دوران جنگ ایران و عراق، شیده به همراه همسر و دختر کوچکش زندگی ناامنی را در تهران میگذرانند. شیده که به دلیل تمایلات سیاسیاش از ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی منع شده، ناچار است روزها را در خانه بگذراند. اما وقتی دختر کوچکش که هر شب کابوس میبیند، ادعا میکند که جنها به سراغش میآیند، همهچیز بهم میریزد. از یک طرف تهدید بمباران عراقیها در بیرون و از طرف دیگر خوابهای آشفتهی دختر که کمکم انگار به واقعیت بدل میشوند … فیلم با بازیگرانی ایرانی و کاملاً به زبان فارسی ساخته شده است. اولین فیلم بلند بابک انوری از پس فضاسازی برآمده هرچند داستانش در نهایت به نتیجهی درخوری نمیرسد و انگار نیمهکاره رها میشود. او برای اینکه فضای فیلمش را به واقعیت نزدیکتر کند تصمیم گرفته زبان فیلم فارسی باشد و این برای فیلمی که قرار است در خارج از مرزهای ایران به نمایش درآید، تصمیم جسورانهایست اما خب انوری اینطور خواسته که به جای توجه به حواشی، حالوهوای فیلمش به واقعیت نزدیکتر باشد. در همین راستاست که او بازیگرانی را انتخاب کرده که به خوبی فارسی حرف میزنند و در عین حال خیلی هم خوب بازی میکنند، از جمله نرگس رشیدی در نقش شیده و آوین منشادی در نقش دختر کوچک. طراحی صحنهی خانهی شیده خیلی به حالوهوای آن سالها نزدیک است. اینها همه خوب و قابل توجه اما در نهایت داستان فیلم بسیار الکن است. آخرش هم مشخص نمیشود این اجنه از جان این خانواده چه میخواهند و چرا بر آنها پدیدار شدهاند و چرا دست از سرشان برنمیدارند؟
اد و لورن اینبار برای یکی از سختترین و مهمترین پروندههای جنگیری به انگلستان و نزد خانوادهی هادسون میروند که دخترشان جانت دچار جنزدگی شده است … اینجا دیگر بحثِ صحبت مستقیم با روح مطرح است. اد کنار جنت و پشت به او مینشیند و با موجود خبیث حرف میزند. موجود خبیث هم درددل میکند و حتی بعدتر سر شخصیتها را با ترفندی شیره میمالد که از خانه بروند و خودش و جانت تنها بمانند. حالا دیگر موجودات خبیث اینگونه داستانها کلی برووبیا پیدا کردهاند و حسابی فعال هستند! فیلم که از روی پروندهی واقعی زوج معروف وارِن ساخته شده به رغم چند شکی که در ابتدا به دل تماشاگر میاندازد مبنی بر اینکه ممکن است جنی وجود نداشته باشد و همهی کارهای جانت از روی دیوانگی باشد، اما در نهایت و مثل همیشه نشان میدهد که این «چیز»ها وجود دارند. راستش به دنیای واقعی که برگردیم و ماجراهای زوج وارِن را پیگیری کنیم چیزی جز یک مشت حرفهای بیاساس و عکسهای احمقانه و گزارشهای خندهدار نصیبمان نمیشود (راستی چرا در واقعیت، وارِنها از صحنههای جنگیری فیلم نمیگرفتند و به ضبط صدا اکتفا میکردند؟). اما در دنیای فیلم، همه اصرار دارند که این وارِنها را جدی بگیریم که البته نمیشود. فیلم روی همان کلیشههای همیشگی حرکت میکند و با طرح این پرسش که: چرا اد آن گردنبند معروفش را از همان اول به جانت نمیدهد که این همه دردسر درست نشود؟، کل فیلمنامه میرود روی هوا. میماند کارگردانی خوب جیمز ون که مخصوصاً در صحنههایی مثل رویارویی اد با روح خبیث در حالی که به او پشت کرده و برای اینکه کلکی در کار نباشد جانت در دهانش آب نگه داشته، نمود مییابد.
فیلمهای دیگر ون در «سینمای خانگی من»:
ـ موذی (اینجا)
ـ موذی: قسمت دوم (اینجا)
ـ احضار (اینجا)
ـ خشمگین هفت (اینجا)
نام فیلم: سیانور
کارگردان: بهروز شعیبی
امیر فخرا که به تازگی از دانشگاه پلیس فارغالتحصیل شده، به دستور بالادستیها دستیار تیمسار میشود تا پروندهی ترور گروه مجاهدین را حلوفصل کنند. این در حالیست که امیر عاشق هما است و هما یکی از اعضای گروه مجاهدین است. امیر حالا باید چیزی بین عشق و وظیفه را تجربه کند … مجاهدین و ترور و مارکسیست و کلاً اینجور سیاسیبازیها، هیچوقت برایم جذاب نبودهاند و نخواهند بود. در نتیجه با این پیشزمینه به دیدن فیلم نشستم و خسته هم شدم. بعداً از کسانی که از این ماجراها اطلاعات کافی دارند شنیدم که خیلی چیزها تحریف شده و مسائل آنطوری نبوده که در فیلم نشان دادهاند. اما به نظرم مشکل اصلی اینجاست که فیلم نمیتواند برای آدمهای بیاطلاعی مثل من، ماجرایش را درست منتقل کند. فراوانی اسمها گیجکننده است و اول باید کتابی دربارهی مجاهدین خوانده باشید تا از جزئیات فیلم سردربیاورید. طراحی صحنهی فیلم فوقالعاده است و به شدت باورپذیر، مخصوصاً طراحی خانهی امیر (پدرام شریفی) و مخصوصاً آن کاغذدیواریهای پذیراییاش …
فیلم دیگر شعیبی در «سینمای خانگی من»:
ـ دهلیز (اینجا)
بعد از وقوع قتلهایی بیرحمانه در روستا و حضور آدمهایی زامبیگونه در محل وقوع قتلها، جونگ گو که افسر پلیس است، کنجکاو میشود بداند ماجرا چیست. او از بقیه شنیده که این قتلها توسط مردی چشمقرمز انجام میگیرد که به تنهایی در جنگل زندگی میکند … با فیلمی دلهرهآور طرفید که هر چه جلوتر میرود وهمانگیزتر میشود. تکههای بامزه و طنازانهی ابتدایی جای خودشان را به لحظات نفسگیری میدهند که داستانی خوب به همراه کارگردانی چیرهدستانه و بازیهای باورپذیر فیلم و جزئیات دیگر موجبش شدهاند. شیطان واقعاً کیست؟ سرنخ اتفاقات مرموز این روستای به ظاهر زیبا به کجا میرسد؟ لحظهای که دختر جنزدهی جونگ گو بر سر او فریاد میزند، از لحظات موبرتنسیخکن فیلم است.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ تعقیبکننده (اینجا)
سه دوست برای دزدی از یک مرد کور که سابق بر این ارتشی بوده، وارد خانهاش میشوند اما اوضاع آنطور که تصور کرده بودند خوب پیش نمیرود … فیلم موفق شده در پیچوخم راهروها و زیرمین یک خانه تعلیق و ترس بیافریند و تا آخرین لحظه مخاطب را پای خودش نگه دارد. ایدهی کور بودن پیرمرد و بعد ورود جوانها به خانهاش، بازی دیدن و ندیدن را با تماشاگر آغاز میکند که بسیار جذاب است. صحنهای که پیرمرد چراغهای زیرزمین را خاموش میکند تا با قربانیانش مساوی شود، از بهترین لحظات فیلم است. خانه به عنوان عنصر مهم در فیلم، تبدیل میشود به قتلگاهی که انگار خلاصی از آن ممکن نیست. جوانها دوسه بار تا آستانهی خروج از خانه قرار میگیرند اما دوباره توسط پیرمرد اسیر میشوند و همین ناتوانی برای خروج، در آن آخرین لحظهای که راکی در را باز میکند و پا به خیابان میگذارد، در حرکتی اسلوموشن تأثیرش دو برابر میشود. انگار که تماشاگر پشت او فریاد میزند: به پشت سر نگاه نکن، فقط فرار کن!
آرتور بیشاپ یک مکانیک است یعنی آدمکش. او مأموریت دارد آدمبدها را از میان بردارد اما وقتی به دستور بالادستیها مجبور میشود نزدیکترین دوستش را به خاطر کلاهبرداری و پولشویی از بین ببرد، متوجه میشود که خودش بازیچهی دست گروهش قرار گرفته است … اصلاً به خودتان فشار نیاورید. با خیالی آسوده بنشینید و از بزنوبکوبهای فیلم لذت ببرید. فیلم پیچوخم خوبی دارد و فقط برای فکر نکردن ساخته شده است. پس فکر نکنید و فقط چشم بدوزید به صفحهی تلویزیونتان.
آرتور بیشاپ، آدمکش حرفهای، اینبار عاشق میشود و وقتی عشقش در چنگ مردی دیوانه اسیر میشود، او خودش را به آب و آتش میزند که دختر را نجات دهد … درست عین بازیهای کامپیوتری بیشاپ برای رسیدن به آدم مورد نظر، هزارویک جور مانع پیش روی خودش دارد که با ذهنی نبوغآمیز و کلی حرکات محیرالعقول موانع را پشت سر میگذارد و خودش را به هدف میرساند. قرار است او قهرمان جدید سینما باشد که از پس هر کاری برمیآید. جذابترین بخش این قسمت سوراخ کردن استخر شیشهای قاچاقچی فیلم در طبقهی چندینوچندم یک آسمانخراش است که حسابی نفسگیر از آب درآمده. فیلم برای گذراندن یک غروب دلگیر در تنهایی بامزه است و نه بیشتر.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ ما شب هستیم (اینجا)
یکی از ثروتمندترین مردان آمریکا، اوگدن میرز، با یک کشتی در حال مسافرت است. یک شب دختری را در کمد لباسهایش پیدا میکند که مخفیانه قصد سفر به آمریکا را دارد. کشوقوس او برای بیرون انداختن دختر، منجر به ماجرایی عاطفی میشود … آخرین فیلم نابغهی بزرگ سینما، هر چند از شاهکارهایش فاصلهای نجومی دارد اما در عین حال در حدواندازهی خودش، فیلمیست بامزه و روان دربارهی عشق مردی ثروتمند به زنی بدبخت به سبک داستانهای پریان. فیلمی که صحنههای بامزهای دارد و مارلون براندو و سوفیا لورن در آن کولاک کردهاند. بازی سیدنی چاپلین پسر نابغهی بزرگ، و البته دختران او در چند صحنهی کوتاه از نکات جالب توجه فیلم است. در صحنهای کوتاه، خودِ نابغه هم برای لحظهای در نقش یکی از خدمتکاران کشتی وارد اتاق میشود و بعد خیلی زود بیرون میرود. دیدن این مرد بزرگ که آنقدر پیر شده است، دل آدم را به درد میآورد.
فیلمهای دیگر نابغه در «سینمای خانگی من»
ـ روشنیهای صحنه (اینجا)
ـ پادشاهی در نیویورک (اینجا)
پدر و مادر ارشیا که در خانهی خالهاش مهمان هستند، نیمهشب بعد از یک دعوای شدید خانه را ترک میکنند و ارشیا را با خاله و شوهرخالهی ناشنوایش تنها میگذارند. روز بعد خبر میرسد که پدر و مادر در تصادف کشته شدهاند و حالا خاله و شوهرخاله باید ارشیا را به تهران برسانند و در طی مسیر به شکلی این خبر ناگوار را به او بدهند … اولین فیلم فرشباف نشان میدهد که کارگردان باهوش و بااستعدادیست و نتیجهی منطقیاش هم باید بشود برف که فیلمیست قابل بحث و تروتمیز. از همان صحنهای که ماشینی در جادههای پرپیچوخم و سرسبز حرکت میکند و به جای دیالوگ، زیرنویس گفتگوی زن و مردی را میخوانیم، بازیهای فیلم با مخاطب آغاز میشود. بعد وارد ماشین میشویم و میفهمیم زن و مرد ناشنوا هستند و با زبان اشاره با هم حرف میزنند. عنصر اصلی فیلم صداست هر چند بیش از نوددرصد فیلم با زبان بیزبانی خاله و شوهرخالهی ارشیا و با زیرنویس پیش میرود. ایدهی فیلم که به گفتهی خود فرشباف در کارگاههای عباس کیارستمی شکل گرفته و قوام پیدا کرده، با آن نماهای جادههای پیچوخمدار و تکدرختهایی که گاهوبیگاه در قاب ظاهر میشوند، از سینمای خودِ کیارستمی نسبت برده است اما هویت خودش را پیدا کرده و قائمبهذات است. به گفتهی فرشباف فیلم تنها با ۲۲ میلیون تومان ساخته شد.
فیلم دیگر فرشباف در «سینمای خانگی من»:
ـ بهمن (اینجا)
دکتر هنکبوش به همراه دو نفر دیگر تلاش میکنند آسایشگاه جودی که در آستانهی تعطیلی و واگذاری به شخص دیگریست، دوباره به دست خودش بیفتد. آنها با ترفندهای مختلف سعی دارند هر طور هست جودی زیبا را خوشحال کنند … یک فیلم دیوانهوار و جذاب که هر سکانسش پر است از نقل قولهای مثل همیشه شنیدنی و تندوتیز گرچو و ایدههای ناب. پیانو نواختن چیکو واقعاً هیجانانگیز و زیباست و چنگ هارپو مسحورکننده. طبق معمول صحنه برای هنرنماییهای این سه برادر آماده است. سکانسهای دیوانهوار و عجیب و غریب فیلم، حسابی درگیرکنندهاند. از جمله سکانسی که قرار است یک دکتر واقعی و دکتر هکنبوش که در واقع دامپزشک است، خانم پیر آسایشگاه را معاینه کنند تا دست دکتر قلابی جمع رو شود. خرابکاریهای سه برادر و بهم ریختن صحنه از جذابترین لحظات فیلم است. سکانس پایانی مسابقهی اسبدوانی هم اوج قدرتنمایی سام وود باتجربه و البته دیوانهبازیهای برادران مارکس است. فیلم تلفیقی از درامی ورزشی، موزیکال و البته در ورای همهی اینها یک کمدی سرحال و جذاب است.
*و حالا در ادامه به چند فیلم از سینمای استثنایی ازو نگاهی کوتاه میاندازیم که البته برای پرداختن به جزئیات دنیای او وقت و مطلبی دیگر لازم است:
آقای یوشی به همراه همسر و دو پسر کوچکش به منطقهی جدیدی نقل مکان میکنند. پسرها که گرفتار بچههای تخس آن منطقه شدهاند، برای رفتن به مدرسه دچار مشکلاتی میشوند … فیلم با کمدی ملایمی آغاز میشود و شاهد شیطنت بچههایی هستیم که در دنیای خود زندگی میکنند. اما جلوتر که میرویم و با بهمیانکشیدهشدن بازی «بابای چه کسی مهمتر است؟» (در یکی از صحنههای فوقالعادهی فیلم، یکی از بچهها ادعا میکند پدرش از همه مهمتر است چون میتواند دندان مصنوعیاش را از دهانش بیرون بیاورد!) داستان جنبهی عمیقتری به خود میگیرد. از اینجا به بعد است که بچههای آقای یوشی تلاش میکنند درک کنند چرا پدرشان جلوی یک مرد دیگر خموراست میشود. پدر که دلیل میآورد آن مرد رئیسش است، باز هم بچهها درک نمیکنند مناسبات دنیای بزرگترها چگونه میتواند باشد. بتی که بچهها از پدر در ذهنشان ساخته بودند فرو ریخته است. اما آنها نمیدانند که این خموراستشدنها هم جزوی از دنیای بزرگترهاست و نمیشود کاریش کرد. ازو به زیبایی و سادگی مفهومی پیچیده را محور فیلمش قرار میدهد.
یک گروه تئاتر مثل هر سال برای اجرای نمایش به شهر کوچکی میآیند. رئیس گروه با ورود به شهر به خانهی زنی میانسال و پسر جوانش میرود و وقتش را با آنها میگذراند. پسر جوان نمیداند که رئیس گروه تئاتر پدر اوست … این فیلم صامت ازو در سال ۱۹۳۴ ساخته شد. ازو در این فیلم روان و جذاب زندگی مردی را روایت میکند که برای درآوردن خرج زندگی مجبور است به سفرهای طولانی برود و نمایش اجرا کند. با ورود به شهر همه او را استاد صدا میکنند تا از همان ابتدا او حتی در نظر مخاطب هم ارج و قربی پیدا کند. اما جلوتر که میآییم انگار کمکم از شأن و منزلت این آدم در نزد ما کاسته میشود. اما باز هم که جلوتر میرویم و از ماجرای تلخ زندگیاش سردرمیآوریم (همسرش بعد از اعتراض پسر که میگوید او اگر پدر من است در این بیست سال کجا بوده؟ به او جواب میدهد: او برای بزرگ کردن تو و اینکه احساس کمبود نکنی همهچیز را گذاشت و رفت) پیشداوریهایمان را کنار میگذاریم. اینجاست که آدمهای داستان جنبهای انسانی و باورپذیر به خود میگیرند؛ هم استاد که تازه درک میکنیم چه مرارتها که تحمل نکرده، هم همسرش که از چهرهی رنج کشیدهاش پیداست چقدر انتظار کشیده و هم پسر جوان که حق دارد به نبود پدرش اعتراض کند. هر چند که بعداً خودش متوجه اشتباهش میشود. پدر نمیخواهد پسر مثل او زندگی سختی را تحمل کند. راز جذابیت فیلم انسانهایی هستند از گوشت و پوست و استخوان که جلوی دوربین زنده میشوند.
آقای هوریکاوا معلم مدرسه است. او یک روز دانشآموزان را به گردش میبرد و بر اثر بیاحتیاطی یکی از پسرها در آب دریاچه غرق میشود. هوریکاوا از آن به بعد تصمیم میگیرد شغل معلمی را کنار بگذارد اما از طرف دیگر دوست دارد تنها پسرش معلم شود … آقای هوریکاوا و همکار قدیمیاش توسط شاگردان سالهای گذشتهشان به یک مهمانی دعوت شدهاند. در این مهمانی میخورند و مینوشند و گپ میزنند. در قسمتی، معلمهای سالهای دور از مردانِ اکنون میپرسند هر کسی ازدواج کرده دستش را بالا بگیرد. پسرها همه دستشان را بالا میگیرند. بعد میپرسند هر کسی بچه دارد دستش را بالا بگیرد و باز همه دستشان را بالا میگیرند. آنوقت این دو معلم پیر به هم نگاه میکنند و میگویند زندگی مثل باد میگذرد و چقدر همهچیز غیرقابل پیشبینیست. ازو در این فیلم با همان لحن آرام و سنگین و عمیق و جذاب خود دقیقاً به همین دو نکته (غیرقابل پیشبینیبودن و مثل باد گذشتن) اشاره میکند. به عنوان مثال با یک کات، چندین سال جلوتر میرود و آدمهای موسیاه صحنهی قبل ناگهان مویشان سفید شده است. با این تمهید زیبا (که مثلاً ریچارد لینکلیتر در پسربودن از همین تمهید استفاده میکند) دقیقاً به مخاطب نشان میدهد که زندگی چقدر سریع پیش میرود و سالها یکی بعد از دیگری میآیند و میروند.
آقای هوریکاوا این مرد شریف هر چند خودش خاطرهی تلخی از معلمی دارد اما دائم به پسرش توصیه میکند که معلمی را کنار نگذارد و کارش را درست انجام دهد. او روی درست انجام دادن کار به شدت تأکید دارد و حتی در آخرین لحظات زندگیاش هم این جملات را تکرار میکند: «بهترین کاری که میتونستم رو انجام دادم. خوشحالم.»
پسربچهای که به نظر میرسد خانوادهاش او را سر راه گذاشتهاند، نزد پیرزنی میماند تا کسوکارش پیدا شوند. پیرزن در ابتدا با بچه رفتار خوبی ندارد اما کمکم رابطهی عاطفی عمیقی بین آنها شکل میگیرد … ازو مثل همیشه با همان لحن باحوصلهاش داستان پیرزن تنهایی را روایت میکند که ابتدا به گفتهی خودش از بچهها متنفر است اما کمکم نسبت به بچهی گمشده احساس مادرانهی زیبایی پیدا میکند. هر چند در میان فیلمهای ازو، این فیلم از کارهای غیرشاخصش محسوب میشود اما به هر صورت پاکی همیشگی کارهای این سینماگر انسانشناس را یدک میکشد.
نوریکوی جوان و پدرش با هم رزوگار میگذرانند. پدر اصرار دارد که نوریکو ازدواج کند اما نوریکو تصمیم دارد پیش پدر بماند چون اعتقاد دارد اگر برود پدر تنها خواهد ماند … ازو در حالیکه هیچوقت ازدواج نکرد اما روایتگر عمیقترین رابطهها بین افراد خانواده بود. در اینجا دختری میخواهد ازدواج نکند و پدری تلاش میکند او را راضی کند به ازدواج. داستان فیلم همین یک خط است اما خودِ فیلم به اندازهی یک کتاب حرف و حدیث میآفریند. ازو به مینیمالیستیترین شکل ممکن همهچیز را حذف میکند تا به روایتی کمشاخوبرگ در سطح و پربار در عمق برسد. دوربین ازو به اصرار هیچ تکانی نمیخورد و فقط مانند انسانی آرام که چهارزانو روی زمین نشسته (نماهای فیلمهای ازو به نمای تاتامی معروف هستند) زندگی انسانها را از دور نگاه میکند بدون اینکه بخواهد قضاوتی بکند. یکی از لحظات خوب فیلم در تئاتر اتفاق میافتد. جایی که پدر و دختر با دقت مشغول تماشا هستند اما از وقتی که پدر به زن بیوهای که قبلاً عمهی دختر او را برای ازدواج با پدر پیشنهاد داده بود، نگاه میکند و سری تکان میدهد، دختر کمکم حواسش از تئاتر پرت میشود و فکرش میرود سمت ازدواج پدر. دختر از ازدواج پدر هم ناراحت است اما خبر ندارد که زندگی در گذر است و تا ابد نمیتوان کنار کسی ماند. پدر این را میداند که رنج تنهایی را به جان میخرد اما دختر را میفرستد خانهی بخت.
آکیکو که بهتازگی همسرش را از دست داده، با دخترش آیاکو روزگار میگذراند. دوستان خانوادگی آنها که با شوهر آکیکو دوست بودهاند مردانی پابهسنگذاشته هستند که از جوانی در حسرت ازدواج با آکیکو میسوختهاند اما وقتی آکیکو با دوستشان ازدواج میکند آنها دیگر حرفی از این موضوع نمیزنند. حالا با فوت شوهر آکیکو، حسرتهای قدیمی دوباره سر باز میکند و از طرف دیگر این مردها تصمیم میگیرند برای آیاکو هم شوهر خوبی دستوپا کنند … روزگاری ستسوکو هارای بانمک در نقش دختری که سنتهای گذشتگان را نادیده میگرفت، تلاش میکرد ازدواج نکند مگر با کسی که دوستش دارد. او روی سنتهای غلط خط بطلان میکشید تا درست زندگی کند. حالا اینجا او در نقش مادریست که دخترش در همین موقعیت قرار گرفته است. همینجاست که او خیلیخوب میفهمد دختر چه میگوید. ستسوکو هارای این فیلم، هنرپیشهی مورد علاقهی ازوی بزرگ، در واقع ادامهی منطقی ستسوکو هارای فیلمهای پیشین است. سئوال دختر همچنان این است که اگر او ازدواج کند، تکلیف مادر چه خواهد شد و جواب مادر مثل همیشه این است که زندگی تا بوده همین بوده و بچهها رفتنیاند و والدین ماندنی.
آقای واتارو هیرایاما نگران زندگی دو دخترش است. او در رفتاری پدرسالارانه تلاش میکند آن کسی را که خودش مدنظر دارد به عنوان همسر دختر بزرگترش معرفی کند اما خبر ندارد که زمانه عوض شده و حالا این دخترها هستند که خودشان زندگی خودشان را به دست خواهند گرفت … ماجرا همچنان ماجرای تقابل نسل قدیم و نسل جدید است. ماجرای به ظاهر سادهی پدری که میخواهد بچههایش خوشبخت شوند و در نتیجه در همهچیزِ آنها دخالت میکند. ماجرای تابوشکنی نسل جدید و ایستادن مقابل خواستههای زورگویانهی پدر و مادر و ترسیم کردن مسیر خوشبختی توسط خودشان. فیلمهای ازو همگی همینقدر طرح و ایدههای سادهای دارند. همچون تیتراژ فیلمهایش که همگی روی یک بافت پارچه شبیه گونی نوشته میشود. بهسادگی هر چه تمامتر. پدر در حالی که نمیخواهد اجازه بدهد دختر بزرگ خودش تصمیم بگیرد همچنین در حال رفعورجوع ماجرای دخترهای دو تن از دوستانش است که آنها هم اتفاقاً بر ضد خانوادهی سنتی و زورگویشان انگار شورش کردهاند و میخواهند زندگی خودشان را داشته باشند. پدر در طی این مسیر است که کمکم یاد میگیرد به خواستههای جوانها احترام بگذارد و اجازهی تصمیمگیری به دخترش را میدهد. ازو در اینجا هم همچون آثار قبلیاش از گذر عمر میگوید و اینکه زندگی با تمام خوب و بدهایش میگذرد و تمام میشود. مثال روشنش صحنهی پایانی و جاییست که پدر در قطار نشسته و دارد به دیدار دختر تازهعروسش میرود. قطار و ایستگاه قطار در سینما روشنترین نماد هستند دربارهی گذر عمر. زندگی میگذرد، پدران در حسرت گذشته شعر میخوانند و گریه میکنند و به فکر فرو میروند و فرزندان زندگی خودشان را میسازند و پیش میروند و البته که روزی آنها هم پیر میشوند و این چرخه تا همیشه ادامه خواهد داشت.
پسرهای خانوادهی هایاشی، چون والدینشان برای آنها تلویزیون نمیخرند، دست به اعتصاب میزنند و به همدیگر قول میدهند که دیگر با کسی صحبت نکنند و روزهی سکوت بگیرند … یک فیلم بانمک و شیرین که دنیای بچهها و برزگترها کنار هم قرار میگیرد. ازو نسل جدید را نسلی طغیانگر (نه به معنای منفیاش) میداند که برای نزدیکشدن به مظاهر تمدن مثل تلویزیون به هر کاری دست میزند و در آخر نسل پیرتر را به زانو در میآورد. ازو مثل همیشه با ریزهکاری و چینش درست داستان و آن نماهای بهشدت فکرشده و پخته، آدمهای داستانش را ملموس میکند و در جاهایی حتی موفق میشود خنده بر لبان مخاطب بنشاند. هر چند میتوان اعتراف کرد که جزو فیلمهای مهم او نیست.
گروه تئاتر مثل هر سال وارد شهر میشوند تا برای مردم نمایش اجرا کنند. رئیس و بازیگر گروه آقای آراشی، در این شهر زنی دارد و از این زن پسری به نام کیوشی. او هر سال به پسر سر میزند بدون اینکه اعلام کند پدرش است. او خود را دایی پسر میخواند و آنها رابطهی خوبی با هم دارند. تا اینکه یک بار یکی از زنان گروه تئاتر که عاشق آقای آراشیست، ماجرای ناپدیدشدنهای گاهوبیگاه او را پیگیری میکند و بالاخره راز بزرگ را میفهمد … این فیلم بازسازی داستان خاشاک شناور ازوست که او به شکل صامت و در سال ۱۹۳۴ساخت. که کمی پیشتر دربارهش خواندید. اینبار علاوه بر صدا، رنگ هم به تصویر اضافه شده است. داستان گروهی به تهخطرسیده که از بین آنها، رئیسشان نهتنها در زمینهی هنری، بلکه در زندگی خانوادگی هم به حالوروز بدی دچار میشود.
شوجی با رابطه با دختری جوان به ماساکو خیانت میکند. ماساکو تا جایی که میتواند تحمل میکند … ازو خیانت شوجی به همسرش را در دل روزمرگی شوجی با آن کار خستهکننده و حوصلهسربر اداری کمی تا قسمتی قابل درک میکند. او نمیخواهد شوجی را مردی خیانتکار که از روی هویوهوس دست به این کار زده است جلوه بدهد. بلکه با ساختن فضایی سرد از محل کار شوجی و همکارانش و وارد کردن خردهداستانهایی قبیل مرگ دوستشان که پشت سرش میگویند خوب شد مُرد و کارمند اداره نشد، به شکلی نشان میدهد که شوجی به دنبال کمی روح در کالبدش است. او این روح را با دختر جوان پیدا میکند اما در نهایت باز به سمت همسرش متمایل میشود. ازو مثل همیشه آدمهایش را دوست دارد و آنها را برای هم نگه میدارد.
خانوادهی مامیا دنبال این هستند که برای نوریکو همسری مناسب پیدا کنند. هر کس چیزی پیشنهاد میدهد اما نوریکو ناگهان تصمیمی دیگر میگیرد … ازو در دومین فیلم از سهگانهی «نوریکو»، دختری معصوم را با بازی هنرپیشهی بزرگ ژاپنی، یار باوفایش، ستسوکو هارا نشان میدهد که تصمیمش برای ازدواجی ناگهانی با مردی که قبلاً یکبار ازدواج کرده و بچهای هم دارد، خانواده را در بهت فرو میبرد اما کمکم همگی با این تصمیم کنار میآیند هر چند خود نوریکو در نهایت در صحنهای غمگین اعتراف میکند که تصمیمش باعث ازهمپاشیدهشدن خانواده شده است. خانواده برای شاید آخرینبار، کنار هم جمع میشوند تا روزهای خوشی را که با هم گذراندهاند یادآوری کنند و امیدوارم باشند که دوباره کنار هم جمع خواهند شد. ازو به شکل غمگینانهای در تمام فیلمهایش به تم گذرا بودن زندگی و اینکه هر کسی در نهایت در تنهایی خودش میماند هرچقدر هم که دوروبرش پر از آدم باشد و هر چقدر هم که خاطرات خوشی از آنها داشته باشد، میپردازد. اینجا هم باز ازو با آن سبک منحصربهفرد خود، خانوادهای ژاپنی را نشان میدهد که برای عروس کردن دختر خود به هر دری میزنند و هر چند در نهایت این خود دختر است که تصمیم میگیرد، اما آنها برای خوشبختی او با قضیه کنار میآیند. ازو به انسانیترین شکل ممکن زندگی را با تمام پستی و بلندیهایش، خوشی و ناخوشیهایش و با هم بودن و تنهاییهایش پیش چشم مخاطب میگذارد و او را به دیدار آدمهایی میبرد بهشدت ساده و صمیمی که جز خوبی یکدیگر چیزی نمیخواهند.
آقای کوهایاگاوا پیرمردی سرزنده است که با سه دختر خود زندگی میکند. او به شکل مخفیانه و از قدیم با زنی رابطه دارد و در عین حال نگران ازدواج دختر بزرگش است که چند سالی بیوه شده و انگار دیگر قصد ازدواج ندارد … فیلم یکیمانده به آخر ازو، فیلم حزنانگیزیست. او در این فیلم، مرگ پدر را به سادهترین و در عین حال عجیبترین شکل ممکن به تصویر میکشد تا تماشاگر آن را کنار گوش خود حس کند؛ پدر خوشحال و خندان به رختخواب میرود و ثانیهای بعد دختر با التهاب وارد پذیرایی میشود و میگوید که پدر دچار سکتهی قلبی شده است. بعد از این سکته، پدر دوباره سرحال میشود اما همانطور که افتد و دانی مرگ چیزی نیست که به این راحتیها دست از سر کسی بردارد. پدر یواشکی و طی یک صحنهی بامزه باز هم به سراغ عشق قدیمیاش میرود و دیگر برنمیگردد، شب خبر میرسد که او مرده است. وقتی دختران آقای کوهایاگاوا از معشوقهاش سئوال میکنند که او در لحظات آخر چه گفت، پیرزن میگوید او فقط گفت: «همینه؟ واقعاً همینه؟» و ازو انگار این سئوال را در دهان مخاطبان فیلمش هم میاندازد؛ واقعاً مرگ بههمینسادگیست؟ و جواب این است که بله. حتی از این هم سادهتر. آدمها میآیند و میروند و زندگی بیرحمانه به چرخش خود ادامه میدهد. همانطور که آن پیرمرد دمِ رودخانه با بازی چیشو ریو هنرپیشهی همیشگی ازو، میگوید. با اینکه ریو در این فیلم فقط در همین صحنه ظاهر میشود اما یکی از لحظات مهم داستان است. ازو با انتخاب چیشو ریو فقط برای بازی در همین صحنه حرفهایی که از دهان او خارج میشود را پررنگتر میکند؛ یکی میمیرد و یکی به دنیا میآید.
سلام مدت ها بود پست اینجوری نزاشته بودید،ممنون…منتظر بودم نظرتون رو درباره سیانور بدونم.منم خیلی از این ژانر سیاسی خوشم نمیاد.ولی کارگردانی و طراحی صحنه خوب فیلم باعث شد از سیانور خوشم بیاد،…واقعا دست مریزاد به آقای شعیبی که نشون داد کاربلد هست..البته گاف های کوچکی در طراحی صحنه بود ولی نتیجه کار دلپذیر بود…
متشکرم.
دیدن فیلمهای ازو به نظر من فراتر از یه تجربه ی سینماییه…یه تجربه ی معنوی و تسلی بخشه.
ممنون از شما
ممنون از شما
نظرتون درباره ی جنبه های کمدی Late Autumn چیه؟
جایی خونده بودم اوزوی عزیز از ارنست لوبیچ بزرگ خوشش میومده.
اغراق نیست اگه بگم با این فیلم به اندازه ی To be or not to be خندیدم.
اون مثلث سه پیرمرد بامزه(که اتفاقا یجورایی تو فیلم آخر هم تکرار شد)معرکه بود.
از افشاشدن دروغهاشون به همسران تا اون شات بامزه ای که دو ضلع از اون مثلث خیلی زیرپوستی دارن بابت یادگاریشون از خانم هارا پز میدنD:
باید یه بار دیگه فیلم رو ببینم…