کلامی) و تصویری، احتمال فروش فیلم خود را در گیشه بالا میبرد. فقط چیزی که نفهمیدم این بود که چرا باید ماجرایی که حامد (بهرام رادان) برای مرد ثروتمند (رضا کیانیان) تعریف میکند، درهمبرهم باشد؟ کسی که چیزی تعریف میکند، طبیعتاً سرراست از ابتدا شروع میکند و به انتها میرسد اما اینجا اینگونه نیست و من دلیلش را نمیفهمم. یکی از بامزهترین شوخیهای فیلم جاییست که جوان فیسبوکباز داستان در حین عملیات فروش موادمخدر پای صفحهی فیسبوکی اصغر فرهادی کامنت بیادبی میگذارد!
فیلمهای دیگر کیایی در «سینمای خانگی من»:
ـ عصر یخبندان (اینجا)
ـ ضدگلوله (اینجا)
ـ خط ویژه (اینجا)
احمد استاد دانشگاهیست که همسرش مهتاب دربارهی رابطهی بین او و یکی از دانشجویانش به نام فرنوش دچار شک میشود. احمد این رابطه را انکار میکند اما مهتاب مصرانه معتقد است چنین رابطهای وجود دارد و حتی این را مستقیماً به فرنوش هم میگوید. وقتی فرنوش بر اثر ایست قلبی میمیرد، همهچیز پیچیده میشود … وقتی از کارگردان پرسیدند چرا نام فیلم را با غلط املایی خودخواسته نوشتهاید، گفت وقتی فیلم را ببینید مشخص میشود. خب، ما دیدیم و مشخص نشد! فیلم خوب جلو میرود و ماجرای آبروریزی استاد دانشگاه و تبعاتش با ریتم خوبی تعریف میشود اما گرهگشایی پایانی به شدت سردستی و قابل پیشبینیست و همهچیز را خراب میکند.
فیلم دیگر ابراهیمیان در «سینمای خانگی من»:
ـ ارسال یک آگهی تسلیت برای روزنامه (اینجا)
در انگلستان سال ۱۶۳۰ویلیام به همراه زن و بچههایش به دلیلی نامعلوم از دهکده رانده میشوند و به حاشیهی جنگل پناه میبرند. وقتی بچهی کوچک آنها ناپدید میشود، همه تاماسین دختر بزرگ خانواده را مقصر میدانند. آنها معتقدند تاماسین جادوگر است … فیلم ایدهی بکر و جذابی دارد و راهی یکسر متفاوت از فیلمهای ترسناک پیش میگیرد و با ایجاد فضای ترس و تعلیق در سدهای که جادوگری و قراردادبستن با شیطان جزو گناهان بزرگ محسوب میشد و مجازات مرگ را در پی داشت، تلاش میکند وهم را در دل تماشاگر بنشاند که تا حدودی هم موفق به انجام این کار میشود. شیطان واقعی کیست؟
مادر زرین میمیرد و خواهر او آیلا دچار بیماری عصبی میشود. آیلا اعتقاد دارد مادر را اجنه کشتهاند … راستش فیلمهای سینمای ترکیه را همیشه دنبال میکنم. ژانر ترسناک در ترکیه ژانر نوپاییست که برگرفته از فیلمهای مشابه خارجی تلاش میکند برای خودش اسم و رسمی پیدا کند. کاراجاداغ یکی از فیلمسازانیست که به طور مشخص در این ژانر فعالیت میکند و تا پیش از این پنج سری از فیلم «دبه» را ساخته بود. فیلم جلوههای بصری و گریم و مخصوصاً حاشیههای صوتی ترسناکی دارد و در این زمینه بسیار موفق است تا حدی که حتی نگارندهی نترس را هم میترساند! اما وقتی از همان اول متوجه میشویم زمان فیلم دو ساعتونیم است حدس میزنیم که یک جای کار حتماً میلنگد! مشکل هم برمیگردد به داستان بیمزهاش که بیخودی کش پیدا میکند و پر از تکرار مکررات است.
مایک که فرزندش دست گروهی از یهودیها اسیر است، با همراهی دوستانش از جمله دو پلیس فاسد مجبور میشود از بزرگترین بانک شهر سرقت کند … فیلم از بس شخصیتهایش زیاد است و از بس این شخصیتها هیچ کارکردی در طول داستان ندارند که علناً تبدیل شده به اثری خنثی، در حالی که کلی ستاره در آن بازی میکنند که هر کدامشان به تنهایی میتوانند یک فیلم جداگانه را بچرخانند، حتی اگر آن فیلم کذایی داستان درست و حسابیای نداشته باشد. در بیکارکردی شخصیتهای فیلم همین بس که مثال بزنیم از وودی هارلسون در نقش کارآگاه آلن که بسیار هم جذاب و متفاوت بازیاش میکند اما این کارآگاه آلن فقط و فقط یک مترسک است و معلوم نیست چرا باید در داستان باشد و چرا باید برادرزادهای داشته باشد که اتفاقاً آن برادرزاده هم نقشی در داستان ایفا نکند؟!
دو برادر پیر نزدیک به چهل سال با هم قهر هستند با وجودی که در همسایگی هم زندگی میکنند. زندگی آنها و کلاً اهالی روستا از طریق نگهداری گوسفندان سپری میشود. وقتی بیماری سختی به جان گوسفندان روستا میافتد و همهی اهالی مجبورند دامهایشان را از بین ببرند، گامی برادر کوچکتر داستان تصمیم میگیرد دور از چشم بقیه، گوسفندانش را در زیرزمین نگهداری کند … فیلمی آرام با ریتمی کند اما جذاب. داستان بامزهاش در پیشزمینهی فضای همیشه برفی و سرد دهکده همراه با کشمکش اوجگیرندهی دو برادر به پایانی گرم ختم میشود.
ترز که در مغازهی عروسکفروشی کار میکند، با دیدن کارول زنی که چند سالی از خودش بزرگتر است عاشق او میشود. ترز که خودش در آستانهی ازدواج با جوانی به نام ریچارد است، همهچیز را زیر پا میگذارد و با کارول رابطهای عاطفی برقرار میکند … دو زن در دههی پنجاه میلادی نرمنرم عاشق هم میشوند و این فیلم که از روی رمان پاتریشیا هایاسمیت ساخته شده است، تلاش میکند به عمق احساسات این دو زن نفوذ کند و کشمکشهای احساسی آنها در قبال مردانی که دوستشان دارند و دربارهی یکدیگر را به تصویر بکشد. فیلم آرام و ساکت جلو میرود و به نتیجهای میرسد که از همان ابتدا هم چندان دور از ذهن نبود. راستش چیز خاصی در فیلم توجهم را جلب نکرد. داستانی نسبتاً تکراری و بارهاشنیدهشده.
تائو زن جوانیست که باید بین عشق جین شنگ که ثروتمند است و لیانگ زی که مسئول سادهی انبار کلاه کارگران معدن است، یکی را انتخاب کند و او جین شنگ را انتخاب میکند که آیندهی بهتری برایش متصور است. سالها بعد، زندگی هر سهی اینها دستخوش تغییرات زیادی شده است … فیلم دربارهی عشق بین آدمها حرف میزند و اینکه انتخابهای آدمها چقدر میتواند در مسیر زندگی آیندهی آنها مؤثر باشد. آدمهای ژانگ که هر کدام به شکلی تنهایی را میچشند. معلوم نیست اگر تائو، لیانگ زی را انتخاب میکرد اوضاع از چیزی که حالا میبینیم بهتر میشد یا نه. فیلم ریتم کندی دارد و گاه خستهکننده میشود.
فیلم دیگر ژانگ که در «سینمای خانگی من»:
ـ نشانی از شر (اینجا)
گروه «نادا» چپگراهای فرانسوی هستند که تصمیم میگیرند به خاطر اهداف انقلابیشان سفیر آمریکا در پاریس را به گروگان بگیرند. گروگانگیریای که فرجام چندان خوشی نمییابد … یکی از فیلمهای دههی هفتاد شابرول که در آن رنگوبوی سیاست پررنگتر از هر فیلم دیگرش است. چند مرد و یک زن در پی آرمانهایی هستند که گاه خودشان هم برای تعیین مرزهایش تعریفی ندارند. یکی در ابتدای راه پشیمان میشود و دیگری وقتی اوضاع را نامساعد میبیند میخواهد تسلیم شود. فیلم جذاب پیش میرود و سکانس محاصرهی گروگانگیرها در آن کلبهی روستایی هنوز هم سرحال و جذاب ساخته شده است.
فیلمهای دیگرِ شابرول در «سینمای خانگی من»:
ـ از شکلات شما متشکرم (اینجا)
ـ پسرعموها (اینجا)
ـ دختر دونیمشده (اینجا)
ـ لِدا (اینجا)
ـ سرژ زیبا (اینجا)
ـ تشریفات (اینجا)
ـ داستان زنان (اینجا)
سرگرد وارن سیاهپوست که قرار است سه جنازه را به صخرهی سرخ ببرد و جایزه بگیرد، در راه پربرف گیر میافتد و در ادامهی مسیر سوار کالسکهی جان روث میشود؛ مرد جایزهبگیری که دارد دیزی دمرگو یک تبهکار معروف را به صخرهی سرخ میبرد تا جایزهی هنگفتی بگیرد … هشتمین فیلم تارانتینو آنچنان که در تیتراژ هم به آن اشاره میشود، هر چند همچنان داستانگوست اما او تلاش کرده در ارایهی داستانش تجربهی متفاوتی انجام دهد. تقریباً نود درصد داستان او در کلبهای چوبی رخ میدهد که تبدیل میشود به کارزار موجودات پلیدی که یکدیگر را پول میبینند و تا جان هم را نگیرند دستبردار نیستند. اینبار دیگر سیاه و سفید و پیر و جوان هم ندارد. همه نفرتانگیزند. تارانتینو با همان دیالوگهای گاه طنازانه، گاه دوپهلو و همیشه جذاب و خاص، طی نزدیک به سه ساعت، در یک مکان واحد، داستانش را با خون و کلههای ازهمپاشیدهشده و استفراغ خونی شخصیتها درهم میآمیزد تا همچنان علایقش را دنبال کند هر چند نسبت به کارهای قبلیاش در مفهوم مرکزی داستان کمی گنگ عمل کند.
فیلم دیگر تارانتینو در «سینمای خانگی من»:
ـ جانگوی رهاازبند (اینجا)
آسونتا یک دختر جوان سیسیلیست که ویچنزو، یکی از جوانان روستا بیعصمتش میکند. فضای سنتی روستا آسونتا را مجبور میکند ویچنزو را تا لندن تعقیب کند و تا زمانی که او را نکشته به روستا برنگردد … مونیچلی در این کمدی بامزهاش که حتی تا پای نامزدی اسکار بهترین فیلم خارجی هم پیش رفت، تقابل فضای سنتی روستایی در سیسیل و فضای مدرن شهری مثل لندن را نشان میدهد و شخصیتش را در برزخ این دو اتمسفر کاملاً دور از هم نگه میدارد. آسونتا به عنوان دختری روستایی نمیتواند درک کند چطور دکتر از همسرش طلاق میگیرد و درست همان روز با همسر حالا دیگر سابقش و دوست پسر جدید همسرش به باغ وحش میرود. او در این مسیر کمکم چیزهایی یاد میگیرد اما به سنتهای خودش پایبند میماند و در نهایت انتقامش را میگیرد. مونیکا ویتی جذاب در این فیلم کولاک میکند.
فیلمهای دیگر مونیچلی در «سینمای خانگی من»:
ـ معاملهی بزرگ در خیابان مدونا (اینجا)
ـ بورژوای کوچک (اینجا)
ـ سازماندهنده (اینجا)
نور به همراه دختر کوچکش بعد از سالها به روستای محل زندگی دوران کودکیاش برمیگردد. بهانهی او برای بازگشت مادر بیمارش است که به او خبر دادهاند رو به مرگ است. با ورود نور به خانه، خاطرات گذشته و مشکلات جدید دوباره سر باز میکند … فیلم تلاش میکند قصه نگوید و به جای آن تمرکزش را میگذارد روی صحنههایی که نمیشود هیچ ربطی بینشان پیدا کرد. در واقع داستان به آن معنای کلاسیکش در کار نیست و فقط چند روز از زندگی نور را در آن روستای کوچک میبینیم. کمی صحبت با برادر، کمی کلنجار با پدر، موضوع همسایهی خوبشان که همیشه از مادر بیمار او نگهداری میکند و … . فیلم هدفی را دنبال نمیکند و برای همین از جایی به بعد خستهکننده میشود و ریتمش کشنده به نظر میرسد.
مستندی نه چندان موفق دربارهی پدیدهی ترسناک گرم شدن زمین که یک یخچالشناس معروف به نام کلود لوریس نزدیک به سی سال پیش با مطالعهی یخهای قطب جنوب آن را به تمام جهانیان هشدار داده بود. شاید بعد از دیدن این مستند آدمهای بیدقت و بیمسئولیت، همچنان بیدقت و بیمسئولیت باقی بمانند اما همین که یکی دو نفر هم به این نتیجه برسند که باید برای این زمین بیچاره که دارد از دست آدمها خفه میشود، کاری کرد، خودش کافیست. باید دست به کاری زد. باید این زمین را از دست آدمهای بیمسئولیت نجات داد.
چند مرد با سرقت از بانک میگریزند و در مسیر فرار یک زن و یک مرد را هم گروگان میگیرند. آنها همراه با زن و مرد وارد مسیری میشوند که فرجام خوشی به دنبال ندارد … فیلم که برداشتیست از فیلم ماریو باوای ایتالیایی به همین نام، با انرژی آغاز میشود و با انرژی هم به اتمام میرسد. یک اثر سراسر اکشن و تعقیبوگریز که به عمد روی شخصیتهایش مکث نمیکند و خط کلی داستان برایش مهم است. همراه با پایانی غافلگیرکننده که کمتر کسی میتواند به آن فکر کند.
اژدها وارد میشود بقدری من رو شیفته خودش کرد که دوبار دیدمش و هر دوبار لذت بردم.
در رابطه با داستان و نماد و ….
فیلم داره مخاطب رو وارد یه بازی میکنه و هی داستان تعریف میکنه؛مستند میشه و…
که اتفاقا من از همین خوشم اومد که داره یه داستان جذاب رو میگه.
موسیقی کریستف رضاعی هم آنقدر زیبا بود که آدمو مشتاق به دیدن فیلم میکرد در عین همه هیجانی که وارد میکرد.به همان قدرت هم احساسی و زیبا بود(صحنه نامه نوشتن کیوان و سپردن جنازه بابک به خلیج فارس)عجیب بود سیمرغ نگرفت!!
اژدها عالی بود.
فیلم آدت نمی کنیم یا می کنیم یا هرچی,مزخرف محض بود.آشغال.خدا پدر جدایی نادر از سیمین را بیامرزه ک امثال این کارگردانا و بازیگرا را آورد وسط. چه قدر حالم از این سینمای خیانتی ایران بهم خورد.کشور عقب افتاده.سینمای عقب افتاده.