نادر برفکوبان که عاشق ایتالیاست، به شکلی اتفاقی برای بازی در یک فیلم فراخوانده میشود و همین زمینهی آشنایی و ازدواجش را با برفا، دختری که دستیار کارگردان فیلم است فراهم میکند. او بعد از ازدواج از تمام رویاهای ایتالیاییاش دست میشوید و زندگی سردی را در پیش میگیرد … مشخص است که فیلم را یک عشقفیلم حسابی ساخته. هر چند ظاهراً اولین فیلم صباغزاده از داستان کوتاهی نوشتهی جومپا لاهیری اقتباس شده اما از ادای دین به هامون (داریوش مهرجویی) تا ارجاعهای مختلف به فیلمهای تاریخ سینما و تا مسائل پشت پردهی سینمای ایران هم در آن پیدا میشود. ایتالیا ایتالیا با آن آهنگهای ایتالیایی و کلیپهایش خیلی سرحال شروع میشود اما در ادامه افت میکند و به بیراهه میرود. داستان لاهیری را نخواندهام و نمیدانم روند روایت غیرخطیست یا نه اما یک فیلم در وهلهی اول و بدون توجه به ارجاعها و مسائل فرامتنی و منبع اقتباسش، باید قائم به ذات باشد و حتی ریختوپاشیدگیها هم باید از منطق درونی سود ببرند، نه مثل این فیلم که دائم عقب و جلو میشود و در این رفت و برگشتها چیزی دست تماشاگر را نمیگیرد جز تکههای بهمریختهای از زندگی دو جوان که در گذشته گرم بودند و حالا سردند. پدر نادر این وسط چه میگوید؟ دعوا و درگیری به این عنوان که کدامشان به یکدیگر خیانت کردهاند، چه معنایی دارد؟ اعترافهای زیر نور شمع به چه معناست؟ این فیلم و دو فیلم بعدی این لیست را در زمان جشنواره دیدم و نمیدانم آیا هنگام نمایش عمومی تغییراتی کردهاند یا نه. این فیلم شاید با کمی تغییرات، اثر قابل قبولی از آب دربیاید، اما دو فیلم بعدی بعید است!
.
مولود فرزند معلولی به نام احسان دارد که سعی میکند عاشقانه از او پرستاری کند. اما همسرش هاشم که رانندهی کامیون است مخالف نگهداری احسان است و به هر ترفندی دست میزند تا از شر بچه خلاص شود … کل این فیلم در عرض ده دقیقه تمام میشود و داستانکهایی نظیر عشق شهناز، دوست مولود و فرشید برادر کوچکتر هاشم هم فقط به کار پر کردن وقت فیلم میآیند تا برسد به نود دقیقه وگرنه با نگاهی حتی سطحی هم میتوان متوجه شد که این داستانک هیچ ربطی به کلیت اثر و ماجرای زندگی نکبتزدهی مولود پیدا نمیکند. شخصیتها همگی روی سطح حرکت میکنند از مولود تا هاشم که گیر داده بچهاش را نابود کند. در بخشهایی هم قرار است به داستان عمق داده شود اما این اتفاق نمیافتد مثل جایی که مولود به هاشم میگوید: تو چه کار کردهای که تصور میکنی احسان تقاص گناهانت است؟ بعد هم هاشم زیرچشمی به مولود نگاه میکند و دستپاچه میشود که یعنی انگار کار خطایی کرده. معلوم نیست چرا ما باید کنجکاوِ این کار خطا بشویم و اصلاً این قسمت چه ربطی به داستان دارد؟ خلاصه که فیلم خوبی نیست اصلاً. با کلی ارفاق، در لیست فیلمهایی که نباید دید، قرارش ندادم!
به گفتهی پلیس، آقای ولیان، سرمایهدار معروف، خودکشی کرده است اما نگار دخترش این را باور ندارد. او برای پی بردن به راز ماجرا دست به کار میشود … رامبد جوان انگار قصد داشته انتقام تمام خندههایی را که این سالها نصیب تماشاگرش کرده، یکجا بگیرد. فیلمی کاملاً جدی و غافلگیرکننده که سعی دارد جنایی/معمایی باشد که تا حدودی هم البته موفق میشود. اما مشکل از جاییست که پیچیدگیهای روایی دیگر شورش در میآید و به ضد خودش تبدیل میشود. رامبد جوان آنقدر در ایدههای پیچیدهی خودش غرق میشود که در نهایت مشخص نمیشود خیالات نگار از کجا میآیند؟ او چرا جای پدرش قرار میگیرد و به دل اتفاقهای به وجود آمده برای پدر میرود؟ از خودِ جوان هم بپرسید، جوابی برای این پرسشها نخواهد داشت! فیلم حال و هوای جالبی دارد اما بیشتر نه.
در شهر دِری، بچهها به شکل غیرمنتظرهای ناپدید میشوند. عامل این ناپدیدشدنها دلقکی ترسناک است که از ترس بچهها تغذیه میکند و به دامشان میاندازد. وقتی گروهی از دوستان تصمیم میگیرند دیگر نترسند و با دلقک روبهرو شوند، همهچیز تغییر میکند … اقتباس دیگری از داستان استفن کینگ در دستان ماسکیتی که فیلم مامان را در کارنامهاش دارد، تبدیل به فیلم ترسناک نسبتاً خوبی شده که صحنههای جذابی برای ترساندن مخاطب تدارک دیده است. پیام اتحاد و همبستگی جوانترها، غلبه بر ترسشان و روبهرو شدن با آن، حرف اصلی فیلم است. تصویری که از خانوادههای این بچهها ارائه میشود در نوع خودش جالب است؛ آدمهایی الکلی، بدرفتار و خشن که در نهایت هم توسط بچهها زیر پا گذاشته میشوند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ مامان (اینجا)
سوک هی، در بچگی، شاهد کشته شدن پدرش توسط چند تبهکار بوده و خودش توسط مردی چینی به نام آجوشی نجات پیدا کرده است. آجوشی تعلیمات سختی برای سوک هی تدارک میبیند تا او را به یک آدمکش تبدیل کند … کرهی جنوبی خودش را به یکی از قطبهای فیلمسازی دنیا تبدیل کرده است. داستانهای بکری که آنهم با تسلطی مثالزدنی و بسیار جذاب، برایمان تعریف میکنند، آنقدر حرف برای گفتن دارد که حرفی برای گفتن باقی نگذارد. جدا از داستان گیرای فیلم که بین گذشته و حال دائماً در نوسان است و در این رفت و برگشتها، هر بار گرهای باز میشود، کارگردانی فیلم، با تمام جلوهگریهایی که گاهی اوقات توی ذوق میزند، خیرهکننده است. مثال روشناش فصل شروع فیلم است که واقعاً سرگیجه میگیرید.
خانوادهی مولینز، سالها بعد از مرگ دردناک تنها دخترشان، پذیرای چند کودک یتیم و یک مادر روحانی به عنوان سرپرست آنها هستند. اما با ظهور آنابل، همهچیز به شکل ترسناکی به هم میریزد و واقعیتهایی روشن میشود … چراغها خاموش، فیلم موفقی بود و ساندبرگ نشان داد که برای ساختن فیلم ترسناک، فیلمساز خوشقریحه و خوشفکریست. فیلم جدید او که پیشدرآمدیست بر سری فیلمهای احضار، دستپخت جذاب آقای جیمز ون، هر چند در خلق صحنههای ترسناک، موفق است اما در نهایت فیلم چندان جذابی از کار در نیامده است. صحنههای ترسناک، پشت سر هم ردیف شدهاند و تأکید فیلمساز، بیش از آنکه به خلق داستان جذابی باشد، روی این صحنههاست و در نتیجه فیلم کمی خشک و خالی به نظر میرسد.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ چراغها خاموش (اینجا)
ویروسی مرگبار آدمها را به کام مرگ میکشد. پال، سارا و تراویس خانوادهای هستند که در کلبهای میان جنگل برای در امان ماندن از هجوم ویروس، تمام احتیاطهای لازم را به عمل میآورند و سعی میکنند زنده بمانند تا اینکه غریبهای وارد جمعشان میشود … فیلمی بهغایت ناامیدکننده از لحاظ مفهمومی با فضاسازی خوب کارگردان از واقعهای که قبل و بعدش را نمیدانیم. نمیدانیم با چه ویروسی طرف هستیم، چه مدت است که این ویروس بین آدمها شایع شده و چرا. اینها پرسشهاییست که تا آخر هم به جوابشان نمیرسیم و احتیاجی هم نیست برسیم. ماجرا از این قرار است که باید نفوذ ترس و تاریکی را بین آدمهای این کلبه حس کنیم، که با فضاسازی و هدایت درست کارگردان، میکنیم. فضایی بهشدت تیره و تار که حتی نور امیدی هم پیدا نمیشود تا احتمالاً آیندهای برای این آدمها متصور شویم. همهچیز در سیاهی فرو رفته است و این خانوادهی سه نفره بهشدت تلاش میکنند خودشان را از تیررس آن ویروس ناشناختهی عجیب دور نگه دارند. اما حین آنهمه احتیاطها و ترسها و تلاشهایشان برای در امان ماندن به این فکر میکنیم که قرار است به کجا برسند؟ این پرسشیست که در انتها و با دیدن نمای آخر به جواب آن میرسیم. فیلم پیشین این کارگردان به نام کریشا اصلاً خوب نبود یا من اصلاً خوشم نیامد. اما در فیلم دوم معادلهها عوض میشود.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ کریشا (اینجا)
مادری بعد از دزدیده شدن بچهاش در پارک، اتوموبیل بچهدزدها را تعقیب میکند. او با سرعت در بزرگراهها میراند تا مبادا بچهدزدها را گم کند … خط داستانی فیلم چیز خاصی نیست. حتی فکر نمیکنم فیلمنامهاش به پنجاه یا شصت صفحه هم رسیده باشد. اما با وجود این، فیلم جذابیست چون میدانسته چه میخواهد بگوید و این را هم میدانسته که حرفش را چهطور بگوید. فیلمی سراسر جذابیت که یک لحظه هم از نفس نمیافتد و مفهوم مادرانگی و مادر بودن، در ثانیه به ثانیهاش حس میشود، حتی اگر مادر نباشیم. چهرهی هال بری، در نقش مادری که میخواهد هر طور شده رد بچهدزدها را دنبال کند، آنقدر همدلیبرانگیز است که قلب آدم به درد میآید. در یکی از بهترین صحنههای فیلم، او که وارد ماجرایی ترسناک شده به مرکز پلیس میرود تا کمک بطلبد. در حالی که پلیس مشغول تماس با نیروهایش است، مادر به تلویزیون نگاه میکند که در حال پخش برنامهایست. وضعیت اسفناک مادر و مجری شاداب تلویزیون که بیخبر از همهجا برنامهاش را اجرا میکند، تضادی به وجود میآورد که ما را بهخوبی در چند و چون وضعیت مادر میگذارد. او را حس میکنیم که انگار در این دنیا تنهاست. کمی بعدتر، وقتی روی بیلبورد ادارهی پلیس، آگهی بچههای گمشده را میبیند که آگهیدهندهها، از بقیه کمک میخواهند، او را آگاه میکند که خودش باید به داد خودش برسد. منتظر دیگران ماندن دردی را دوا نمیکند.
رایان هیندی وقتی به هوش میآید خود را در اتاقکی آهنی با چند سیستم گرمایشی قوی میبیند. صدایی ترسناک از یک بلندگو به او اعلام میکند که اگر تا دو ساعت آینده، یک میلیون دلار به حسابش واریز نشود، گرمای اتاقک تا دویست درجهی فارنهایت بالا خواهد رفت و رایان را به مرغ پختهای تبدیل خواهد کرد … باز هم یک آدم چشم باز میکند و خود را در محیطی بسته میبیند. آن بیرون هم آدم بیکاری نشسته که با کلی نقشه و نیرنگ، سوژه را بترساند و اذیت کند و البته پندی اخلاقی هم در میان است؛ کسی که آن بیرون نشسته و این نقشه را چیده، میخواهد سوژه را متنبه کند. صرفنظر از پایان غیرقابلباور و حتی کمدیناخواستهگونهی فیلم، شروع تا میانههایش، کنجکاویبرانگیز و جذاب است. اگر سختگیر نباشید، میتوانید یکبار ببینیدش.
دکتر لم، متخصص عصبشناسی، در پی تحقیقیست که میخواهد در آن به این نتیجه برسد که انسانها بدون خوابیدن هم میتوانند زنده بمانند. او در حالیکه میخواهد با آزمایشهایی این حرفش را ثابت کند به یاد پدرش هم میافتد که گرفتار نفرین بیخوابی شده بود … فیلم صحنههای انصافاً ترسناکی دارد که حسابی تأثیرگذار از کار در آمدهاند، اما داستانش پراکنده و بیهدف است و بالاخره هم مشخص نمیشود آن ماجرای آدمخواری پایانی ناگهان از کجا پیدا میشود و چرا دکتر لم به آن حال و روز میافتد. در واقع زیاد به این ریزهکاریها فکر نکردهاند و فقط مقصد خلق تصاویر ترسناکی بوده که به آن هم رسیدهاند. البته در فیلم اطلاعات جالبی هم دربارهی خواب و خوابیدن به میان میآید که شنیدنش جالب است. چیزهایی دربارهی خواب که شاید تا حالا نشنیده بودید. و در نهایت اینکه، بعد از دیدن فیلم، بیشتر قدر خواب را خواهید دانست!
افسر پلیسی قصد دارد یکی از بزرگترین شرکتهای هرمی اینترنتی را که پول هنگفتی به جیب زده، نابود و رئیس این شرکت را دستگیر کند. او به کمک جوانی که یکی از اعضای بلندپایهی این شرکت است (جوانی که تصمیم گرفته راهش را از این شرکت جدا کند) وارد سیستم آنها میشود … یک تریلر نفسبُر و پر از حادثه که کاری میکند شما از پول متنفر شوید! یعنی میزان فساد روسای شرکت هرمی، پولی که در آن غرق هستند و کارهایی که برای به دست آوردن پول بیشتر مرتکب میشوند، مخاطب را به این فکر فرو میبرد که واقعاً هم پول زیاد احتمالاً آدم را از بین میبرد. اما آدمیزاد حریص است و هر چه که داشته باشد، باز هم بیشتر میخواهد مخصوصاً اگر پای پول وسط باشد. فیلم با ریتم فزاینده و لوکیشنهای متنوع، از کره تا ویتنام، و البته بازیهای مثل همیشه عالی و پرانرژی بازیگران کرهای و داستانی پرماجرا، تماشاگر را دوساعتونیم، پای خود نگه میدارد.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ چشمان سرد (اینجا)
آدریان متهم به قتل معشوقهاش است. خانم گودمن، وکیلی حرفهایست که به خانهی او میآید و تلاش میکند در مدت زمانی کوتاه، به اصل ماجرا پی ببرد و واقعیت را از زیر زبان آدریان بیرون بکشد. او متوجه میشود آدریان در واقع مرتکب قتل دیگری شده است که ناخواسته بوده … سینمای اسپانیا، همیشه چیزی برای غافلگیرکردن مخاطب دارد. این تریلر جذاب هم یکی از آن غافلگیریهای اساسی این سینماست که خیلی سخت میتوانید دستش را بخوانید و سر از رمز و رازش در بیاورید. فیلمی پرپیچوخم که حسابی حالتان را جا میآورد. هرگونه توضیحی دربارهاش به این نتیجه ختم میشود که داستانش لو برود. حیف است به بهانهی صحبت دربارهی برخی فیلمها، عیش غافلگیریشان را منقص کنیم. پس خودتان ببینید.
در شهری خیالی، هیچ انسانی دروغ نمیگوید. آنها اصلاً تعریفی از دروغگویی ندارند تا اینکه مارک بلیسون، نویسندهی یک شرکت فیلمسازی، یک روز به شکل تصادفی دروغ را اختراع میکند … ایدهی نبوغآمیز فیلم جان میدهد برای تعبیر و تفسیر. مسیری که روایت طی میکند تا به آنجا برسد که مارک مانند موسی، ده فرمان را برای مردمی میخواند که تعریفی از زندگی پس از مرگ ندارند، هر چند کمی تحمیلی به نظر میرسد اما قطعاً ایدهی جذاب و نبوغآمیزیست. تحمیلی از این جهت که انگار قضیهی دروغگویی که ایدهی فیلم روی آن پایهگذاری شده چندان با ادامهی مسیر که به ماجرای زندگی پس از مرگ و شوخی با مذهب میرسد، تطابق ندارد. یعنی انگار خواستهاند چنین مسیری را به فیلم تحمیل کنند در حالیکه هیچ دلیلی وجود ندارد که مردم شهری که دروغ نمیگویند، زندگی پس از مرگ را هم نابودی خودشان بدانند و بعد دلداری مارک به مادر در حال احتضارش که: دنیای قشنگ دیگری هم وجود دارد، آنها را به این ایده برساند که دنیای دیگری هم هست. نمیدانم توانستم منظورم را برسانم یا نه. اما در کل فیلم حتماً ارزش دیدن و صحبت کردن و لذت بردن دارد.
هکتور و کلارا به خانهی جدید اسبابکشی کردهاند و مشغول چیدن وسایل هستند که هکتور به شکل ناگهانی متوجه دختری در جنگل روبهروی خانه میشود که در حال در آوردن لباسهایش است. هکتور که کنجکاو شده وارد جنگل میشود تا از ماجرا سر در بیاورد اما این شروع اتفاقهایی باورنکردنیست که هکتور را دچار دردسر میکند … فیلم دو ژانر علمی/ تخیلی و ترسناک را بهخوبی در هم آمیخته است و به سبک فیلمهایی که آدمهایشان در چرخهای تکراری گیر افتادهاند، به شکل پیچیدهای، شخصیت داستانش را در این چرخه گرفتار میکند و به این شکل مخصوصاً با مولفههای ژانر وحشت بازی میکند و مخاطب را هم به بازی میگیرد. حیف است که بیش از این دربارهی این «به بازی گرفته شدن» مخاطب حرف بزنم.
یک قاتل زنجیرهای، قربانیان زن خود را انتخاب میکند، از لحظههای شکنجه و تجاوز به آنها عکس میگیرد و با آن کتابی پر از عکس و نوشته میسازد. آخرین قربانی او کلاراست … یک فیلم ویدیویی ارزانقیمت، تنها با دو بازیگر که انصافاً تصاویر حالبههمزن و رعبآوری خلق کرده از خون و خونریزی و تجاوز و قتل. یک «بی مووی» به تمام معنا که تنها در سیزده روز ساخته شد. بازیگر نقش قاتل زنجیرهای، تامی بیوندو، که فیلمنامه را هم ظاهراً با تحقیقی پنجساله و براساس رویدادی واقعی نوشت، بعد از اتمام فیلمبرداری، در ۲۶ سالگی از دنیا رفت و هیچوقت فیلم خودش را ندید. فیلم در تصویر کردن رفتارهای پر از عقده و سرشار از سرکوبهای جنسی قاتل، خوب عمل میکند. دیدنش را به افرادی که اعصاب ندارند توصیه نمیکنم. چون در نهایت چیزی دستشان را نمیگیرد.
خوزه لوئیس، متصدی امور کفن و دفن، با کارمن، دختر زیبای استاد آمادئو، متصدی اعدام گناهکاران روی صندلی الکتریکی، ملقب به جلاد، آشنا میشود و با او ازدواج میکند. این شروع بدبختیهای خوزه لوئیس است. او برای اینکه آپارتمانی را که استاد آمادئو خریده و همگی در آن زندگی میکنند، از دست ندهد، ناچار میشود در شغل متصدی اعدام ثبتنام کند چون استاد از کار بازنشسته شده و اگر کس دیگری جایش را نگیرد، آپارتمان از دستشان خواهد پرید. خوزه لوئیس که از این شغل وحشت دارد، به ناچار میپذیرد … فیلم جذاب برلانگا، روی مرز کمدی و جدی، حکایت مردیست که الکیالکی در موقعیتی تلخ و ترسناک گرفتار میشود. فقط کافیست برای اینکه متوجه شوید او چه موقعیت غریب و ترسناکی دارد، به سکانسی نگاه کنید که او را بهزور به زندان آوردهاند تا کارهای اعدام یک گناهکار روی صندلی الکتریکی را انجام بدهد. ترس او از محیطی که در آن قرار گرفته، با بیتوجهی اطرافیانی که میخواهند او را برای این کار به اتاق اعدام ببرند، دوچندان میشود. هیچکس حرف او را نمیفهمد. او در حالیکه از ترس میلرزد، مشغول صحبت با رئیس زندان میشود اما رئیس زندان حواسش پی صحبت با دیگری و البته انتخاب شرابی برای ناهار است. در این اوضاع و احوال است که وحشت خوزه لوئیس با بازی بینظیر نینو مانفردی را با تمام وجود حس میکنید. او که متصدی کفن و دفن است، عاشق دختری میشود که پدرش را «جلاد» خطاب میکنند و خب چه موقعیتی از این مضحکتر و احمقانهتر سراغ دارید؟
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ پلاسیدو (اینجا)
روبرتو جوانی منزوی با روحیهای درونگراست که یک روز به شکل اتفاقی با مردی سرحال، قبراق و اهل شوخی و خنده به نام برونو آشنا میشود. برونو که یک ماشین پرسرعت دارد، روبرتو را سوار میکند و به بهانهی خوردن غذا، او را به جاهای مختلفی میبرد و با افراد مختلفی آشنایش میکند. برونو میخواهد کاری کند روبرتو از لاکش بیرون بیاید … یک فیلم جادهای سرحال و پرانرژی با بازی بینظیر ویتوریو گاسمن. یک کمدی که تنها ایتالیاییهایی نظیر دینو ریزی از پس ساختنشان برمیآیند. فیلمی که با دیدنش هوس میکنید حتی اگر رانندگی هم بلد نیستید، پشت فرمان بنشینید و به جاده بزنید. فیلمی در ستایش دانستن قدر لحظات زندگی که برونو با آن انرژی بیپایان، نمادش است. مردی از جنس زندگی که انگار رمز و رازها را میداند و سبکبال است. همین تضاد روحیهی پرجنبوجوش برونو با روحیهی افسردهی روبرتو است که انرژی لازم برای پیشبرد درام را ایجاد میکند و ما در مسیر حرکت این دو جوان، نرمنرم میشناسیمشان، همچنان که آنها هم یکدیگر را میشناسند و پیوندی بینشان شکل میگیرد. پیوندی که با پایانی غیرمنتظره همراه است و تمام شیرینیهای فیلم را در کاممان تلخ میکند و این کاریست که از ایتالیاییهای طناز و جذاب برمیآید.
فیلمهای دیگر این ایتالیایی طناز جذاب در «سینمای خانگی من»:
ـ علامت ونوس (اینجا)
ـ یک زندگی سخت (اینجا)
فیلم پر شده از داستانکهای کوتاه که طول برخی از آنها حتی کمتر از دو دقیقه است. کولاژی از داستانهایی مینیمالیستی و بامزه که قرار است لبخندی به لب مخاطب بیاورند. ویتوریو گاسمان و اوگو تونازی که در همهی اپیزودها و در نقشهای مختلف بازی میکنند، شاهکارند. یکی از بامزهترین داستانکهای فیلم مربوط است به پیرزنی که چند مرد در خیابان میخواهند او را بهزور سوار ماشین کنند اما پیرزن میخواهد از دستشان فرار کند. در صحنهی بعد متوجه میشویم پیرزن را برای فیلمبرداری در صحنهای که او با ویلچر درون استخر پر از آب میافتد، لازم دارند! صحنهای که برای بار چندم فیلمبرداریاش میکنند اما کارگردان همچنان راضی نیست! از این دست تکههای بامزه در فیلم زیاد پیدا میشود. ریزی دردناکترین داستانک فیلم را هم برای اپیزود پایانی باقی میگذارد؛ ماجرای بوکسوری که به ته خط رسیده است.
ایتالیا ایتالیا و ماجان همچنان افتضاحندو همچنین مالاریا، قید تماشای باقی فیلمها رو زدم تا جشنواره. به نظر شما اوضاع سینمای ما بحرانی نیست؟ حس میکم قبل از اینکه تندروها بتونن کاری کنند خود کارگردانها با فیلمهای سطحی و سهل انگارانه کلک سینمای ایران رو بکنن.تو ایتالیا ایتالیا کارگردان حتی نکرده اون مانتوی قرمز و کوله بازیگر زن رو تغییر بده ، از اول آشنایی تا طلاق همون تنشه، چیز به این سادگی رو توجه نمیکنن بعد ما ازشون دقت تو فیلمنامه و چیزهای دیگه بخوایم؟ خیلی دلم برای سینمامون میسوزه و واقعن غصه میخورم که چرا به این فلاکت خلاقیت افتاده.
کاملا موافقم با صحبت های تان. به نظر من هم ماجرای سینمای ما بحرانی تر از چیزی ست که خودمان فکر می کنیم. تندروها و سازندگان خودِ فیلم ها، با هم، دست به قتل فیلم و سینما زده اند. امان از «مالاریا». من که همان زمان جشنواره دیدمش و خیلی حرص خوردم از اینهمه ادعای توخالی. مخصوصاً درباره ی این فیلمِ به خصوص، چیزی نوشته ام که به زودی روی سایت می گذارم. ادعاها فوج فوج، اما نتیجه؟