ذاتاً کلیشهای
خلاصه داستان: مرتضی نوجوانیست که در آرزوی به دست آوردن یک دوربین و ساختن فیلم ناتمامش میسوزد. او برای تعریف کردن ایده فیلمش به دفتر تهیهکنندهها سر میزند تا بلکه بتواند توجه آنها را برای کمک به او در ساختن فیلم جلب کند. مرتضی در کارواش کار میکند و یک روز تصمیم میگیرد دوربین دوستش را قرض بگیرد تا از یکی از صحنههای مهم فیلمش که نگه داشتن یک قطار در حال حرکت با نیروی ذهنیست تصویر بگیرد. او یک روز میفهمد مادرش که سرطان دارد به دلیل بیپولی، یکی از مهمترین داروهایی که در خوب شدنش به او کمک میکند را نمیتواند بخرد …
یادداشت: سالهایی بود که محور و موضوع خیلی از فیلمهای سینمای ایران کودکان بودند. به دلایلی مشخص، خیلیها دوست داشتند از کودکان استفاده کنند و فیلمی بسازند که البته چندان هم کودکانه نبود و بیشتر به درد بزرگترها میخورد. به هر حال آنوقتها، این فیلمها مد بود و هر کس بچهای شیرین و بامزه یا با چهرهای دردکشیده و خسته را پیدا میکرد، جلوی دوربین میآورد و داستان زجر و بدبختیهایش را تعریف میکرد. در تمام آن فیلمها، چه خوب چه بد، فضایی اغلب سیاه و دلمرده تصویر میشد و بدبختیها از چپ و راست روی سر شخصیتهای نحیف و کوچک و صدالبته فقیر داستان فرود میآمد. مصیبتهایی که البته لزوماً چندان عجیب و غریب نبودند و مثلاً میشد در گم شدن یک چکمه هم خلاصهشان کرد. کودکان فیلمهای آن زمان، در آرزوی چیزهای دمدستی و ساده میسوختند و میساختند و گاهی برای به دست آوردن آن چیزها خودشان را به آب و آتش میزدند. حالا ماجرای اولین فیلم خردمندان هم چنین چیزیست؛ جوانی فقیر در آرزوی داشتن یک دوربین و ساختن یک فیلم با آن دوربین میسوزد. ملاحظه میکنید که آرزوی داشتن چکمه و کفش و غیره، کمی پیشرفتهتر شده و به دوربین فیلمبرداری تغییر یافته است. یعنی ظاهر قضیه عوض شده، کمی مدرنتر شده اما همچنان شخصیتهای داستان، یکشب در میان روی تخت میخوابند چون فقط یک تخت در خانه دارند، لباس مردم را میشویند تا پول بخور و نمیری در بیاورند، با بدبختی در کارواش کار میکنند، یکی سرطان دارد، خانواده بدون پدر روزگار میگذراند و… . خردمندان خیلی خردمندانه یکی به نعل میزند، یکی به میخ. از یک طرف الگوی آشنایی را در سینمای ایران بازسازی میکند و از طرف دیگر جزئیاتی را هم وارد کار میکند تا ایدهاش چندان هم کهنه به نظر نرسد.
فیلم در ستایش آرزو و خیال است. مرتضی بلندپروازانه به دنبال ساختن فیلمیست که معروف و پولدارش کند. جایی مادر به او میگوید مانند پدرش، کودکانه، همیشه به دنبال خیالات خودش است و مرتضی هم بهاعتراض جواب میدهد که پدر همیشه به دنبال آرزوهای ارزان میرفت. مرتضی سرسختانه میخواهد خیالاتش را عملی کند و قرار هم نیست کوتاه بیاید. او به سبک آن جمله معروف که میگوید: «در آرزوی به دست آوردن ماه باش که حتی اگر به آن هم نرسیدی، لااقل ستارهها را به دست بیاوری» میخواهد ماه را در چنگ بگیرد. ایده مرکزی داستان یعنی نگه داشتن قطار، یکی از همان نکتههاییست که باعث میشود فیلم سروشکلی پیدا کند و اتفاقاً کهنه به نظر نرسد. ایدهای که با آن صحنه پرتعلیقی که قرار است محسن، برادر کوچک مرتضی، ترمز خطر را بکشد و قطار در مکانی مشخص بایستد تا اینگونه به نظر برسد که مرتضی آن را متوقف کرده، به اوج خود میرسد و اتفاقاً در ستایش افکاریست که دوست دارند دستنیافتنیها را به دست بیاورند. تا انتها هم مشخص نمیشود مرتضی آیا توانسته قطار را با نیروی ذهن خود نگه دارد یا نه. با اینکه برای باورپذیر درآمدن این موضوع، پیشزمینهای هم چیده شده به این شکل که پدر مرتضی حرکت اجسام با نیروی ذهن را نزد یک مرتاض هندی آموخته است. حتی در صحنه پایانی هم که موفق به این کار میشود، دکوپاژ کارگردان و فضاسازی طوریست که انگار او در خیالات همیشگیاش سیاحت میکند. جایی در اوایل فیلم، وقتی مرتضی در دفتر فیلمسازی مشغول تعریف کردن ایده خودش است، خردمندان که در نقش خودش ظاهر شده، با شنیدن ایده توقف قطار توسط شخصیت اصلی داستان مرتضی، از او میپرسد: «چرا شخصیت تو قطار را نگه میدارد؟» و مرتضی از جواب به این پرسش در میماند. این اتفاقاً پرسشیست که ما هم از خود میپرسیم و وقتی به جواب میرسیم که سیر اتفاقهای فیلم را دنبال میکنیم.
داستان با ریتمی مناسب، سدهای مختلفی جلوی مرتضی ایجاد میکند؛ شکسته شدن دوربین دوستش صمد و ضبط نشدن صحنههای مربوط به توقف قطار، پی بردن به این نکته که مادر به دلیل گران بودن دارو، از خرید آن چشمپوشی میکند در حالیکه برای درمان سرطانش ضروریست، شرطبندی برای درآوردن پول داروی مادر که در نهایت هم با حقهبازی جوانها در کلوپ بازی برنامههایش به هم میخورد، در ادامه تهیهکننده خبر میدهد که میخواهد ایدهاش را بخرد و به او بابت این ایده چکی یک میلیون تومانی میدهد، بعد صمد به جای دوربین شکستهاش، بهزور این چک را از مرتضی میگیرد و … در این مسیر پرفرازونشیب است که مرتضی از سودای معروف شدن و فیلم ساختن تمام تلاشش را معطوف درمان سرطان مادر میکند. اینجاست که میتوانیم به جواب پرسش کارگردان در دفتر تهیهکننده برسیم: او برای زنده نگه داشتن مادرش قصد دارد قطار را نگه دارد، هر چند قبلتر به دوستش گفته بود تنها یکبار قطار را نگه خواهد داشت و آنهم برای ساختن دنباله فیلمش. در اینجا مرتضی خیال بلندپروازانه خود را فدا کرد تا مادرش زنده بماند هر چند در انتها انگار حتی موفق به این کار هم نشد.
اما میشد کارهای دیگری هم کرد؛ میشد کنایههای مستقیم به فضای سینمای این روزها که: آدمهای بیاستعداد با پول و پارتی فیلم میسازند را کنار گذاشت و به جای آن عشق سینما بودن مرتضی را باورپذیرتر از کار درآورد. در طول فیلم چیزی جز اینکه مرتضی آرزوی فیلمساز شدن دارد، نمیبینیم. کلیشهایاش این بود لااقل یکبار او را در حال تماشای یک فیلم ببینیم یا اشتیاقش را برای رفتن به سینما یا دیدن یک آدم معروف در همان دفتر تهیهکننده. میشد از ماجرای مرد پولدار (امیرحسین صدیق) چشمپوشی کرد. داستانکی که فیلمساز برای این مرد تازهبهدورانرسیده در نظر گرفته، چندان پخته و جذاب نیست و نهتنها هیچ کمکی هم به داستان نمیکند بلکه با آن پایان تحمیلیاش که خیلی بیمقدمه برای مرتضی دوربینی هدیه میآورد، همهچیز را سطحی جلوه میدهد. حتی میشد فضای کلوپ بازی را بهتر و جذابتر تصویر کرد و از آن ایده بیمزهای که در پایان متوجه میشویم نور لیزری که به درون مغازه میتابد نه از سلاح پلیس، بلکه از شیطنت یک پیرمرد علاف است، چشم پوشید. چرا که یکی دو بار دیدهایم که مرد کلوپدار به خاطر این نورها تصور میکند پلیس به او حمله کرده و بعد که تصویر این پیرمرد را درست جلوی مغازه میبینیم و به اوایل داستان برمیگردیم برایمان باورپذیر نیست که چهطور مرد کلوپدار، پیرمرد را که همان جلوی مغازه نشسته ندیده است. خردمندان البته بهدرستی خواسته از کوچکترین عناصر تصویریاش استفادهای بکند و به قول معروف سلاحی استفادهنشده باقی نگذارد که در اینجا راه به خطا میرود و زیادهروی میکند. حتی میشد پایان دیگری هم برای فیلم متصور شد. پایانی منطقیتر؛ چهطور میشود که نوجوانی با آن هوش و استعداد که عاشق فیلم ساختن است این موضوع ساده را نداند که برای درمان سرطانی پیشرفته تنها یکبار استفاده از یک آمپول حیاتی، کافی نیست و قطعاً استفاده مداوم از آن میتواند بیماری را علاج کند؟ او مطلبی به این سادگی را نمیداند و در آن صحنه رو به پایان در داروخانه، وقتی از زبان دکتر میشنود که ۲۱ روز بعد باز هم باید آمپول دیگری تهیه کند، از شدت تعجب خودش را میبازد.
خردمندان با وجود داستان و ایده تکراریاش که کپیبرداری مدرنیست از سینمای کودک دهههای شصت و هفتاد، موفق میشود داستانش را درست و بدون سکته تعریف کند و این خودش امتیاز بزرگیست که اولین ساخته او را توجهبرانگیز جلوه میدهد، هرچه هم که قدیمی باشد. فیلمهای کودکانه آن دو دهه هر چند با حضور بچهها و با موضوعهایی به ظاهر کودکانه ساخته میشد اما ربطی به بچهها نداشت و اتفاقاً برای بزرگترها ساخته شده بود و قرار بود از حضور بچهها سوءاستفاده شود، اما حالا خردمندان فیلمی ساخته با حضور بچهها، برای بچهها و البته برای بزرگترها.
پاسخ دادن