نگاهی به فیلم ریش آبی Bluebeard

نگاهی به فیلم ریش آبی Bluebeard

  • بازیگران: جو جین وونگ ـ شین گو ـ کیم دائه و …
  • نویسنده و کارگردان: لی سو ئون
  • ۱۱۷ دقیقه؛ محصول کره‌ جنوبی؛ سال ۲۰۱۷
  • ستاره‌ها: ۳/۵ از ۵
  • این یادداشت در شماره‌ ۵۳۵ مجله‌ «فیلم» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله‌ «فیلم» تنظیم شده است

 

پروپوفول

 

خلاصه داستان: دکتر بیون بعد از طلاق دادن همسرش، به روستایی کوچک نقل مکان می‌کند و در کلینیک کوچک آن‌جا مشغول به طبابت می‌شود.  روستایی که معروف است به مرکز قتل‌های سریالی حل‌نشده. محل زندگی او خانه‌ کوچکی‌ست که طبقه پایینش قصاب محله همراه با پدر پیرش زندگی می‌کند. او یک روز متوجه می‌شود قصاب بسته‌هایی را در مغازه‌اش نگه می‌دارد که انگار سر آدم درونش است …

 

یادداشت: پیدا می‌شوند خوانندگانی که هنوز فیلمی را ندیده‌اند، اما سراغ نقدش می‌روند و می‌خواهند بدانند با چه اثری طرف خواهند بود. از طرف دیگر هم رسم بر این است که در نقد یک فیلم، بدون توجه به این‌که کسی آن را دیده باشد یا نه، درباره تمام جوانبش صحبت شود و در نتیجه اگر احتمالاً غافلگیری داستانی هم در بین باشد ناخواسته لو می‌رود. مخصوصاً در این‌جور مواقع، خواننده از همه‌جا‌بی‌خبر که شاید رسم را نمی‌داند و ناخواسته متوجه می‌شود داستان فیلم چیست، توی ذوقش می‌خورد و به نویسنده بدوبیراه نثار می‌کند که چرا همه‌چیز را لو داده، غافل از این‌که در یادداشت بلند یک فیلم، برعکس ریویو (بررسی کلی یک اثر)، قرار نیست داستان مخفی بماند. فرض نویسنده بر این است که خواننده فیلم را دیده است. پس نویسنده تلاش می‌کند به گوشه و زوایای اثر سرک بکشد و چیزهایی بیرون بیاورد. اما برخی فیلم‌ها هم هستند که واقعاً حیف است قبل از دیده شدن لو بروند، حتی اگر قرار باشد یادداشت بلندی هم بر آن‌ها نوشته شود و در نتیجه گناهی بر گردن نویسنده نباشد. مثل این فیلم تازه سینمای کره جنوبی که نگارنده باید به خواننده‌هایی که هنوز فیلم را ندیده‌اند توصیه کند که همین‌جا دست نگه دارند و جلوتر نروند چون برای رفتن به گوشه و کنار فیلم، نیاز است داستان به طور کامل لو برود و این قضیه برای کسانی که آن ندیده‌اند، حسابی اذیت‌کننده خواهد بود. این هم از اتمام حجت!

داستان «ریش‌آبی» را اولین‌بار نویسنده مهم قرن هفدهم فرانسه، شارل پرو (۱۷۰۳-۱۶۲۸) نوشت. او کسی بود که داستان‌ها و افسانه‌های ماندگاری مثل «سیندرلا»، «گربه چکمه‌پوش» و «شنل‌قرمزی» را نوشته است. داستان «ریش‌آبی» از یک فرد واقعی الهام گرفته شده؛ یک افسر فرانسوی به نام ژیل دو ره (۴۰-۱۴۰۵) که گفته می‌شود در زندگی کوتاه خود، بیش از ۱۴۰ کودک را به بی‌رحمانه‌ترین شکل سلاخی کرد که شرح قتل‌هایش مو بر تن خواننده سیخ می‌کند. او شاید یکی از اولین نمونه‌های قاتلین سریالی باشد. البته در داستان شارل پرو، ریش‌آبی مردی ثروتمند است که بعد از هر ازدواج، همسرانش را می‌کشد و کسی هم دلیل این کارش را نمی‌داند. وقتی خبر دهان به دهان می‌چرخد که ریش‌آبی زنانش را کشته، دیگر کسی حاضر نمی‌شود با او ازدواج کند تا این‌که در نهایت زنی گول ثروت او را می‌خورد و به نظر می‌رسد سرنوشت او هم مانند زن‌های دیگر خواهد شد که در نهایت طی یک فرازونشیب داستانی، ریش‌آبی بی‌رحم توسط برادران زن به قتل می‌رسد. بعد از داستان پرو لقب «ریش‌آبی» در مورد قاتلان سریالی به کار برده شد که قربانیان خود را از بین زن‌ها انتخاب می‌کنند. از روی این داستان، رمان‌ها و تئاترها و البته فیلم‌های زیادی هم ساخته شده که ردش را می‌شود از همان اوایل به وجود آمدن سینما تا امروز دنبال کرد.

اولین‌بار این شخصیت، در فیلمی نُه‌دقیقه‌ای از ژرژ ملی‌یس به نام ریش‌آبی (۱۹۰۱) ظاهر شد که در آن خودِ ملی‌یس این نقش را بازی کرد و ریش‌آبی هم اولین قاتل سریالی سینما شد. هشتمین زن ریش‌آبی (سام وود، ۱۹۲۳) با شرکت گلوریا سوانسون، ریش‌آبی (ادگار جی. اولمر، ۱۹۴۴) و فیلمی دیگر به همین نام از ادوارد دمیتریک (۱۹۷۲) هم ساخته شدند. اما شاید بهترین و مهم‌ترین فیلمی که با الهام از این شخصیت ساخته شده موسیو ووردو (چارلی چاپلین، ۱۹۴۷) باشد. شخصیت وردوو با بازی بی‌نظیر چاپلین، به نوعی یک ریش‌آبی‌ست که زن‌هایش را سربه‌نیست می‌کند. حالا هم یک کارگردان کره‌ای با همان نام و بر پایه همان شخصیت افسانه‌ای، فیلمی ساخته و مایه‌های روان‌شناختی و بازی‌های ذهنی را وارد داستانش کرده که این‌بار فیلمی کاملاً متفاوت و شاید ترسناک‌تر از سایر ریش‌آبی‌هاست.

دکتر هون پا به شهری کوچک می‌گذارد. از همان ابتدا و با همراهی گوینده رادیو که اوضاع و احوال جوی را اعلام می‌کند، جسدی را روی آب می‌بینیم و متوجه می‌شویم قرار است این مکان جدید برای دکتر هون جای متفاوتی باشد. کمی بعدتر از زبان رئیس کلینیک پزشکی می‌شنویم که این شهر معروف است به شهر قتل‌های سریالی حل‌نشده. سال‌ها قبل زنانی در این شهر کشته شده‌اند و قاتل آن‌ها هم‌چنان ناشناس باقی مانده است. دکتر زمانی به شهر می‌آید که قاتل سریالی دوباره شروع کرده به کشتن زن‌ها. دکتر که به مطالعه کتاب‌های جنایی و معمایی علاقه‌مند است، در حالی‌که بیماران را در مطب خودش درمان می‌کند و روی‌شان کولونوسکوپی انجام می‌دهد، با دیدن بسته‌ای مشکوک در قصابی پایین خانه کوچک اجاره‌ای‌اش، دچار توهم‌هایی می‌شود و این شروع مسیر ترسناک و پرپیچ‌و‌خمی‌ست که شخصیت اصلی داستان در آن گرفتار می‌شود. بعد، هم ما و هم دکتر، به چیزهایی درباره مرد قصاب و پدر پیرش شک می‌کنیم. از جمله این‌که وقتی پدرِ مرد قصاب توسط دکتر کولونوسکوپی می‌شود، تحت تأثیر دارویی به نام پروپوفول، شرح دقیق مثله کردن یک زن را تشریح می‌کند و دکترِ ظاهراً از همه‌جا بی‌خبر را به تشویش می‌اندازد. خاصیت پروپوفول که یک داروی مهم و البته اعتیادآور محسوب می‌شود این است که بیمار برای چند دقیقه دچار شادی موقت، توهم و عدم رازداری می‌شود و چیزهایی را لو می‌دهد. با شنیدن این حرف‌های اعترا‌ف‌گونه و البته پچ‌پچ همسایه‌ها که می‌گویند همسرِ اولِ همین پیرمرد و عروسش هم ناپدید شده‌اند، کم‌کم شک به جان دکتر (و ما) می‌افتد که قاتل سریالی زن‌ها، احتمالاً همین پیرمرد و پسرش هستند. حتی نشانه‌هایی مثل آن‌جا که پیرمرد تکه‌ای از گوشت خام را به نیش می‌کشد و این صحنه تهوع‌آور را دکتر هون از پشت شیشه قصابی می‌بیند، تأکیدی هستند بر احتمال درست بودن حدس دکتر و ما. اما مخاطب‌هایی که اهل فیلم دیدن باشند و چشم‌شان به این نشانه‌ها و گوش‌شان به این پچ‌پچ‌ها عادت کرده باشد، حدس می‌زنند که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. که یعنی نویسنده و کارگردان خوابی برای آن‌ها دیده و حقیقت آن چیزی نیست که به نظر می‌رسد. آن‌هایی که در زمینه فیلم دیدن، باتجربه‌تر هستند، این را متوجه خواهند شد اما بعد این پرسش پیش می‌آید که پس اگر این قصاب و پدرش قاتل نیستند، ماجرا چیست؟ این درست همان غافلگیری فیلم است.

 درست پس از باز شدن گره داستان به نتیجه جالبی می‌رسیم: این‌که کل نیمه اول فیلم و تا قبل از باز شدن گره، همه‌چیز از ذهن شخصیت اصلی داستان گذشته بود. متوجه می‌شویم تاکنون در ذهن بیمار دکتر هون سیر می‌کردیم و وقایع را آن‌طوری می‌دیدیم که او می‌دید. وقتی شاهدان، ماجرای اصلی را برای پلیس تعریف می‌کنند، تازه متوجه می‌شویم هیچ‌چیز آن‌طوری نبوده که در ابتدا به نظر می‌رسید. ما دیده‌ایم دکتر برای محافظت از می یون، دستیارش در مطب، در قبال حمله مرد قصاب، به دنبال او روان شده اما بعد در شرحی که می یون از ماجرا دارد، این خودِ دکتر بوده که به دنبال او راه افتاده. در بخشی دیگر، دکتر به شکلی اتفاقی می‌بیند که پسر جوان مرد قصاب از عده‌ای جوان کتک می‌خورد اما در ماجرایی که پسر جوان تعریف می‌کند، این خودِ دکتر بوده که از طلبکارش کتک می‌خورده و پسر جوان به طور اتفاقی او را دیده است. حتی دقت کنید به رفتار دکتر با بازی بسیار خوب وونگ جو  جین که چه‌طور در داستانی که از ذهن خودش می‌گذرد، آدمی دستپاچه و سر‌به‌زیر است اما در داستانی که از زبان شاهدان می‌شنویم و می‌بینیم، او انسانی جدی، سرد و حتی ترسناک است که از چهره‌اش شرارت می‌بارد. این‌جاست که متوجه می‌شویم تا نیمه‌های فیلم گول خورده بودیم. حتی گاهی به نظر می‌رسد کارگردان در بخش‌هایی از داستان، سرِ مخاطب کلاه گذاشته اما وقتی خوب که دقت کنیم متوجه خواهیم شد، مخفی نگه داشتن بخشی از ماجرا، اتفاقاً به این دلیل است که کارگردان نیمه اول داستان، دکتر هون است؛ اوست که تصمیم می‌گیرد ما چه‌طور ببینیم. به عنوان مثال در همان نیمه اول، وقتی همسر سابق دکتر به آلونک او می‌آید، با یک قطع ناگهانی به دعوای شدید آن‌ها پرت می‌شویم طوری‌که در لحظه اول تعجب می‌کنیم که چه اتفاقی افتاده. اما در نیمه دوم متوجه می‌شویم زن به شکلی ناگهانی فهمیده که دکتر ماده‌ای مخدر (همان پروپوفول) مصرف می‌کند و در نتیجه سرش داد زده و دعوا بالا گرفته که در نیمه اول، فقط بخش بالا گرفتن دعوای‌شان را دیده بودیم.

 در تاریخ سینما فیلم‌های زیادی ساخته شده‌اند که در پایان متوجه می‌شویم داستان را از ذهن یکی از شخصیت‌های معمولاً روانی فیلم دیده‌ایم. از نمونه‌های مهم‌ترش می‌توان به هویت (جیمز منگولد، ۲۰۰۳) و پنجره مخفی (دیوید کوئپ، ۲۰۰۴) اشاره کرد. این‌جا هم به شکل دیگری همین اتفاق می‌افتد. البته این تغییر دیدگاه به هیچ عنوان ناگهانی نیست. کارگردان در طول فیلم با دکوپاژهای فکرشده‌اش، نشانه‌هایی می‌کارد که احتمالاً در بار اول دیدن فیلم، نمی‌توان گره‌گشایی‌شان کرد. به عنوان مثال نگاه کنید به صحنه‌ای که دکتر در آن خانه کوچک (که با آن کتاب‌های روی هم انباشته‌شده و با آن فاصله کمِ اتاق خواب تا آشپزخانه که با هیچ حایلی از هم جدا نمی‌شوند، بیانگر همان ذهنیات آشفته و بیمارگونه شخصیت اصلی داستان هستند) با بازرس جی کیونگ هوان تنها می‌شود. بازرسی که به گفته خودش پانزده سال پیش مسئول پرونده قتل‌ها بود اما به نتیجه‌ای نرسید. در این صحنه، نمابندی‌های کارگردان قابل توجه است؛ بازرس عمدتاً یا در آینه قدی خانه دیده می‌شود یا سایه بلندش را روی دیوار می‌بینیم که مشغول صحبت با دکتر است. و این‌گونه وقتی برای بار دوم به این لحظه دقت می‌کنیم متوجه می‌شویم انگار در ذهن دکتر سیر کرده‌ایم. در همین آلونک عجیب دکتر است که بازرس ـ که بعداً متوجه می‌شویم در واقع بازرس نیست و دکتر او را با توجه به نویسنده کتاب‌های جنایی موردعلاقه‌اش، چنین اسم‌گذاری و شخصیت‌سازی کرده ـ به دکتر جمله مهمی می‌گوید. او می‌گوید: «قاتل‌ها آدم‌های خاصی نیستند. انسان‌ها یک شیطان درون خودشان دارند که وقتی بیرون بیاید دیگر همه مثل هم خواهند بود.» و دکتر که ظاهراً از بیماری روانی رنج می‌برده، شیطان درونش را ذره‌ذره عیان می‌کند و از قطب مثبت ماجرا به منفی می‌رود و نشان‌مان می‌دهد که هیچ‌ انسانی از شر وجود خودش مصون نخواهد بود.

ولی ماجرا باز هم این‌جا تمام نمی‌شود. وقتی مشخص می‌شود قاتل سریالی پانزده سال قبلِ این شهر کوچک، همان پیرمرد قصاب است، کابوس داستان عمیق‌تر هم می‌شود. دکتر انگار ادامه همان پیرمرد است. انگار روح شیطانی پیرمرد در او حلول کرده تا کارش را ادامه بدهد. آن سال‌ها که پیرمرد زن‌ها را می‌کشت و مثله‌شان می‌کرد، این‌همه دوربین مداربسته نبود که مچ قاتل را بگیرد. حالا که دکترِ دیوانه ریش‌آبی زن‌ها را می‌کشد، همه‌جا دوربین مداربسته کار گذاشته‌اند و احتمالاً چیزی از چشم‌ها مخفی نخواهد ماند و مچ قاتل به‌راحتی باز خواهد شد. اما آیا این باعث می‌شود شیطان درون آدم‌ها خاموش شود؟ آدم‌هایی که بدون تأثیر داروی مخدری مثل پروپوفول، ذهن آشفته‌ای دارند و شیطان درون‌شان را بی‌محابا آزاد می‌گذارند که حتی تحت نظر صدها چشم و دوربین هم به دیگران آسیب برساند و جز با خوردن همان داروی مخدر حاضر به اعتراف نیستند.

 

 

 

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم