فیلم‌هایی که نباید دید، شماره‌ی پانزده

فیلم‌هایی که نباید دید، شماره‌ی پانزده

  • نام فیلم: گاهی
  • کارگردان: محمدرضا رحمانی

این کار اولین فیلم سلفی ایران لقب گرفته است اما اگر اولین فیلم سلفی دنیا هم لقب می‌گرفت، باز اتفاقی نمی‌افتاد. داستان کلیشه‌ای و مسخره‌ی فیلم درباره‌ی عده‌ای دوست که دور هم جمع می‌شوند و کم‌کم فضای دوستی به دشمنی تبدیل می‌شود، باعث شده ـ مثلاً ـ نوآوری فیلم هم نه‌تنها به چشم نیاید، بلکه آزاردهنده هم باشد. داستان ضعیف فیلم به همراه دیالوگ‌هایی شعاری و گل‌درشت، بازی بازیگران حرفه‌ای را هم تحت تأثیر قرار داده و همه‌چیز را از مرز مضحکه گذرانده است.

 

  • نام فیلم: اینجا کسی نمی‌میرد
  • کارگردان: حسین کندری

سرباز جوانی مسئول نگهبانی از یک لوله‌ی انتقال نفت نزدیک مرز ایران و عراق می‌شود. تنهایی و سکوت، کم‌کم او را دچار توهم می‌کند … آقای کندری صبر و تحمل و ظرفیت شما را اندازه می‌گیرند!

 

  • نام فیلم: یک دزدی عاشقانه
  • کارگردان: امیرشهاب رضویان

آقاکمال و آقاجمال هم پسرعمو هستند و هم پسرخاله. آن‌ها به دلیل دله‌دزدی‌های متعدد اکثر روزهای زندگی‌شان را در زندان گذرانده‌اند. در آخرین عملیات مهمی که انجام می‌دهند، بعد از دزدیدن مقدار زیادی پول دستگیر می‌شوند. آن‌ها پول‌ را به دست عصمت می‌رسانند و خودشان به زندان می‌روند. بعد از سال‌ها تحمل حبس، وقتی از زندان بیرون می‌آیند، متوجه می‌شوند عصمت حالا هنرپیشه‌ی نه‌چندان معروفی‌ست که پول آن‌ها را برای ساخت فیلم سرمایه‌گذاری کرده است … یک کمدی لوس و بی‌مزه که اوج طنازی‌اش بازی با کلمات است؛ یکی می‌گوید «ما کس‌وکارشیم» و آن یکی به اشتباه می‌گوید «ما کسب و کارشیم». یا استفاده از «ارکستر سیفونی» به جای «ارکستر سمفونی». بله، این فیلم در همین حد عقب‌مانده و مضحک است. ضمن این‌که خسته‌کننده هم هست. معلوم نیست می‌خواهد درباره‌ی چه‌چیز حرف بزند: پشت صحنه‌ی سینما؟ عشق؟ سیاست؟ واقعاً معلوم نیست. در صحنه‌ای می‌بینیم که شخصیت‌های داستان در سینما نشسته‌اند و دارند فیلم قبلی آقای رضویان را می‌بینند؛ در این ارجاع دادن چه چیزی نهفته است؟

 

  • نام فیلم: بدون مرز
  • کارگردان: امیرحسین عسگری

پسری که در یک کشتی به‌گل‌نشسته محیط امنی برای خودش ساخته و در آن روزگار می‌گذراند، با ورود یک نوجوان دیگر که به زبان عربی حرف می‌زند و تفنگی به دست دارد، آرامشش بهم می‌ریزد … بعد از این‌که معلوم می‌شود آن نوجوان عرب یک دختر است، فیلم تا پایان لو می‌رود؛ قرار است کم‌کم پسر و دختر با هم ارتباط برقرار کنند و با وجود آن نوزاد هم تبدیل شوند به نمادی از یک خانواده. کلاً فیلم بدون آن‌که منطق درستی بر آن حاکم باشد، از همان اول نمادپردازی می‌کند. مثلاً همان دختر عرب که وارد کشتی می‌شود، با یک طناب، کل کشتی را به دو قسمت تقسیم می‌کند که خودش این طرف باشد و پسر طرف دیگر. چرا باید چنین حرکت بی‌مقدمه‌ای انجام بدهد؟ چون اسم فیلم بدون مرز است! یعنی اول باید مرزی کشیده شود بعد مرزها برداشته شود تا برسیم به مفاهیم عمیق درون داستان. ورود آن سرباز آمریکایی به کشتی و پی بردن به این نکته‌ی کلیشه‌ای که همه‌ی سربازان آمریکایی بد نیستند و آن‌ها هم خانواده دارند، این فیلم کند و کشدار را تبدیل به بیانیه‌ای می‌کند که نباید زیاد جدی‌اش گرفت.

 

  • نام فیلم: تابو
  • کارگردان: خسرو معصومی

بهار دختر جوان و زیبایی‌ست که به زور به عقد سالار پیرمرد ثروتمند در می‌آید. روز عروسی، بهار فرار می‌کند و نزد معلم دهکده کسرا می‌رود. بهار و کسرا خیلی وقت است که عاشق هم هستند. آن‌ها در تصمیمی ناگهانی ازدواج می‌کنند اما این خطر وجود دارد که سالار و آدم‌هایش هر لحظه مچ آن‌ها را بگیرند … اصلاً بیایید دیالوگ‌های به‌شدت ضعیف و بازی‌های بد و داستان کهنه و نخ‌نمای فیلم را بی‌خیال شویم. فقط یک چیزی برای من این وسط جای سئوال دارد: در پایان فیلم سالار از بهار می‌پرسد آیا واقعاً او را دوست ندارد؟ و بهار جواب منفی می‌دهد. بعد برخلاف انتظارمان سالار که جواب منفی شنیده، نرم می‌شود و می‌گذارد دو جوان به هم برسند و حتی می‌گوید اگر می‌دانستم من را دوست نداری، از همان اول دست روی تو نمی‌گذاشتم. خب، حالا بحث این‌جاست که وقتی بهار همان روز عروسی از خانه‌ی سالار فرار می‌کند، معنایش چیست؟ طبیعتاً معنایش این است که سالار را دوست ندارد دیگر. پس چرا سالار این را نمی‌فهمد و مخاطب بیچاره ناچار است صد دقیقه تحمل کند؟ دیگر بهار با چه زبانی باید بگوید سالار را دوست ندارد؟! فیلم کلاً روی هوا بنا شده است. هیچی به هیچی.

 

  • نام فیلم: دلتا ایکس
  • کارگردان: علیرضا امینی

سیاوش و الناز همراه دوستان‌شان مهسا و حمید به شمال می‌روند. ورود مهمان جدیدی به نام بابک، سیاوش را از این رو به آن رو می‌کند. اتفاقی در گذشته افتاده که سیاوش و بابک به هم ربط پیدا می‌کنند … وقتی فیلم را می‌دیدم و رسیدم به آن صحنه‌ی کنار دریایش که گره‌ها باز می‌شود و دروغ‌ها رو، با تماس تلفنی یک آدم وقت‌نشناس و لرزیدن موبایلم (یادم نرفته بود موبایل را سایلنت کنم چون هم می‌دانم کار زشتی‌ست و هم این‌که اگر موبایل سایلنت نبود با این موسیقی ترسناک برنارد هرمن عزیز برای صحنه‌ی زیر دوش روانی استاد هیچکاک که روی موبایل گذاشته‌ام حتماً ملت از وحشت پا‌ به فرار می‌گذاشتند)، برای چند ثانیه فکرم از روی پرده به سمت گوشی رفت و دوباره برگشت روی پرده و همین موجب شد وقتی این صحنه به اتمام رسید و مثلاً دروغ آدم‌ها رو شد، به این فکر کردم که آیا من بد فهمیدم و حواسم پرت شد یا واقعاً قضیه به همین مسخرگی و بی‌معنایی بود؟! دو روزی فکرم درگیر بود تا یکی از دوستان که فیلم را دیده بود من را راحت کرد؛ چیزی را از دست نداده بودم و ماجرا به همان مسخرگی بود که فکر می‌کردم! این‌که چه کسی به چه کسی دروغ گفته، چرا گفته، چه دروغی گفته و این‌ها بماند. سئوال اصلی این‌ است: چرا این سیاوش و الناز برنمی‌گردند تهران؟ چرا مانده‌اند آن‌جا؟ از بازی نابازیگران هم که بگذریم …

فیلم دیگر امینی در «سینمای خانگی من»:

ـ استشهادی برای خدا (اینجا)

 

  • نام فیلم: سه و نیم
  • کارگردان: نقی نعمتی

سه دختر جوان که از زندان مرخصی گرفته‌اند، می‌خواهند از کشور فرار کنند. برای همین به شمال می‌روند و با مردی قرار می‌گذارند که قرار است آن‌ها را آن‌طرف بفرستد … این سه دختر کِی از زندان آزاد شده‌اند؟ چرا زندان بودند؟ چه کسی قرار است آن‌ها را آن‌طرف بفرستد؟ ناصر کیست؟ چرا هانیه دائم می‌خواهد با او تماس بگیرد؟ قضیه‌ی مردی که دوست ناصر است و هانیه او را می‌شناسد چیست؟ او خودش را به جای مردی که می‌خواهد دخترها را آن‌طرف بفرستد جا می‌زند؟ قضیه‌ی تصادفش چیست؟ ناصر دقیقاً چه کرده؟ چرا هانیه این‌قدر از او متنفر است؟ … فیلم پر از سئوال‌های بی‌جواب است. خسته‌کننده، مغشوش و انرژی‌بر. بی‌ثمر و بی‌سروته.

 

  • نام فیلم: فراموشکار (Amnesiac )
  • کارگردان: مایکل پولیش

مردی از کما بیرون می‌آید و هیچ‌چیز به خاطر نمی‌آورد. همسر او تلاش می‌کند خاطرات گذشته را به او بازگرداند … وای که چقدر لحن حرف زدن شخصیت زن فیلم، حرص در می‌آورد و البته آن نورهای بی‌معنایی که از پنجره‌های خانه به درون می‌تابیدند. که چه؟! آن تم موسیقی تکرارشونده‌ای که در تمام طول فیلم می‌شنویم، روی اعصاب است. آخرش هم نفهمیدم چرا این زن می‌خواهد آن‌طور با خشونت، چیزهایی را یاد مرد بیاورد؟ اصلاً می‌خواهد چه‌چیز را یاد مرد بیاورد؟ چرا می‌خواهد مرد را بکشد؟ واقعاً آدم فراموشی می‌گیرد.

 

  • نام فیلم: گورنبشت (Epitafio )
  • کارگردانان: روبن ایماز ـ یولنه اولایزولا

در سال ۱۵۱۹  میلادی سه سرباز اسپانیایی برای عبور از کوه آتشفشان و رسیدن به سرزمین‌های مکزیک مرارت‌های زیادی را به جان می‌خرند … کل فیلم سه سرباز در میان کوه و صخره هی بالا می‌روند، هی بالا می‌روند، هی بالا می‌روند آن‌قدر که آدم بالا می‌آورد واقعاً. این‌ها انگار تا ابد قرار است بروند بالا. گاهی سینما معنای خودش را از دست می‌دهد …

 

  • نام فیلم: هفت صندوق (۷ Cases )
  • کارگردان: سیموس وینچنزو

دو مرد بعد از سال‌ها زندانی بودن به دلیل دزدی، آزاد می‌شوند و دوباره تصمیم می‌گیرند دزدی دیگری ترتیب بدهند. اما این‌بار فرد سومی هست که می‌خواهد از آن‌ها انتقام بگیرد … بیچاره بازیگرهای مبتدی فیلم چقدر زور می‌زنند که لحظات داستان را در بیاورند اما از پسش برنمی‌آیند. فیلم می‌خواهد شبیه سری اره عمل کند اما علناً به یک کاریکاتور مضحک تبدیل می‌شود که نه سری دارد و نه تهی. فیلمی به شدت مبتدیانه، ضعیف و حتی احمقانه.

یک دیدگاه به “فیلم‌هایی که نباید دید، شماره‌ی پانزده”

  1. اقا امین(amin18) گفت:

    سلام هیچ کس این فیلم amnesiac رو نبینه واقعا مسخره تموم میشه و نشون میده که وقتمون رو هدر دادیم
    این قسمت نظرمو اگه میخواید نخونید چون لو میدم اخر فیلمو
    اخر فیلم پلیسا باید کسیو که ادم ربایی کرده تحت نظر داشته باشن تا خوب بشه و زندان ببرنش(منظورم با ارتیستس یعنی مرده) اونوقت چطور زنی که پلیسا دارن دنبالش میگردن میاد تو اتاق و میزنه ارتیسته رو میکشه بعدش با ناز و عشوه از اتاق خارج بشه و فیلم تموم میشه؟اونجا بیمارستان بود؟نه بیشتر شبیه قبرستون بود که انقدر خلوت بود.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم