داشتنِ النا …
خلاصهی داستان: سیلویو ژورنالیستیست که به خاطر مخالفت با آلمانها تحت تعقیب است. او بعد از فرار از دست آنها با النا آشنا میشود، دختری که به خاطر او، یک آلمانی را با اتو میکشد. رابطهی سیلویو با النا عاطفی میشود اما سیلویو که سر پرشوری دارد دختر را رها میکند و به رم میرود. دو سال بعد او یک روزنامهنگار است و برای یادآوری خاطرات به جایی برمیگردد که با النا آشنا شده بود …
یادداشت: دینو ریزی داستان پرفرازونشیب زندگی سیلویو را با جذابیت تعریف میکند. ژورنالیستی که به اصلاح کلهاش بوی قرمهسبزی میدهد و در دوران حکومت نازیها با آنها مخالفت میکند و در دوران رفراندوم با حکومت پادشاهی. او اهل کنار آمدن نیست. وقتی با آن گرسنگی شدید همراه با النا به خانهی آن مرد ثروتمند میرود، درست زمانیست که قرار است نتایج رفراندوم اعلام شود. اهالی اشرافی خانه با حکومت پادشاه موافق هستند و طبع سرکش و خلاف جریان سیلویو حکومت جمهوری را میپسندد. سیلویو با آنکه میداند جوّ بر علیه اوست، اما همچنان بر علیه شاه حرفهای تندی به زبان میآورد که النا مجبور میشود ساکتش کند چون گرسنهاند! در این سکانس عالی، ریزی تغییر و تحولات جامعهی آن زمان ایتالیا را در کنار داستان شخصیتهایش پیش میبرد و به مثابه هر اثر خوبی که برآمده از زمانهاش است، موفق میشود نهتنها سیر تحول جامعه را به نقد و چالش بکشد بلکه زندگی آدمهایش را در مسیر این تحولات به مخاطب بباوراند.
سیلویو آدم اهل سازشی نیست، با اینکه محتاج پول است اما قبول نمیکند اسم آن بازرگان کلهگنده را در ازای پولی هنگفت لو ندهد. هنوز از کلیسایی که با النا ازدواج کرده، پایش را بیرون نگذاشته که در یک تظاهرات عمومی شرکت میکند و دو سال حکم حبس میگیرد. او با اینکه سرش درد میکند برای اینجور کارها اما نکتهای که نمیشود ازش غافل شد این است که سیلویو بیش و پیش از هر چیزی به خانواده اهمیت میدهد. وقتی خبر مرگ استالین را بر بالین کودک بیمارش به او میدهند، او اصلاً حواسش نیست چه اتفاقی افتاده از بس که فقط کودکش را میبیند. بچهبازیهای او برای به دست آوردن دل النا، کتککارهای احمقانهاش و مستکردنهای بازهم بچهگانه و خندهدارش کاریزمای ژورنالیستی و سیاسی او را درهم میشکند. جاهایی که میخواهد توجه النا را جلب کند، تبدیل به کودکی تمامعیار میشود که از راههایی مضحک میخواهد خودش را ثابت کند؛ از کنار النا رد میشود طوری به او سلام میکند که انگار برایش اهمیتی ندارد اما بعداً که میبیند النا از جایش تکان نخورده، برمیگردد، کنار او مینشیند و اصرار میکند که با او حرف بزند! اینجا دیگر از آن سیلویوی مبارز خبری نیست. اینجا مردی را میبینیم که برای تصاحب دل معشوقهاش مبارزه میکند و آلبرتو سوردی بینظیر تفاوت این دو رویکرد را به خوبی در چهرهاش مینمایاند؛ یک جا مبارزی جدیست و جای دیگر عاشقی جدی. و اتفاقاً در این دومی جدیتر از اولیست. او در ابتدا بین زندگی و مبارزات سیاسیاش نمیتواند تعادلی برقرار کند؛ النا را میگذارد و به سمت رم فرار میکند و روزنامهنگاری را از سر میگیرد. یا به خاطر تظاهرات آنقدر در انفرادی میماند که نمیتواند مراحل رشد بچهاش را ببیند. اما هر چه که جلوتر میرود، کمکم اهمیت بیشتری به خانواده میدهد در حدی که با حرف مادر همسرش مبنی بر پیدا کردن شغل و درآمدی ثابت تصمیم میگیرد درس بخواند و آیندهای پیدا کند. هر چند در نهایت موفق به این کار نمیشود. ایدهی پایانی فیلم، ایدهی جالبیست: سیلویو بعد از سالها باز هم به سراغ النا میآید. حالا انگار برای خودش کسبوکاری راه انداخته و وضعش خوب به نظر میرسد. ما هم مانند النا و بقیهی مردم روستا در فکریم که او چه کرده که وضعش خوب شده. در پایان این را میفهمیم: سیلویو، مردی که همیشهی زندگی طرفدار فقرا بود و حتی دوستش را به خاطر اینکه به ثروتمندان پناه برده و به نانونوایی رسیده بود، سرزنش میکرد، حالا خودش برای همان تاجری کار میکند که یک روزی قرار بود اسمش را به روزنامهها لو بدهد. سیلویو انگار حالا مبارزات سیاسیاش را به هیچ میگیرد و برای النا میجنگد، فقط برای النا و بهدستآوردن او. اما جالب اینجاست که در پایان این الناست که تاب تحمل تحقیر شدن سیلویو توسط مرد تاجر را ندارد. سیلویو وقتی این را میفهمد، حساب تاجر احمق را کف دستش میگذارد و با غرور دستدردست النا از کاخ تاجر بیرون میرود. او حالا در مبارزاتش پیروز شده است اما از آن مهمتر اینکه النا را دارد …
پاسخ دادن