کوتاه درباره‌ی چند فیلم؛ چهل‌وشش

کوتاه درباره‌ی چند فیلم؛ چهل‌وشش

  • نام فیلم: خانه‌ی دختر
  • کارگردان: شهرام شاه‌حسینی

پریسا و بهار خبردار می‌شوند که دوستشان سمیرا در آستانه‌ی ازدواج با منصور، بر اثر حادثه‌ای مشکوک مُرده است. آن‌ها ناراحت و غمگین، به خانه‌ی سمیرا می‌روند تا بفهمند ماجرا از چه قرار است. رفتار سردِ پدر سمیرا و هم‌چنین رفتار خونسردِ نامزدِ او، منصور، دخترها را به شک می‌اندازد که باید کاسه‌ای زیرِ نیم‌کاسه باشد … فیلم را همان جشنواره‌ی دو سال قبل دیدم و این چند خط را درباره‌اش نوشتم و نمی‌دانم بعد از این‌همه توقیف بودن و ممیزی، چه بلایی سرش آمده و البته یک‌بار دیگر دیدنش هم تقریباً غیرممکن است! در نیمه‌ی اول داستان، قرار است منصور، با آن خونسردی و رفتار مشکوک، مقصر جلوه داده شود؛ او در یک صحنه‌ی جالب به سمیرا می‌گوید دستش را بدهد که فالش را بگیرد، و وقتی سمیرا به شوخی به او می‌گوید که نامحرم است، منصور با جمله‌ای بودار به او می‌گوید که یعنی هیچ نامحرمی تا حالا دستِ او را نگرفته؟ فیلم با روایتِ معکوسِ خود در نیمه‌ی دوم است که به پرسش مخاطب پاسخ می‌دهد اما نه به همه‌ی آن‌ها! نکته‌های زیادی هم این وسط نامشخص باقی می‌مانند. از همه مهم‌تر آن ایمیل و پیامکی‌ست که از طرف ستاره، خواهر سمیرا فرستاده می‌شود و مشخص هم نمی‌شود علت این کار او چیست. پیداست که فیلم‌نامه‌نویس فقط می‌خواسته به این شکل، نیمه‌ی اول داستان که قرار است نیمه‌ی معما طرح کردن باشد را به‌شدت پیچیده جلوه دهد اما بعد در گره‌گشایی در می‌ماند. یا معلوم نیست چرا پدر سمیرا آن‌قدر منصور را تهدید می‌کند یا چرا آن‌طور مرموزانه، وقتی که ستاره دارد با موبایل سمیرا تماس می‌گیرد، از لای در او را می‌پاید. تمام این بگیروببندها، تنها و تنها شک و تردید انداختن به دل تماشاگر بی‌خبر از همه‌جاست، غافل از این‌که هیچ‌کدام از این گره‌افکنی‌ها در نیمه‌ی دوم به نتیجه‌ی درست و درمانی نمی‌رسد.

  • نام فیلم: ائو (خانه)
  • کارگردان: اصغر یوسفی‌نژاد

پیرمردی فوت شده و دخترش سایه بعد از شش سال به خانه آمده تا با او وداع کند. سایه خبر ندارد که پدر وصیت کرده بعد از مرگ، بدنش را برای تحقیقات پزشکی به دست دانشگاه علوم پزشکی بسپارند. وقتی مسئولین برای بردن جنازه سر می‌رسند، سایه تمام تلاش خود را می‌کند تا مانع از این کار شود … اولین فیلم یوسفی‌نژاد که از همکاران قدیمی ماهنامه‌ی «فیلم» است، دو نیمه دارد. نیمه‌ی اول که با آن پلان/سکانس پرانرژی هفت دقیقه‌ای آغاز می‌شود، بسیار جذاب و حتی با طنزی ظریف، بامزه هم هست. کشمکش بین افراد خانواده و دعواهای آن‌ها بیننده را مشتاق می‌کند اما نیمه‌ی دوم فیلم از نفس می‌افتد و کمی به سمت ایده‌هایی غیرقابل باور می‌رود که چندان در کار نمی‌نشینند. ضمن این‌که گره‌گشایی انتهای فیلم هم کمی سهل‌انگارانه و سردستی به نظر می‌رسد.

 

  • نام فیلم: شَنِل
  • کارگردان: حسین کندری

صحرا بعد از مرگ شوهرش متوجه می‌شود او از شناسنامه‌ی یک کارگر استفاده کرده تا زن دوم بگیرد. حالا همان کارگر که شعبان نام دارد وقتی متوجه ماجرا می‌شود، حاضر نیست اسم صحرا را از شناسنامه‌ی خود خط بزند و به جایش همه‌جا خود را همسر او معرفی می‌کند و تنها شرطش برای طلاق این است که صحرا به او پول هنگفتی بدهد … گاهی انتظار پایین داشتن از یک فیلم، خوب است. با توجه به فیلم اول کندری که در نوع خودش فاجعه‌ای بود، انتظار دیدن یک فیلم خوب را نداریم که همین انتظار کم باعث می‌شود با فیلمی درست مواجه شویم که داستان جذابی دارد و چند گره غافلگیرکننده هم در چنته‌اش جا داده که در طول داستان رو می‌کند. فیلم کارگردانی خوبی هم دارد و نماها شسته‌رفته است. کندری با این فیلم چندین‌وچند قدم به جلو برمی‌دارد و ما را امیدوار می‌کند به فیلم سومش.

فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:

ـ این‌جا کسی نمی‌میرد (اینجا)

 

  • نام فیلم: یک راننده‌ی تاکسی (A Taxi Driver)
  • کارگردان: هون جانگ

کیم که تمام زندگی‌اش دختر و تاکسی‌اش است، یک روز متوجه می‌شود اگر یک خبرنگار خارجی را به شهر گوانگجو ببرد که شورش بر علیه دولت به پاست و خبرهای کشت‌وکشتار مردم توسط دولت به‌شدت سانسور می‌شود، پول خوبی گیرش می‌آید … فیلم جذاب دیگری از سینمای قدرتمند کره‌ی جنوبی که داستانش براساس واقعیت است با محوریت مردی که ابتدا تنها زندگی خودش و بچه‌اش و البته آن تاکسی سبزرنگِ بامزه‌اش برایش اهمیت دارد اما کم‌کم متوجه می‌شود زندگی دیگران هم می‌تواند و باید برایش اهمیت داشته باشد. این تغییر دراماتیک فرمولی‌ست که همیشه در سینما جواب می‌دهد و به نتیجه می‌رسد و اگر مثل این فیلم، با فیلم‌نامه و اجرایی چشم‌گیر همراه باشد که دیگر همه‌چیز تمام است. این راننده‌ی تاکسی در ابتدا شوخ و شنگ و بامزه است اما وقتی با واقعیت‌های تلخ دور‌وبرش مواجه می‌شود، وقتی می‌فهمد چه بلایی سر هم‌وطنانش می‌آید، آن‌وقت است که دیگر به خودش فکر نمی‌کند. دوستی او و خبرنگار آلمانی در حالی‌که حتی یک کلمه از حرف‌های یکدیگر را نمی‌فهمند، نه‌تنها باعث نمی‌شود از هم دور شوند بلکه دقیقاً برعکس است؛ آشنایی آن‌ها در آن کشت‌وکشتار، اتفاقاً آن‌قدر موجب دلبستگی‌شان به هم می‌شود که بعد از گذشت سال‌ها و در زمان پیری هم هم‌چنان در پی یافتن هم هستند. ویدیویی که در پایان فیلم از خبرنگار آلمانی، نه بازیگر نقش خبرنگار، بلکه خبرنگار واقعی ماجرا، پخش می‌شود و اشک‌هایی که در چشم‌هایش حلقه می‌زند وقتی از راننده‌ی تاکسی‌ کره‌ای می‌گوید که در آن مأموریت خیلی کمکش کرد و اگر نبود شاید این خبرها به دنیا نشان داده نمی‌شد، متوجه می‌شویم انگار انسان‌ها در شرایط سخت، بیش‌تر به هم وابسته می‌شوند. فیلم از طرف کره برای اسکار فرستاده شده.

 

  • نام فیلم: جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها (War for the Planet of the Apes)
  • کارگردان: مت ریوز

بعد از تمام ماجراهای قسمت‌های پیشین، میمون‌ها به رهبری سزار، در جنگل‌ها مخفی شده‌اند اما انسان‌ها هم‌چنان به آن‌ها حمله می‌کنند و حتی به اسیری می‌گیرندشان. بعد از این‌که فرمانده‌ی ارتشی که به محدوده‌ی زندگی میمون‌ها حمله کرده، همسر و بچه‌ی سزار را می‌کشد، او در پی انتقام برمی‌آید … مت ریوز کارگردان بااستعدادی‌ست و این از همان مزرعه شبدرش پیدا بود. حتی فیلم پیشین این سری که او دو سال پیش کارگردانی کرد یعنی سقوط سیاره‌ی میمون‌ها، نقدهای خوبی هم گرفت و اثر جذاب و خوبی بود. اما سری جدید این فیلم و همچنین کار جدید این کارگردان، هر چند هنوز هم جذاب و تماشایی‌ست اما دیگر زیادی وارد احساسات و کلیشه‌ها می‌شود و همه‌چیز را دم‌ دستی برگزار می‌کند. یعنی حتی اگر مثل من آدم ساده‌گیری باشید، باز هم چیزهایی از فیلم اذیت‌کننده است. موتور پیش‌برنده‌ی درام، تقابل سزار و فرمانده‌ی ناجنس انسان‌هاست که در موقعیتی حساس متوجه می‌شویم خودِ او هم زخم‌خورده‌ی موقعیتی‌ست که برای حفظ انسان‌ها مجبور شده پسرش را به دست خودش بکشد و به همین دلیل است که حالا این‌قدر خشن و بی‌رحم از آب در آمده. همین بخش هم به اندازه‌ی کافی کلیشه‌ای و قابل پیش‌بینی هست که نیازی نباشد مثال‌های دیگری بزنم. فیلم را حتماً ببینید اما زود هم فراموشش کنید و بروید سراغ کارهای مهم‌تر.

فیلم دیگر ریوز در «سینمای خانگی من»:

ـ طلوع سیاره‌ی میمون‌ها (اینجا)

 

  • نام فیلم: جنگل (Jungle)
  • کارگردان: گرگ مک‌لین

یوسی که عاشق هیجان و سفر است، زندگی معمولی‌اش را رها می‌کند تا به دورترین نقاط دنیا قدم بگذارد. آخرین سفر او به قلب جنگل‌های بولیوی‌ست که با همراهی سه نفر دیگر به قصد پیدا کردن طلا انجام می‌گیرد. سفری که پیامدهای خطرناکی برای همه‌ی اعضای گروه دارد … داستان واقعی و خطرناک یوسی گینزبرگ که از خانه و خانواده دل می‌کند تا به هیجان‌های درونی خودش پاسخ بدهد، با ریتم سریعی که فیلم‌ساز انتخاب کرده هم‌خوانی خوبی دارد. ریتمی که از درون پر‌جوش‌وخروش یوسی نشأت گرفته و قوام پیدا می‌کند. یوسی عاشق تجربه کردن ناشناخته‌ها و زدن به دل خطر است اما خب مثل همیشه طبیعت، سرسخت و وحشی و پرقدرت، مقابل شخصیت داستان می‌ایستد و ماجرای دیگری از تقابل انسان و طبیعت به وجود می‌آید. انسانی که ایمان دارد می‌تواند و می‌تواند هم. قطعاً مجذوب طبیعت فیلم و جنگل‌های وحشی‌اش خواهید شد اما مجذوب خودِ فیلم نه‌چندان.

فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:

ـ غول‌پیکر (اینجا)

 

  • نام فیلم: داستان یک روح (A Ghost Story)
  • کارگردان: دیوید لووری

مرد و زن جوان زندگی عاشقانه‌ای را با هم سپری می‌کنند که مرگ ناگهانی مرد، رشته‌ی محبت را پاره می‌کند. البته زن این‌گونه تصور می‌کند اما مرد، تبدیل به روح می‌شود و به خانه بازمی‌گردد و از نزدیک شاهد اتفاق‌هایی‌ست که بعد از مرگ او می‌افتد … شاید در شروع فیلم کمی خسته شوید و با آن نماهای بدون قطع و آرام و طولانی، حوصله‌تان سر برود. اما کمی تحمل کنید. فیلم که جلو می‌رود، ایده‌ی درخشانش مشخص می‌شود و در انتها هم حسابی غافلگیرتان می‌کند. ایده‌ی ساده‌ای که روی لبه‌ی مضحک شدن پیش می‌رود، مخصوصاً با جنس روح مرد که پارچه سرش انداخته‌اند و به جای چشم، دو سوراخ روی آن ایجاد کرده‌اند که این شکل از ارواح، تا پیش از این فیلم، در داستان‌های بچه‌گانه و برای ترساندن بچه‌ها به کار می‌رفت. اما کمی که می‌گذرد حال و هوا و فضای فیلم حسابی درگیرتان می‌کند و تروتمیز هم به اتمام می‌رسد.

فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:

ـ هیچ‌کدام‌شان بی‌گناه نیستند (اینجا)

 

  • نام فیلم: رجایی زیرک (Cingöz Recai)
  • کارگردان: آنور اونلو

رِجایی زیرک، دزدی محبوب است که با گروه خبره‌اش دوباره برگشته تا سر پلیس را کلاه بگذارد … رِجایی کاراکتر معروفی‌ست از یکی از داستان‌های پِیامی صفا، نویسنده‌ی معروف ترک. از همین کاراکتر، اواخر دهه‌ی شصت فیلم دیگری به همین نام ساخته شده بود و این فیلم در واقع ادامه‌ای‌ست بر آن فیلم قدیمی؛ سست در فیلم‌نامه اما متنوع و جذاب از لحاظ بصری. پر از رنگ و نور و انرژی که پیداست برایش وقت گذاشته‌اند تا لحظه‌های مفرحی ایجاد کنند. کِنان امیرزالی‌اوغلو، هنرپیشه‌ی خوش‌قیافه‌ی ترک که در ایران هم شهرت دارد، بسیار جذاب و شیرین نقش این دزدِ رابین‌هودگونه را بازی می‌کند و هالوک بیلگینر، هنرپیشه‌ی کارکشته‌ی ترک که نقش پلیس را بازی می‌کند و  همیشه هم یک قدم از رِجایی عقب‌تر است، مثل همیشه عالی‌ست.

 

  • نام فیلم: پرستار بچه (The Babysitter)
  • کارگردان: مک جی

کول نوجوانی‌ست که مراحل بلوغ را طی می‌کند. خانواده‌اش دختری زیبا به نام بی را به عنوان پرستار او انتخاب کرده‌اند. کول با بی بسیار خوش است و از هم‌جواری با او لذت می‌برد تا این‌که یک شب متوجه می‌شود بی آن شخصی نیست که او و خانواده‌اش فکر می‌کرده‌اند … یک کمدی ترسناکِ صرفاً بامزه که به سبک «تنها در خانه»، کول با ترفندهای مختلف و اغلب هم ناخواسته، اعضای گروه جنایتکار را یکی‌یکی به دنیای باقی می‌فرستد و در این میان کم‌کم خودش هم رشد می‌کند و بالغ می‌شود و یاد می‌گیرد از خودش مراقبت کند. واقعیتش این است که اگر از نوجوانی برای ما هم چنین پرستاری می‌گرفتند تا ازمان نگهداری کند، احتمالاً آدم‌های مفیدتر و بهتری می‌شدیم برای آینده! حالا گیریم خانم پرستار هم در نهایت قاتل از آب در می‌آمد، من که راضی بودم!

 

  • نام فیلم: ویند ریور (Wind River)
  • کارگردان: تیلور شریدان

در منطقه‌ی سردسیر واندریور دختر جوانی بعد از تجاوز در میان برف‌ها می‌میرد. مأمور اف‌بی‌آی، جین به کمک یک شکارچی حیوانات وحشی، کوری، دنبال سرنخی از قاتل می‌گردند … فیلم تلاش می‌کند ماجرای جنایی خود را با محیط پر از برف و سرمای محل اتفاق داستان، منطبق کند و در واقع برای فضای سرمازده‌ی اثر شخصیتی بیافریند که موفق نمی‌شود. این که شخصیت‌ها دائم از این حرف می‌زنند که زندگی در آن محیط  اوضاع‌شان را به‌هم ریخته وگرنه در جاهای دیگر اوضاع‌شان فرق می‌کرد به هیچ عنوان در جان اثر ننشسته است. این را مقایسه کنید مثلاً با بی‌خوابی (کریستوفر نولان) یا خاکستری (جو کارناهان) و فیلم‌های دیگری که در فضای برفی و سرزمینی یخ‌زده می‌گذرند که در آن‌ها، محیط برف‌زده، برای خودش تبدیل به شخصیت می‌شود و در داستان نفوذ می‌کند. داستان این فیلم در یک شهر هم می‌توانست اتفاق بیفتد و چیزی هم عوض نمی‌شد. مورد دوم مربوط به شخصیت جین است که علناً هیچ کاری نمی‌کند و فقط برای این وارد داستان شده که در نهایت عاشق کوری بشود. آقایان بعد از دیدن فیلم به شانس خودشان لعنت خواهند فرستاد که اگر آن‌ها در موقعیت کوری بودند، قطعاً یک مرد سبیل‌کلفت به عنوان مأمور اف‌بی‌آی، مسئول پیگیری پرونده می‌شد! جین به عنوان مأمور اف‌بی‌آی، هیچ‌کاره است و این کوری‌ست که سرنخ‌ها را پیدا می‌کند. مورد سوم هم اتفاقاً به همین سرنخ‌ها برمی‌گردد که عین آب خوردن کنار هم چیده می‌شوند و قاتل خودش را لو می‌دهد؛ به‌سرعت و بدون دردسر.

 

  • نام فیلم: شرافت‌الدین، گربه‌ی بد (Kötü Kedi Serafettin)
  • کارگردانان: مهمت کورتولوش ـ عایشه اونال

شرافت‌الدین گربه‌ای‌ست بددهن و بدرفتار که در محله‌ی جیهانگیر استانبول زندگی می‌کند. او نه‌تنها با صاحبش بدرفتاری می‌کند، بلکه حتی سگ‌های محل هم از دستش آرامش ندارند. او یک روز گربه‌ی ماده‌ای را در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها می‌بیند و عاشقش می‌شود. اما وقتی باعث مرگ ناخواسته‌ی گربه می‌شود صاحب گربه می‌افتد دنبال شرافت‌الدین … گربه‌های محله‌ی جیهانگیر استانبول معروفند. استانبول کلاً شهر پادشاهی گربه‌هاست. هر جا را که نگاه کنید، گربه‌ها هستند. داخل هر مغازه‌ای سرک بکشید، گریه‌ها می‌چرخند و حتی صاحبان مغازه‌ها، برای‌شان غذا و جای خواب می‌گذارند و رفتار مردم هم با آن‌ها بسیار دوستانه است. این انیمیشن هم که از کمیک‌استریپی با حضور همین گربه‌ی بد یعنی شرافت‌الدین اقتباس شده، تلاش کرده با نگاهی به واقعیت‌های استانبول و البته نیم‌نگاهی هم به آن کمیک‌استریپ، انیمیشنی بامزه خلق کند که انصافاً هم در این کار موفق است. انمیشین از لحاظ تکنیکی بسیار چشمگیر است اما از لحاظ داستان‌پردازی نه. فیلم هدف خاصی را دنبال نمی‌کند و ابتدایش ربطی به انتهایش ندارد. سازندگان تلاش کرده‌اند حتی‌الامکان استانبول و کوچه‌پس‌کوچه‌های جیهانگیر و بی‌اغلو را عین نمونه‌های واقعی‌اش بسازند که در این زمینه هم موفق هستند.

 

  • نام فیلم: جسد آنا فریتز (El cadáver de Anna Fritz)
  • کارگردان: هکتور هرناندز ویچنز

آنا فریتز، هنرپیشه‌ی مشهور سینما مُرده و خبر مرگ او در تمام رسانه‌ها جنجال به پا کرده. وقتی جسد او را به سردخانه منتقل می‌کنند، کارمند سردخانه، پو، با همکاری دو دوست دیگرش، تصمیم می‌گیرند به جسد آنا فریتز تجاوز کنند تا آرزویی را که در هنگام زنده بودنش به آن نمی‌رسیدند، در هنگام مرگ زن تجربه کنند. اما اتفاقی عجیب، همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد … سینمای اسپانیا تقریباً همیشه چیزی برای غافلگیر کردن مخاطب دارد و این‌بار یکی از عجیب‌ترین موضوعاتی که می‌شود با آن فیلم ساخت پیش روی شماست؛ تجاوز به جسد یک هنرپیشه‌ی معروف و بعد زنده شدن جسد در حین تجاوز و … . بقیه‌اش را خودتان ببینید. یکی از مزیت‌های بزرگش مدت زمان هفتاد دقیقه‌ای‌اش است. یعنی سعی نکرده‌اند ماجرا را بی‌خود و بی‌جهت کش بدهند و حتماً بالای صد دقیقه فیلم بسازند. هر چند پایان فیلم کمی غیرقابل‌باور است و با عقل جور در نمی‌آید اما بی‌خیال عقل شوید و کمی لذت ببرید.

 

  • نام فیلم: خوب، بد، زشت (The Good, the Bad and the Ugly)
  • کارگردان: سرجئو لئونه

یک جایزه‌بگیر به نام بلوندی با کمک همکارش توکو به دنبال دویست‌هزار دلاری هستند که یک ارتشیِ در آستانه‌ی مرگ آدرس محل پنهانش را به آن‌ها داده. فرد دیگری هم دنبال پو‌ل‌هاست؛ یک نظامی دیگر معروف به چشمان فرشته … لئونه، با همان مولفه‌های آشنا، با همان نماهای نزدیک خارق‌العاده، با همان موزیک ماندگار و بی‌نظیر موریکونه که جزوی از ساختار و شخصیت فیلم است و هم‌چنان هم به عنوان مشخصه‌ی فیلم‌های وسترن شناخته می‌شود، و البته با بازی‌های بی‌نظیر ایستوود و به خصوص الی والاک، وردست دغل‌باز و ناجنس او که چاشنی طنز فیلم را هم به دوش می‌کشد، شاهکار دیگری می‌آفریند که می‌توان با لذت تماشایش کرد. لئونه با نشان دادن پس‌زمینه‌ی سیاسی داستان و پرداختن به جنگ‌های انفصال آمریکا و جبهه‌ی جنوب و شمال، که در بخشی از داستان، شخصیت‌ها از نزدیک لمسش می‌کنند، فیلمش را پر‌وپیمان‌تر هم می‌کند و از آن طریق مضمون ضدجنگ و انسان‌دوستی را به فیلمش تزریق می‌کند. اما از همه‌چیز مهم‌تر فیلم او درباره‌ی جنگیدن‌های بی‌ثمر آدم‌هاست؛ جنگیدن بر سر پول، بر سر قدرت و بر سر هیچ. وقتی بلوندی با آن رفتار خونسرد خود به سربازهای دو جبهه نگاه می‌کند که بر سر هیچ، روی پل یکدیگر را قلع‌وقمع می‌کنند و بعد می‌گوید تا به حال چنین چیزی ندیده بود، متوجه می‌شویم این لئونه است که دارد می‌گوید این‌همه جنگ و جدل برای چی و کیست؟

فیلم دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:

ـ روزی روزگاری در غرب (اینجا)

 

  • نام فیلم: به خاطر یک مشت دلار (A Fistful of Dollars)
  • کارگردان: سرجئو لئونه

جو، کابویی تنها،‌ وارد شهری می‌شود که دو گروه متخاصم برای رسیدن به پول و قدرت، دائم در حال جنگ هستند که نتیجه‌ی این درگیری‌ها، مردن هر روزه‌ی آدم‌های شهر است. جو با ورود به شهر سعی می‌کند با اتخاذ سیستم «رفیق دزد و شریک قافله» این دو گروه را به جان هم بیندازد … برداشت موفق لئونه از یوجیمبوی کوروساوا، تبدیل به وسترن‌اسپاگتی درجه‌یکی شده که اولین سه‌گانه‌ی دلار است و اولین فیلمی‌ست که ایستوود رعنا و خوش‌قیافه را به ستاره‌ای بزرگ تبدیل می‌کند. نقل است که ایستوود شمایل ظاهری‌اش را خودش از این طرف و آن طرف خرید و پوشید و همان‌ها هم مورد رضایت قرار گرفت و حالا نه در حد لباس ولگرد چاپلین اما باعث شد این سر و وضع به یک نمونه و الگو در ژانر وسترن تبدیل شود. انگار وسترن‌اسپاگتی با این لباس‌های ایستوود و آن سیگاری که در خواب و بیداری، در همه‌جا، گوشه‌ی لبانش دیده می‌شود، تا ابد شناخته خواهد شد. و درباره‌ی ملودی بی‌نظیر انیو موریکونه هم چیزی نمی‌توان گفت، فقط باید آن را شنید.

 

  • نام فیلم: به خاطر چند دلار بیشتر (For a Few Dollars More)
  • کارگردان: سرجئو لئونه

دو جایزه‌بگیر، به دنبال مردی ترسناک به نام ایندیو هستند. آن‌ها در راه به دست آوردن او، مرده یا زنده، با هم همکاری می‌کنند … چنان که قبلاً هم در یادداشت بلندی بر روزی روزگاری در غرب استاد نوشته بودم، فیلم‌های او داستان‌های بلندبالایی ندارند که شاید حتی نهایتاً در یک جمله‌ی کوتاه، چنان که درباره‌ی‌ این فیلم نوشتم، خلاصه شوند، اما چیزی که فیلم‌های او را به شاهکار تبدیل می‌کند سبک بصری خاص اوست و این‌جاست که به نظرم سینمای او، شاهد معتبری‌ست بر این ادعا که هنر نه یعنی چه گفتن، بلکه یعنی چه‌گونه گفتن. این فیلم هم فیلم نماهای نزدیک، چشم‌ها، سکوت و موسیقی ماندگار موریکونه‌ی بزرگ است. ترکیب دو جایزه‌بگیر خونسرد و خوش‌دست با یک خلافکار ترسناک که ماریوولونته‌ی عزیز با قدرتی مثال‌زدنی ایفایش می‌کند، فیلم را تبدیل به یک وسترن نمونه‌ای اسپاگتی کرده است.

 

  • نام فیلم: وحشت آمیتی‌ویل (The Amityville Horror)
  • کارگردان: استیوارت روزنبرگ

خانواده‌ی لوتز به خانه‌ی جدید نقل مکان می‌کنند. خانه‌ای که سال‌ها پیش، مردی بدون انگیزه‌ای خاص تمام اعضای خانواده‌اش را کشته بود. ابتدا همه‌چیز خوب پیش می‌رود و اوضاع آرام به نظر می‌رسد اما چیزی نمی‌گذرد که نشانه‌هایی مبنی بر حضور هولناک ارواح در خانه پیدا می‌شود و اوضاع جسمی و روحی اعضای خانواده را به‌هم می‌ریزد … فیلم طی دو ساعت، آرام‌آرام اوضاع خانواده‌ی لوتز را به تشنج می‌کشاند و به اوج می‌رساند. این ترسناک بلاک‌باستری که از داستانی واقعی الهام گرفته، نه‌تنها از زیرژانر جن و روح کمک می‌گیرد بلکه به موتیف استحاله‌ی آدم‌ها در قالب انسان‌هایی جانی هم می‌پردازد و یک سال پیش از ساخته شدن درخشش (استنلی کوبریک) منبع خوبی در اختیار کوبریک بزرگ قرار می‌دهد. صحنه‌ای که جرج، درست عین جکِ درخشش، در حالی‌که انگار چیزی مرموز در او نفوذ کرده و به آدم دیگری تبدیلش کرده، با تبر به جان درِ چوبی اتاق بچه‌هایش می‌افتد و کمی بعدتر، خونی غلیظ، از پله‌های ساختمان به بیرون درز می‌کند، به یاد فیلم کوبریک می‌افتیم.

 

  • نام فیلم: تپه (The Hill)
  • کارگردان: سیدنی لومت

پنج سرباز انگلیسی به جرم‌های مختلف برای تنبیه شدن به اردوگاه نظامی انگلیسی‌ها در شمال آفریقا فرستاده می‌شوند. مکانی رعب‌آور و خشن که با زندانی‌ها به بهانه‌ی دیسیپلین بدرفتاری می‌شود. اما رعب‌آورترین بخش این اردوگاه تپه‌ای‌ست که برای تنبیه سربازها ساخته شده و آن‌ها مجبورند زیر آفتاب سوزان، بارها از روی آن بگذرند … نمای آغازین فیلم بی‌نظیر است. دوربین لومت، بدون قطع، از تپه‌ای که برای تنبیه سربازها از آن استفاده می‌شود، تا بیرون اردوگاه و نمای معرف آن، حرکت می‌کند و اوج می‌گیرد و نشان‌مان می‌دهد که کجا هستیم و این تپه به چه کار می‌آید و چه چیزی قرار است ببینیم. یک نمای فوق‌العاده که در تاریخ سینما کم‌تر از آن حرف زده می‌شود اما دست کمی از نماهای معروف بدون قطع تاریخ سینما مثل آن‌چه که مثلاً در حرفه: خبرنگار (آنتونیونی) می‌بینیم، ندارد که اتفاقاً با توجه به این که سال‌ها قبل از فیلم آنتونیونی ساخته شده، یک سر و گردن هم از آن بالاتر و البته پیچیده‌تر است. لومت، در این فیلم نشان می‌دهد که می‌توان و باید نظم و دیسیپلینی را که فرمانده‌های اردوگاه فریاد می‌زنند، شکست و بر علیه‌اش قدعلم کرد. فرماند‌هانی که خودشان هم انگار زیر آن آفتاب سوزان، کم‌کم عقل‌شان را از دست می‌دهند و به جان هم می‌افتند. لومت خشکی آن اردوگاه را با سربازهای تازه‌آمده در هم می‌شکند. کسانی که در بدترین شرایط هم لبخند به لب دارند و مسخره‌بازی در می‌آورند و تلاش می‌کنند از زیر دستورها شانه خالی کنند و در نهایت هم موفق به چنین کاری می‌شوند. یکی از شخصیت‌های عجیب و بدجنس و خطرناک تاریخ سینما، سروان ویلیام با بازی بی‌نظیر یان هندری‌ست که هر چه عقده دارد بر سر سربازهای تازه‌آمده خالی می‌کند و در انتها وقتی از آن‌ها کتک می‌خورد، دل‌مان خنک می‌شود.

 

۱۱ دیدگاه به “کوتاه درباره‌ی چند فیلم؛ چهل‌وشش”

  1. mojtaba89 گفت:

    با اینکه منم معتقدم موارد متعددی در این قسمت آخر سیاره میمونها کارگذاشته شده که قبلا در فیلمهای مختلف دیده شده و برخی از اونها به قول شما کلیشه است حتی مثل اتفاقی که برای خانواده سزار رخ می ده و ایراداتی که فیلم داره مثل نوعی عجله ای که در پایان برای فرار میمونها و تموم شدن جنگ داره اما با تمام اینها به نظرم یه پایان شکوهمند برای این مجموعه و یه جورایی شاهکار بود ، فرق مهم فیلم در اینجاست که با یه کاراکتر میمون طرفیم میمونی که در هر قسمت چند پله ارتقا پیدا کرد و از خیلی کارکترهای انسانی واقعی تر و دوست داشتنی تره و کاملا ماندگاره حتی کاراکترهای مکمل و جدید در بخش های فیلم حضورشون هم لازمه هم کافی و به شخصه لذت وافری از تماشای این فیلم بردم ، لذتی که این فیلم بهت نداد و مطمئنا در آثاری که به سلیقت نزدیک تر بود جایگزینش کردی!

  2. اتان هاوک گفت:

    داستان روحی را دیدم.بهترین چیزش برام همان حرکات دوربین و خونه ی زیباش بود.وگرنه فیلمش نظرمو جلب نکرد.خصوصا با روح مسخرش.صحبتای مرد در مهمانی هم خوب بود. بازیگر نقش مرد,افلک هم خیلی بد بود.کلا ۱.۵از۵خیر ببینه!!!

  3. Elham گفت:

    سلام. من یک سوالی درباره ی فیلم جسد آنافریتز داشتم.
    انتهای فیلم آنا خودش رو هم با قیچی ای که دستش بود وشت درسته؟ چون دستش توی کادر نبود افراد دیگه ای که فیلم رو دیدند گفتند که خودش رو نزد و همون پو رو می زد با قیچی همچنان. می خواستم نظر شمارو بدونم.
    مرسی

  4. سارا گفت:

    سلام …خواستم فیلم جسد آنا فریتز رو دانلود کنم ولی زیرنویس فارسی نداره با زیرنویس انگلیسی هم حوصله نمیکنم یا بهتره بگم اونقدر بلد نیستم.
    قبلا چند تا فیلم اسپانیایی دیدم ،سینمای خاص و عجیبی داره !

  5. 小津安二郎 گفت:

    سلام و درود.در مورد سرجیو لئونه : نمیشه منکر این شد که استاد است.کسانی هم که لئونه رو دوست ندارند بیشتر به خاطر این هست که فیلم هایش از قوانین وسترن های کلاسیک پیروی نمیکنه.یعنی تصور بکنید وسترن خالص و همون وسترن کلاسیک مثل گندمِ.حالا این گندم رو آرد بکنند،تبدیل به اسپاگتی بشه،با سس مخلوطش کنند…می شه وسترن اسپاگتی! منظورم تغییر و تحولات در میزانسن،کاراکتر ها و و… مثلا کلوز آپ های زیادی که می بینیم در وسترن های کلاسیک کمیاب تر هست. مثلا آقای فراستی میگه که این هیولا های فیلم های لئونه انسان نیستند فیلم هایش وسترن نیست….خب همینِ دیگه! فیلم های لئونه یک جورایی ضد وسترن هست.حتما کاراکتر ها نباید مثل جان وین خوش مشرب و آدم باشند! درسته شاید با این کار ها و این تغییرات آرمان ها و قوانین وسترن آمریکایی برباد بره ! ولی به دَرَک! من از سرجیو لئونه خوشم میاد!
    در ضمن شاید براتون جالب باشه ژان پیر ملویل که دایره المعارف زنده سینمایی_خصوصا آمریکا عاشق آمریکا _بود از لئونه و پکین پا خوشش نمی آمد.دلیل اصلی اش هم همین دلایلی بود که ذکر کردم.بیش از همه همون کلوز آپ ها.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم