گاهی اوقات چیزهایی که داریم، کارهایی که میکنیم، کسانی را که داریم و جاهایی که هستیم، برایمان تکراری میشوند. عادی میشوند. به جایی میرسیم که دیگر قدرشان را نمیدانیم. حواسمان پرت میشود. میرود یک جای دیگر. اما مستند کایهدو فیلم، حواسم را جمع کرد.
میلاد ثابتکار بچهی رشت است و من آن وقتها که در رشت، انجمن سینمای جوان میرفتم، او را شناختم. بعد دیگر ندیدمش تا مدتی پیش که برای پیگیری کارهای مستندش، چند باری به دفتر آمد. آنجا بود که بعد از سالها دوباره همدیگر را در کمال تعجب دیدیم و این جملهی تکراری را گفتیم که: دنیا عجب کوچک است! آنجا فهمیدم که او در حال مراحل پایانی ساخت مستندیست دربارهی حیات سیوپنج سالهی مجلهی فیلم. میلاد دو سال برای ساخت این مستند بالا و پایین زد و بالاخره تمامش کرد. چند روز پیش مستند را دیدم و حواسم دوباره جمع شد.
قصد ندارم دربارهی کموکاستیهای فیلم میلاد بنویسم، که به نظرم کموکاستیهایی دارد. حتی نمیخواهم دربارهی خوبیهایش بنویسم. دیدن این مستند، تنها بهانهای شد که دوباره برگردم به چهاردهپانزده سال پیش که خوانندهی مجله شدم و این مجله تبدیل شد به بزرگترین نقطهی عطف زندگیام. نامهنگاریها کردم، یادداشتها نوشتم، پیگیریها کردم و با هر بار دیدن اسمم در مجله، حتی در بخش پاسخ به نامههای احمد امینی عزیز، دلم هری ریخت پایین. یاد این لحظهها که افتادم، ناگهان به خود آمدم و دیدم دو سال است (دقیقاً دو سال شده) که من عضوی از این محیط هستم اما ذهنِ همیشه جستجوگرم، انگار به آن عادت کرده تا حدی که دیگر نمیبیندش و جاهای دیگری سیر میکند. وقتی چراغهای تحریریهی مجله در فیلم میلاد روشن شد، مکث کردم؛ اینجا همان جاییست که خیلیخوب میشناسمش. با تمام گوشه و زوایایش. با تمام ریزهکاریهایش. جایی که خاطرههای تلخ و شیرینی در آن برایم رقم خورده. حتی روزی که مادرم فوت کرد، خبرش را در تحریریه شنیدم و فرو ریختم. من در این حد با این مجله عجین شده بودم. مکث کردم و دوباره با دیدن این مستند پی بردم که با چه آدمهای مهمی کار میکنم و چه آدمهای مهم دیگری اینجا کار کردهاند و خشتهایش را روی هم چیدهاند و رساندهاند به جدیدترها.
کایهدو فیلم این خوبی را داشت که در دومین سالگرد حضورم در مجله، نگذاشت بودن در آن برایم عادی شود. باید نگاه دوبارهای به چیزهایی که برایمان عادی شدهاند بیندازیم. باید قدرشان را بیشتر بدانیم. جلو برویم، اما قدر چیزهایی که داریم، کسانی که دوروبرمان هستند، جاهایی که هستیم را هم بدانیم. نگذاریم برایمان عادی شوند.
فقط میتونم بگم با نوشتهی از دل برآمدتون هم اشکم در آمد و هم رفتم به سالهایی دور در کودکی؛ من، انتظار، بابا، خانه، رسیدن، مجله فیلم، ذوق، شادی، رقص..
لطف دارید. خوشحالم. ممنون از شما.