هر کسی را بهر کاری ساختند…
خلاصهی داستان: علی جراح قلب معروفیست که یک روز دوست قدیمیاش احمد بعد از سالها به دیدن او میآید. احمد با نامهای از هند آمده. نامهای از طرف عشق قدیمی علی، کاریشما، دختری که زمان دانشجویی در یکی از دانشگاههای هند با او آشنا شد و به او دل باخت. در نامه، حقایقی آشکار شده که علی را مجبور میکند به هند برود و در طول راه به ماجراهایی که بین خودش، کاریشما و نامزد نابهکار کاریشما یعنی سوراج افتاده فکر کند …
یادداشت: هندیها کار خودشان را میکردند؛ میرقصیدند، عشق و عاشقی میکردند، آواز میخواندند، آدمبدهایشان بد بود و آدمخوبهایشان خوب. داستانهایشان صاف و ساده و سرراست بود. از همه مهمتر اینکه ادعایی نداشتند. نمیخواستند حرفهای گنده بزنند. با حرف و حدیث و حاشیهسازی فیلمهایشان را نمیساختند. با خودشان و بقیه روراست بودند. همهچیز مشخص بود. حتی همان داستانهای گاهی سادهاندیشانه را با بهترین کیفیت ارائه میدادند. بازیگران خوشچهرهشان بهترین بازیهایشان را میکردند. بازیها را جدی میگرفتند. مثلاً در صحنههای احساسی، وقتی که قرار بود برای معشوق اشک بریزند، در یک نمای خیلی نزدیک، چنان اشک میریختند که حتی تماشاگر کمی دماغسربالا را هم تحت تأثیر قرار میدادند. آنها با یک داستان به هر حال درگیرکننده اما بسیار ساده و حتی تکراری، با بازیهای خوب، موسیقی و رقص درست، جلوههای کارگردانی، نهتنها مردم کشور خودشان بلکه مردم سایر نقاط جهان را هم تحت تأثیر قرار میدادند. خیلیها میگفتند سینمای هند، بیش از آن که هنر باشد، صنعت است اما از این نکته غافل بودند که تا اثر هنری، هنری نباشد، نمیتواند به صنعت تبدیل شود. نمیتواند همهگیر شود. باید درگیر کند تا همهگیر شود و این هنر هندیها بود.
اما یک روز گروهی ایرانی تصمیم میگیرد محصول مشترکی با هند بسازد. با کلی سروصدا و جوسازی، با آوردن چند بازیگر و خواننده خوشچهره و معروف و صرف هزینههای میلیاردی و پخش این خبر هیجانانگیز که صحنههای رقص معروف هندیها را هم در فیلم خواهید دید، تماشاگر را آماده میکنند برای فضایی جدید در سینمای ایران. سینمایی که آخرین بار سیوچند سال قبل رقص آمیتاب بچن را روی پرده سینماها دیده بود. اما این گروه ایرانی نمیدانستند که فیلم ساده ساختن با فیلم سادهانگارانه ساختن فرق دارد. خبر نداشتند که اگر هندیها موفق میشوند همان ملودرامهای به قول ما «آبکی» را به خورد میلیونها آدم در سراسر جهان بدهند، قلق کار را بلدند. بازیگرهایشان آنقدر در بازیهای اغراقآمیز استادند که کافیست اشک به چشم بیاورند تا حال و احوال مخاطب را دگرگون کنند. بلدند آنقدر به ماجرا آبوتاب بدهند که حتی اگر اندکی هم ژن روشنفکری در وجود مخاطب باشد، با دیدن عاشق و معشوق داستان که قربانصدقه یکدیگر میروند، خونش به غلیان درآید و آرزو کند ای کاش او هم کسی را داشته باشد که لحظات تنهاییاش را با او تقسیم کند. آدمبده داستان از همان نمای اول پیداست که سراسر پلشت است. هیچ نکته مثبتی ندارد؛ سیاهِ سیاه طوری که دوست داشتید میتوانستید او را از سر راه دختر و پسر داستان بردارید. این احساسات هر چه هم در سطح، چیزهایی نیست که بتوان بهراحتی به آن رسید. خلق چنین احساساتی نیاز دارد که در فضای آن سینما و با آن مردم نفس کشیده باشید و راه و چاهش را بدانید. باید بلد باشید چنان نمای نزدیک تأثیرگذاری از عاشق داستان بگیرید که قلب تماشاگر به دهانش بیاید. باید بلد باشید آدمبده داستان را با یکی دو نمای تأثیرگذار چنان در قطب منفی بنشانید که مخاطب از او منزجر شود. اینجا فیلمنامه اهمیت ندارد. مهم پرداخت فیلمنامه است. کافیست که آدمبده داستان در نمای نزدیک و از زاویهای غیرمعمول، عینک دودیاش را با حالتی خاص از روی چشمش بردارد تا به عمق بد بودن او پی ببرید و این چیزی نیست که ربطی به فیلمنامه داشته باشد. وقتی گلشن گروور بازیگر معروف هندی فیلم که در تمام فیلمهایی که بازی کرده، در نقش منفی ظاهر شده با آن عینک دودی ریبن به برنامه هفت آمد و تا پایان برنامه هم دائم نوک سبیلهایش را به سمت بالا تاب داد، مشخص بود که او چهقدر نقشهای منفیاش را جدی میگیرد.
پس اینجا فیلمنامه در مرتبه دوم اهمیت قرار میگیرد. داستان همان داستان همیشگیست؛ عشق پسر و دختر و یک خواستگار پولدار بسیار بد که سدیست میان این دو جوان. همین. حالا پرسش این است که به صرف وجود این ایده دستمالیشده و بهشدت تکراری، آیا نمیشود فیلم خوبی ساخت؟ هندیها ساختهاند و همچنان هم میسازند و جواب هم میگیرند. ذکر این نکته ضروری است که اینجا داریم «فیلم خوب» را در چه ردیفی به کار میبریم. طبیعیست که هر فیلمی با خودش و در مرحله بعد با فیلمهای همژانرش مقایسه میشود. همه فیلمها را نمیشود به یک چوب راند. طبیعیست که سلام بمبئی را نمیشود مثلاً با فروشنده مقایسه کرد و نباید هم کرد. هر فیلمی مقتضیات خودش را دارد. باید دید هر فیلم با مصالحی که در اختیار دارد چهقدر باورپذیر جلوه میکند و گلیم خودش را از آب بیرون میکشد. پس وقتی صحبت از «فیلم خوب» به میان میآید، یک فیلم خوب در حد و اندازه یک فیلم عشق و عاشقی ساده بدون کوچکترین جزئینگری روی شخصیتها و تنها برای دست گذاشتن و به غلیان در آوردن احساسات رقیق تماشاگر است. با توجه به این نکته مهم، آیا سلام بمبئی در حد و اندازه خودش و در چارچوب یک عاشقانه ساده همهفهم فیلم موفقیست؟
میشود از دیالوگها شروع کرد که حتی در چارچوب یک فیلم عاشقانه سرراست هم از کادر بیرون میزنند. مثل جایی که علی برای امید دادن به دختر که بعد از خودکشیاش در بیمارستان بستری شده با کمک گرفتن از جمله گاندی، قرار است به او امید بدهد. یا مثل جایی که علی، خواستگار کاریشما، سوراج را به قرص جوشانی تشبیه میکند که فقط سروصدا دارد اما در نهایت وقتی سروصدایش بخوابد حجم کمی از لیوان را اشغال میکند. این مثالها در کنار جملههای عاشقانه فراوانی که بین شخصیتها ردوبدل میشود و قرار است جور در نیامدن شیمی بین عاشق و معشوق داستان را بکشند، گاه چنان از کادر بیرون میزنند که دافعه ایجاد میکنند. به عنوان مثال دختر و پسر بعد از پایان یک دیدار شبانه کلی قربانصدقه هم میروند و جملههای عاشقانه ردوبدل میکنند و شب که به خانه میروند دوباره از پای چت با هم حرفهای عاشقانه میزنند. در واقع به جای اینکه عشق این دو را «ببینیم»، فقط «میشنویم». طبیعتاً وقتی دختر و پسر داستان نمیتوانند همدیگر را لمس کنند و مانند فیلمهای هندی در یک صحنه پرطمطراق برقصند و آواز بخوانند، به سبک فیلمها و سریالهای خودمان فقط مجبوریم به شنیدهها اکتفا کنیم. در قسمتهایی هم که دختر داستان برای ابراز علاقه میخواهد دستی به سر و روی پسر داستان بکشد، پسر به بهانهای از این کار سر باز میزند. این یعنی مهمترین وجه یک فیلم عشق و عاشقی ساده نادیده گرفته میشود و همینجاست که وجه باورپذیر ماجرا هم مخدوش میشود. نتیجه اینکه شاید ایرانیها تحت تأثیر جملههای عاشقانه قرار بگیرند، اما هندیها دوست ندارند فقط به شنیدهها اکتفا کنند.
اما کارگردانی و پرداخت صحنهها، همانطور که ذکر شد، در چنین فیلمهایی بیشتر به چشم میآید. به هر حال برای به تصویر کشیدن یک داستان کلیشهای باید زحمتی مضاعف به خرج داد و چشمان تماشاگر را نوازش کرد. اما قربان محمدپور برای هویت بخشیدن به صحنهها و در نتیجه به کلیت فیلم هیچ تلاشی به خرج نمیدهد. همهچیز به معنای واقعی کلمه سردستی برگزار میشود. مثال بارزش سهچهار صحنهایست که سوراج و راجا، برادر کاریشما، یکدیگر را ملاقات میکنند. هر بار رویاروییشان در حالی برگزار میشود که آنها روی صندلی، کنار هم نشستهاند بدون اینکه پیشزمینهشان و محیطی که در آن هستند اهمیتی پیدا کند. به معنای دیگر فقط دوربین را کاشتهاند و این دو بازیگر را کنار هم گذاشتهاند و ضبط کردهاند. یا مثال دیگرش خانه دانشجویی علی و احمد است که به هیچ عنوان فردیت پیدا نمیکند. یا از آن مهمتر صحنههای عاشقانه همچنان کنار دریا یا نهایتاً درون ماشین روباز کاریشما برگزار میشود بدون اینکه هیچ ترفند خاصی برای جذابتر شدن و نوتر شدن این صحنهها به کار رفته باشد. اینها را مقایسه کنید با تصویرسازیهای فیلمهای هندی که با چه آبوتابی ماجرا را تعریف میکنند.
به هر حال گروه ایرانی به هند رفت و فیلمش را ساخت اما نتوانست به سبک آنها کارش را پیش ببرد. نه خلاقیتش را داشت و نه خط قرمزها و ممیزیها چنین اجازهای به آنها میداد. امیدواریم در نهایت این تجربه باعث نشود مثل آن ضربالمثل که میگوید کلاغ میخواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد اما راه رفتن خودش را هم فراموش کرد، ما کار خودمان را هم فراموش کنیم. در مثل مناقشه نیست. بگذاریم آنها راه خودشان را بروند. ما هم راه خودمان را برویم، سنگینتریم.
برای ما جنوبی ها دهه نود میلادی و تلویزیون قطرو بحرین شبهای چهارشنبه و پنجشنبه و .. دیدن فیلم هندی مشت زدنها و رقص وآواز یه چیز دیگه بود .. البته من بچه بودم اما دوست داشتم هوا شرجی میشد تا انتن تی وی بتونه کانالهای قطر و بحرینو بگیره و بوی فیلم هندی دیدن مشت و لگد و رقص و اواز که هندیها بهترین بودن و هستن هر روز توی اینکار خبره تر میشن و ادم دوست داره همیشه ” شو هندی” ببینه … حالا راحتیم اگه بخواهیم می تونیم ۱۰۰ تا کانال هندی داشته باشیم راحت ببینیم و یه اینکاره میدونه هیچی خود هندیش نمیشه
بسیار عالی. ممنون.
سلام
خیلی ممنون از یادداشت شما
سلام و ممنون از شما.