مینا زنیست که برای پیدا کردن کار به یک فستفودی سر میزند و در امتحان ورودیاش قبول میشود اما اعتمادبهنفس پایین او و خرابکاریهایش باعث میشود کسی از او راضی نباشد جز کامران، یکی از مسئولین فستفود که هوای مینا را دارد و کمکم هم با او رابطهای عاطفی برقرار میکند. مینا که دختر تنهاییست از این آشنایی قند در دلش آب میشود و احساس میکند عشق زندگیاش را پیدا کرده است … نعمتالله به جای تعریف کردن یک داستان پروپیمان، سعی در ایجاد شور و حال دارد. او با ساخت و پرداخت یک شخصیت عجیب دیگر رکوردی از خود در خلق شخصیتهای یگانه و خاص در تاریخ سینمای ایران به جا میگذارد. او تلاش میکند روند رو به قهقرای زنی را نشانمان بدهد که میخواهد روی پای خودش بایستد اما به هر دلیل توانایی این کار را ندارد. یکی از دلایل مهم این امر هم اعتمادبهنفس پایین او و وابستگی بیش از حدش به کامران است. او که ابتدا خیال میکند مرد رویاهایش را به دست آورده بهمرور زمان متوجه میشود کامران خلقوخوی ترسناکی دارد و توجهی به او نمیکند. هر چند در دقایق رو به پایان، پیاز داغ داستان زیاد میشود و به ورطهی احساساتگرایی میافتد، اما به هر حال نعمتالله هیچگاه از یک حد مشخصی پایینتر فیلم نمیسازد؛ فیلمهایی شخصیتپردازانه، و نه چندان داستانپردازانه.
فیلم دیگر نعمتالله در «سینمای خانگی من»:
ـ آرایش غلیظ (اینجا)
چند جوان مفلوک و بختبرگشته دستهجمعی در واحدی آپارتمانی زندگی میکنند. آنها هر کدام گرفتاریهای خودشان را دارند و دائم با هم کلنجار میروند… چشمهی دیگری از سینمای عصبی پردیالوگی که تمام جذابیتش را از همین دیالوگها میگیرد اما هر چه که پیش میرویم، کمکم خستهکننده میشود چرا که فقط تا یک جایی دیالوگهای پرتنش و پینگپونگی میتوانند جای خالی داستان را پر کنند اما از جایی به بعد دیگر وارد چرخهای تکراری میشویم. فیلم بیش از آنکه دیداری باشد، شنیداریست و همین ماجرا را کشدار میکند. به هر حال با فیلم نسبتاً خوبی، لااقل در نیمهی اول، طرف هستیم که با بازیهای خوب بازیگرانش مخصوصاً سجاد افشاریان، فضایی بهشدت رئال را پیش چشم مخاطب خلق میکند.
مستندی دربارهی کارتنخوابهای باارادهای که تصمیم گرفتهاند زندگیشان را عوض کنند. آنها به سرپناهی که به همین منظور تدارک دیده شده، رجوع میکنند. آنجا همهچیز در اختیارشان است تا مواد مخدر را ترک کنند و به ادامهی زندگی امیدوار شوند. دوربین محمد کارت (چه فامیل بامزهای) تا خصوصیترین و دلخراشترین لحظههای این کارتنخوابها رفته و نتیجهاش مستندی شده که دل را آشوب میکند هر چند چندان پروپیمان نباشد. معلوم نیست اگر ماجرای بستن محل اسکان کارتنخوابها در اواسط فیلمبرداری پیش نمیآمد، فیلمساز چه چیزی را میخواست دنبال کند. ماجرای مسابقهی فوتبال تیم کارتنخوابها هم چندان پررنگ نمیشود و همینطور پادرهوا میماند. در کل مستند متوسطیست.
جان ویک، که بعد از از دست دادن عشقش در قسمت اول این فیلم، میخواهد آدمکشی را کنار بگذارد، تحت فشار بالادستیها، دوباره مجبور میشود وارد میدان شود و دشمنها را از پیش رو بردارد … قسمت اول این فیلم جذاب و پرکشش بود. قسمت دوم هم تا جاهایی همچنان جذاب است. همچون قسمت اول، داستان پررنگی وجود ندارد، قرار نیست که وجود داشته باشد. جذابیت فیلم از سکانسهای حادثهمحورش ناشی میشود. سکانسهایی که جان ویک با ترفندهای مختلف و انواع و اقسام ضربهها و سلاحهای گرم و سرد، دشمنها را ناکار میکند. سکانسهایی به سبک بازیهای کامپیوتری که آدمها همینطور ردیف کشته میشوند و کسی که نخ شخصیت اول بازی دستش است، دوست دارد همینطور بیشتر آدم بکشد تا امتیازهایش بالا برود و وارد مرحلهی بعد شود. این فیلم هم همین شکلیست اما مشکل اینجاست که برخلاف قسمت اول، در نشان دادن این سکانسها که پشت هم ردیف شدهاند، زیادهروی میکند و از جایی به بعد حس کلافگی به آدم دست میدهد.
فیلم دیگر این کارگردان، در «سینمای خانگی من»:
ـ جان ویک (اینجا)
پسربچهی یک خبرنگار که اهل زدوبند نیست و دست مفسدین اقتصادی را رو کرده، دزدیده میشود. جستجوها برای یافتن فرزند بینتیجه میماند و سه سال جستجو در حالی سپری میشود که یک مأمور پلیس و یک متخصص رواندرمانی خبرنگار را در این راه کمک میکنند … ظاهراً کرهایها قرار است هر چه میسازند، جذاب و دیدنی از آب در بیاید. این فیلم هم متعلق است به یک کارگردان فیلماولی که تریلری نفسگیر ساخته از جستجوهای یک پدر برای رسیدن به فرزندش. هر چند ماجرای تخیلی ورود به رویای خود و دیگران و جستجو در میان تکهپارههای رویا برای رسیدن به حقیقت، چندان پررنگ و قابل باور ارائه نمیشود اما در نهایت کشوقوسهای داستان و پایان غافلگیرکنندهاش، حسابی سرگرمکننده و جذاباند. دیدنش را قطعاً توصیه میکنم به دوستانی که بیشتر کابوس میبینند تا رویا!
مردی که ۲۳ شخصیت متفاوت دارد سه دختر را میدزدد و در مکانی ترسناک، پنهانشان میکند. او هر لحظه با یک شخصیتش با دخترها روبرو میشود… چند فیلم اخیر شیامالان را ندیدهام، اما شنیدهام که فیلمهای خوبی نیستند. هیچوقت خاطرهی دیدن حس ششم، در روزهای اوج شیامالان را فراموش نمیکنم. فیلمی که در آن دوران سخت زندگیام، هیجانی در من ایجاد کرده بود. حالا میتوانیم بگوییم او به اوج برگشته؟ نه! نمیدانم این فیلم از چند ساختهی قبلش بهتر است یا بدتر، اما بدون این مقایسه هم فیلم متوسطیست که یک جیمز مکآوری خوب دارد. فقط همین.
در آیندهای نزدیک، وولورین، دور از همه و در حالی که دیگر پیر و درمانده به نظر میرسد، از دکتر ایکس نگهداری میکند. او که حالا کارش مسافرکشیست، تلاش میکند از دردسر دور بماند اما یک روز زنی نزد او میآید و حقیقتی ترسناک را برایش فاش میکند که دوباره همهچیز عوض میشود … سمفونی وداع هیو جکمن با وولورین، یکی از بهترین نقشآفرینیهای او و یکی از بهترین فیلمهای سری مردان ایکس محسوب میشود. فیلمی جذاب و پرکشش با صحنههای خونبار و اکشن که منگولد، با چیرهدستی آنها را ساخته و پرداخته و به ثمر نشانده. انرژیای که جکمن برای این نقش گذاشته در صحنهصحنهی فیلم حس میشود و به قول خودمان «پرده را پر میکند». ترکیب او و دختر کوچکی که او هم یک جهشیافته است ـ با آن پایانبندی، خبر از ساخته شدن قسمتهای دیگری از این سری فیلمها البته با شخصیتهایی جدید را هم میدهد ـ ترکیب تأثیرگذاری در آمده است. لوگان فیلم تلخیست که تلخیاش برای یک اثر بفروش و اکشن و تخیلی، هوشمندانه به نظر میرسد. منگولد چیرهدست، چه در مقام یکی از فیلمنامهنویسان و چه در مقام کارگردان، این تلخی را به داستان تزریق کرده تا مخاطب جدیتر هم درگیر فیلم شود و آن را صرفاً یک اثر سرگرمکننده نداند.
فیلمهای دیگر این کارگردان کاربلد، در «سینمای خانگی من»:
ـ هویت (اینجا)
ـ قطار سهودهدقیقه به یوما (اینجا)
ـ وولورین (اینجا)
یک گروه تحقیقاتی فضانوردی، برای کشف حیات در فضا، موجودی تکسلولی را در محیط آزمایشگاهی فضاپیمایشان رشد و پرورش میدهند. موجودی که ابتدا آرام و کوچک به نظر میرسد اما کمکم بسیار خطرناک میشود … فیلم هیجانانگیزیست. مقابلهی افراد فضاپیما با این موجود عجیب و غریب، حسابی ترسناک از آب در آمده است. هر چند کلیشهپردازیهای رایج برای شخصیتها (یکی از اعضای فضاپیما بچهاش قرار است به دنیا بیاید، آن یکی با دیدن کتابی کودکانه یاد دوران بچگیاش میافتد و از این قبیل کلیشهها) و داستان تکخطیاش که خلاصه میشود در مبارزه با آن موجود غریب که بعد از نیمه هم به ورطهی تکرار میافتد با یک پایان تحمیلی و پیشبینیپذیر، فیلم را در حد یک کار متوسط نگه میدارد، اما با این حال نمیشود انکار کرد که برای هیجانزده شدن، فیلم خوبیست.
فیلمهای دیگر جناب اسپینوسا در «سینمای خانگی من»:
ـ خانهی امن (اینجا)
ـ کودک ۴۴ (اینجا)
دختری به نام فرانسیسکا، زندگی بسیار ترسناکی را در پیش گرفته است. او دیگران را کور میکند، به زنجیرشان میکشد و در نهایت میکشدشان … فیلمی کمسروصدا با نماهایی فکرشده و تروتمیز و شفاف با داستانی که چندان هم البته شما را تحت تأثیر قرار نخواهد داد و چیز خاصی از درونش بیرون نخواهید کشید مگر بهزور. اما در هر صورت، حال و هوای آرام فیلم درست مقابل ایدهی پرالتهابش قرار میگیرد و این دوگانگی جذابیست که کارگردان موفق شده از کار درش بیاورد.
پیکان قراضهی درویش را میدزدند. او که تمام خرج زندگیاش را با مسافرکشی در میآورد، با دزدیده شدن پیکان انگار همهچیزش را از دست میدهد. او برای پیدا کردن ماشین همراه برنا پسرش و یک مرد حقهباز به نام حسنخوف به گورستانهای ماشین سر میزنند تا بلکه سرنخی پیدا کنند … عیاری با نگاهی به دزدان دوچرخه (دسیکا) فیلم جذابی ساخته. او از پس این داستان، نگاهی انداخته به زندگی فلاکتبار آبادانیهایی که به تهران کوچ کردهاند و سالهای جنگ را در این شهر درندشت تجربه میکنند. مجتمع آپارتمانی محل زندگی این آبادانیها، بسیار قدیمیست و در و دیوارش گلولهخورده و سوراخسوراخ. «آبادانیها» در واقع بازی ظریفیست با لغتی که از یکطرف از آباد و آبادی حرف میزند که این خود با توجه به زندگی فلاکتبار مردمی از اینجارانده و از آنجامانده، کنایهآمیز است و از طرف دیگر اشاره به قومیت شخصیتهای اصلی داستان هم دارد. مردمی که به امید زندگی بهتر به تهران آمدهاند اما چیزی که نصیبشان شده به غارت رفتن سرمایهشان است. حرکات بهجا و درست دوربین به همراه بازیهای باورپذیر و ایدههایی بکر مثل ماجرای آیینهی آیینهبین کلاش که عیاری با هنرمندی آن را تبدیل به نور امیدی در دل تماشاگر میکند (آیینهی آیینهبین که قرار است پیکان درویش را پیدا کند، به دست برنا شکسته میشود و در صحنهی بعد از آیینهای انگار پیکان درویش را میبینیم اما وقتی دوربین عقب میکشد متوجه میشویم در واقع تکهای از آن آیینهی شکسته در دست برناست که با آن ماشینهای در خیابان را دید میزده و آن پیکان هم که دیدیم، ربطی به پیکان درویش ندارد) فیلم ماندگاری را سبب شده که دیدنش هنوز میارزد.
فیلمهای دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:
ـ خانهی پدری (اینجا)
ـ آنسوی آتش (اینجا)
محمود فیلمنامهنویسیست که هیچ تهیهکنندهای حاضر نیست فیلمنامهاش را بخرد و بسازد. او که در گیرودار مناسبات غلط سینمای ایران گرفتار شده، تصمیم عجیبی میگیرد و به فکر میافتد فیلمنامهی هیجانانگیز خود را موبهمو با کمک دوستش حسن اجرا کند … دیدن دوبارهی فیلم بعد از سالها و در حالی که فقط صحنههای گنگی از آن یادم مانده بود، نشان میدهد که عیاری از همان وقتها هم به معنای واقعی کلمه «فیلمساز» بود. فیلم همچنان سرپا و سرحال، دربارهی عشق به سینما حرف میزند. عشقی که به دلیل مناسبات عجیب و غریب پشت صحنهی سینمای ایران، کمکم به جنون کشیده میشود و عقل و هوش محمود را از بین میبرد. ریتم جذاب داستان که یک لحظه هم خاموش نمیشود به همراه ایدههای درخشان فیلمنامه و البته اجرای فوقالعادهی عیاری و صد البته بازیهای تأثیرگذار حسن رضایی و جهانگیر الماسی (الماسی واقعاً به کجا رسید؟) به فیلمی ختم شده که هنوز هم دیدنیست و شاید بهترین تعریف را از سینمای ایران ارائه میدهد. طنز ظریف عیاری که همیشه همراهش بوده، کمک میکند فیلم در مرز یک کمدی سیاه عجیب و غریب پیش برود. سکانس پایانی در تلهکابین هم که دیگر گفتن ندارد یکی از بهترین صحنههای تاریخ سینمای ایران است. نماهای ترسناک دوربین (آن زمان خبری از کامپیوتر و جلوههای ویژه نبود. لااقل در سینمای ایران آن امکانات وجود نداشت) از تلهکابینی که بین زمین و هوا معلق مانده، انگار حکایت هولناک زندگی محمود را نشان میدهد. زندگی کابوسواری که بین خیال و واقعیت معلق مانده است.
گل آقا، در مسابقات دوچرخهسواری آسیایی مدال طلا گرفته و هنگام بازگشت به شهرش با استقبال بینظیر همشهریهایش مواجه میشود. مقامات بالای شهری بهسرعت سعی میکنند از این محبوبیت او در جهت استقبال از اشرف پهلوی که قرار است تا چند روز دیگر از شهر آنها بازدید کند، استفاده کنند … یک کمدی پرشتاب و پرمایه که داستانش را با جذابیت و خیلی روان تعریف میکند. عیاری به شکلی ظریف و با داستانی پروپیمان، حاکمیت را در مقابل محبوبیت گل آقا شکستخورده نشان میدهد و به این شکل در زیرمتنی سیاسی، بیکفایتی حاکمان را به نقد میکشد. گل آقا از همان اول که وارد شهر میشود مدام حواسش به مردم است. حتی وقتی بهزور او را به فرمانداری میبرند، مشخص است دلش میخواهد سریع از آن جا خلاص شود و بیرون برود و جواب ابراز احساسات مردم را بدهد. با این وصف پایان فیلم هم چندان دور از ذهن نمیتواند باشد. البته بعضی چیزها هم در داستان گنگ است. مثل ماجرای گروگان گرفتن ایرج طهماسب که ظاهراً خبرنگار به قول فرماندار فضول شهر است که البته ما چیزی نمیبینیم. معلوم هم نمیشود گروگان گرفتن او چهگونه قرار است به تن دادن گل آقا به درخواست فرمانداری کمک کند.
حاجی به دلیل حضور در جبههی جنگ، دچار موجگرفتگی شده است و رفتارهای پیشبینیناپذیری از خود بروز میدهد. او به دستور رئیس تیمارستانی که رزمندههای موجی را در آن نگهداری میکنند، پیش خانوادهاش میرود شاید حالش بهتر شود. اما ورود حاجی به جامعه و شکاف عمیقی که بین باورهای او و واقعیتهای جامعه وجود دارد، حالش را بدتر میکند … راستش اولین باری که این فیلم را دیدم، شاید هشت یا نه سال بیشتر نداشتم. تصاویر گنگی از آن یادم بود از جمله جایی که حاجی در یکی از حملات عصبیای که به او دست میدهد، عصایش را مثل مسلسل به سمت مردم شلیک میکند. همان وقتها حال و هوای فیلم من را حسابی ترسانده بود. دیگر ندیدمش تا مدتی پیش. فضایی که مخملباف از ذهنیت آشفتهی حاجی با آن تصاویر ترسناک ساخته، هنوز هم تأثیرگذار است و بیخود نیست که منِ کودک را ترسانده بود. بازی خوب محمود بیغم در نقش حاجی، هنرپیشهای که به جز این فیلم، همان سالها یک فیلم دیگر به نام در مسلخ عشق بازی کرد و بعد کلاً ناپدید شد (خیلی دوست دارم بدانم او الان کجاست و چه میکند)، در ساختن فضای مالیخولیایی این فیلم نقش بهسزایی دارد. البته فیلم حالا دیگر شعاری به نظر میرسد ولی نقطهی قوتش همانا فضاسازی چشمگیر مخملباف است. بهترین سکانس فیلم هم جاییست که حاجی در مراسم عروسیاش پشت میکروفن میرود و ناگهان با یک سخنرانی عجیب، جمع را بهم میریزد.
آقاکمال، مرد مؤمن و متدین و امین محل است که همه او را به پاکی و اعتقاد قبول دارند. اما وقتی قرار میشود نگهداری از گلرخ دختر زیبای یکی از دوستانش را که بهتازگی از دنیا رفته به عهده بگیرد، زندگی آقاکمال بهم میخورد … تنها فیلم هوشنگ حسامی، همان حکایت حالا دیگر آشنای مرد زاهدیست که با دیدن دختری زیبا و اثیری، به هوس میافتد. فیلم داستان پروپیمانی ندارد و بیشتر تکرار مکرر صحنههای عذاب آقاکمال و صحنههای کشش او به سمت گلرخ است که تا پایان فیلم بهتناوب تکرار میشود بدون اینکه چیزی پیش برود. آقاکمال در نهایت از شدت ترس از عذاب، خودش را به کشتن میدهد اما مردم بالای سر جسدش میگویند که از بس طاقت گناههای این دنیا را نداشت، خودش را کشت! فیلم خیلی بهتر و بیشتر از اینها میتوانست از فرشته جنابی زیبارو برای این نقش استفاده کند که نکرد.
تپلی مرد چاق و قدرتمند و البته خلوضعیست که اسی از او نگهداری میکند. تپلی به لمس کردن چیزهای نرم علاقه دارد و همین علاقه، هم او و هم اسی را به دردسر میاندازد … فیلم که از روی رمان «موشها و آدمها» (جان اشتینبک) برداشت شده، یکی از فیلمهای قابل توجه کارنامهی میرلوحی و سینمای پیش از انقلاب است. استعداد کمترشناختهشدهای که خیلی زود، در جوانی و بر اثر سرطان از دنیا رفت. تپلی با نمای جالبی شروع میشود؛ عدهای جوان، طنابی را که یک سرش انگار به دوربین وصل است، میکشند و مسخرهبازی در میآورند. در ادامه، مرتضی عقیلی در نقش اسی وارد کادر میشود و جوانها را با عتاب از آنجا میراند و به دوربین خیره میشود و با شخصی حرف میزند. دوربین از نمای نقطهنظر به نمای کارگردان تغییر مکان میدهد و تازه میبینیم که سر دیگر طناب به گردن تپلی وصل است. این شروع خلاقانهایست برای فیلمی که تلاش کرده روایتی ایرانی از داستان عالی اشتینبک ارائه دهد. هر چند مسیر روایت کمی طولانیست، صحنههای اضافه زیاد دارد و در برخی قسمتها نامنسجم عمل میکند. میرلوحی ایدههای خلاقانهاش را جاهای دیگری هم استفاده میکند از جمله صحنهای که اسی و ربابه مشغول معاشقه هستند و در تدوین موازی، صحنههای شخم زدن زمین توسط اسی را میبینیم؛ هر بار که او بیل را به زمین فرود میآورد، زن و مرد بیشتر در هم میپیچند تا در نهایت بیل زمین را میشکافد و آب جاری میشود. زری خوشکام در نقش زن اغواگر و هوسباز، خیلی خوب است.
یک خبرنگار، به شکل اتفاقی دفترچهی دختری به نام پروین را پیدا میکند که در آن خاطرات خودش را نوشته است. خاطراتی تلخ که در نهایت این فکر را به ذهن نویسنده رسانده که باید خودش را بکشد. خبرنگار تلاش میکند دختر را پیدا کند … معمولاً کنجکاو دیدن فیلمهای کسانی هستم که در طول زندگیشان فقط یک فیلم ساختهاند. عالمیان که در واقع از فیلمبرداران سینمای پیش از انقلاب بود، تنها همین یک فیلم را ساخت و البته فیلمبرداریاش کرد. فیلمی کمرمق و کمی تا قسمتی آبکی و خستهکننده، دربارهی عشق و خیانت و این چیزها. اگر متهمم نمیکنید، نه اینکه دیدنش را توصیه کنم، بلکه فقط میگویم از سر رفع کنجکاوی هم که شده، دیدنش ضرر ندارد. به هر حال شاید تا به حال اسم این شخص هم به گوشتان نخورده بود و خب این خودش جذاب است که آدم بداند این تنها فیلم کارنامهی یک فیلمبردار چهطور از آب در آمده. نیست؟
حاجعمو، پدرخواندهی کوچکخانم، بعد از مرگ مادرش با او بدرفتاری میکند. کوچکخانم عقیده دارد که حاجعمو، مادرش را کشته تا اموالش را بالا بکشد. او با کمک کنیزک، حاجعمو را میکشد و جسدش را پنهان میکند … اولین فیلم اصلانی در سال ۵۵ که مدتها توقیف بود و به گفتهی اصلانی نگاتیوهایش را در یک سمساری آن هم به شکلی اتفاقی پیدا کرد، فیلمی تمثیلی دربارهی زوال یک خاندان قجریست. تقریباً تمام فیلم در همان خانه میگذرد و آدمهایش چنان بر سر ارث و میراث به جان هم میافتند که در نهایت جز کنیزک، کسی باقی نمیماند. کنیزکی که انگار رفتهرفته شخصیت اصلی داستان میشود و مأموریتش همین است. فیلم ریتم کندی دارد، کمی حوصله کنید. چندان پشیمان نخواهید شد.
حسینقلیخان صدرالسلطنه اولین سفیر ایران در آمریکا بود که به دستور ناصرالدینشاه به آنجا روانه شد. حسینقلیخان، معروف به حاجیواشنگتن، با ورود به آمریکا همهچیز را خوب و زیبا میبیند و کارها بر وفق مراد است. اما اوضاع او هر چه که بیشتر پیش میرود، وخیمتر میشود. از یک طرف دلتنگی برای خانواده و از طرف دیگر اوضاع بد مالی سفارتخانه … این درامکمدی گزندهی حاتمی که بلافاصله بعد از ساخته شدنش، توقیف شد و تا سالها بعد از مرگ حاتمی اجازهی نمایش پیدا نکرد، حکایت آمیخته با کنایه و هجویست که داستان واقعی اولین سفیر ایران به آمریکا را روایت میکند. همیشه حاتمی را سینماگر مدافع ارزشهای سنتی جامعهی ایرانی میدانستیم اما با دیدن این فیلم، شاید کمی نظرمان تغییر کند. حاتمی نشان میدهد که قرار نیست همیشه و حتماً و به هر قیمتی ستایشگر سنت بومی باشد. او به جای خودش هم به این سنت و دیدگاههای گاه غلط میتازد و آن را به باد انتقاد میگیرد و حتی مسخرهاش میکند. نگاه حاتمی به خلقیات و روحیات جامعهی ایرانی در مقابله با جامعهی آمریکایی، هجوآلود است طوری که حتی ممکن است به متعصبین بر بخورد. یکی از بهترین صحنهها جاییست که حاجی برای اولینبار به دیدار رئیسجمهور آمریکا میرود و نطقی بلندبالا ایراد میکند پر از جملههای مطنطن فارسی که دیلماج حاجی از ترجمهاش درمیماند. دیدار که به پایان میرسد، حاجی تشنج میگیرد و به حال مرگ میافتد از بس که به خودش فشار آورده تا این متن غرا را به خاطر بسپارد! از این دست صحنهها در فیلم کم نیست. مونولوگ درخشان انتظامی در صحنهی ذبح گوسفند یکی از مهمترین صحنههای فیلم است که در آن حاتمی نشان میدهد خانه از پایبست ویران است و به جای چسبیدن به سنتیبازیهای الکی و افکار کهنه و افتخار مهمل به تاریخی چنین پرفرازونشیب، باید درست فکر کرد و درست عمل کرد.
نوروزخان به اصرار معمارباشی، پدرزن پسرش و اطرافیان، خانهی قدیمی خود را میفروشد تا با پول آن، معمارباشی یک آپارتمان مدرن برای او و خانوادهاش بسازد. اما فروش خانهی قدیمی، سرآغاز بهم ریختن زندگی نوروزخان است …کریمی در آخرین فیلمی که قبل از انقلاب، کارگردانی و نویسندگیاش را به عهده داشت، به گوشهی دیگری از مشکلات جامعهی ایرانی و این بار مبحث خانه و سرپناه سرک میکشد و البته در پس آن، به مفهوم سنت و مدرنیته و عوض شدن چهرهی انسانها، همگام با ساختار شهرنشینی میپردازد و مثل همیشه به قسمتهای احمقانهاش هجوگونه نزدیک میشود. فیلم البته کمی طولانیست و در نزدیک به انتها هم به آشفتگی میرسد. اما شاید سرآغازیست بر فیلمهایی نظیر اجارهنشینهای داریوش مهرجویی.
فیلمهای دیگر کریمی در «سینمای خانگی من»:
ـ محلل و تختخواب سهنفره (اینجا)
ـ درشکهچی (اینجا)
یزدگرد به آسیابی میگریزد و توسط آسیابان، همسر و دخترش کشته میشود. وقتی همراهان پادشاه به خانهی حقیرانهی آسیابان پا میگذارند و شاه را مرده مییابند، تصمیم به قتل خانوادهی آسیابان میگیرند اما آسیابان به همراه زن و فرزندش شروع میکنند به تعریف ماجرا تا بلکه از اتهام واردشده خلاص شوند … فیلم، راشومونوار، قضاوتهایمان را به چالش میکشد و هر بار زاویهی جدیدی را پیش روی بیننده میگذارد که البته چندان هم نمیتوان بهشان اعتماد کرد. نمایش آسیابان و خانوادهاش برای تبری جستن از اتهامی که بهشان زده شده آغاز میشود و کمکم رنگ و بویی دیگر میگیرد. رنگ و بویی از جنس خیانت. کمکم آن پادشاه بزرگ و بیهمتا، به انسانی پست و ننگین بدل میشود و از سوی دیگر، تنش در خانوادهی آسیابان هم بالا میگیرد به این عنوان که آسیابان گمان میکند همسرش به او خیانت کرده است. در این مرحله، بیضایی نهتنها داستانی پرپیچوخم و جذاب تعریف میکند بلکه از دیدگاهی تاریخی، نشان میدهد که تمدنی چون تمدن ایرانزمین هم در بستری از خون و خونریزی و شقاوت شکل گرفته است و نگاه یکسر مثبت و اسطورهپرداز به آن، نگاهی اشتباه است.
آقای افشار مرد دقیق و منظمیست که یک روز اتوموبیل رنویش دزدیده میشود. او برای پیدا کردن ماشین مجبور میشود از اصول و قوانین خود کوتاه بیاید و کمی روش خود را عوض کند …حالا دیگر وقتی برای رفع و رجوع کردن چیزهایی در ذهنت، مجدداً فیلمهای ایرانی دوران بچگیات را میبینی، متوجه میشوی خاطرهی خوشی که از آنها به یادگار مانده ربطی به قدرتشان نداشته و تو آن وقتها چیزی از فیلمها نمیدانستی و چیزی ندیده بودی که اینها به نظرت جذاب میرسیدند. حالا در گذر زمان، اغلب فیلمهای ایرانی، یکی مانند این، و خیلیهای دیگر که در بخش «فیلمهایی که نباید دید» معرفیشان خواهم کرد، دیگر قدرتشان را از دست دادهاند و حرفی برای زدن ندارند. رنو تهران ۲۹ از آن فیلمهای خاطرهسازی بود که در بچگی دیده بودمش و دوست داشتم دوباره نگاهی به آن بیندازم. حالا با فیلمی مواجه شدم کشدار و کند که حرف اصلیاش مشخص نیست. یعنی انگار نمیداند چه میخواهد بگوید. قانون آقای افشار، قرار است چه کاربردی در فیلم داشته باشد و غرغرو بودن همسرش چه کاربردی؟ اصلاً اینها چهطور با اینهمه تفاوت در سبک زندگی تا حالا با هم کنار آمدهاند و چرا دقیقاً از زمانی که فیلم شروع شده، به یاد مشکلشان افتادهاند؟
سلام این فیلم ۳IRON محصول سال ۲۰۰۴ رو ببین دامون و همینجا نظرتو بهم بگو یا یه نقد راجبش بنویس.مطمئن باش پشیمون نمیشی.
سلام. فیلم محبوب من است. صحبت درباره اش بماند برای موقعیتی بهتر.
یک نقد هم در مورد perfect strangers برید, جزو فیلمهای خیلی خوبی بود که این ماه دیدم.
و در مورد این فیلم کره ای که معرفی کردید, ببینیمش دیگه? چون من عاشق سبنمای شرق اسیا شدم ولی هفته پیش ویسپرینگ کریدورز رو دیدم و اصلا خوشم نیومد, البته برا ژانر وحشت.
من نظرم را گفتم. شاید ببینید و خوش تان نیاید. تضمینی نیست. سینما به کسی تضمین نمی دهد!
سلام اگه منظورت ۳ iron 2004 هست و از فیلمای عاشقانه خوشت میاد ببینش فهمیه خانم.
در ضمن فیلم split 2016 هم واقعا مزخرف بود اقا دامون.اگه میدونستم اخرش انقدر تخیلیه که یارو با تیر شات گان هم قرار نیست بمیره اصلا فیلمو نمیگرفتم و نمیدیدم.از اول فیلم تا نزدیکای اخراش که میخواست ادای فیلمای روانشناسی رو در بیاره بعد شد تخیلی و خون خواری و دیو و…یه فیلم بی پیام.
اول سلام
ممنون..سایت مفیدی دارید
باهاتون از مجله فیلم اشنا هستم.
من فیلم رگ خواب را ندیدم..ولی تصنیفی از همایون جان شجریان شنیدم که گفته میشه مربوط به این فیلم هست..
واقعا ناراحتم و نا امید…چرا همیاون از گنجیه دانش و تسلط زیادش بر مسایل تکنیکی اواز خوانی استفاده نمی کنه و افتاده به تصنیف خوانی؟
این تصنیف که از کارهای قبلیش هم پایین تره..کاش حداقل در سطح البوم چرا رفتی بود…
اگر همایون هم اواز نخونه پس دیگه چه کسی بایستی اواز بخونه؟
نقدتون در مورد فیلم بارابارا را خوندم..من پارسال این فیلمو دیدم و خوشم نیومد زیاد..حالا با نقد شما واجب شد دوباره ببینمش…
من که پسر شایول را خیلی دوست نداشتم..نمی دونم چرا اینقدر تعریف ازش شنیدم…
نمی دونم نقدی در مورد اگوست:اوزج کانتی نوشتید یا نه ولی دلم می خواد نظرتون را بدونم….لیت فیلم متوسط بود..ولی اجراهای بانو استریپ و خانم رابترز بی نظیر بود..بازی خانم استریپ منو یاد بازی خانم تیلور در چه کسی از ویریجینا وولف می ترسد می انداخت..
و یک خواهش دیگه میشه نظرتون رادر مورد CERTAIN WOMEN بنویسید؟
ممنونم
سلام و خوشحالم از اینکه همراهم هستید و به این جا هم سر زدید. راستش درباره ی مسایل تکنیکی خوانندگی تبحر چندانی ندارم هر چند صدای خوبی دارم! :)) شاید در شماره ی اول مرداد مجله که با عوامل «رگ خواب» از جمله همایون شجریان و سهراب پورناظری مصاحبه کرده ایم، به جواب سئوال تان برسید. در مورد «اوزیج کانتی» و «برخی زنان» هم چیزکی نوشته ام که لینکش را در پایین می آورم. شما هم اگر از نوار جستجوی بالای سمت چپ سایت برای گشتن به دنبال فیلم ها استفاده کنید، کارتان راحت تر است. ممنون.
https://www.cinemaeman.com/3062-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d9%85%d8%a7%d9%87-%d8%a7%d9%88%d8%aa-%d8%a7%d9%88%d8%b2%db%8c%d8%ac-%da%a9%d8%a7%d9%86%d8%aa%db%8c-august-osage-county/
https://www.cinemaeman.com/6088-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%da%86%d9%86%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85%d8%8c-%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b3%db%8c-6/#more-6088
سلام.
تاحالا شده فیلمی ببینی بهش نمره ۲ بدهی..یک سال بعد همان فیلم ببینی و بگی: عجب فیلمی و بهش نمره ۴ به بالا بدهی.
این برام سواله.
پیش اومده براتون؟
سلام. برعکسش بوده، ولی این چیزی شما گفتی نه!