فایز بعد از اینکه پدرش در قمار تمام خانه و زندگی را میبازد و فرار میکند، از آتنا و دامون که خواهر و برادرش هستند، نگهداری میکند اما زیر بار مسئولیت سرش خم میشود. ورود شیرزاد، دوست قدیمیاش اوضاع را عوض میکند. آنها مانند قدیم دوباره دور هم جمع میشوند و شروع میکنند به بازی عجیبی به نام «بطریبازی». بازیای که وقتی کسی در آن رئیس میشود، هر دستوری میتواند بدهد … فیلم ایدهی جالبی دارد اما مشکل اینجاست که روی ایدهاش درست و حسابی مانور نمیدهد. یعنی طوری که انگار بترسد کل ماجرا را روی بطریبازی و شرطبندیهای دیوانهوار این شخصیتها بنا کند، دائم میرود و میآید و کند میشود و تند میشود. در واقع فیلم دیر شروع میشود و توضیح واضحات شخصیت اصلی یعنی فایز که تا پایان فیلم صدایش را روی فیلم میشنویم، ریتم فیلم را از نفس میاندازد و باعث میشود به جای اینکه «ببینیم»، «بشنویم». عبدیپور میخواهد دیوانهبازیهای این جوانها در طی بطریبازی را به عصیانزدگیشان در برابر جامعه نسبت بدهد اما این اتفاق نمیافتد چون داستان کامل نیست. شخصیتهایی مانند شیرزاد با بازی نچسب رضا یزدانی یا حتی آتنا با بازی پگاه آهنگرانی که معلوم نیست مشکلش چیست و چرا اینقدر دیوانهبازی در میآورد، درد چندانی از داستان دوا نمیکنند جز اینکه زمان فیلم را میگیرند. آشوبی که شخصیتهای داستان در پی بطریبازی در جامعه ایجاد میکنند چندان به ارجاعات فرامتنی، آنطور که احتمالاً منظور نظر عبدیپور بوده، راه نمیدهد و در حد خلمشنگبازیهای چند جوان الکیعاصی باقی میماند. فیلم البته دیالوگهای بسیار خوبی دارد که جور ضعف داستان و سنبوسوراخهای متعددش را میکشد و از این نظر، بیشتر «شنیدنی»ست تا «دیدنی».
رویا و ارژنگ بالاخره بعد از سالها به وصال هم میرسند و در تدارک یک عروسی مفصل، به سمت شمال حرکت میکنند. در راه به یاد میآورند که در سالهای گذشته چه مصایبی را برای رسیدن به هم تحمل کردهاند … فیلم بسیار بسیار در سطح پایینتری نسبت به قسمت اولش قرار میگیرد. این بار حتی نسبت به قسمت قبلی، با فیلم بامزهای هم طرف نیستیم. رضا عطاران با آن ذوق ذاتیاش، چند تکهای میپراند و خندهای می گیرد که ربطی به فیلم ندارد. داستان مشخص نیست و فقط چند کلیپ موسیقی بیربط کنار هم ردیف شدهاند و مایکل جکسون و ابی به راهاند تا ملت حال کنند و بیخیال باقی چیزها شوند. نه ظرافتی، نه خط و ربطی. همهچیز همینطوری کنار هم چیده شده تا فقط به فکر فروش باشند و بس. قطعاً باید به فکر فروش بود، قطعاً باید حال داد، اما آخر به چه وضعی؟ به چه قیمتی؟ از آن فیلمهاییست که نه میشود گفت آن را ببینید، و نه میشود گفت نبینیدش. تکههای بامزهای دارد که به هر حال سختگیرترین آدمها را هم به خنده وامیدارد و از این جهت، دیدنش بد نیست. اما از طرف دیگر آنقدر بیهدف و سردرگم است که واقعاً نمیشود گفت بروید ببینیدش. و این سردرگم بودن در قبال یک فیلم، بدترین چیز است. دیگر تصمیم با خودتان.
فیلمهای دیگر مقدم در «سینمای خانگی من»:
ـ یه عاشقانهی ساده (اینجا)
ـ نهنگ عنبر (اینجا)
تعدادی زن که همسرانشان در جبههی جنگ هستند، پشت جبهه، نزدیک خط مقدم و در شهرکی ویلایی روزگار میگذرانند تا به آنها نزدیکتر باشند و ارتباطشان قطع نشود. مردها هر چند مدت یکبار از جبهه به آن شهرک میآیند و دیداری تازه میکنند … ایدهی فیلم جالب است و به بخش دیدهنشدهای از دوران جنگ میپردازد اما مشکل اینجاست که یک خط درستودرمان داستانی ندارد که مخاطب دنبالش کند. از همان ابتدا زنها دور هم میچرخند و حرف میزنند و آدمها یکییکی معرفی میشوند و در نهایت هم مشخص نمیشود چه کسی را باید دنبال کنیم و چرا. در واقع فیلم اصلاً منسجم نیست. وقتی بمباران میشود و بچههای خانم خیری با بازی پریناز ایزدیار با ماسک به پناهگاه میآیند و این باعث میشود زنان دیگر که بچههایشان ماسک ندارند، چپچپ به خانم خیری نگاه کنند، اینطور تصور میکنیم که حالا یک چیزی برای دنبال کردن داریم؛ بحث ریاست خانم خیری در آن شهرک و تبعیض قایل شدن برای خودش. اما این موضوع بهسرعت فراموش میشود و هیچچیزی شکل نمیگیرد.
بین هند و پاکستان به اندازهی انگشتان یک دست، جنگ در گرفته که یکی از آنها زیر اعماق اقیانوس و در رویارویی دو زیردریایی به وقوع پیوست … فیلم به سبک آثار معروف «زیر آبی» (البته این زیر آبی با آن زیرآبیای که انسانها میروند فرق دارد!) مثل فیلم مهم ولفگانگ پترسن، کشتی ساخته شده است هر چند به هیچ عنوان با هم قابل مقایسه نیستند. فیلم تلاش میکند آنچیزی که در نزاع بین هند و پاکستان اتفاق افتاده را نشان بدهد اما خب از آنجایی که هندوستان این فیلم را ساخته، ماجرای نگاه بیطرفانه و پیاده کردن آن چیزی که واقعاً هست، محلی از اعراب پیدا نمیکند. فیلمساز یکسره جانب هندیها را گرفته و پاکستانیها را حسابی کوبیده. جلوههای ویژهی زیر آب بسیار ابتدایی از کار درآمده است و شخصیتها خوب پرداخت نشدهاند. خیلیهاشان هم از جمله آن زن کلاً اضافه هستند. اما با این وجود، باز هم داستان نسبتاً جذابی تعریف میکند و گهگداری تعلیق میآفریند. مثل فصلی که قرار میشود دو زیردریایی، به سمت هم اژدر بفرستند و هر کدام باید از اژدر آن دیگری جای خالی بدهد.
جک استاد باستانیشناسی دانشگاه مأمور میشود یکی از گرانبهاترین گنجینههای تاریخی هند را پیدا کند. در این مسیر کسانی به او کمک میکنند و کسانی هم در پی به دست آوردن گنج هستند … تصور کنید وقتی سینمای هند با سینمای رزمی چین و بهخصوص جکی چان قاطی شود، چه چیز جذاب و بانمکی از کار در خواهد آمد. چندان نباید وارد جزئیات بشوید که خب در این زمینه فیلم چندان موفقی نیست. اما ریتم سریعش که حتی مواقعی به الکن ماندن داستان منجر میشود، صحنههای رزمی مثل همیشه جذاب چان و همدستانش که اینبار تنوع بیشتری هم پیدا کرده است، باعث میشود تمام مدت به صفحهی نمایش خیره باشید. چند سکانس عالی در فیلم وجود دارد. بهترینش آنجاست که دوستان جک قرار است از دست کفتارها فرار کنند. جکی چان هنوز هم سرحال و قبراق به نظر میرسد هر چند یکجا آن اوایل فیلم با خودش و سن و سالش شوخی میکند.
مری دختر هفت ساله ی باهوشی ست که مسایل پیچیده ی ریاضی را به راحتی حل می کند. او بعد از خودکشی مادرش که یک ریاضی دان نابغه بود و در پی حل یکی از پیچیده ترین معادله های ر یاضی جهان، سال هاست که نزد دایی اش فرانک زندگی می کند. فرانک به شدت در پی این است که مری مانند بچه ای عادی درس بخواند و با دیگران حشر و نشر داشته باشد. او حتی از فرستادن دختر به مدرسه ی نخبه ها سر باز می زند. اما ورود مادربزرگ مری، یعنی مادر فرانک، همه چیز را تغییر می دهد … فیلمی جذاب و پر احساس با بازی فوق العاده ی مکنا گریس، در نقش مری، درباره ی کشمکش بین زندگی کردن تنها برای یک هدف یا زندگی کردن به منظور خوش بودن و صرفاً زندگی کردن. فیلم موافق با میانه روی ست. نه روش مادربزرگ را می پسندد که عمر خودش و دخترش را در راه حل مسئله های ریاضی گذراند و نه روش فرانک را که بستر لازم را برای پیشرفت دخترک در زمینه ای که در آن استعداد دارد، به هیچ عنوان فراهم نکرد. مادربزرگ در جایی به بعد انگار تبدیل می شود به شخصیت اصلی داستان با گذشته ای عجیب که حتی دخترش را هم برای رسیدن به اهدافش قربانی کرد.
کریس جوان سیاهپوستیست که به اصرار دوستدخترش رز، قرار است با خانوادهی دختر آشنا شود. کریس از اینکه خانوادهی دختر نمیدانند او سیاهپوست است، کمی معذب به نظر میرسد اما رز به او اطمینان میدهد که خانوادهی او نژادپرست نیستند و اگر امکانش بود برای سومین بار هم به اوباما رأی میدادند! کریس با اطمینانی که رز به او میدهد، راهی سفر میشود اما فضای خانهی خانوادهی رز، کمی عجیب و غریب است … فیلم دقیقاً تا آنجایی جذابیت دارد که درست مثل کریس و پابهپای او، گیج و سردرگم هستیم از این اتفاقاتی که در این خانه رخ میدهد. با کنجکاوی و فکر و خیال، در پی این هستیم که بفهمیم ماجرای این رفتارهای عجیب و این هیپنوتیزمشدنهای خفقانآور چیست. جوردن پیل که بازیگر است و این اولین فیلم او محسوب میشود، بهخوبی توانسته حس کنجکاوی مخاطب را برانگیزد و در عین حال نقبی هم بزند به ماجرای تبعیض نژادی در آمریکا و کمی کنایهآمیز و هجوآلود این مناسبات «سیاه و سفید» را به بازی بگیرد و آن را با فضای رعبآور داستانش مخلوط کند. اما مشکل کار درست در انتها خودش را نشان میدهد. گرهگشایی پایانی، که نمیخواهم از آن حرفی بزنم، پاشنهی آشیل فیلمیست که میتوانست بدون متوسل شدن به اینجور بازیها هم جذاب و نفسگیر و خفقانآور باشد.
ژان جوانی ترکتبار است که از کودکی در آمریکا زندگی کرده. ورود مادربزرگ او به آمریکا برای عمل جراحی، ژان را به گذشتهاش پیوند میدهد و مرگ مادربزرگ، تحریکش میکند که به موطن خود سفر کند و پرده از راز یک شعر فولکلور کردی که مادربزرگ همیشه برایش زمزمه میکرد بردارد … اول اینکه فیلم زیادی رودهدرازی میکند. ۱۲۰ دقیقه برای چنین فیلم دمدهای زیادی زیاد است. میشد سروتهش را در هفتاد هشتاد دقیقه هم آورد که قدرت فیلم بیشتر از اینها هم نیست. دوم اینکه انگیزهی ژان مشخص نیست. او که از بچگی در آمریکا بزرگ شده ناگهان با شنیدن یک ترانهی نهچندان جذاب به سرش میزند به دورترین روستاهای ترکیه سفر کند. او چگونه اینهمه با مادربزرگش اخت میشود؟ چه وقتی؟ فیلم میخواهد سفر ژان به روستاهای دورافتادهی کردنشین را با کمی سیاست و عشق قاطی کند که البته آنقدرها هم بد از آب درنیامده است اما خب در مدت زمانی کوتاهتر بهرحال میشد فیلم سروشکلدارتری روانهی پرده کرد. قطعاً یکی از جذابیتهای فیلم، دیدن مناظر زیبا و نفسگیر روستاهای کردنشین ترکیه است.
فرزند پرا و پونگ متولد میشود. ابتدا همهچیز عادی به نظر میرسد تا اینکه گریههای بیامان بچه آغاز میشود. گریههایی که تمامی ندارد و هیچکس هم نمیتواند علت آن را پیدا کند، حتی دکترها. وقتی این گریهها، با اتفاقهای ترسناکی هم همراه میشوند، همهچیز جلوهی دیگری میگیرد … فیلمی از سینمای تایلند که انصافاً فضاسازی خوبی دارد و در برخی صحنهها حسابی ترسناک از کار در آمده است اما تحمل کردن گریههای بیامان بچه در طول فیلم واقعاً کار سختیست! من از آن جمله افرادی هستم که با گریهی بچه حسابی عصبی میشوم و حالا تصور کنید موضوع یک فیلم اصلاً همین گریه کردن بیامان بچهایست! فیلم داستان درست و درمانی ندارد و به مدد صحنههای ترسناکش که پشت سر هم طراحی شدهاند، پیش میرود اما در نهایت اگر گریهی بچهها عصبیتان نمیکند و تحمل دارید صد دقیقه یک بچهی زر زرو را تحمل کنید، پس پیشنهاد میکنم این فیلم را ببینید.
چند ریاضیدان خبره به درخواست شخص مرموزی به نام فرمات به خانهای دورافتاده دعوت میشوند تا چند معمای سخت را حل کنند. آنها متوجه میشوند تعللشان در جواب به هر معما باعث میشود دیوارهای اتاقی که در آن هستند به یکدیگر نزدیک شود … اینبار برای ایدهی گرفتار شدن عدهای در یک اتاق و بازی مرگ و زندگی، داستان جدیدی طراحی شده که بسیار جذاب و نفسگیر پیش میرود و در انتها هم غافلگیری جالبی دارد که البته اگر کمی از اینگونه فیلمها دیده باشید، حدس زدنش چندان کار سختی هم نیست.
حاجی، به دلیل یک سوءتفاهم همسرش را سهطلاقه میکند. اما وقتی متوجه میشود ماجرا آنطوری که او فکر میکرده نبوده، تصمیم میگیرد دوباره با همسرش ازدواج کند اما این میان مشکلی شرعی وجود دارد؛ زن باید ابتدا با مرد دیگری که «محلل» نامیده میشود، اردواج کند، تا حاجی بتواند بعد از طلاق زن از محلل، دوباره با او ازدواج کند … کریمی در اولین فیلم بلند سینماییاش، دست روی ایدهی جالبی میگذارد و با لحنی هجوگونه، به مسائل شرعی و دینی نقب میزند. داستان هر چه جلوتر میرود، دیوانهوارتر میشود. مثل آنجا که همه به دنبال محلل میگردند و مدام تیرشان به سنگ میخورد تا اینکه یک خارجیِ از همهجا بیخبر را پیدا میکنند که بیاید و با خانم ازدواج کند اما خارجی کشیش از آب درمیآید و باقی ماجرا. فیلم به دلیل لحن گزنده و موضوع حساسش دچار ممنوعیت نمایش شد و حتی ظاهراً بعد از انقلاب، کریمی به دلیل ساخت آن، چند ماهی را در زندان به سر برد. فیلم آشکارا نسب به زمان ساختش، محکم و سرپا و جذاب پیش میرود.
همسر حاجآقا بچهدار نمیشود و هر دو از این قضیه ناراحت هستند در حالیکه اطرافیان هم دائم به آنها سرکوفت میزنند تا اینکه حاج آقا تصمیم میگیرد دختر جوانی را به زنی بگیرد تا شاید بچهای به او بدهد. این سرآغاز دردسرهای اوست …کریمی باز هم یکی دیگر از تابوهای جامعهی سنتی و خرافاتزدهی ایران را به نمایش میگذارد و نشان میدهد که افکار پوسیدهی جامعهای عقبمانده چهطور آدمها را به جان هم م اندازد و در نهایت چهطور همهچیز بر باد میرود. او البته با لحنی طنازانه این کار را میکند. یکی از بهترین صحنههای فیلم آنجاست که حاجآقا خواب میبیند دو زن، او را از دو طرف به دو نیم تقسیم کردهاند و هر کدام مشغول خوردن گوشت بدنش هستند. صحنهای که خیلیخوب هم ساخته شده است. کریمی کارگردان خوبی بود که کمتر قدر دید.
فیلم دیگر کریمی در «سینمای خانگی من»:
ـ درشکهچی (اینجا)
وای خدا من عاشق کاری های اقای کریمی هستم..مخصوصا محلل و تخت خواب سه نفره…..
ممنون
فیلم نهنگ عنبر ۲ با آن همه فروش باید گفت: واقعا که!!!