تعطیلاتروها، سینماروها
خلاصه داستان: شکور زمینگیر و در آستانه مرگ است. اما هر بار در آستانه جانبهعزراییلدادن، منصرف میشود چرا که در روستای محل اقامت او دیگر جایی برای دفن شدن مردگان وجود ندارد و شکور از «بیقبری» میترسد. مشکل وقتی حادتر میشود که روستای بالادست هم اجازه خاککردن مردگان روستای پاییندست را نمیدهد. تنها کسی که میتواند مردگان را در زمین خود دفن کند شیرمرد، ثروتمند روستاست که وقتی فضا را مساعد درآوردن پول میبیند، با انواع و اقسام کلکها میخواهد قیمت زمینش را بالاتر ببرد. پیگیریهای فاضل پسر شکور برای پیدا کردن محل دفنی مناسب برای پدر هم بینتیجه میماند. فاضل از یک سو درگیر پیدا کردن قبر است و از سوی دیگر وقتی متوجه میشود عشق قدیمیاش خاطره به روستا برگشته و پیش مادرش زندگی میکند، دچار غلیان احساسات میشود. وقتی هم که شکور در آستانه احتضاری دیگر، تصمیم میگیرد از گلبانو، مادر خاطره حلالیت بطلبد، ماجرا به مسیر عشق و عاشقی میافتد …
یادداشت: ساکنان شهرهای بزرگی مثل تهران وقتی یکی دو روز تعطیلی به دست میآورند اولین جایی که به فکرشان میرسد بروند شمال است. دیدن ترافیک شدید جاده پرپیچوخم چالوس که ماشینها چسبیدهبههم گیر کردهاند، تصویری تکراری در تعطیلات است که اغلب با حادثههای تلخ و آلودگیهای زیستمحیطی و حداقلش میلیونها ساعت اتلاف وقت همراه است. هشدار پلیس هم بیفایده است، مردم میخواهند از شهرهای بزرگ پردودودم فرار کنند؛ به هر قیمتی.
فریدون حسنپور اهل شمال است و از این خصوصیت مردم تهران خبر دارد. از طرف دیگر این را هم میداند که سینمای ایران به سینمای «آپارتمانی» معروف شده که کل داستانش در سهچهار لوکیشن سربسته میگذرد و فضاهای خارجیاش هم چیزی جز ساختمانهای بیقواره و خاکستری و اتوبانهای شلوغ و پرسروصدا نیست. پس چه خوب میشود اگر داستان را به یکی از شهرهای شمالی سرسبز ببریم که علاوه بر آن امتیازها، مزیت بزرگتری هم دارد که همانا کاهش هزینههای فیلم است. این یعنی با یک تیر چند نشان را زدن. این نگاه اشتباه است؟ خیر. اما باید دید برای این کار چه مصالحی در اختیار داریم. آیا همین که برویم به دشت و دمن،کافیست؟ همچنان که «فیلم آپارتمانی» در ذات خود نمیتواند بد باشد، «فیلم خوشآبوهوا» هم الزاماً فیلم خوبی نخواهد بود.
ایده اولیه داستان ناردون به شکلی کاملاً منطقی باید در شمال یا الاقل یک روستای کوچک در استانی دیگر اتفاق میافتاد: پیرمردی به خاطر ترس از «بیقبری» نمیمیرد! یک ایده بامزه که جان میدهد برای یک کمدی سرحال همراه با دارودرخت و رودخانه و جنگل، با این فرض که چند خانواده در تعطیلات میانهفته، به جای رفتن به شمال، به سینما بیایند. اما این سینماروها با آن تعطیلاتروهای یادشده، یک شباهت عمده دارند …
فیلم با مرگ و مُردن بازی میکند و از این نظر موفق میشود توجه تماشاگر را جلب کند. بلاهایی که سر جسد نیمهجان کَل شکور میآید، از افتادن در رودخانه تا نگهداریاش در وانی پر از یخ باعث میشود تابوهای ذهنی تماشاگر به غلیان دربیاید! حتی میشود گفت خنده مخاطب به این صحنهها سازوکاری دفاعیست بر این حقیقت که خودش هم خواهد مُرد. به هر حال کمدی با اعوجاج واقعیتهای روزمره و بلاهایی که سر شخصیتهایش میآورد کاری میکند که مخاطب خود را دور از این بلاها بداند و برای خودش حاشیه امنیتی در تاریکی سالن سینما بسازد و به قول معروف به وضعیت شخصیتهای بلازده بخندد انگار که این اتفاقها برای خودش نخواهد افتاد. این خندههای برآمده از ناخودآگاه باعث میشود کمی از اضطراب مخاطب به شکلی کاملاً ناخودآکاه کاهش یابد و این دستاورد خوبیست اما باید دید آیا همه ماجرا همین است؟
ناردون هر چند ایده خوبی دارد اما پرداختش دستاندازهای زیادی دارد؛ از شخصیتهای بیکارکردی مثل کیکاوس و خانوادهاش که حتی «داستانپرکن»های خوبی هم نیستند تا موسیقی شلخته فیلم. در این مورد آخری کارگردان تمام سعیاش را کرده از انواع و اقسام موسیقیهای محلی شاد تا جای ممکن استفاده کند. موضوع دیگر، دو خط داستانی فیلم است که هر کدام نه بهطور مجزا تأثیرگذار هستند و نه درهمتنیدهشدنشان خوب از کار درآمده است؛ در یک خط داستانی ماجرای قبر پیدا کردن برای شکور را میبینیم و در خط دیگر قرار است عاشق و معشوقهای داستان به هم برسند. پیشبرنده خط اول داستان مانعی به نام شیرمرد است که با انواع کلک میخواهد پول هنگفتی از مردم بگیرد تا اجازه بدهد کسی در زمینش دفن شود. روند این داستان بسیار آشفته و شلخته است و در نهایت هم سادهانگارانه تمام میشود؛ شکور که از گوربرخاسته به ویلای شیرمرد میآید، شیرمرد از دیدن او با وحشت توبه میکند.
خط دوم که به داستان عشق و عاشقی شکور و گلبانو، فاضل و خاطره و سهیل و سارا برمیگردد هم به سادهترین شکل ممکن به سرانجام میرسد و همه با هم ازدواج میکنند! باز اگر ماجرای بههم رسیدن شکور و گلبانو کمی پرداخت شده است، ماجرای فاضل و خاطره و از آن مهمتر سهیل و سارا هیچ ظرافتی ندارد و همینطور بیهوا به پیکره اصلی داستان وصل شده تا احتمالاً با کمی حرفهای عاشقانه، مخاطب احساسات برش دارد. حسنپور تلاش میکند با ساختن موقعیتهایی، طنز کمدی موقعیت خلق کند و تنها به دیالوگ متکی نباشد که یکی دو جایی موفق میشود مثل آنجا که قرار است شکور را با تور ماهیگیری از رودخانه بیرون بکشند اما به جای او، ماهی به تور صیادها میافتد و یا کل سکانس خواباندن جسد شکور در وان پر از یخ …
تماشاگر بعد از دیدن فیلم از سینما بیرون میآید، مسافران هم از شمال برمیگردند اما هیچکدام خاطرههای خوبی با خود نمیآورند. همهچیز سریع فراموش میشود. مسافران از این مینالند که شهرهای کوچک توانایی و آمادگی پذیرایی از آنها را ندارند. تماشاگران هم از کیفیت فیلم ناراضی. البته حالا اگر بعضیها با همین امکانات هم خوش میگذرانند بحث دیگریست. طرف صحبت ما آنهایی هستند که میخواهند با کیفیت بهتری تفریح کنند.
پاسخ دادن