پای انسانیت وسط است …
خلاصه داستان: راج و میتا قصد دارند بچهشان را در مدرسه معروف هند ثبتنام کنند تا آینده بچه تضمین باشد اما مشکل اینجاست که ثبتنام در این مدرسه مراحل سخت و دشواری دارد که آنها باید با هر دوزوکلکی شده ردیفش کنند …
یادداشت: آموزش و پروش نهاد مهمیست که میتواند فکر و ذهن آدمهای یک جامعه را بسازد یا حتی از بین ببرد. فارغ از اینکه یک فرد در چه خانوادهای رشد کرده، چه پسزمینهای داشته، مسائل ژنتیکی چهقدر در شکل گرفتن اخلاق و رفتار و افکارش دخیل بوده، مدرسه میتواند تأثیر مستقیمی روی او بگذارد. میتواند هیولای پسِ ذهنش را بیدار کند و دیوانهای تحویل جامعه بدهد، میتواند دانشمند بار بیاوردش و یا حتی به هیچ جایی نرساندش. نمیتوان از این نکته گذشت که مدرسه در هر کشور، نقطه قابل اتکای سیستم و دولت آن کشور است که میتواند با دستکاری در سیستم آموزشی، با کتابهایی که به دانشآموزان درس میدهد، با مفاهیمی که به عنوان اصلی مطلق و پذیرفتهشده به ذهن آنها فرو میکند و …، تفکر آدمها را به نفع خودش تغییر دهد تا همیشه در خدمت همان سیستم و لای همان چرخهای از پیش تنظیمشده، بمانند و رشد کنند یا در واقع رشد نکنند.
احتمالاً خیلی از کسانی که مشغول خواندن این مطلب هستند در دهههای ۱۳۶۰ و ۷۰ در مدرسه ابتدایی و راهنمایی درس میخواندهاند. چیزی که آن سالها در مدرسه میخواندیم، نوع آموزش و پرورشی که فکرشده و اصولی نبود با کتابهایی بیفایده که معلمهایی نابلد، آنها را به بدترین شکل ممکن تعلیم میدادند و جزئیات دیگر، با آن چیزی که این سالها حتی در مدارس ابتدایی به بچهها تعلیم داده میشود، زمین تا آسمان فرق دارد. حالا دیگر نوع آموزش، نوع نگاه به تعلیم بچهها و حتی نحوه کلاس رفتن و برپایی درسها و دهها امکانات جدید که آن زمان برای ما دانشآموزان خواب و خیالی بیش نبود، موجب شده تعلیم و تربیت بچهها رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد فارغ از آن که به هر حال هر سیستمی نیاز دارد چیزهایی را به نفع خود در ذهنها بگنجاند. نگارنده از اینکه میشنید یک دانشآموز دوران ابتدایی هم حالا مثل دانشجوها ترم تابستانی دارد و برای رفتن به مدرسه ایدهآلش کلی امکانات در اختیارش گذاشتهاند و والدین برای اینکه فرزندشان را در فلانمدرسه مهم ثبتنام کنند چهگونه خودشان را به آب و آتش زدهاند، تعجب میکرد. حالا دیگر زمانه عوض شده.
همهچیز از آشنایی راج و میتا آغاز میشود. عشقی طوفانی که بهسرعت درمیگیرد و به ازدواج میرسد و ناگهان به پانزده سال بعد میرویم. جایی که راج باترای فقیر، شاگرد مغازه خیاطی، حالا تبدیل به تاجری ثروتمند شده که فروشگاه لباس خودش را دارد و عاشق زن و بچهاش است و برای خوشی آنها هر کاری میکند. میتا هم زن حساسیست که بهشدت روی بچهاش وسواس دارد. او با شروع سال جدید تحصیلی، تمام آرزویش این است که فرزندشان در یکی از چند مدرسه معروف دهلی به تحصیلاتش ادامه بدهد. او نمیخواهد بچه را به مدرسه دولتی بفرستد چون دوست ندارد آن چیزی را که خودشان در بچگی تحمل کردهاند، بچهشان هم تحمل بکند. والدین همیشه آن چیزی را برای بچه میخواهند که خودشان به آن نرسیدهاند. انگار بچهها قرار است آرزوهای بربادرفته آنها را به دست بیاورند. در این مرحله واقعاً نمیشود پی برد این نقشهریختن برای آینده فرزند، به نفع اوست یا به نفع والدین. در این فیلم، در ادامه داستان مشخص میشود که انگار بیشتر به نفع والدین بوده!
راج و میتا برای ثبتنام فرزند در بهترین مدرسه دهلی، باید تغییر کنند. باید خودشان را با حال و احوال این روزگار تطبیق بدهند. راج چندان آدم باسواد و حتی بافرهنگی نیست. میتا دائم به او سقلمه میزند که آبروریزی نکند. او با نظم و دقتش تلاش میکند راج را انسان باکلاسی معرفی کند. صحنه مهمانی و رقص راج همراه با بچهاش در میان جمعیت، خیلیخوب این نکته را میرساند؛ او با آهنگی تند و همراهی فرزندش، در میان مهمانهای «باکلاس» شروع میکند به رقصیدن و ورجهوورجه کردن که ناگهان برق میرود و تصور ما را از اینکه هندیها باز هم به بهانهای، قرار است رقص و آوازی به پا کنند بر باد میدهد! مشخص میشود این میتا بوده که کنتور را قطع کرده تا راج بیش از این آبروریزی راه نیندازد.
وقتی بچههای مدرسه معروف هند را میبینند که به سه زبان زنده دنیا تسلط دارند، حسابی متعجب میشوند. اینجا متوجه میشوند زمانه واقعاً تغییر کرده است. آنها برای قبول شدن فرزندشان در مدرسه، دست به دعا میبرند و به انواع و اقسام خدایان در دینهای مختلف رجوع میکنند اما در نهایت این کارها فایدهای ندارد و چیزی که باید تغییر کند، خودشان هستند. بار اول برای اینکه به مدرسه فرزندشان نزدیک باشند، خانهشان را از حومه به شهر منتقل میکنند. اما این کافی نیست و باید در شکل ظاهر و حتی حرفزدنشان هم تغییراتی به وجود بیاورند. باید سعی کنند بیشتر انگلیسی حرف بزنند تا هندی. اما با همه این کارها در نهایت تیرشان به سنگ میخورد، چون آنها چندان تحصیلکرده نیستند و آن مدرسه معروف هم بچههایی را که والدین بیسواد داشته باشند، نمیپذیرد. البته حالا دیگر تعریف «سواد» با سالیان گذشته بسیار فرق کرده است. قبلترها اگر خواندن و نوشتن نمیدانستی، بیسواد بودی اما الان اگر کامپیوتر بلد نباشی و یک زبان زنده دنیا را حرف نزنی، بیسواد حساب میشوی. این است که راج و میتا هر کاری میکنند نمیتوانند مدیر سختگیر مدرسه را راضی به ثبتنام کنند.
فیلمهای هندی بهراحتی دست از سر مخاطب برنمیدارند. آنها با پیچوخمهایی که به داستان میدهند، هر لحظه چیز جدیدی برای تعریف کردن و سرگرم کردن مخاطب پیدا میکنند. در این فیلم هم ماجرا به اینجا میرسد که راج و میتا متوجه میشوند مدرسه معروف، سهمی را برای فقرا در نظر گرفته که قبول شدن در آن تضمینیست. پس حالا با آنهمه تغییری که در خود به وجود آوردند، باید یک تغییر اساسی دیگر را هم تحمل کنند و آن هم این است که ظاهرشان را شبیه فقرا کنند و به محلهای فقیرنشین بروند و مثل آنها زندگی کنند تا بلکه در نهایت به هدفشان برسند. از این جا به بعد، فیلم شرح زندگی سخت فقرا را در حلبیآبادی در دهلی به تصویر میکشد. شرایطی که مثل خیلی از فیلمهای هندی، پیام مستقیمی برای جامعه دارد و قرار است نشان بدهد که اوضاع و احوال مملکت در همین دورانِ بهشدت تغییرکرده، چهگونه است. که چهگونه هنوز عدهای برای آب آشامیدنی خودشان باید صف بایستند و برای برنج روزانهشان جلوی کاسب محل خم و راست شوند و شبها با موشها در بستر بخوابند. البته لحن فیلم برای نشان دادن این سیاهیها، چندان تلخ نیست اما به هر حال هدفش مشخص است. راج و میتا برای زندگی در این شرایط سخت، باید راه و روش آن را بیاموزند. همچنان که باید یاد بگیرند برای اینکه اسم فرزندشان از داخل گوی قرعهکشی دربیاید، چهگونه به آبدارچی مدرسه رشوه بدهند که اسم آنها را جلوتر از بقیه و با کلک رد کند. آنها برای رسیدن به هدفشان، راه دوز و کلک را میآموزند و فیلم در مسیری پرفرازونشیب این را نشان میدهد.
آموزش فرزند مهم است، اینکه آنها در بهترین مدرسه درس بخوانند مهم است. اینکه آینده روشنی داشته باشند مهم است اما مثل خیلی از فیلمهای هندی، در اینجا چیز مهمتری وجود دارد و آن «انسانیت» است. وقتی پسر دوست فقیر راج، که در محله فقیرنشین با هم آشنا شدهاند، در مدرسه قبول نمیشود و در عوض فرزند او (راج) با همان کلک «سهمیه فقرا»، به مدرسه راه پیدا میکند، عذاب وجدان راج و میتا شروع میشود. آنها حتی برای رفع این عذاب، بازسازی یک مدرسه دولتی را به عهده میگیرند، اما این هم راضیشان نمیکند. راج به قول خودش باید تقاص اشتباهش را جور دیگری بدهد؛ با بیرون کشیدن فرزندش از مدرسه معروف دهلی. فیلمنامهنویسان، که یکیشان کارگردان فیلم هم هست، نشان میدهند که اتفاقاً بچههای مدرسه دولتی چیزی از بچههای مدرسه خصوصی کم ندارند. آنها هم میتوانند به سه زبان زنده دنیا حرف بزنند، گروه موسیقی تشکیل و استعدادهایشان را نشان بدهند و خیلی کارهای دیگر. راج و میتا این چیزها را که میبینند، متوجه میشوند اینهمه تلاش برای رسیدن به آن مدرسه معروف، بیهوده بوده ضمن اینکه در نهایت هم مشخص میشود مدیر مدرسه، آن خانم سختگیر، بیشتر به فکر کاسبیست تا آموزش و پرورش بچهها. سخنرانی غرای راج در مدرسه، اوج فیلم است و جایی که فیلمنامهنویسان موفق میشوند دیدگاه خودشان را در باب مشکلهای جامعه هند به بیننده منتقل کنند و به قول معروف نقدی اجتماعی داشته باشند. یکی از مواردی که راج در آن سخنرانی مطرح میکند بحث انگلیسی حرف زدن مردم است: اگر کسی انگلیسی حرف نزند، او را عقبمانده میدانند. در حالی که مگر چند انگلیسی میتوانند به زبان هندی حرف بزنند؟! این نگاه میهنپرستانه دقیقاً همان چیزیست که از یک فیلم هندی انتظار داریم. راج به شکلی مستقیم نشان میدهد که درست است زمانه عوض شده، اما میتوان و باید به یک چیزهایی پایبند بود و ذات خود را فراموش نکرد.
در این واقع فیلم از یک ماجرای ساده ثبتنام در مدرسه، به چنین مباحثی میرسد. در این مسیر حتی از تقابل سنتگرایی و مدرن بودن هم حرفی به میان میآید که دغدغه مهم جوامع در حال پیشرفتی مانند هند است. جوامعی که فرهنگ ریشهدار و اصیلی دارند ولی نسل جدیدشان تحت تأثیر کشورهای غربی، با رفتار و کردار و افکار دیگری رشد پیدا میکنند که نتیجهاش شکاف بین نسل قدیم و جدید است. این مسئله از همان ابتدای فیلم و زمانی که میتا همراه مادرش به مغازه خیاطی میآید که راج جوان در آنجا شاگرد است، مشخص میشود. میتا دوست دارد خیاط برایش لباسی بدوزد به سبک مدلهای خارجی که پشتش یک چاک بزرگ دارد اما خیاط که دیدگاهی سنتی دارد، نمیتواند چنین چیزی را قبول کند. در نهایت هم این راج است که چون با یک نگاه عاشق میتا شده، به او قول میدهد که همان لباس مورد علاقهاش را برای او بدوزد. این تقابل، در طول فیلم به اشکال مختلف بروز پیدا میکند و در خط اصلی داستان که همان ماجرای انتخاب مدرسه برای بچه است ادامه پیدا میکند و حل میشود.
هندیها به هیچ عنوان از موضع خود، از دیدگاه میهنپرستانه خود، از آداب و رسوم و عقاید خود دست بر نمیدارند و تلاش میکنند ذات خودشان را حفظ کنند در عین حال که همگام با دنیای امروز پیش میروند. فیلم میگوید، باید انگلیسی آموخت اما نه به هر قیمتی. باید به مدارس خوب رفت تا آینده خوبی برای خود و دیگران ساخت اما باز هم نه به هر قیمتی. اینجا پای انسانیت وسط است.
امیدوارم این فیلم هم مثل فیلم دانگال و پی کی که قبلا مطلبشو قرار داده بودید قشنگ باشه 🙂
به خوبی دنگال نیست، اما خوب است.
توی این آدمای ضعیف و فقیر رو جز ادم خوبا قرار میدن اما همه ی آدم های ثروتمتد و پولدار رو شرور و بد توصیف می کنند و هدف سازندگان این فیلم ها اینه که ثروتمند بودن یا شدن باعث میشه که ادم بدی بشی پس همون فقیر بمونی خوبه.
در اخر این رو بگم که منم خودم فقیرم.